۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

اینجا کجاست کهریزک، کهریزک کجاست آخر دنیا (اینجا خدا هم آنتن نمی دهد)



پای صحبت یکی از دستگیر شدگان 18 تیر که به کهریزک منتقل شده بود:
روز 18 تیر ساعت 5/3-4 به چهارراه ولیعصر رسیدم به سمت میدان رفتم تا یک حدی شلوغ شده بود هر چه به سمت پایین می آمدیم مردم بیشتر می شدند مردم شعار می دادند، ماموران آنها را متفرق می کردند چند بار در جاهایی بودم که از پشت و جلو به ما حمله می کردند نیروی انتظامی و لباس شخصی و گارد ویژه سعی می کردند ما را محاصره کنند و به ما حمله می کردند خیلی باتوم خوردم ولی چند بار توانستم فرار کنم. برای استراحت کنار خیابان نشستم و منتظر اینکه دوباره جمع شویم و اعتراض شروع شود و شعار بدهیم که یکی از لباس شخصی ها مرا صدا کرد
اول ترسیدم که مرا شناخته باشد ولی راه فرار نداشتم چون تمام آنجا را نیروی انتظامی پر کرده بود در همین حال بودم که از پشت یک نفر مرا گرفت و دستم را از پشت بست ولی چون بلوز و شلوار مشکی پوشیده بودم و ته ریش داشتم شک کردند که از بسیج باشم به دوستانش نشان داد که آیا مرا می شناسند آنها گفتند نمی شناسیم. مرا انداختند داخل ماشین ، موبایلم را گرفتند و دادند دست یک خانم اطلاعاتی. من از آن خانم خواستم که زنگ بزند و به خانواده ام خبر بدهد که مرا گرفته اند ولی با یک فحش مرا به داخل ماشین هل دادند . ماشین پر بود ما را به کلانتری 107 بردند. رفتارشان خیلی توهین آمیز بود می گفتند بزنید تا حرف بزنند. من آدرسم را درست دادم که اگر خانواده دنبالم هستند بتوانند مرا پیدا کنند. در آنجا حدود 300 نفر آورده بودند . شب گفتند غذای اینجا فقط برای پرسنل است و به شما نمی رسد، صبح شد ساعت 5/8 با پول به ما صبحانه دادند. بعد از بازجویی حدود ساعت 5/10-11 یک عده را به اوین و یک عده را به کهریزک بردند در پشت در کهریزک ماشین ها را مدتی نگاه داشتند مثل اینکه می گفتند جا نیست در هر حال ما را به داخل بردند خیلی توهین آمیز با ما برخورد می کردند. وقتی وارد شدیم یکی از زندانی ها که آنجا بود از دست یکی از بچه ها تکه نان بربری که داشت گرفت و با تمام ولع می خورد ، ما تازه فهمیدیم که کجا آمده ایم . ما را پهلوی همه لخت کردند و مشخصات می گرفتند و صدا می کردند باید با سرعت طرف سوله می رفتیم اگر کمی آرام می رفتیم می زدند. بسیار تحقیر آمیز برخورد می کردند ار الفاظ بسیار زشت استفاده می کردند. در هنگام جابجایی باید با سرعت داخل و خارج می شدیم و چون در کوچک بود و تعداد زیاد بچه ضربه می دیدند همه سعی می کردند که به سرعت بروند تا کتک نخورند، داخل سوله بسیار کثیف بود، مدام عرق می کردیم و زمین سوله از عرق ما خیس بود . داخل سوله کلی زندانی عادی و بقول خودشان اراذل و اوباش بودند . در مواردی آنها بچه ها را اذیت می کردند، بصورتیکه بچه ها به تنهایی حتی دستشویی نمی رفتند و جمعی به این طرف و آن طرف می رفتند . ولی بین آنها هم بودند کسانی که با مرام بودند و هوای ما را داشتند و دیگران را تهدید می کردند که حق ندارند ما را اذیت کنند . فضای زندگی بسیار نامناسب بود حتی جا برای خواب نبود و به علت گرما توان بچه ها گرفته می شد من تمام این چند روزی که آنجا بودم فقط دو ساعت خوابیدم. ماموران هم به دلایل مختلف شروع به زدن بچه می کردند. امیر را با اینکه مریض بود می زدند بچه ها اعتراض می کردند که او را ول کنید و ما را بزنید ولی آنها برای اینکه بیشتر بچه ها را اذیت کنند او را می زدند. امیر با اینکه حالش خیلی بد بود بچه ها را باد می زد و محسن هم همینطور مدام به بچه ها می رسیدند. محسن می گفت من برای 18 تیر آمدم و به بچه ها دلداری میداد. وقتی دیدند که بچه ها روحیه شان را باخته اند شروع به خواندن زیارت عاشورا کردند ، همه بچه ها با هم دعا می خواندیم حتی بعضی از زندانی های عادی هم با ما دعا میخواندند و از اینکه بچه ها دعا می خوانند تعجب می کردند. حدود 20 نفری از بچه ها در قفس گذاشته بودند و شرایط سخت تری داشتند. کمی سیب زمینی کپک زده با آبی که از فاضلاب جمع کرده بودند به ما می دادند که آن هم بعد گفتند دیگر نیست . سوله ها یک پنجره کوچک داشت که از آن هم به جای اینکه هوایی وارد شود دود گازوئیل وارد می کردند. بچه ها اکثرا مریض شدند و عفونت کردند از 19 تا 23 تیر آنجا بودیم با شرایط بسیار سخت زندانی ها را از پا آویزان می کردند. بعد از مدتی امدند و موهای ما را از ته زدند. محسن گفت موهایمان را می زنید آیا می توانید اعتقاداتمان را هم تغییر دهید. اول نمی دانستیم که آبی که به ما دادند از کاسه توالت جمع آوری شده است ولی بعد هم که بچه ها فهمیدند چاره ای جز استفاده از آن نداشتند وقتی تشنه می شدند لب می زدند. همگی بوی تعفن گرفته بودیم. فضا هم بسیار آلوده بود. وقتی چند نفری مردند آنها از پزشک ارتش خواستند که گواهی بدهد که بر اثر منژیت مرده اند حاضر نشد از پزشک قانونی خواستند که بگوید بر اثر مننژیت مردند ولی او هم زیر بار نرفت خلاصه از سرباز وظیفه خواستند که گواهی بدهد که او هم داد ولی او را هم مسموم کردند و کشتند. امیر می گفت دوباری که او را پیش او بردند گفت بود چیزیت نیست و برگردانده بود. روز 23 تیر ما را صدا کردند و سوار اتوبوس کردند و به طرف اوین آوردند . امیر همانجا تمام کرد وسط اتوبوس گذاشتند. ما را که به اوین بردند تمامی لباس هایمان را کندند و به حمام فرستادند. حتی نگهبانها با ماسک پیش ما می آمدند می ترسیدند که مریض شوند ......
بعدها فهمیدیم وقتی خبر شهادت محسن روح الامینی و محمد کامرانی . . . به بیرون درز کرد و به گوش خامنه‌ای رسید ما را منتقل کردند