۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

اینجا کجاست کهریزک، کهریزک کجاست آخر دنیا (اینجا خدا هم آنتن نمی دهد)



پای صحبت یکی از دستگیر شدگان 18 تیر که به کهریزک منتقل شده بود:
روز 18 تیر ساعت 5/3-4 به چهارراه ولیعصر رسیدم به سمت میدان رفتم تا یک حدی شلوغ شده بود هر چه به سمت پایین می آمدیم مردم بیشتر می شدند مردم شعار می دادند، ماموران آنها را متفرق می کردند چند بار در جاهایی بودم که از پشت و جلو به ما حمله می کردند نیروی انتظامی و لباس شخصی و گارد ویژه سعی می کردند ما را محاصره کنند و به ما حمله می کردند خیلی باتوم خوردم ولی چند بار توانستم فرار کنم. برای استراحت کنار خیابان نشستم و منتظر اینکه دوباره جمع شویم و اعتراض شروع شود و شعار بدهیم که یکی از لباس شخصی ها مرا صدا کرد
اول ترسیدم که مرا شناخته باشد ولی راه فرار نداشتم چون تمام آنجا را نیروی انتظامی پر کرده بود در همین حال بودم که از پشت یک نفر مرا گرفت و دستم را از پشت بست ولی چون بلوز و شلوار مشکی پوشیده بودم و ته ریش داشتم شک کردند که از بسیج باشم به دوستانش نشان داد که آیا مرا می شناسند آنها گفتند نمی شناسیم. مرا انداختند داخل ماشین ، موبایلم را گرفتند و دادند دست یک خانم اطلاعاتی. من از آن خانم خواستم که زنگ بزند و به خانواده ام خبر بدهد که مرا گرفته اند ولی با یک فحش مرا به داخل ماشین هل دادند . ماشین پر بود ما را به کلانتری 107 بردند. رفتارشان خیلی توهین آمیز بود می گفتند بزنید تا حرف بزنند. من آدرسم را درست دادم که اگر خانواده دنبالم هستند بتوانند مرا پیدا کنند. در آنجا حدود 300 نفر آورده بودند . شب گفتند غذای اینجا فقط برای پرسنل است و به شما نمی رسد، صبح شد ساعت 5/8 با پول به ما صبحانه دادند. بعد از بازجویی حدود ساعت 5/10-11 یک عده را به اوین و یک عده را به کهریزک بردند در پشت در کهریزک ماشین ها را مدتی نگاه داشتند مثل اینکه می گفتند جا نیست در هر حال ما را به داخل بردند خیلی توهین آمیز با ما برخورد می کردند. وقتی وارد شدیم یکی از زندانی ها که آنجا بود از دست یکی از بچه ها تکه نان بربری که داشت گرفت و با تمام ولع می خورد ، ما تازه فهمیدیم که کجا آمده ایم . ما را پهلوی همه لخت کردند و مشخصات می گرفتند و صدا می کردند باید با سرعت طرف سوله می رفتیم اگر کمی آرام می رفتیم می زدند. بسیار تحقیر آمیز برخورد می کردند ار الفاظ بسیار زشت استفاده می کردند. در هنگام جابجایی باید با سرعت داخل و خارج می شدیم و چون در کوچک بود و تعداد زیاد بچه ضربه می دیدند همه سعی می کردند که به سرعت بروند تا کتک نخورند، داخل سوله بسیار کثیف بود، مدام عرق می کردیم و زمین سوله از عرق ما خیس بود . داخل سوله کلی زندانی عادی و بقول خودشان اراذل و اوباش بودند . در مواردی آنها بچه ها را اذیت می کردند، بصورتیکه بچه ها به تنهایی حتی دستشویی نمی رفتند و جمعی به این طرف و آن طرف می رفتند . ولی بین آنها هم بودند کسانی که با مرام بودند و هوای ما را داشتند و دیگران را تهدید می کردند که حق ندارند ما را اذیت کنند . فضای زندگی بسیار نامناسب بود حتی جا برای خواب نبود و به علت گرما توان بچه ها گرفته می شد من تمام این چند روزی که آنجا بودم فقط دو ساعت خوابیدم. ماموران هم به دلایل مختلف شروع به زدن بچه می کردند. امیر را با اینکه مریض بود می زدند بچه ها اعتراض می کردند که او را ول کنید و ما را بزنید ولی آنها برای اینکه بیشتر بچه ها را اذیت کنند او را می زدند. امیر با اینکه حالش خیلی بد بود بچه ها را باد می زد و محسن هم همینطور مدام به بچه ها می رسیدند. محسن می گفت من برای 18 تیر آمدم و به بچه ها دلداری میداد. وقتی دیدند که بچه ها روحیه شان را باخته اند شروع به خواندن زیارت عاشورا کردند ، همه بچه ها با هم دعا می خواندیم حتی بعضی از زندانی های عادی هم با ما دعا میخواندند و از اینکه بچه ها دعا می خوانند تعجب می کردند. حدود 20 نفری از بچه ها در قفس گذاشته بودند و شرایط سخت تری داشتند. کمی سیب زمینی کپک زده با آبی که از فاضلاب جمع کرده بودند به ما می دادند که آن هم بعد گفتند دیگر نیست . سوله ها یک پنجره کوچک داشت که از آن هم به جای اینکه هوایی وارد شود دود گازوئیل وارد می کردند. بچه ها اکثرا مریض شدند و عفونت کردند از 19 تا 23 تیر آنجا بودیم با شرایط بسیار سخت زندانی ها را از پا آویزان می کردند. بعد از مدتی امدند و موهای ما را از ته زدند. محسن گفت موهایمان را می زنید آیا می توانید اعتقاداتمان را هم تغییر دهید. اول نمی دانستیم که آبی که به ما دادند از کاسه توالت جمع آوری شده است ولی بعد هم که بچه ها فهمیدند چاره ای جز استفاده از آن نداشتند وقتی تشنه می شدند لب می زدند. همگی بوی تعفن گرفته بودیم. فضا هم بسیار آلوده بود. وقتی چند نفری مردند آنها از پزشک ارتش خواستند که گواهی بدهد که بر اثر منژیت مرده اند حاضر نشد از پزشک قانونی خواستند که بگوید بر اثر مننژیت مردند ولی او هم زیر بار نرفت خلاصه از سرباز وظیفه خواستند که گواهی بدهد که او هم داد ولی او را هم مسموم کردند و کشتند. امیر می گفت دوباری که او را پیش او بردند گفت بود چیزیت نیست و برگردانده بود. روز 23 تیر ما را صدا کردند و سوار اتوبوس کردند و به طرف اوین آوردند . امیر همانجا تمام کرد وسط اتوبوس گذاشتند. ما را که به اوین بردند تمامی لباس هایمان را کندند و به حمام فرستادند. حتی نگهبانها با ماسک پیش ما می آمدند می ترسیدند که مریض شوند ......
بعدها فهمیدیم وقتی خبر شهادت محسن روح الامینی و محمد کامرانی . . . به بیرون درز کرد و به گوش خامنه‌ای رسید ما را منتقل کردند

پای صحبت عزیزی که در 25 خرداد مجروع شد



روز 25 خرداد بعد از اتفاق ناگواری که افتاد و رای مردم نادیده گرفته شد مردم تصمیم به راهپیمایی و اعتراض گرفتند . لحظه ای نگذشت که مردم معترض همچون جویباری از اطراف به هم پیوستند و جمعیتی باور نکردنی را به وجود آوردند. مردم معترض که فریادشان را با سکوت به گوش همه ی مردم جهان رساندند. جمعیت همچون دریای خروشان به پیش می رفتند و این جمعیت باشعور با سکوتشان تودهنی شدیدی به دهان یاوه گویانی که آنها را خس و خاشاک نامیده بودند می زدند.
پیر، جوان، کودک، کارگر، دانشجو، کاسب، روحانی و خلاصه تمامی مردم دوست داشتنی کشور عزیزمان دست در دست هم بار دیگر به دیکتاتورها ثابت کردند که این مردم هستند که حرف اول و آخر را می زنند. دژخیمان که مجهز و آماده برای جلوگیری از راهپیمایی آمده بودند . شکست خورده و وحشت زده در اطراف خیابان انقلاب و آزادی ایستاده بودند و به سیل خروشان جمعیت نگاه می کردند و همزمان رهبرانشان در حال توطته علیه مردم غیور ایران بودند.

بهایی که مردم ما دادند بخاطر فریادی بود که در سکوت آنروز زدند.
پای صحبت عزیزی که در 25 خرداد مجروع شد ولی خوشبختانه جان سالم بدر برد، می نشینیم.
آنروز حدود ساعت 4 بطرف میدان انقلاب رفتم ، جمعیت حدود 2 و 3 میلیون می شدند با آنها ساعت7-5/6 به میدان آزادی رسیدیم . عده ای از مردم خسته و خوشحال در روی چمن های اطراف آزادی نشستند. در همان حال جوانی به سرعت خودش را به میانه برج آزادی رساند و شروع به نوشتن شعارکرد، خیلی باشکوه بودند اتحاد مردم دیدنی بود. به نظر می رسید مردمی که سالها سعی شده بود که از هم فاصله بگیرند اکنون احساس کرده بودند که چقدر به هم نزدیک هستند. ناگهان صدای تیراندازی از توی کوچه شروع شد و تعدادی از مردم را شهید کردند. در ایستگاه تاکسی روی پل بودم ایستاده بودم خواستم فیلم بگیرم. در همان زمان تعدادی موتور سوار به بهانه اینکه می خواهند جلوی افرادی که از پایگاه شلیک می کنند را بگیرند به آن سمت رفتند و بعد آنها هم از آن طرف به مردم حمله کردند.مردم تعدادی از موتورهایشان را آتش زدند. مردم ناباور به هم نگاه می کردند، بعضی می گفتند مشقی است، ولی ناگهان دیدن خون مردم را به خود آورد. به آن سمت رفتم ، مردمی که تیر خورده بودند از سمت پایگاه آوردند. عده ای از شاهدان می گویند که فقط از پایگاه شلیک نمی شد و از پشت بام چند تعدادی از خانه های اطراف پایگاه هم شلیک می شد. یکی از ساکنین روبروی پایگاه بسیج می گفت که تعداد کشته شده ها خیلی بیشتر از آن تعدادی است که عنوان می شود. مردم که به یک نقطه می رسیدند رگبار گلوله بود که به سمتشان شلیک می شد و مردم به زمین می افتادند. گارد ويژه به سمت مردم آمد بخاطر اینکه مردم را از هم سوا کنند شروع به پرتاپ گاز اشک آور در پشت جمعیت کردند. می خواستند به جای اینکه مردم را با آب متفرق کنند با گاز متفرق کنند. تاریک شده بود من دنبال دوستم می گشتم . احساس کردم ضربه ی محکمی به سرم خورد دیگه صدای بیرون را نمی شنیدم به زور خودم را سرپا نگه می داشتم در همین حال که دومین گلوله به گلویم خورد، دیگر صدایم در نمی آمد و انگار فقط برای خودم حرف می زنم و کسی نمی شنید، روی زخم گلویم را دستمالی گرفته بود و اطرافیانم نمی فهمیدند که چه حالی دارم، در آن زمان دستم هم از کار افتاد. حدود 20 دقیقه ای احساس می کردم می میرم و برمی گردم. تا زمانی که سوار آمبولانس شدم از هوش رفتم. مرا به بیمارستان پیامبران آریاشهر واقع در بلوار ابوذر بردند. در بیمارستان لحظه ای به هوش آمدم و شماره تلفن دادم که تماس بگیرند. نود درصد ریه هایم از توانایی خودش را از دست داده بود یک شبانه روز آنجا بودم ولی هرچه اعتراض می کردم چون توان حرف زدن نداشتم با پایهایم به تخت می زدم تا به من رسیدگی کنند ولی پرستارها بی تفاوت بودند حتی می گفتند بیرون شلوغ می کنید اینجا هم می خواهید شلوغ کنید. باید ساکشن می شدم تا راه ریه هایم باز شود ولی کاری نمی کردند خلاصه با رضایت خانواده به بیمارستان آتیه منتقل شدم . در گزارش بیمارستان پیامبران نوشته شده بود که با اسلحه جنگی مجروح شده، کادر بیمارستان آتیه واقعاً شرافت و مردانگی را از خود نشان دادند. بسیار افراد مسئولی بودند و بدون در نظر گرفتن اعتقادات بیمار با تمام وجود به بیماران رسیدگی می کردند.
5 بار به خاطر ریه هایم به اطاق عمل رفتم . 28 روز در بیمارستان فقط سرم مصرف می کردم چون نمی توانستم به خاطر ریه هایم غذا بخورم و به همین دلیل 20 کیلو وزن کم کردم و برای همان دکتر مناسب دانست که با یک عمل از طریق معده غذا مصرف کنم . 40 روز از راه معده غذا خوردم . بعد از مرخصی از بیمارستان هر روز به فیزیوتراپی می رفتم . 4 آبان عمل پیوند دستم را انجام دادم . 20 سانت از پایم گرفتند و به دستم پیوند زندند . در این میان صدایم کم کم برگشت، ریه هایم بهتر شد. دستم هم بهتر شد ولی هنوز از مچ به پایین حس ندارم. پیش خانواده های شهدا احساس شرمندگی می کنم.با بیان این جمله یکی از مادران شهدا اعتراض کرد و عنوان کرد آن کس که باید احساس شرمنده گی کند شما نیستید، آمران و عاملان این جنایت هستند. آنها بودند که از ترس اتحاد مردم به سمت مردم بی دفاع رگبار کلاشینکف را گشوده بودند، عده ای را با کلاشینکف می کشتند، عده ای را با کلت کمری . مانند وحشی ها مردم را زدند ، زندان کردند، شکنجه کردند. آنها باید سزای اعمال ننگین خود را بدهند. ما با تمام توان در راه آزادی فرزندانمان از زندانها تلاش خواهیم کرد. ما داغ شهیدانمان را فراموش نمی کنیم . هر زمان یادشان را گرامی می داریم. از خون آنان نمی گذریم و صدایمان را به همه جا می رسانیم تا شاید خون آنان باعث تحولی عظیم در کشور شود. و تا برپایی حکومت عدل و عدالت از پای نخواهیم نشست.

دیدار مادران عزادار با خانواده حسن پور



لادن مصطفایی(همسر جان باخته علی حسن پور) با عشقی وسف ناشدنی و با شجاعت تمام از همسرش می گوید:
یک سال از کشته شدن علی حسن پور می گذرد. جمعی از مادران عزادار و حامیان برای گرامی داشت یاد و خاطره او به دیدار مادر و همسرش رفتیم. آنها با گرمی بسیار از ما استقبال کردند. مادر رامین رمضانی نیز حضور داشت. مادر علی حسن پور، پسرش سیاوش و سایر اعضای خانواده نیز حضور داشتند. خانم مصطفایی سر درد دلش باز می شود و ماجرای کشته شدن همسرش علی حسن پور را برایمان باز گو می کند.
روز ۲۵ خرداد علی به میدان آزادی رفت و به خانه باز نگشت. هر چه موبایلش را گرفتیم جواب نمی داد. مانده بودیم چه کنیم و کجا سراغش را بگیریم. شنیدیم که برخی را دستگیر کرده اند و تنی چند نیز زخمی و کشته شده اند. اصلا به این فکر نبودیم که ممکن است علی را کشته باشند. تا صبح بیدار ماندیم و منتظر.
فردا صبح به کلانتری محل مان رفتیم و جریان را گفتیم. گفتند برخی زخمی شده اند و آنها را به بیمارستان رسول اکرم در خیابان شهرآرا برده اند. به آنجا مراجعه کردیم و عکس علی را نشان دادیم. گفتند: فردی با این مشخصات را به اینجا نیاورده اند. ماشین گرفتم و رفتم پزشکی قانونی و گفتم شوهرم از پریشب نیامده است. گفتند: شش نفر ناشناس را به اینجا آورده اند که پنج نفر شناسایی شده اند و یک نفر که ۲۶ ساله است هنوز شناسایی نشده است. آنقدر در پزشکی قانونی جسد دیدم که باورم نمی شد. یکی نوار سبزی بر گردنش، دیگری نوار سبزی در دستش، دیگری روی قلبش. گفتم آن پنج تای دیگر را نشان بدهید. حالم بد شده بود. یکی از خویشان تماس گرفت و گفت عکس زخمی علی را دیده است. از او خواستم که عکس را بیاورد. وقتی عکس را آورد، از او قاپیدم و دیدم شوهرم است. حالم باز به هم خورد، اگر یک انگشت دست شوهرم را هم به من نشان می دادند، می فهمیدم که اوست. ناراحت و پریشان به خانه بازگشتم. روز بعد با آن عکس، دوباره به پزشکی قانونی رفتم و گفتند: اینجا نیست، شما این عکس را از کجا آورده اید؟ شاید همان روز من هفتاد تا کشته دیدم.
تیرها را درست به هدف زده بودند تا طرف کشته شود. بیشتر سر و گردنشان تیر خورده بود. کمتر می دیدی که تیر به پایین تنه افراد خورده باشد. شاید چهل تا بیمارستان رفتیم. بقیه الله سه بار رفتم و خیلی راحت می گفتند اینجا نیست. اینها را توی ماشین های یخی سه روز نگه داشته بودند. اطلاعات سپاه آنها را جایی برده بود که خودشان دسترسی داشته باشند. از ۲۵ خرداد که آنها را کشته بودند تا ۲۸ خرداد آنها را در ماشین های یخی نگه داشته بودند. بعد به پزشکی قانونی می برند. سهراب، رامین، خلیفه، آسا، همه یخ زده بودند.
آنها را در کانتینر گوشت یخی نگه داشته بودند. پاسداری می گفت: تو سردخونه هیچ وقت اینجور یخ نمی زنند. بعد چهارشنبه و پنج شنبه که توپخانه تظارهات بود و سوم کشته شدگان، عکس همسرم را کپی گرفتم و به دست آقای موسوی و خانم رهنورد رساندم. عکسش دست دانشجوها بود.
روز جمعه یک نامرد که ما خودمان پیداش کردیم و خواستیم که کمک مان کند، گفت: بگذارید من برم فردا برایتان خبر بیاورم که کجاست و چه بلایی سرش آمده است. فردا گفت: به مادر علی بگویید گریه نکند، علی زنده است. او زخمی در اوین است و هم اکنون مشغول مداوای اویند. متاسفانه به مدت ۱۰۵ روز توسط این فرد و دیگر مسئولین گول خوردیم. باز خبر می آورد که علی سی روز بیهوش بوده است. روز دیگر می گفت: امروز تقسیم بازجو شده است. ما دایم این طرف و آنطرف می رفتیم ولی هیچ خبری نمی رسید. می خواستیم اسم این فرد را فاش کنیم ولی می ترسیدیم و نگران بودیم که برای علی مشکلی پیش بیاید. او می خواست به دولتش خوش خدمتی کرده باشد به همین دلیل ما را سرگردان این طرف و آن طرف می فرستاد، تا قضیه از آب و تاب بیافتد و ما سر و صدا نکنیم.
باز مادر رامین شروع به صحبت می کند: هر چه به من گفتند بنشین تو خونه ما دنبال رامین هستیم، گفتم: من به هیچ کدام شما اعتمادی ندارم چون شما زندگی مرا دزدید.
باز همسر حسن پور صحبت هایش را ادامه می دهد: آگاهی شاپور می رفتم، می گفتند برو آگاهی شرق، آنجا می رفتم می گفتند برو پزشکی قانونی؛ هر روز سرگردان این طرف و آنطرف می رفتم ولی جوابی دریافت نمی کردم. چند بار به بانک اجساد رفتم و جسدها را دیدم و حالم بد شد. یک بار عکسی را دیدم که تعداد زیادی دل و روده روی هم ریخته بودند و گفتند این تالار تشریح است برای کالبد شکافی.
یکی گفت هر اتفاقی افتاده است بنویس، ما نوشتیم که به کجاها مراجعه کرده ایم. گفتم همسر من یا زخمی است و یاکشته شده است و عکس تیر خوردنش را دیده ام. در ماهواره هم دیدیم ولی مطمئن نبودیم که او همسرم هست. آنها نامه ای به دادگاه جنایی نوشتند که سریعا اقدام شود. نامه را مستقیم بردم دفتر آقای جعفرزاده(رییس دادگاه جنایی که حالا عوض شده)، تا رسیدیم، گفت: ۱۰۴ روز است که از همسرت خبر نداری، تا حالا کجا بودی؟ گفتم: همه جا رفتم؛ اوین، کهریزک، آگاهی، پزشکی قانونی و ... ولی از هیچ کجا جوابی نگرفتم. عکس ها را فرستادند پزشکی قانونی که ببینند قاضی عکس دارد، پوشه ای قطور آوردند. نفر اول سی الی سی و پنج ساله. دومی را که به عنوان مردی ناشناس ۴۵ الی ۵۰ ساله بیرون کشید، گفتم همسرم است. گفت مردی بلند قامت و نسبتا درشت اندام، گفتم همسر من است، زانونبند را کشید، مارکش را گفتم. منشی را صدا کرد و حالم بد شد. بعد قاضی پرونده(آقای شهریاری) با سه پرونده در دستش آمد. گفت: متاسفانه خودشان هستند
بالاخره بعد از ۱۰۵ روز جسد همسرم را تحویل گرفتیم ولی یخ زده نبود. روی شقیقه اش تیر خورده بود. تمام بدنش سالم بود و چشمهایش نیز باز بود. ما کارشناس سلاح خواستیم و مشخص شد که با کلاشینکف او را زده اند. همسر من را از پایگاه بسیج و با یک اسلحه سازمانی زده بودند.
آنها گفتند تمام پرونده اش زیر و رو شده ولی هیچ گناهی نداشته است. اول گفتند مهدور الدم است و خونش حلال. خانم رمضانی گفت: به آنها گفتم خون من هم حلال است. ۱۰۵ روز سر دوانده بودند. یک بار گفته بودند همسر شما کتف اش تیر خورده و دفن شده است. ما فکر می کردیم که این حرف درست است و رفتم تا کتف علی را ببینم، گفت: جسد آلوده است، سه ماه و نیم در سردخانه کهریزک مانده است. از یک منبع بالا دستور رسیده بود که این افراد بایستی نگهداری بشوند و پرونده شان محرمانه بماند و در اختیار مردم قرار نگیرند
 
همسر حسن پور گفت: اگر به ما می گفتند که دفن شده است، برای ما خیلی سخت بود. قاضی گفت چون ایشان بی گناه بود ما جنازه اش را به شما تحویل می دهیم.
دیگران گفتند: کدام یک از این بچه ها گناهی داشتند و یا کاری کرده بودند. آنها با دست خالی و فقط برای اعتراض به نتیجه انتخابات به خیابان ها رفته بودند که آنها را کشتند.
او گفت: ما روز اول تعهد دادیم که تشجیع جنازه اش بدون تظاهرات برگزار شود تا جنازه را به ما دادند. ۵ مهر جسد را تحویل گرفتیم. گفتند: می توانید در خانه و مسجد مراسم بگیرید.
۵ مهر به بعد شکایت کردیم. البته از همان روز اول که خبری ازش نبود رفتیم کلانتری و تشکیل پرونده دادیم. الان هر هفته می روم دادگاه انقلاب برای پیگیری شکایت مان ولی هنوز هیچ نتیجه ای عایدمان نشده است. در این رفت و آمدها فهمیدم دو نفر از کشته شدگان ناشناس که در کهریزک بودند را در پاییز و زمستون به خانواده هاشون تحویل دادند و هنوز یک جنازه نامشخص دیگر در کهریزک هست
video
 
یکی پرسید: خوب چرا عکس شون رو توی روزنامه چاپ نمی کردند تا خانواده شان آنها را پیدا کنند؟ دیگری گفت: معلوم است که این کار را نمی کنند، چون این کار اعتراف به گناه است.
دیگری پرسید علی چه کاره بود؟ همسرش گفت: او حسابدار بود.
خانه لادن مصطفایی حال و هوای خاصی داشت. هر گوشه اش عکسی از همسرش بود به همراه شعر و شمع. عکسی را که علی تیر خورده و با سری پر خون بر روی زمین افتاده است را به همراه عکس زمان زنده بودنش با قطعه شعری چاپ کرده بودند و به همه نشان می دادند. بر روی این مجموعه عکس نوشته شده بود:
شهید علی حسن پور
تاریخ تولد: ۱۳/۱۲/۱۳۳۹
تاریخ جان باختن: ۲۵/۰۳/۱۳۸۸
تاریخ دفن: ۰۵/۰۷/۱۳۸۸
محل دفن: بهشت زهرا، قطعه ۲۲۲
ز هر گونه هست آواز این/ نداند بجز پر خرد راز این
مرا مرگ خوشتر بنام بلند/ از این زیستن با هراس و گزند
ز مادر همه مرگ را زاده ایم/ همه بنده ایم ار چه آزاده ایم
خانم مصطفایی ادامه می دهد: دایم از پزشکی قانونی زنگ می زنند تا از ما رضایت بگیرند و به ما دیه بدهند و قضیه را فیصله دهند ولی ما گفته ایم: ما نه اهل دیه گرفتن ایم و نه اهل رضایت دادن. تا به حال هم هیچ گزارشی از چگونگی کشته شدن علی به ما نداده اند. ولی من اعتقاد دارم که بالاخره اینجوری نمی ماند و مجبورند روزی پاسخ دهند.
مادر رامین می گوید: من می خواهم کسی که دستور کشتار را داده است مجازات شود. اول انقلاب من به جمهوری اسلامی رای آری دادم و حالا بچه ام را کشتند و می گویند اراذل و اوباش بوده است.
همسر حسن پور می گوید: همسر من دو سال تو جبهه بود و از خاک میهن دفاع کرد و شما به راحتی نقش زمین اش کردید. یک پسر ۱۸-۱۹ ساله در میدان آزادی تیر خورده بود و همسر من که داشته به همراه مردم از آنجا دور می شده باز می گردد تا به این جوان کمک کند که از پایگاه مقداد تیراندازی کردند و همانجا کشته شد. سه شاهد گفتند خودش رفته به کمک و گفته سمت من نیایید. شاهدان گفتند ما هیچ وقت آن لحظه را فراموش نمی کنیم. من رفتم پایگاه بسیج و خواستم از همسرم بپرسم. دلم می خواهد بدانم آن لحظات که همسرم کشته شده است، دقیقا چه اتفاقی افتاده است.
پسرش می گوید: چرا بابا به اون جوان کمک کرد؟ چون از تیر نمی ترسید. پدرم ۴۸ روز در خط مقدم و ۳۶ روز در خط دوم با مرخصی صفر مبارزه کرده بود.
باز مادر رامین میان حرف ها می آید و می گوید: رامین من خیلی جیگر داشت.
لادن مصطفایی از برگزاری مراسم سالگرد علی روز ۲۵ خرداد در بهشت زهرا، قطعه ۲۲۲ می گوید:
آن روز نیروهای امنیتی و لباس شخصی دور و بر ما را محاصره کرده بودند. تعداد زیادی برای گرامی داشت یاد و خاطره علی به آنجا آمده بودند. برنامه ما قرار بود ساعت ۶ تا ۸ بعد از ظهر برگزار گردد. وقتی تعدادی از شرکت کنندگان رفتند، مأمورین از ما خواستند که آنجا را ترک کنیم ولی من گفتم: مهمان های من قرار است ساعت ۶ تا ۸ بیایند و من تا آخر این ساعت در اینجا می مانم و هیچ کسی نمی تواند مرا از این کار منع کند و تا همان ساعت در کنار همسرم ماندم.
در انتهای دیدار، لادن عزیز کمی از رابطه عاشقانه اش با همسرش می گوید: از سال ۶۲ با هم آشنا و عاشق یکدیگر شدیم و ۲۲ سال زندگی مشترک سرشار از عشق و محبت داشتیم. او با حرارت بسیار از علی سخن می گوید، گویا آشنایی و رابطه عاشقانه شان همین دیروز آغاز شده بود. او زمانی که از نحوه کشته شدن علی می گوید به هیچ وجه اشک نمی ریزد و از یک طرف با خشم و از طرف دیگر با غروری بی نظیر حرف می زند. چون می داند که علی به آزادی انسان ها اعتقاد داشته است و خود راهش را آگاهانه انتخاب کرده و پا به "میدان آزادی" گذاشته است. می گوید زمان تیراندازی به مردم می خواست از مهلکه بیرون رود، ولی وقتی جوان ۱۹-۱۸ ساله ای را دید که تیر خورده، باز می گردد تا شاید بتواند آن جوان را نجات دهد که او را نیز به گلوله می بندند و در جا کشته می شود. خانم مصطفایی از قول همسرش می گوید: همه انسان ها می میرند ولی چه بهتر که انسان در راهی بمیرد که بدان اعتقاد دارد. زمانی که از رابطه عاشقانه شان می گوید، چشمانش پر اشک و صورت زیبایش از غم و درد بهم فشرده می شود و قلب ما را نیز به درد می آورد. می گوید: چرا باید شریک، دوست، رفیق و همراه زندگی ام به این سادگی کشته شود. آخر به چه دلیلی و برای چه جرمی؟ مگر او سلاح حمل می کرده است و یا برای کشتن کسی بدانجا رفته بود که او و سایر مردم را به گلوله بستند. او زنی بسیار خوش روحیه و مقاوم است و تاکید می کند که خواهان پاسخگویی مسئولین جمهوری اسلامی است. می گوید تا روشن شدن علت و چگونگی کشته شدن همسرش و شناسایی آمران و عاملان این جنایت ها دست از پیگیری برنخواهد داشت. داستان مقاومت او و دیگر خانواده ها مرا به یاد داستان "یک انسان واقعی" انداخت که شاید همه ما آن را خوانده باشیم. او با وجود آسیب های بسیاری که در جنگ دید و پایش را از دست داد، ولی تلاش کرد که زندگی کند و زندگی کردن را به دیگران بیاموزد. داستان ما و خانواده های کشته شدگان سی و یک سال اخیر نیز اینچنین است. ما بخشی از وجودمان را از دست دادیم یعنی از ما گرفتند، ولی همچنان تلاش می کنیم که "سربلند زندگی" کنیم. لادن عزیز باز از احساس مسئولیت و عشقی که همسرش به انسان ها و خانواده اش داشت می گوید: مادرم دچار مشکل تنفسی شده بود و علی به او احترام زیادی می گذاشت و از من می خواست هر کاری از دستم بر می آید برای او انجام دهم چون او یک مادر است و می گفت "ارزش و احترام مادر بسیار زیاد است". او از زمانی که مادرم مریض شده بود چند ساعت زودتر به خانه باز می گشت تا نزد او برود و به او کمک کند. او به انسان ها عشق می ورزید و این کار را نیز با تمام وجودش انجام می داد.
مادر علی کمتر حرف می زند و بیشتر ساکت است. او آنقدر به عروسش علاقه دارد که هیچ نمی گوید و می گذارد که او از پسرش بگوید. او با چهره ای زیبا و بسیار متین در کنار نوه اش سیاوش نشسته است و به حرف های مادران و عروسش با ولعی خاص گوش می دهد. او زنی بلند بالا و محکم و استوار است. نوه اش می گوید ما نمیدانیم از دست مادر بزرگمان چه کنیم، دایم برای پدرم اشک می ریزد. سیاوش دانشجوست ولی پس از کشته شدن پدرش، هنوز نمی تواند به دانشگاه برود. کمی با او صحبت کردیم و معلوم بود که پسر بسیار با هوشی و دانایی است ولی ناراحت و غمگین به نظر می رسید. مادرش می گفت: پسرم بسیار با هوش است، ضریب هوشی او ۱۴۰ است و به فلسفه علاقه زیادی دارد. از او می پرسیم چرا به دانشگاه نمی روی؟ این کار تو را سرگرم می کند و کمتر به تو و خانواده فشار می آید، می گوید: اصلا نمی توانم دانشگاه بروم. درس و درس خواندن برایم بی ارزش شده است، چون برخی اساتید چیزهایی می گویند که برایم قابل پذیرش نیست و اطلاعاتشان آنقدر ناقص است که نمی توانند پاسخگوی سوالات ما باشند و پس از کشته شدن پدرم نیز انگیزه درس خواندن را از دست داده ام.
شاید برای چندمین بار بود که آنها را می دیدیم، ولی آنقدر احساس نزدیکی می کردیم که دلمان نمی خواست از هم جدا شویم.
تصمیم گرفتیم همگی عکسی به یادگار با هم داشته باشیم، تا این خاطرات تلخ و شیرین برایمان زنده بماند و به خود و دیگران یادآور شویم که نه می بخشیم و نه فراموش می کنیم. یادآور شویم که ما همچنان زنده ایم و برای همدردی و یافتن درمان درد مشترک به دیدار هم می رویم، به دردهای یکدیگر گوش جان می سپاریم و با گرفتن دست هایمان به هم نخواهیم گذاشت تاریخ دوباره تکرار شود
 
یاد علی حسن پور، رامین رمضانی و تمامی جان باختگان راه آزادی گرامی باد!
یک مادر داغدار
سی ام تیرماه ۱۳۸۹

دیدار مادران عزادار با خانواده حسن پور



لادن مصطفایی(همسر جان باخته علی حسن پور) با عشقی وسف ناشدنی و با شجاعت تمام از همسرش می گوید:
یک سال از کشته شدن علی حسن پور می گذرد. جمعی از مادران عزادار و حامیان برای گرامی داشت یاد و خاطره او به دیدار مادر و همسرش رفتیم. آنها با گرمی بسیار از ما استقبال کردند. مادر رامین رمضانی نیز حضور داشت. مادر علی حسن پور، پسرش سیاوش و سایر اعضای خانواده نیز حضور داشتند. خانم مصطفایی سر درد دلش باز می شود و ماجرای کشته شدن همسرش علی حسن پور را برایمان باز گو می کند.
روز ۲۵ خرداد علی به میدان آزادی رفت و به خانه باز نگشت. هر چه موبایلش را گرفتیم جواب نمی داد. مانده بودیم چه کنیم و کجا سراغش را بگیریم. شنیدیم که برخی را دستگیر کرده اند و تنی چند نیز زخمی و کشته شده اند. اصلا به این فکر نبودیم که ممکن است علی را کشته باشند. تا صبح بیدار ماندیم و منتظر.
فردا صبح به کلانتری محل مان رفتیم و جریان را گفتیم. گفتند برخی زخمی شده اند و آنها را به بیمارستان رسول اکرم در خیابان شهرآرا برده اند. به آنجا مراجعه کردیم و عکس علی را نشان دادیم. گفتند: فردی با این مشخصات را به اینجا نیاورده اند. ماشین گرفتم و رفتم پزشکی قانونی و گفتم شوهرم از پریشب نیامده است. گفتند: شش نفر ناشناس را به اینجا آورده اند که پنج نفر شناسایی شده اند و یک نفر که ۲۶ ساله است هنوز شناسایی نشده است. آنقدر در پزشکی قانونی جسد دیدم که باورم نمی شد. یکی نوار سبزی بر گردنش، دیگری نوار سبزی در دستش، دیگری روی قلبش. گفتم آن پنج تای دیگر را نشان بدهید. حالم بد شده بود. یکی از خویشان تماس گرفت و گفت عکس زخمی علی را دیده است. از او خواستم که عکس را بیاورد. وقتی عکس را آورد، از او قاپیدم و دیدم شوهرم است. حالم باز به هم خورد، اگر یک انگشت دست شوهرم را هم به من نشان می دادند، می فهمیدم که اوست. ناراحت و پریشان به خانه بازگشتم. روز بعد با آن عکس، دوباره به پزشکی قانونی رفتم و گفتند: اینجا نیست، شما این عکس را از کجا آورده اید؟ شاید همان روز من هفتاد تا کشته دیدم.
تیرها را درست به هدف زده بودند تا طرف کشته شود. بیشتر سر و گردنشان تیر خورده بود. کمتر می دیدی که تیر به پایین تنه افراد خورده باشد. شاید چهل تا بیمارستان رفتیم. بقیه الله سه بار رفتم و خیلی راحت می گفتند اینجا نیست. اینها را توی ماشین های یخی سه روز نگه داشته بودند. اطلاعات سپاه آنها را جایی برده بود که خودشان دسترسی داشته باشند. از ۲۵ خرداد که آنها را کشته بودند تا ۲۸ خرداد آنها را در ماشین های یخی نگه داشته بودند. بعد به پزشکی قانونی می برند. سهراب، رامین، خلیفه، آسا، همه یخ زده بودند.
آنها را در کانتینر گوشت یخی نگه داشته بودند. پاسداری می گفت: تو سردخونه هیچ وقت اینجور یخ نمی زنند. بعد چهارشنبه و پنج شنبه که توپخانه تظارهات بود و سوم کشته شدگان، عکس همسرم را کپی گرفتم و به دست آقای موسوی و خانم رهنورد رساندم. عکسش دست دانشجوها بود.
روز جمعه یک نامرد که ما خودمان پیداش کردیم و خواستیم که کمک مان کند، گفت: بگذارید من برم فردا برایتان خبر بیاورم که کجاست و چه بلایی سرش آمده است. فردا گفت: به مادر علی بگویید گریه نکند، علی زنده است. او زخمی در اوین است و هم اکنون مشغول مداوای اویند. متاسفانه به مدت ۱۰۵ روز توسط این فرد و دیگر مسئولین گول خوردیم. باز خبر می آورد که علی سی روز بیهوش بوده است. روز دیگر می گفت: امروز تقسیم بازجو شده است. ما دایم این طرف و آنطرف می رفتیم ولی هیچ خبری نمی رسید. می خواستیم اسم این فرد را فاش کنیم ولی می ترسیدیم و نگران بودیم که برای علی مشکلی پیش بیاید. او می خواست به دولتش خوش خدمتی کرده باشد به همین دلیل ما را سرگردان این طرف و آن طرف می فرستاد، تا قضیه از آب و تاب بیافتد و ما سر و صدا نکنیم.
باز مادر رامین شروع به صحبت می کند: هر چه به من گفتند بنشین تو خونه ما دنبال رامین هستیم، گفتم: من به هیچ کدام شما اعتمادی ندارم چون شما زندگی مرا دزدید.
باز همسر حسن پور صحبت هایش را ادامه می دهد: آگاهی شاپور می رفتم، می گفتند برو آگاهی شرق، آنجا می رفتم می گفتند برو پزشکی قانونی؛ هر روز سرگردان این طرف و آنطرف می رفتم ولی جوابی دریافت نمی کردم. چند بار به بانک اجساد رفتم و جسدها را دیدم و حالم بد شد. یک بار عکسی را دیدم که تعداد زیادی دل و روده روی هم ریخته بودند و گفتند این تالار تشریح است برای کالبد شکافی.
یکی گفت هر اتفاقی افتاده است بنویس، ما نوشتیم که به کجاها مراجعه کرده ایم. گفتم همسر من یا زخمی است و یاکشته شده است و عکس تیر خوردنش را دیده ام. در ماهواره هم دیدیم ولی مطمئن نبودیم که او همسرم هست. آنها نامه ای به دادگاه جنایی نوشتند که سریعا اقدام شود. نامه را مستقیم بردم دفتر آقای جعفرزاده(رییس دادگاه جنایی که حالا عوض شده)، تا رسیدیم، گفت: ۱۰۴ روز است که از همسرت خبر نداری، تا حالا کجا بودی؟ گفتم: همه جا رفتم؛ اوین، کهریزک، آگاهی، پزشکی قانونی و ... ولی از هیچ کجا جوابی نگرفتم. عکس ها را فرستادند پزشکی قانونی که ببینند قاضی عکس دارد، پوشه ای قطور آوردند. نفر اول سی الی سی و پنج ساله. دومی را که به عنوان مردی ناشناس ۴۵ الی ۵۰ ساله بیرون کشید، گفتم همسرم است. گفت مردی بلند قامت و نسبتا درشت اندام، گفتم همسر من است، زانونبند را کشید، مارکش را گفتم. منشی را صدا کرد و حالم بد شد. بعد قاضی پرونده(آقای شهریاری) با سه پرونده در دستش آمد. گفت: متاسفانه خودشان هستند
بالاخره بعد از ۱۰۵ روز جسد همسرم را تحویل گرفتیم ولی یخ زده نبود. روی شقیقه اش تیر خورده بود. تمام بدنش سالم بود و چشمهایش نیز باز بود. ما کارشناس سلاح خواستیم و مشخص شد که با کلاشینکف او را زده اند. همسر من را از پایگاه بسیج و با یک اسلحه سازمانی زده بودند.
آنها گفتند تمام پرونده اش زیر و رو شده ولی هیچ گناهی نداشته است. اول گفتند مهدور الدم است و خونش حلال. خانم رمضانی گفت: به آنها گفتم خون من هم حلال است. ۱۰۵ روز سر دوانده بودند. یک بار گفته بودند همسر شما کتف اش تیر خورده و دفن شده است. ما فکر می کردیم که این حرف درست است و رفتم تا کتف علی را ببینم، گفت: جسد آلوده است، سه ماه و نیم در سردخانه کهریزک مانده است. از یک منبع بالا دستور رسیده بود که این افراد بایستی نگهداری بشوند و پرونده شان محرمانه بماند و در اختیار مردم قرار نگیرند
 
همسر حسن پور گفت: اگر به ما می گفتند که دفن شده است، برای ما خیلی سخت بود. قاضی گفت چون ایشان بی گناه بود ما جنازه اش را به شما تحویل می دهیم.
دیگران گفتند: کدام یک از این بچه ها گناهی داشتند و یا کاری کرده بودند. آنها با دست خالی و فقط برای اعتراض به نتیجه انتخابات به خیابان ها رفته بودند که آنها را کشتند.
او گفت: ما روز اول تعهد دادیم که تشجیع جنازه اش بدون تظاهرات برگزار شود تا جنازه را به ما دادند. ۵ مهر جسد را تحویل گرفتیم. گفتند: می توانید در خانه و مسجد مراسم بگیرید.
۵ مهر به بعد شکایت کردیم. البته از همان روز اول که خبری ازش نبود رفتیم کلانتری و تشکیل پرونده دادیم. الان هر هفته می روم دادگاه انقلاب برای پیگیری شکایت مان ولی هنوز هیچ نتیجه ای عایدمان نشده است. در این رفت و آمدها فهمیدم دو نفر از کشته شدگان ناشناس که در کهریزک بودند را در پاییز و زمستون به خانواده هاشون تحویل دادند و هنوز یک جنازه نامشخص دیگر در کهریزک هست
video
 
یکی پرسید: خوب چرا عکس شون رو توی روزنامه چاپ نمی کردند تا خانواده شان آنها را پیدا کنند؟ دیگری گفت: معلوم است که این کار را نمی کنند، چون این کار اعتراف به گناه است.
دیگری پرسید علی چه کاره بود؟ همسرش گفت: او حسابدار بود.
خانه لادن مصطفایی حال و هوای خاصی داشت. هر گوشه اش عکسی از همسرش بود به همراه شعر و شمع. عکسی را که علی تیر خورده و با سری پر خون بر روی زمین افتاده است را به همراه عکس زمان زنده بودنش با قطعه شعری چاپ کرده بودند و به همه نشان می دادند. بر روی این مجموعه عکس نوشته شده بود:
شهید علی حسن پور
تاریخ تولد: ۱۳/۱۲/۱۳۳۹
تاریخ جان باختن: ۲۵/۰۳/۱۳۸۸
تاریخ دفن: ۰۵/۰۷/۱۳۸۸
محل دفن: بهشت زهرا، قطعه ۲۲۲
ز هر گونه هست آواز این/ نداند بجز پر خرد راز این
مرا مرگ خوشتر بنام بلند/ از این زیستن با هراس و گزند
ز مادر همه مرگ را زاده ایم/ همه بنده ایم ار چه آزاده ایم
خانم مصطفایی ادامه می دهد: دایم از پزشکی قانونی زنگ می زنند تا از ما رضایت بگیرند و به ما دیه بدهند و قضیه را فیصله دهند ولی ما گفته ایم: ما نه اهل دیه گرفتن ایم و نه اهل رضایت دادن. تا به حال هم هیچ گزارشی از چگونگی کشته شدن علی به ما نداده اند. ولی من اعتقاد دارم که بالاخره اینجوری نمی ماند و مجبورند روزی پاسخ دهند.
مادر رامین می گوید: من می خواهم کسی که دستور کشتار را داده است مجازات شود. اول انقلاب من به جمهوری اسلامی رای آری دادم و حالا بچه ام را کشتند و می گویند اراذل و اوباش بوده است.
همسر حسن پور می گوید: همسر من دو سال تو جبهه بود و از خاک میهن دفاع کرد و شما به راحتی نقش زمین اش کردید. یک پسر ۱۸-۱۹ ساله در میدان آزادی تیر خورده بود و همسر من که داشته به همراه مردم از آنجا دور می شده باز می گردد تا به این جوان کمک کند که از پایگاه مقداد تیراندازی کردند و همانجا کشته شد. سه شاهد گفتند خودش رفته به کمک و گفته سمت من نیایید. شاهدان گفتند ما هیچ وقت آن لحظه را فراموش نمی کنیم. من رفتم پایگاه بسیج و خواستم از همسرم بپرسم. دلم می خواهد بدانم آن لحظات که همسرم کشته شده است، دقیقا چه اتفاقی افتاده است.
پسرش می گوید: چرا بابا به اون جوان کمک کرد؟ چون از تیر نمی ترسید. پدرم ۴۸ روز در خط مقدم و ۳۶ روز در خط دوم با مرخصی صفر مبارزه کرده بود.
باز مادر رامین میان حرف ها می آید و می گوید: رامین من خیلی جیگر داشت.
لادن مصطفایی از برگزاری مراسم سالگرد علی روز ۲۵ خرداد در بهشت زهرا، قطعه ۲۲۲ می گوید:
آن روز نیروهای امنیتی و لباس شخصی دور و بر ما را محاصره کرده بودند. تعداد زیادی برای گرامی داشت یاد و خاطره علی به آنجا آمده بودند. برنامه ما قرار بود ساعت ۶ تا ۸ بعد از ظهر برگزار گردد. وقتی تعدادی از شرکت کنندگان رفتند، مأمورین از ما خواستند که آنجا را ترک کنیم ولی من گفتم: مهمان های من قرار است ساعت ۶ تا ۸ بیایند و من تا آخر این ساعت در اینجا می مانم و هیچ کسی نمی تواند مرا از این کار منع کند و تا همان ساعت در کنار همسرم ماندم.
در انتهای دیدار، لادن عزیز کمی از رابطه عاشقانه اش با همسرش می گوید: از سال ۶۲ با هم آشنا و عاشق یکدیگر شدیم و ۲۲ سال زندگی مشترک سرشار از عشق و محبت داشتیم. او با حرارت بسیار از علی سخن می گوید، گویا آشنایی و رابطه عاشقانه شان همین دیروز آغاز شده بود. او زمانی که از نحوه کشته شدن علی می گوید به هیچ وجه اشک نمی ریزد و از یک طرف با خشم و از طرف دیگر با غروری بی نظیر حرف می زند. چون می داند که علی به آزادی انسان ها اعتقاد داشته است و خود راهش را آگاهانه انتخاب کرده و پا به "میدان آزادی" گذاشته است. می گوید زمان تیراندازی به مردم می خواست از مهلکه بیرون رود، ولی وقتی جوان ۱۹-۱۸ ساله ای را دید که تیر خورده، باز می گردد تا شاید بتواند آن جوان را نجات دهد که او را نیز به گلوله می بندند و در جا کشته می شود. خانم مصطفایی از قول همسرش می گوید: همه انسان ها می میرند ولی چه بهتر که انسان در راهی بمیرد که بدان اعتقاد دارد. زمانی که از رابطه عاشقانه شان می گوید، چشمانش پر اشک و صورت زیبایش از غم و درد بهم فشرده می شود و قلب ما را نیز به درد می آورد. می گوید: چرا باید شریک، دوست، رفیق و همراه زندگی ام به این سادگی کشته شود. آخر به چه دلیلی و برای چه جرمی؟ مگر او سلاح حمل می کرده است و یا برای کشتن کسی بدانجا رفته بود که او و سایر مردم را به گلوله بستند. او زنی بسیار خوش روحیه و مقاوم است و تاکید می کند که خواهان پاسخگویی مسئولین جمهوری اسلامی است. می گوید تا روشن شدن علت و چگونگی کشته شدن همسرش و شناسایی آمران و عاملان این جنایت ها دست از پیگیری برنخواهد داشت. داستان مقاومت او و دیگر خانواده ها مرا به یاد داستان "یک انسان واقعی" انداخت که شاید همه ما آن را خوانده باشیم. او با وجود آسیب های بسیاری که در جنگ دید و پایش را از دست داد، ولی تلاش کرد که زندگی کند و زندگی کردن را به دیگران بیاموزد. داستان ما و خانواده های کشته شدگان سی و یک سال اخیر نیز اینچنین است. ما بخشی از وجودمان را از دست دادیم یعنی از ما گرفتند، ولی همچنان تلاش می کنیم که "سربلند زندگی" کنیم. لادن عزیز باز از احساس مسئولیت و عشقی که همسرش به انسان ها و خانواده اش داشت می گوید: مادرم دچار مشکل تنفسی شده بود و علی به او احترام زیادی می گذاشت و از من می خواست هر کاری از دستم بر می آید برای او انجام دهم چون او یک مادر است و می گفت "ارزش و احترام مادر بسیار زیاد است". او از زمانی که مادرم مریض شده بود چند ساعت زودتر به خانه باز می گشت تا نزد او برود و به او کمک کند. او به انسان ها عشق می ورزید و این کار را نیز با تمام وجودش انجام می داد.
مادر علی کمتر حرف می زند و بیشتر ساکت است. او آنقدر به عروسش علاقه دارد که هیچ نمی گوید و می گذارد که او از پسرش بگوید. او با چهره ای زیبا و بسیار متین در کنار نوه اش سیاوش نشسته است و به حرف های مادران و عروسش با ولعی خاص گوش می دهد. او زنی بلند بالا و محکم و استوار است. نوه اش می گوید ما نمیدانیم از دست مادر بزرگمان چه کنیم، دایم برای پدرم اشک می ریزد. سیاوش دانشجوست ولی پس از کشته شدن پدرش، هنوز نمی تواند به دانشگاه برود. کمی با او صحبت کردیم و معلوم بود که پسر بسیار با هوشی و دانایی است ولی ناراحت و غمگین به نظر می رسید. مادرش می گفت: پسرم بسیار با هوش است، ضریب هوشی او ۱۴۰ است و به فلسفه علاقه زیادی دارد. از او می پرسیم چرا به دانشگاه نمی روی؟ این کار تو را سرگرم می کند و کمتر به تو و خانواده فشار می آید، می گوید: اصلا نمی توانم دانشگاه بروم. درس و درس خواندن برایم بی ارزش شده است، چون برخی اساتید چیزهایی می گویند که برایم قابل پذیرش نیست و اطلاعاتشان آنقدر ناقص است که نمی توانند پاسخگوی سوالات ما باشند و پس از کشته شدن پدرم نیز انگیزه درس خواندن را از دست داده ام.
شاید برای چندمین بار بود که آنها را می دیدیم، ولی آنقدر احساس نزدیکی می کردیم که دلمان نمی خواست از هم جدا شویم.
تصمیم گرفتیم همگی عکسی به یادگار با هم داشته باشیم، تا این خاطرات تلخ و شیرین برایمان زنده بماند و به خود و دیگران یادآور شویم که نه می بخشیم و نه فراموش می کنیم. یادآور شویم که ما همچنان زنده ایم و برای همدردی و یافتن درمان درد مشترک به دیدار هم می رویم، به دردهای یکدیگر گوش جان می سپاریم و با گرفتن دست هایمان به هم نخواهیم گذاشت تاریخ دوباره تکرار شود
 
یاد علی حسن پور، رامین رمضانی و تمامی جان باختگان راه آزادی گرامی باد!
یک مادر داغدار
سی ام تیرماه ۱۳۸۹