محمدرضا نيكفر
«پيش آمده است، پس باز هم ممكن است پيش آيد.
چاپ نخست در مجلهي "مدرسه"، چاپ تهران، شمارهي ۳، خرداد ۱۳۸۵
ممكن است در هر جايي پيش آيد.
اين سخن جانمايهي آن چيزي است كه بايد گفت.»
پريمو لِوي[1]
يكي از هدفهاي اصليِ از آغاز اعلامشدهي ايدئولوژي و سياستِ عمليِ رژيمِ آلمان نازي نابوديِ يهوديان بوده است. به زبانِ فارسي نميتوان حتّا به تعداد انگشتانِ يك دست كتابهايي يافت، كه به تفصيل و با جديتِ علمي اين سياستِ ايدئولوژيك را بررسي كرده باشند. اگر فقط همين نكتهي ساده را معيار قرار دهيم، از اين موضوع بايد تعجب كنيم و آن را به حسابِ چيزي جز جسارت بگذاريم كه در ايران عدهاي بدون سابقهاي در پژوهش در علوم انساني به ناگهان متخصصِ هولوكاست شدهاند، تمام پژوهشهاي تاريخي در اين زمينه را باطل اعلام كردهاند و فقط آن عدهي معدودي را مورخِ راستين در اين زمينه ميدانند كه وظيفهي خود را خريدنِ آبرو براي نازيسم قرار دادهاند. اين كه در كشوري دولتمردان، درسنخوانده و فقط با اتكا به مقامشان استادِ تاريخ، استادِ اقتصاد، استادِ فيزيكِ اتمي، استادِ فلسفه، استادِ زيباييشناسي و ادبيات و ديگر علوم و فنون شوند و از پشتِ ميزِ خطابهي قدرت در اين زمينهها حكم صادر كنند، هم چيزهايي در موردِ خود آنان به نمايش ميگذارد و هم بيارجيِ نهادِ دانش و دانشگاه و جايگاهِ دانشجو و دانشور را در آن ديار عيان ميكند. اظهارِ نظرهاي آنچناني در موردِ هولوكاست اما به چيزي جز جسارتِ علمي نياز دارد. اگر موضوع فقط بحثي با ظاهري علمي بود، ميشد آن را جدي نگرفت، چنان كه بسياري از اظهار نظرهاي ديگر را بنا به عادت يا از سرِ ملاحظاتي جدي نميگيريم و اين البته باعثِ سوءتفاهمهايي اساسي در سمتِ مقابل شده است. موضوعِ هولوكاست تنها از زاويهي بازنمايي و تفسيرِ عمق وابعادِ فاجعه موضوعِ بحثي علمي در زمينهي تاريخپژوهي است. اين كه هولوكاست رخ داده يا نداده و اگر رخ داده چه ابعادي داشته است، قابل مقايسه نيست با موضوعهايي كه هر چه هم ناگوار باشند، باز عادي هستند: عادي از اين نظر كه در آنها معمولاً با دشمني و ستيزي مواجه هستيم كه نتيجهاش غلبهي اين گروه بر آن گروه است و ستمي كه بر اثر چپاولگري است يا امتيازخواهي. در هولوكاست موضوع بر سر اين است كه يك گروهِ انساني يك گروهِ ديگر را از دايرهي انسانيت كنار ميگذارد و هدفِ اعلامشدهاش نه چپاولِ آن گروه و نه حتا به بردگي كشاندنِ تكتكِ اعضاي آن، بلكه نابود كردنِ كاملِ آن است. هدفِ نوشتهي زير بازنمودنِ اين موضوع است كه انكارِ اين فاجعه و "تجديدِ نظر" در تاريخ به قصدِ عادي كردنِ آن به چه معناست. با اين كار هم واقعيتي انكار ميشود كه جايگاهِ بينظيري در تاريخ دارد و انكارِ آن ناديده گرفتنِ گسل در انسانيت است و چشم بستن بر امكانِ تكرارِ آن است، و هم در افتادن با ايدههايي است كه طرح شدهاند تا آن فاجعه بيواكنشِ انساني نماند. به نظر ميرسد كه منكرانِ ايراني بيشتر با اين ايدهها مشكل داشته باشند.
هولوكاست و منابع اطلاع از آن
هولوكاست[2] واژهاي است يوناني به معناي همهسوزاني، قرباني كردنِ همگان در آتش. به عربي آن را "مُحرَقة" ميگويند. اين عنوان اشاره به فاجعهاي بزرگ دارد، نه فاجعهاي در ميان فاجعههاي ديگر تاريخ، بلكه مصيبتي بيهمتا، باپيشينه اما به لحاظِ وسعت و شدت و نيتِ برانگيزانندهي آن بيپيشينه. اين فاجعه كشتارِ شش ميليون يهودي به دستِ رژيمِ نژادپرستِ تماميتگراي آلمانِ نازي به رهبريِ آدولف هيتلر است. كسانِ بسيار ديگري نيز همراه با يهوديان به قتل رسيدند: كمونيستها و سوسيالدموكراتها، كاتوليكها، كوليها، همجنسگرايان، معلولان و آدمياني از هر آن گروه كه نازيها به دليلِ سياسي دشمن يا به دليلِ نژادي پستشان ميشمردند.
01
اعدام يك غيرنظامي در كنار يك گور دستهجمعي. گروهي از سربازان "ورماخت"، نيروي زميني ارتش آلمان، شاهد صحنهاند.
در موردِ هولوكاست از اين منابعِ دستِ اول خبر داريم: گزارشهاي نجاتيافتگان از اردوگاههاي مرگ كه نزديك به ۵۰ هزار نفر بودهاند، گزارشهاي ديگر بازماندگان كه شاملِ مخفيشدگان و شناسايينشدگان و وادارشدگان به كارِ بردهوار در كارخانهها و مزرعهها ميشوند، هزاران سندِ مكتوبي كه رژيم فرصت از بين بردنشان را نيافت، انبوهي از جسدهاي به جا مانده در اردوگاهها در لحظهي گشودنِ درهايشان به توسطِ متفقين و گورهاي دستهجمعياي كه بعداً پيدا شدند، بناها و آثاري كه از كشتارگاهها و مكانيسمهاي كشتار به جا ماندهاند، هزاران آلماني كه شاهدِ جنايتها بودهاند و از جمله در برخي از شهرها بلافاصله پس از گشودنِ دروازههاي اردوگاهها متفقين آنان را وادار به تماشاي جنايتگاهها كردهاند تا خود به چشم خويش ببينند از چه رژيمي پشتيباني كردهاند، گزارشهاي نگهبانان و كارگزارانِ اردوگاهها و زندانها، خاطراتِ گروهي از سران و مقامهاي حزب و دولت نازي، و سرانجام اعترافهاي كساني كه به دليلِ جنايتهايشان پس از شكستِ رژيم به زندان افتاده و دادگاهي شدند از جمله در نورنبرگ[3]. هيچ جنايتي در طولِ تاريخ همانندِ هولوكاست با دقت و ريزبيني بررسي نشده است. هولوكاست را نه يك گروهِ شوريدهسر، بلكه يك دستگاهِ ديوانيِ عظيم پيش برده است، دستگاهي كه همه چيز را با دقت واميرسيده و با حوصله ثبت ميكرده است. نازيها به آدمكشي در اردوگاههاي مرگ شكلِ صنعتي داده و آوشويتس و كشتارگاههايي نظير آن را همانندِ يك كارخانهي عظيم سازمان داده بودند كه درونداد و بروندادش و خرج و دخلش بايد كاملاً مشخص باشند و در هر موردِ مربوط به آن بتوان حسابرسي كرد.[4] اگر فقط به سندهايي كه به امضاي كارگزاران رژيم است بسنده كنيم، باز فاجعهاي در برابرمان شكل ميگيرد كه در طولِ تاريخِ بشريت بيسابقه است.
نازيها در آستانهي سقوط تلاش كردند، اسناد و آثارِ آدمكشيهاي خود را از بين ببرند. با وجودِ اين، شواهدِ به جا مانده فراواناند و جاي هيچ ابهامي باقي نميگذارند. اسنادِ به دستآمده با دقت حفظ شدهاند. مكتوبها در آرشيوهاي مختلفي گردآوري شدهاند و در دسترس همگان قرار دارند.[5] هزاران جلد كتاب وجود دارند كه سندِ دستِ اول اند، چون دربرگيرندهي خاطرهها و ديدهها و شنيدههايند. هنوز هم كساني از شاهدانِ فاجعه زندهاند و بسيارند آناني كه ماجرا را از زبانِ نزديكترين خويشاوندان و دوستان خود شنيدهاند. هزاران تحقيقِ تاريخي در موردِ هولوكاست انجام گرفته است. گروهِ بزرگي از مورخانِ كاردان، در موردِ هولوكاست پژوهيدهاند، چه بسا نه سالي چند و در حد رسالهاي يا كتابهايي چند، بلكه با كاري عمري. در ميانِ اينان بسيارند كساني كه به دليلِ دانش و وجدانِ كاري و تيربينيِِشان نامآور شده و اينك از افتخارهاي رشتهي تاريخ اند.
زمينهي فاجعه
هولوكاوست اوجِ كينهورزي به يهوديان است.[6] زمينهسازِ آن يهودستيزيِ شكلگرفته در طولِ تاريخ است. يهودستيزي پديدهاي است كه به طورِ مشخص از سالِ ۷۰ ميلادي آغاز ميشود كه سالِ ويران شدنِ معبدِ دوم[7] به دست رُميها و آغازِ آوارگيِ بزرگِ يهوديان است. يهوديان را ميآزارند، بهعنوانِ آواره و كساني كه آييني خاص دارند و در حفظِ آن ميكوشند. با پا گرفتنِ مسيحيت، كه در ابتدا فرقهاي يهودي بود، جنبهي دينيِ يهودآزاري تقويت ميشود. دينهاي همخانواده انگيزه و نيروي ويژهاي براي ستيزيدن با هم دارند، زيرا حساسيتِ مطلقبينان در درجهي نخست روي آن چيزي است كه مشابهِ "حقيقتِ" مطلق آنان است. "حقيقتِ" نزديك به "حقيقتِ" مطلق، چونان تهديدي به نسبي شدنِ آن ادراك ميشود. دينهاي پسين خود را مفسرِ راستينِ دينهاي پيشين ميدانند. يهوديِ خوب از نظرِ مسيحيِ راستآيين كسي است كه مسيحي شده باشد و به همينسان از نظرِ مسلمانِ سختكيش يهوديان و مسيحياني كه دركِ درستي از دينِ خود داشته باشند، طبعاً بايد به اسلام گرويده باشند. بر اين اساس گرويدن از دينِ پسين به دينِ پيشين را سخت خلافِ طبع و منطقِ گسترشِ حقيقتِ الهي ميدانند.[8] مسيحيت "آغازِ" خود را "پايانِ" يهوديت ميدانست. اين تعريف از خويش متزلزل ميشد، آنگاه كه ميديدند يهوديت پايان نيافته است و عدهاي بر "عهد عتيق" وفادار ماندهاند و حاضر به بستنِ "عهد جديد" نيستند. متعصبان بودشيابيِ "پايان" را در "پايان دادن" ميديدند و طبيعي است كه مرامِ پايان دادن به نابود كردن راه ميبرد. دورانِ سدههاي مياني بويژه در مرحلهي پسينِ آن شاهدِ نمونههاي فراواني يهودآزاري از سوي مسيحيان است. براي آزار دادنِ يهوديان به آنان اتهامهايي ميزدند كه بعدها در مناطقِ مسلماننشين هم به گوش ميرسند: از همه رايجتر اين كه يهوديان براي انجامِ برخي مراسم مذهبي خود كودكان را ميربايند، آنان را قرباني ميكنند و خونشان را با آرد درآميخته و بر اين گونه فطير مقدس خويش را ميپزند. يهوديان اجازه نداشتند در هر محلهاي ساكن شوند و هر شغلي را كه خواستند پيشه كنند و اي بسا موظف ميشدند نشانهاي در پوشش داشته باشند كه از مردمان ديگر متمايز باشند. اين نشانه را در ايران يهودانه ميگفتند كه معمولاً پارچهاي زردرنگ بوده كه بر لباس دوخته ميشده. در قرنِ شانزدهم در شهرِ ونيز براي نخستين بار يهوديان مجبور به زندگي در "گتو" يعني محلهاي مخصوص شدند. اين شيوهي تبعيض به تدريج در شهرهاي مختلف اروپايي رواج يافت. انقلابِ كبيرِ فرانسه و بازتابِ آن در اروپا آغازِ پايان دادن به اين تحميل بود.
02
اردوگاه مرگ بوخنوالد، فوريه ۱۹۴۱. يهوديان هلندي
آزارِ يهوديان در سدههاي ميانه انگيزهي ديني داشته است. بيشترين آزارهايي كه يهوديان ديدهاند در سرزمينهاي مسيحي بوده است.[9] لشكريانِ صليبي پيش از آن كه به فلسطين برسند و به نبرد با مسلمانان پردازند، سر راهِ خود يهودكشي ميكردهاند. پايانِ قرونِ وسطا با اوجگيريِ تعصبهاي ديني در برخي مناطق همراه است. در اسپانيا و پرتغال يهودآزارياي راه ميافتد كه تا آن هنگام همانند نداشته است.
پايانِ دورانِ تعصبهاي ديني پايانِ يهودآزاري نيست. در عصرِ جديد يهودآزاريِ برخاسته از تفاوت در هويتِ ديني تعديل ميشود، اما تأثير گذاريِ آن به شكلِ مستقيم يا با عوض كردنِ چهره ادامه مييابد. ضمنِ استمرارِ جنبهي ديني، آزار يهوديان بُعدِ تازهاي مييابد. يهودستيزي، "ملي" ميشود. يهودستيزيِ ملي احساسي است برخاسته از هويتمنديِ ملي در برابرِ كساني كه اينك جرمشان را اين ميدانند كه هيچ احساس ملياي ندارند و دلبسته نيستند به جايي كه در آن زندگي ميكنند. ملتپرستان در كشورهاي مختلفِ اروپا يهوديان را به الحادِ مطلق در كيشِ ملي متهم ميكردند. از نظرِ ملتپرستِ يهودستيز دشمنِ خارجيِ معمولي بر يهودي شرف دارد، زيرا به آب و خاكِ خود وابسته است و چون سرزمينش تصرف شود يا زير فشار قرار گيرد، او را ميتوان با تحمليهايي وادار به ايفاي نقشهاي تعريفشدهاي كرد و خطرناكياش را زدود؛ يهودي را ولي هيچ كار نميتوان كرد، چون او وطني ندارد، بر سر هيچ پيماني نميماند، با هيچ كس از ته دل دوستي نميكند و به خاطرِ منافعش ممكن است با دشمنِ موطنِ فعلياش ساخت و پاخت كند.
هويت با مرزكشي تعيين ميشود؛ "ما" در برابر "آنان" قرار ميگيرد. "آنان" همواره آن سوي مرزِ ملي قرار ندارند، ممكن است در ميان "ما" زندگي كنند. يهوديان از جملهي اين "آنان" اند. پيشتر در موردِ آنان تبعيض روا داشته شده و در نتيجه زمينه فراهم است كه "آنان"ي تلقي شوند ايستاده در برابر "ما". هر چه "ما" در هويتيابي بيشتر دچارِ مشكل باشد، اين خطر بيشتر بالا ميگيرد كه درگيريِ خود را با "آنان" تشديد كند. آن ضعف از طريقِ اين شدت پوشانده ميشود. ملتهاي دچارِ تأخير در ملت شدن و فاقدِ سنتمنديِ اجتماعي در روشنگري و سياستِ مدني، اين مشكل را دارند و آلمان يكي از آن ملتهاست.[10]
عارضههاي سرمايهداري و مشكلهاي گذار به آن نيز چه بسا به وجودِ "آنان"ي برگردانده ميشد كه پيشتر متهم شدهاند كه "مالاندوز" و "رباخوار" و "استثمارگر" اند. كليشهسازي در موردِ يهوديان چنان مكانيسمِ خودكارِ بيانديشهاي داشت — و دارد — كه اگر يكي از آنان ثروتي داشت و به درستي يا به نادرستي متهم ميشد كه بهرهكش است، اين صفت چنان گسترش داده ميشد — و ميشود — كه كلِ يهوديان را در برگيرد. بلانكيستها چپِ افراطي بودند، اما همزمان يهودستيز نيز بودند و پساتر بخشي از آنان فاشيست از كار درآمدند. فوريه و پرودون نيز كه با مدرنيت و سرمايهدارياي كه آن را مظهرِ دورانِ مدرن ميپنداشتند، مخالف بودند و اين مخالفت را در در قالبِ يك بديلِ سوسياليستيِ رمانتيك عرضه ميكردند، يهودستيزهاي سرسختي بودند، زيرا روحِ سرمايهداري را روحِ يهودي ميدانستند.
03
هيملر، رئيس اس.اس. در حال بازديد از اردوگاه داخاو در سال ۱۹۳۶
يهوديان هم متهم ميشدند كه باعث و بانيِ سرمايهداري اند و هم به آنان ميبستند كه جنبشِ كمونيستي را به راه انداختهاند تا مالكيتِ فردي را از ميان بردارند و از اين راه جهان را مالِ خود كنند.[11] ليبراليسم، فردگراييِ مدرن، انقلابيگريِ آغازشده با انقلابِ كبيرِ فرانسه، جمهوريخواهي، مشروطهخواهي و هر چيزِ ممكنِ ديگر و اگر لازم ميشد ضدِ آن را به يهوديت نسبت ميدادند. پس از جنگِ جهانيِ اول شايع كردند كه كلِ جنگ توطئهي يهود براي سروري بر جهان بوده است. در همين هنگام است كه سندي كه پليسِ تزاري آن را در آغازِ قرن جعل كرده است، با شمارگاني درشت به زبانهاي مختلف چاپ و پخش ميشود. اين سند «پروتُكُلهاي دانشورانِ يهود» نام دارد كه ادعا ميشد و ميشود كه بازگوكنندهي نقشههاي سرانِ قوم يهود براي سلطه بر جهان است. اين سندِ ساختگي هنوز هم يكي از مهمترين نوشتهها براي تحريكِ عوام است.[12]
تماميتِ يهودستيزي توضيحپذير از راهِ نژادپرستي نيست. در اين مورد سه دليلِ عمده ميتوان عرضه كرد: ۱. يهودستيزي كهنسالتر از نظريههاي نژادپرستانه است. ۲. در همه جا يهودستيزي از راه ايدئولوژيِ نژادي موجه نميشود. ۳. نژادپرستان معمولاً نژادِ پست را ضعيف و بيقدرت ميدانند، اما يهودستيزان به يهوديان قدرتي نسبت ميهند كه ميرود بر جهان مسلط شود. نازيها ولي براي نابود كردنِ يهوديان هم از ايدئولوژيِ نژادي بهره ميگرفتند و بر اين پايه يهوديان را پست و بيارزش ميدانستند، و هم آنان را بسي قوي و توطئهگر گمان ميكردند. تناقضي را كه رخ مينمود، اين گونه توجيه ميكردند كه يهوديان به خاطرِ پست بودنِ نژادشان، ناتوان از زندگي و كارِ شرافتمندانهاند و فقط بلد اند توطئه كنند. از نظرِ آنان اين يهوديان بودند كه هم از سمتِ شرق و هم سمتِ غرب به مقابله با آلمانِ هيتلري برخاسته بودند. در زماني كه مديريتِ جنگ ايجاب ميكرد امكانهايي چون راهآهن به تمامي در خدمتِ تداركاتِ نظامي قرار گيرد، از بخشِ بزرگي از آنها براي سازماندهي و انجامِ انتقالِ يهوديان به اردوگاههاي مرگ استفاده ميكردند. اگر هيتلر پيروز ميشد و زماني ميشنيد در سرزميني دور يك تن يهودي زندگي ميكند، حاضر بود لشكري بزرگ به آن ديار گسيل كند و تمامي آن سرزمين را به خاك و خون كشد، تا آن آخرين يهودي را از بين ببرد. در يهودستيزيِ مدرنِ آلماني ستيز با يهوديان با مفهومها و گزارههايي توضيح داده ميشود كه در اصل از پزشكي و بهداشت آمدهاند: يهودي در كلامِ هيتلر مدام به باسيل و ميكروب و آلودگي و موجودهاي ناقلِ بيماري تشبيه ميشود. پيشوا مدامِ خواهانِ پاكسازي است و هشدار ميدهد كه اين خطر وجود دارد كه آلودگي تكثير شود.
04
پوستر تبليغاتي آلماني. در اين پوستر از استالين، چرچيل و روزولت به عنوان كارگزاران يهود نام برده ميشود. در بالاي پوستر اين جمله آمده است: "جنگ خواست يهوديان بوده است."
در همه جا به اين جنونِ "بهداشت" برنميخوريم، اما جنونِ "توطئهي جهاني يهوديان" فراگير است. خودِ هيتلر تجسمِ كامل باورِ جنونآميز به اين توطئه است. در كشوري مثل ژاپن نيز كه اكثرِ مردمانش نميدانند يهوديت يعني چه و در عمرشان يك نفر يهودي نديدهاند، افرادي را ميبينيم كه دچارِ اين هيستِري شدهاند. از قرار معلوم اين گونه جنونها مسري هستند. در قرنِ نوزدهم و آغازِ قرن بيستم اين ايده در اروپا شكل ميگيرد و از آنجا به ديگر سرزمينها سرايت ميكند كه يهودي سرچشمهي نهانِ همهي آن جنبشها و حركتها و بحرانهاي پيشبينينشدني و مهارنشدنياي است كه عصرِ جديد را هراسناك ميكند. آنچه نظامِ توليدِ كالايي را هراسناك كرده است، نه طبيعتِ آشكار آن در قالبِ انبوهِ كالاهاي مصرفي است كه هر يك نام و نشان و افسونِ مشخصي دارند، بلكه آن طبيعتِ ثانويهي پنهان است كه به مثابهِ حوزهي ارزش، قانونهاي عملكننده در پسِ نمايشِ ظاهريِ كالاها را تعيين ميكند. تقابلِ مشخص و انتزاعي در بطنِ نظامِ سرمايهداري زمينهسازِ طيفي از ايدئولوژيها ميشود. از جملهي آنهاست ايدئولوژياي كه مشخص را ميپرستد، ولي انتزاعي را متعلق به حوزهاي اهريمني ميداند. اين ايدئولوژي در كالاپرستياش مدرن است، اما رمانتيسيسمي ضدِ مدرن را تبليغ ميكند كه شر را فقط در "پول" ميبيند. اين ايدئولوژي وجودِ اجتماعي كالا را ميپوشاند و پول را نه به مثابه نمودِ جنبهي ارزشيِ كالا، بلكه به مثابهي شاخصِ حوزهاي انتزاعي در نظر ميگيرد كه در مقابلِ حوزهي مشخصِ توليد و مصرف قرار گرفته است و در آن اختلال ميكند.[13] يك كاركردِ ايدئولوژي تبديلِ انتزاعي به مشخص است. مشخصِ مشخص همواره افراد و گروهها و گروهبنديهاي سياسي از جمله دولتها هستند. در ايدئولوژيِ نازيسم آن مشخصي كه قدرتِ حوزهي انتزاعيِ بحرانانگيز را در دست دارد، يهودي است، انسانِ يهودي، نژادِ يهود، و گروهها، حزبها و دولتهايي كه آلتِ دستِ يهود پنداشته ميشوند.
05
شهر آلماني وورتسبورگ به سال ۱۹۴۲. يهوديان را به سمت ايستگاه قطار ميبرند تا روانه اردوگاههاي مرگ كنند.
توضيح و توجيه
در موردِ زمينههاي بروزِ هولوكاست ميتوان بسيار نوشت. ميتوان مجموعهاي از عاملهاي ديني و غيرِ ديني، كهن و جديد، فكري و اجتماعي، و اقتصادي و سياسي را برشمرد كه هولوكاست را باعث شدند. با اين كار ميتوان نشان داد كه طبيعي بود حادثهها چه جهتي بيابند، اما نميتوان بر اين مبنا همه چيز را توضيحپذير پنداشت. عنصري وجود دارد كه از فهمِ انساني فراتر ميرود، عنصري كه در جريانِ پويش عاملها و تركيبِ فاجعهآميز آنها ايجاد شده و با هيچ تحليلي نميتوان بدان رسيد. تحليل پاسخگو نيست، چون فاجعه نتيجهي تركيب است و تركيب را نميتوان بازسازي كرد، جون بايد خود را در متن آن قرار داد و دريافت پيشبرندگانِ فاجعه چگونه از آن معجونِ نكبتبار براي پيشبردِ كار نيرو گرفتند، و نميتوان خود را به قصدِ فهم به جاي پيشبرندگانِ فاجعه گذاشت، چون در اين صورت هماحساسي و به ناگزير همدلي و همفكرياي لازم ميشود كه در تصورِ انساني با پرورشِ اخلاقيِ متعارف نميگنجد. حادثههاي معمولي را ميتوان فهميد، بي آنكه با مشكلِ اتهام به همدلي مواجه شد. جهان، تاريخ و بودشي غيرِ اخلاقي دارد و ستم و قتل و غارت در منطقِ آن ميگنجند. ميفهميم چرا فلان كس بهمان كس را كشت، ميتوانيم زمينههاي آن را توضيح دهيم و با اين توضيح آن را موجه يا غيرموجه بدانيم. توضيح هميشه به ارزيابي از نظرِ موجه بودن منجر ميشود. ولي فاجعههايي وجود دارند كه پيشاپيش اين ارزيابي را برنميتابند و از اين نظر در مسيرِ توضيحي كه بخواهد به پرسشِ توجيه راه يابد، قرار نميگيرند. هولوكاست چنين فاجعهاي است.[14] هولوكاست فاجعهي فاجعههاست چون فشردهي مجموعهاي از رذالتهاي پيشامدرن و مدرن است، دامنه و عمقي بيسابقه دارد و مشخصهاش اين است كه در آن گروهي از انسانها به خاطرِ نفسِ بودنشان محكوم به نابودي شدند، به خاطرِ نفس بودن، نه چگونه بودني، كه ممكن بود با تغيير در آن و با تسليم شدن به خواستي از سوي گروهِ كينهورز از خطرِ نابودي رهايي يابند. قتلِ عامِ ارمنيها يه دستِ تركها فاجعهاي بزرگ است، تركها اما ارمنيها را از دم تيغ نميگذراندند، اگر ارمنيها به خواستههاي آنان تسليمِ مطلق ميشدند. در موردِ هولاكوست موضعِ ديني و فكري و سياسيِ يهوديان مطرح نبوده است. يهودي اگر مسيحي ميشد و به عضويتِ حزبِ نازي هم درميآمد، باز مشمولِ فرمانِ قتل بود. در هولوكاست ما با گسستي در جنسِ انساني مواجه هستيم، نوعي از بشر ميخواهد نوعي ديگر را از ميان ببرد، بيتوجه به اين كه آحادِ آن چه فكر ميكنند، چه مليتي دارند، در چه سني اند، در چه حالياند. هولوكاست گسست در انسانيت است.[15] از اين نظر موضوعي است مربوط به كلِ انسانيت. اين خطر، بروز كرده است و باز ممكن است بروز كند.
06
كودكان يهودي در گتوي ورشو
باز بودن باب پژوهش
با وجودِ كنكاشهاي فراوان از زاويههاي گوناگون، هنوز بابِ پژوهش در موردِ هولوكاست باز است، نه فقط در زمينهي تفسيرِ دادهها، كه كاري است هميشگي و هيچ نسلي و دوراني بينياز از پرداختن به آن نخواهد بود، بلكه در زمينهي كشفِ دادههاي تازه و پردازشِ دقيقترِ دادههاي پيشين. بحث ميانِ كاردانانِ علومِ انساني در موردِ هولوكاست همواره گرم بوده است. در عرصهي بحث ميان آناني كه حيثيتِ برشناختهي علمي دارند، در دانشگاههاي معتبر تدريس ميكنند و مقالههايشان در نشريههاي معتبر و كتابهايشان توسطِ انتشاراتيهاي معتبر چاپ ميشوند، هيچ سخني از انكارِ واقعيتِ هولوكاست در ميان نيست. بحثها عمدتاً ميروند بر سرِ تعيينِ وزنِ حادثه، ديدگاه يا فرد و گروهي خاص در آن توازني كه فاجعهزا شد و رخدادها را در مسيرِ شناختهشدهيشان انداخت. تفسيرِ كلِ فاجعه از ابتدا موضوعِ اختلاف بوده است. بهعنوانِ نمونه در بحثي كه در نيمهي دومِ دههي ۱۹۸۰ در آلمان بالا گرفت و زيرِ عنوانِ مشخصِ چالشِ مورخان شهرت يافت، موضوع اين بود كه هولوكاست را بايد بر چه زمينهاي نشاند، آيا بايستي آن را حادثهاي يگانه ديد و ضمنِ توجه به پيشينهي آن ذاتش را كنشِ مطلق دانست، يا آن كه بايد آن را در ارتباط با رخدادهاي ديگر گذاشت و آن را بهعنوانِ واكنش ديد. بحث را ارنست نولته[16] مورخِ آلماني برانگيخت با طرحِ اين نظر كه هولوكاست واكنشي بوده است از سرِ وحشت به فاجعهاي ديگر با انگيزهي تماميتخواهِ مشابهي كه در اردوگاههاي استاليني تجسم يافته بوده است. سخنِ نولته از دلِ راستِ آلمان برميآمد. نخستين واكنشِ پربازتاب در مقابلِ آن از آنِ يورگن هابرماس بود كه راستگرايان را متهم به رفعِ بلا كرد از طريقِ تلاشي كه به خرج ميدادند كه هولوكاست را واكنش بنمايند و صرفاً پاسخي بدانند به آفتي كه به پندارِ آنان از آسيا ميآمد و در آن خِطّه پيشتر فاجعهآفرين شده بود. همهي كساني كه بر اين محور پيش رفتند، بر مسؤوليتِ تاريخيِ ملت آلمان تأكيد ميكردند و اين كه واكنشي جلوه دادنِ جنايتهاي هيتلر مقدمهاي است بر انداختنِ مسؤوليت بر دوشِ ديگران. در استدلالهاي آنان تأكيد بر بيهمتاييِ هولوكاست جاي برجستهاي داشت. راستگرايان در عوض به نمونههاي ديگري از نسلكشي اشاره ميكردند، مثلا به نمونهي قتلِ عامِ[17] ارمنيان به دستِ تركان. چپ در تلاشِ راستگرايان براي آوردنِ نمونههاي مشابه عادي، جلوه دادنِ فاجعه را ميديد.[18] نمونهي ديگرِ از اين بحثها بحثي است كه كتابِ دانيل گُلدهاگن، سياستپژوهِ تاريخنگارِ آمريكايي در پايانِ دههي ۱۹۹۰ برانگيخت. كتابِ گلدهاگن، كارگزارانِ ارادهمند هيتلر[19] نام دارد و نويسنده در آن ميكوشد ثابت كند كه كارگزارانِ رژيم آدمهاي بيارادهاي نبودهاند كه فقط دستورِ بالا را اجرا كنند؛ آنها از خود مايه ميگذاشته و با ميل و علاقه "جهودكُشي" ميكردهاند. گلدهاگن براي اثباتِ نظرِ خود يك گردان از پليسهاي هامبورگ را كه در لهستانِ اشغالشده مستقر شده بودند، برميرسد و با استناد به نامههايي كه اعضاي آن براي خانوادههايشان فرستادهاند، روحيهي كاريِ آنان را بازمينمايد. به نظرِ گلدهاگن هولوكاستي را كه نازيسم برانگيخت، با يهودستيزيِ عموميِ رايج در اروپا نميتوان توضيح داد؛ آلمانيها يهودستيزيِ خاص خود را داشتهاند و با جديتي كه خاص خود آنهاست، اين ستيز را پي گرفته و به حدِ آدمكشيِ صنعتيشده رساندهاند. در برابرِ گلدهاگن استدلال شده است كه يهودستيزيِ آلماني تفاوتي ذاتي با يهودستيزيِ رايج در اروپا از سدههاي ميانه ندارد و جديت در آدمكشي را هم در آلمانيها ميتوان ديد و هم در همدستانِ آلمانيها از مليتهاي ديگر در منطقههاي اشغالشده. به نظر منتقدان ريشهي فاجعهي آلماني را بايد در پويشي يافت كه عاملهاي فاجعهانگيز در آلمان در موقعيتي خاص يافتند. موضوعِ ديگري كه كتابِ گلدهاگن آن را به بحثِ همگاني تبديل كرد، موضوعِ تقصيرِ همگاني بود. در موردِ اين موضوع حتا پيش از سقوطِ نازيها بحث آغاز شده است. بحث بر سر اين است كه آيا رواست در هنگامِ داوري دربارهي هولوكاست كلِ يك ملت را مسؤول و مقصر دانست.[20]
07
به سوي اردوگاههاي مرگ سوار بر واگنهاي مخصوص حمل حيوانات
در اين مدتي كه از سقوطِ نازيها ميگذرد، نيازِ سياسي و فرهنگي به چيرگي بر گذشته[21] باعث شده است كه در آلمان بحث در موردِ گذشته هيچگاه قطع نشود. در اين كشور بر خلافِ ژاپن، كه متحدِ آلمان در جنگِ جهانيِ دوم بود و فاجعههاي بزرگي در آسيا برانگيخت، خطِ فراموش كردنِ گذشتهها غالب نشد و فرهنگِ يادآوري[22]اي پرورانده شد كه احترامِ جهاني را برانگيخت. يكي از ستونهاي استوارسازِ دموكراسيِ جديدِ آلماني اين فرهنگ است.
انكار
يادآوري در برابرِ دو گرايش مينشيند: يكي فراموشي و ديگري انكار. تا دو دهه پس از پايانِ جنگ گرايش به فراموشي در آلمان بسيار قوي بود. كمتر كسي مسؤوليت ميپذيرفت و كمتر كسي پيشقدم ميشد تا تصويرهاي گذشته را در برابرِ چشمِ همگان بازبگشايد. اكثريت ميگفتند: نميدانستيم، نبوديم، نقشي نداشتيم، نديديم، نشنيدم؛ "اصلاً به ما چه مربط؟" با جنبشِ دانشجويي ۶۸ و خيزشِ فرزندان عليهِ پدران و مادران، پردهي فراموشي دريده شد.[23] دانشجويان رو به نسل گذشته كردند و گفتند: شما مسؤول بودهايد، حتا در اين كه اگر به راستي نديده و نشنيده باشيد. اين دوران، دورانِ رويكرد به انديشمندانِ انتقادگر است. در آن نسلِ تازهاي از انديشمندان پروريده شدند كه به استوارگرديِ انديشهي انتقاديِ آزاديخواه نه تنها در آلمان بلكه در كلِ جهان ياري رساندند. انديشمندي چون يورگن هابرماس پروريدهي اين دوران است. فكرِ او فرآوردهي فرهنگِ يادآوري و پيشبرندهي آن است.
08
در گتوها انسانها دسته دسته ميمردند، بر اثر گرسنگي و بيماريهاي همهگير
در اين پهنه حاشاگران نيز حضور دارند. در اينجا طبعاً ديوارِ حاشا بلند است، چون طبعِِ قضيه ميطلبد بلند باشد. انكارِ حادثهاي كه اين همه شاهد داشته است، نشان ميدهد كه جهانِ مشتركِ انساني تا چه حد شكننده است. ميتوان دو قسمتش كرد و گفت آن قسمت دروغ است و اين قسمت راست. وقتي بنا بر انكار باشد، ديگر هيچ استدلالي كارگر نيست. استدلال در اين حوزهها معمولاً براي شكستهبندي كردنِ جهانِ مشترك است. آن را از بيخ و بن نميپذيرد هر آن كسي كه نفسِ اشتراك را نميپذيرد. منكران نفعي در انكار دارند. در آلمان نيز مثلِ بقيهي جهان منكرانِ نامدار همان مجرمانِ نامدار اند.[24] در جاهاي ديگر انگيزهي نسلِ اولِ منكران اشتراكِ نظر و در موردهايي اشتراكِ عملي بود كه با نازيها در يهودستيزي داشتند. گروههاي نئونازي، يعني آنهايي كه بر آن اند از نو نظامِ نازيها را برقرار كنند، آن جايي كه بنا را بر انكار ميگذارند، پا در جاي پاي منكرانِ نخستين نهاده و حرفهاي آنان را تكرار ميكنند. آنان اما معمولاً افتخار كردن بر گذشتهي هيتلري را بر انكارِ آن گذشته ترجيح ميدهند. اكثريتِ اعضاي گروههاي نئونازي را جواناني تشكيل ميدهند كه داراي كمترين آگاهي از گذشته هستند. به آنان ايدئولوژياي تزريق ميشود كه جانمايهي آن ستايش از نفرت و خشونت است. آنان ميآموزند كه از خارجيان، رنگينپوستان و گروههاي دموكرات و چپ نفرت داشته باشند. در اروپا خشونت و نفرتِ آنان در درجهي نخست روكرده به كساني است كه از آسيا و آفريقا آمدهاند. مسلمانان به طورِ ويژه موردِ نفرتِ اين گروهها هستند. آن كساني كه به مسجدهاي مسلمانان حمله ميبرند، همانياند كه متعرضِ گورستانها و مكانهاي عبادي و اجتماعيِ يهوديان ميشوند.
09
بر بالاي دروازه آوشويتس اين شعار نصب شده بود: "كار آزاد ميكند". نصب اين جملهي بيشرمانه ابتكار فرمانده هُوس به تقليد از نمونهي داخاو بوده است.
خوراكِ فكريِ كادرهاي رهبريكنندهي اين جريانها را افزون بر نوشتههاي رهبرانِ نسلِ اولِ فاشيسم، مجموعهاي از نوشتهها در قالبِ مقاله و كتاب تشكيل ميدهد كه برخي از آنها به بيانِ تاريخ ميپردازند. تاريخنويسيِ نئونازيها معمولاً شرحِ عظمتِ دستگاهِ هيتلر و توانِ نظامي آن است. جريانِ اصليِ راستِ متمايل به فاشيسم اما بيشتر طالبِ نوشتههايي است كه گذشته را پاك بنمايند و براي مشكلهاي سياسي و اجتماعيِ جهانِ معاصر راهحلهايي در مسيرِ فاشيستي پيش بنهند كه چندان از طبعِ روز دور نباشند. در ميانِ اين نوشتهها آثاري وجود دارند كه زيرِ عنوانِ تاريخنويسيِ انكارِ هولوكاست دستهبندي ميشوند. نويسندگانِ قريب به اتفاقِ آنها كسانياند كه در تاريخ تحصيلِ دانشگاهي نداشته و در مجمعهاي علمي فاقدِ نام بهعنوانِ مورخ هستند. معدود تحصيلكردهاي كه در ميان اين گروه به چشم ميخورند، با انگيزههاي مختلفي به انكارِ جنايتِ بزرگ رو آوردهاند. نفسِ انكار شهرتآور است و در محفلهايي كه انكار را ميپسندند، منكر را داراي نام و شخصيت ميكند. انكار طبعاً كاسبي نيز هست.
گروهي از منكران خود را "تجديدِ نظر طلب" مينامند. ادعاي بازنگرشگري براي دادنِ ظاهري علمي به مشيِ انكار و توجيه است. به تكتكِ ايرادهاي به اصطلاح "بازنگرش"گرِ آنان پاسخ داده شده[25]، با وجودِ اين، انكار ادامه دارد، چون دعوا بر سر حقيقت نيست و چون بر سر حقيقت نيست، نميتوان آن را با دليل و شاهد حل كرد.
10
آوشويتس. جسدها را به آتش ميكشند.
جنبهي نخست انكار
براي انكار بخشِ بزرگي از واقعيت را ناديده ميگيرند و سپس تركيبي در برابر ميگذارند از حقيقتهاي پيشِپاافتاده، نيمهحقيقتها و انبوهي دروغ. منطقِ سادهي بداهت ميگويد كه هزاران تن شهادت دادهاند، اثرهاي جنايت فراوانفراوان بهجا ماندهاند و كوهي از پرونده پيش و پسِ فاجعه را مستند كردهاند، پس بايستي پذيرفت وجودِ اين زخمي را كه بر جانِ جهان دهان گشوده است. بحث با كساني كه اين منطقِ ساده را نميپذيرند، بيفايده است. براي آنان نفسِ جنايت مهم نيست، مهم نتيجهگيريهايي است كه اينك ميشود و آنان نميخواهند اين نتيجهها را بپذيرند. از حادثه طبعاً ميتوان برداشتهاي مختلفي داشت[26] و با تفسيرِ آن به نتيجههاي مختلفي رسيد. نتيجهگيريها در يك چارچوبِ عموميِ پذيرفتني قرار ميگيرند، اگر به انكارِ نفسِ موضوع راه نبرند و با ارادهاي به مخالفت برنخيزند كه ميخواهد مانعِ تكرارِ فاجعه شود.
11
آوشويتس. جسدي را به داخل كورهي آدمسوزي ميفرستند. خود زندانيان را مجبور به اين كار كرده بودند.
انكار دو جنبه دارد: جنبهاي از آن به نفسِ موضوع مربوط ميشود و جنبهي ديگر به آگاهي و ارادهاي كه در برخورد با موضوع براي ممانعت از تكرار آن شكل گرفته است. جنبهي نخستِ انكار، ناديده گرفتنِ فاجعهاي است كه نه فقط گسستي تمدني، بلكه گسستي در انسانيت است. آنسان كه پيشتر گفته شد منظور از گسست در انسانيت شكافي در جنسِ انسان است، از اين راه كه نوعي از انسان خواسته است نوعي ديگر را به طورِ كامل از پهنهي گيتي بزدايد. اين گسست از يك كينهتوزيِ معمول و مرسوم در تاريخ برنخاسته است. آن را مجموعهاي از پيشداوريها، فكرهاي پليد، حسادتها، دژخيميها، جاهطلبيها و — فراموش نكنيم — حرصِ چنگ انداختن بر مال و منالِ قربانيان[27] برانگيخته است، اما واكاستني به اين مجموعه نيست. انكارِ آن محروم كردنِ جهانيان از ادراكِ آن پويشي از تركيبِ عاملهاي فاجعهانگيز است كه ميتواند از بحرانهاي سياسي، خشونت، از خشونتهاي گسترده گسستهاي تمدني و از گسستهاي تمدني گسست در انسانيت بسازد. نازيها به كودكانِ خردسالي كه روانهي اتاقِ گازشان كردهاند، كينهي مشخصِ شخصي نداشتند. فكر ميكردند كه آنان نبايد زنده بمانند، چون زندهماندنشان زندهماندنِ ذهنهايي است كه به ياد ميآورند، به ياد ميآورند انسانهايي، حادثههايي و گذشتههايي را. انكارِ هولوكاست نيز به نحوي تكاندهنده مخالفت با يادآوري است. بايستي گفت، آن هم با وحشت، كه جنسِ هر دو نوع مخالفت يكي است. آگاهي بر اين امر بايد هشداري باشد در اين مورد كه فاجعه ميتواند تكرار شود. جرياني از آن، جريانِ مخالفت با يادآوري، هم اكنون ادامه دارد. اين جريان هيچگاه از جاري بودن بازنايستاده است.
12
صنعتگري آلماني. كورههاي جسدسوزي در آوشويتس (كوره شمارهي ۲)
تقابل دردناك دو فاجعه
„No Germans, no Holocaust.“ [28] برپايهي اين سخنِ مشهورِ دانيل گلدهاگن ميتوان گفت كه در درجهي اول آلماني بايستي در تلاش براي ادراكِ هولوكاست باشد، در موردِ درسهاي آن بينديشد و نسبت به خطرِ تكرارِ جزئيترين عاملِ برانگيزانندهي آن حساس باشد. از شهروندانِ كشورهاي ديگري نيز كه در تماس نزديك با آلمان بودهاند، چنين انتظاري ميرود. آنان از تداركِ فاجعه و شروعِ آن خبر داشتهاند و بهنگام واكنش نشان ندادهاند؛ در ميانشان بودهاند كساني كه با فاجعهآفرينان همكاري كردهاند يا با آنان همدلي داشتهاند؛ پس از جنگ خواستهاند با شتاب به روالِ هميشگيِ امور بازگردند و تنها به اين بسنده كردهاند كه بگويند آلمانيها مقصر بودهاند. اين كه ميتوان تعيين كرد ميزان مربوطبودنِ موضوع را بهعنوانِ موضوعي مشخص به مردماني مشخص، در اين واقعيت تغييري نميدهد كه موضوع در وجهِ هشدار دهندهاش به كلِ آدميان مربوط ميشود. آنجايي كه فاجعه ديگر نه بر اساسِ نابود كردنِ انسانهايي كه كارِ خاصي كردهاند و اتهامهاي خاصي به آنها زده شده، پيش رفته، بلكه جريان يافته، چون پاي نفسِ وجودِ آنان مطرح بوده است، حادثه ديگر چهرهي مشخصِ خود را از دست ميدهد و به يك فاجعهي مطلقِ انساني تبديل شود.
13
آوشويتس. قطارهاي حامل قربانيان تا داخل اردوگاه ميرفتند.
در منطقهي ما آگاهي از هولوكاست بسيار ضعيف است. در كشورهاي عربي از آگاهيرساني و بحث دربارهي همدستيِ يك جريانِ نيرومندِ ناسيوناليستي عربي با نازيها خودداري ميشود. نمادِ اين جريانِ عربي حاج امين الحسيني مشهور به مفتيِ اعظمِ اورشليم است كه مركزي در برلين داشته و به عضويتِ "اِس اِس" نيز درآمده بوده است.[29] هنوز اكثرِ رهبرانِ فلسطيني او را قهرمانِ خود ميدانند. جريان نازيستي در ميان عربها بدونِ گسست تداوم يافته و تنها صورت عوض كرده است. جريانِ بعثي ريشهاي در نازيسمِ عربي دارد.[30] در اين مورد چشمپوشي بر اين گوشه از تاريخ خود يا حتّا فخر به آن متأثر از موضوعِ دولت اسرائيل و چگونگيِ تشكيلِ آن است.[31] حركت در جهتِ تشكيلِ اين دولت پيش از بروزِ هولوكاست آغاز شده بود. پس از پايانِ جنگ جهانيِ دوم دولت نوپاي اسرائيل وجهي از مشروعيتِ خود را از هولوكاست گرفت، با اين استدلال كه اگر يهوديان دولتي ميداشتند، به آن بلا گرفتار نميشدند. از واقعيتِ هولوكاست اما نميتوان هيچ حقانيتي را استنتاج كرد جز حقانيتِ مبارزه براي آزادي و حقوقِ بشر، مخالفت با هر گونه تبعيض و نژادپرستي و به بياني ديگر تلاش براي آن كه فاجعه تكرار نشود، در هيچ كجاي جهان و در موردِ هيچ قوم و گروهي. كساني كه خود ميبايست به آموزهي اخلاقيِ برخاسته از انديشه دربارهي هولوكاست وفاداريِ نمونهواري نشان دهند، به شكلي خشن آن را نقض كردند. جريانهاي افراطي در ميانِ يهوديان دست بالا را گرفتند و به فلسطينيان جنگ و آوارگي تحميل كردند. گروه بزرگي از فلسطينيان سرزمين خود را از دست دادند.[32]
هولوكاست را به عبري "شوآ"[33] ميگويند كه معناي آن فاجعه است. فلسطينيان داستانِ آوارگيها و مصيبتهاي خويش را "نِكبَة" ميخوانند كه اين واژه نيز به معناي فاجعه است. در منطقهي ما تقابلِ دردناكي شكل گرفته است از دو فاجعه. اين گمان پديد آمده است كه اذعان به يك فاجعه به معناي ناديده گرفتنِ فاجعهي ديگر است. اين امر آگاهييابي و آگاهيرساني را مشكل كرده است، هم در موردِ "شوآ" و هم در موردِ "نكبة". واقعيتِ "شوآ" و بيهمتاييِ آن انكار ميشود، انگار از اين راه عرصه باز ميشود تا "نكبة" وسعت و دردناكيِ خود را پديدار سازد. عدالت ايجاب ميكند كه هر يك در جاي خود فهم شود. واقعيتِ يكي شكنندهي واقعيتِ ديگري نيست. تقابلِ ذهنيِ دو واقعيت تنها نشاندهندهي اين واقعيتِ دردناك است كه آموزهي اخلاقيِ برگرفته از انديشه بر هولوكاست همگاني نشده است.
14
اتاق گاز. عنواني براي قتل عامي صنعتي
جنبهي دوم انكار
با انكارِ واقعيتِ هولوكاست، ذهنِ خود را به روي انديشههايي ميبنديم كه با تأمل بر اين فاجعه برآناند مانعِ تكرارِ آن شوند. زمينهي تكرارِ اين گونه فاجعهها هنوز در جهان ما موجود است. با وجودِ اين اكنون بشريتِ معاصر ميتواند به خود ببالد كه داراي يك فرهنگِ جهانيِ حقوقِ بشر شده است، از اين نظر خود را نسبت به دورههاي پيشتر ممتاز كرده است و انتظار ميرود كه در برابر ستمگري و حقكشي مقاومتِ بيشتري از خود نشان دهد. يك ستونِ اصليِ اين فرهنگ واكنشهاي اخلاقي–انديششي به هولوكاست است. همهي ايدههاي اصلي در موردِ حقوقِ بشر پس از جنگِ جهانيِ دوم به "شوآ" بازميگردند و هشدار ميدهند كه از حقكشيهاي كوچك به سادگي ممكن است حقكشيهاي بزرگ و از تبعيض آوشويتس ايجاد شود. در مقدمهي اعلاميهي جهاني حقوق بشر، آنجايي كه اعلاميه ضرورتِ خود را از پاسخگويي به «اقدامات وحشيانهاي» كه «وجدان بشر را برآشفتهاند»[34] ميگيرد، مقدم بر هر چيز به هولوكاست اشاره دارد.
15
گتو ميسوزد. سركوب قيام ساكنان گتوي ورشو
هولوكاست را صورتبنديِ خاصي از تركيبِ عاملهاي فاجعهانگيز موجب شد. آن چه در نهايت به هولوكاست امكانِ بروز داد، اين بود كه نيرويي با ظرفيتي عظيم براي جنايتكاري قدرتِ دولتي را به دست گرفت و جامعه، كه پيشتر به لحاظِ ذهني به ايدئولوژيِ جنايت تسليم شده بود، فاقدِ آن توانِ سياسي، ظرفيتِ فكري و شهامتِ اخلاقي بود كه بر اين قدرت لجام زند و آن را مهار كند. ايدههاي دموكراتيك پس از جنگ جهاني دوم همگي از اين درسي كه بُروزِ فاجعه به بشريت آموخت، سرچشمه ميگيرند. طبيعي و منطقي آن است كه انكارِ جنايتهاي نازيها محروم كردن خود از بهرهوري از اين ايدههاي دموكراتيك باشد.
جنبهي نخستِ انكارِ هولوكاست ناديده گرفتنِ واقعيتي است با جلوهاي ناديدهگرفتني و جنبهي دوم آن پشت كردن به فرهنگي است كه در واكنش به آن واقعيت شكل گرفته است. اين فرهنگ در بحثهاي حقوق بشر، در بحثهاي مربوط به سامانِ دموكراتيك جامعه، در ورودِ مفهومِ "جنايت عليه بشريت" به واژگانِ حقوقيِ بينالمللي و در كلِ نگرش اخلاقي و فلسفي و سياسي و هنري به جهان پس از جنگِ جهانيِ دوم جلوهگر است. يك مسئلهي عمدهي هنرِ پس از جنگ پرسش دربارهي امكان و چگونگيِ هنرورزي پس از آوشويتس است.[35]
16
ژوئن ۱۹۴۴. مايدانيك اولين اردوگاهي بود كه توسط سربازان شوروي آزاد شد. سربازان در بخش كورههاي آدمسوزي اردوگاه به اين منظره برخوردند.
در منطقهي ما هستند كساني كه كلِ اين فرهنگ را به صهيونيسم نسبت دهند. نوشتههاي اخوانالمسلمين و ديگر جريانهاي بنيادگرا بر اين مدار ميچرخند. چندي است كه آنها را با جديت به فارسي برميگردانند.[36] بحرانِ هويت و نياز به دشمني كه همهي ناكاميها را بتوان به وي نسبت داد، بازتوليدكنندهي انگيزههايي است كه نمودي از آن انكارِ هولوكاست است. در منطقهي ما اما انكار هولوكاست بيشتر و پيشتر از آن كه انكار در وجهِ نخست آن باشد، انكار در وجهِ دوم آن است. مشكلِ انكارگرايان با ايدههاي حقوق بشري است و اين چيزي نيست كه آن را پنهان كنند. اگر با فرهنگِ حقوق بشري برخاسته از واكنش اخلاقي، سياسي و انديشهاي در قبالِ هولوكاست مشكل نداشتند، به انكار واقعيت هولوكاست رو نميآوردند.
17
"ما كفشيم. ما آخرين شاهدها هستيم. ما كفشهاي پدربزرگها و نوهها هستيم. از پراگ، پاريس و آمستردام آمدهايم. و چون از چرم و پارچهايم، و نه از گوشت و خون، نصيبمان آن آتش جهنمي نشده است." (از شعر "من كوهي را ديدم" اثر موزس شولاشتاين)
18
اردوگاههاي مرگ در لحظهي سقوط نازيها
19
هشدار! انسان با انسان چنين تواند كرد.
20
مدخل آوشويتس. جداسازي مسافران مرگ بلافاصله پس از ورودشان به اردوگاه. ضعيفها و پيرها را فورا ميكشتند.
پريمو لوي (۱۹۸۷—۱۹۱۹) يهوديِ ايتاليايي؛ او توانست از آوشويتس (Auschwitz)جانِ سالم به در برد. لوي در آثاري چند مشاهداتِ خود را از نظامِ فاشيستي، اردوگاهِ مرگِ آوشويتس و ويرانگريهاي جنگ مكتوب كرده است. از همه مشهورتر كتابي است با عنوان آيا اين يك انسان است؟ كه آن را در سال ۱۹۴۷ يعني دو سال پس از رهايي از آوشويتس نوشته است. موضوعِ مركزيِ اين كتاب چگونگيِ زدودنِ ارجِ انساني از زندانيان در اردوگاههاي مرگ است.
[3] در موردِ دادگاهِ نورنبرگ در مقالهي يك انكارگرِ هولوكاست — كه آن را با حفظ املا و انشاي اصلي آن نقل ميكنيم — چنين ميخوانيم:
«سرانجام با اتمام جنگ جهاني دوم در سال 1945 و پيروزي متفقين و درپي آن دستگيري هيتلر و رهبران آلمان نازي، دادگاه نورنبرگ براي رسيدگي به جنايات آنها تشكيل ميشود. اما چرچيل معتقد بود؛ دليلي ندارد كه كسي خودش را معطل مسخره بازيهايي مثل دادگاه كند و هيتلر و كارگزارانش را بايد درجا اعدام كرد. اين مخالفتهاي چرچيل و ديگر سران متفقين تنها به علت مبرهن بودن جنايات هيتلر درطول زمان جنگ نبود بلكه، بطور يقين در روند دادگاه، بسياري از مسائل مبهم ديگر نيز روشن ميشد كه متفقين با علني شدن آن مبارزه مي كردند.
در تمام مدت،برگزاري محاكمه، دادگاه هيچ سند مكتوبي درباره كشتار سازمان يافته يهوديان نمييابند. عدهاي در دادگاه معتقد ند هيتلر دستور داده يهوديان را در اردوگاههايي مثل آوشويتس با گاز زيكلون ب يا (سيليكون) خفه كنند و بعد در كوره بسوزانند. همه چيز، مبهم است. شاهداني عليه متهمان شهادت ميدهند، اما بالاخره نهادهاي رسمي ميپذيرند كه هيتلر شش ميليون يهودي را با اين روش كشته است. اين آمار در سال 1946 از سوي دادگاهبينالمللي نظامي در نورنبرگ و با استناد بهشهادت (رودلف هس) افسر نيروي مخصوصپليس آلمان نازي يا (SS) ارائه شد كهدر زمان جنگ فرماندهيآوشويتس را بر عهده داشت. هس از ياراناوليه هيتلر بشمار مي آمد و با او در نوشتن كتاب خاطراتش در زندان با عنوان (نبرد من) همكاري داشت. (شايان ذكر است، نزديك به يك دهه پس از برگزاري دادگاه نورنبرگ مشخص شد كه شهادت هس و همچنين اعترافات وي كه در دادگاه نيز مورد استفاده قرار گرفتهبودنهتنها با واقعيت بسيار فاصله داشت، بلكه اين اعترافات باضرب و شتم شديد وي، گرفته شده و همسرو فرزندان وي نيز به مرگ و تبعيد در سيبريتهديد شده بودند!)
در اين راستا حتي يك سطر نوشته در موردهلوكاست در اسناد نازي ها يافت نشد و مدافعان هلوكاست معتقدند كه (هيتلر دستور كشتار يهوديان را شفاهي صادر كرده است)، كه اين تحليل بسيار سادلوحانه و غير قابل قبول است. از طرفي بعد از پايان جنگ جهاني اتاق هاي گاز در بعضي اردوگاه ها اصلاً وجود نداشت و آنها را پس از تصرف اردوگاه ها ساختند!
بهرصورت پس از تأييد رسمي هلوكاست (براي اولين بار) در دادگاه نورنبرگ، لوح يادبودي تهيه و جلوي اردوگاه آوشويتس نصب ميشود و روي آن حك مي شود، به ياد شش ميليون قرباني يهودي!. ( البته اين لوح بعدها از اين محل كه هم اكنون نيز به موزه تبديل شده است برداشته شد ). جالب آنكه به غير از برخي از گروههاي متعصب يهودي، دولت اسرائيل بعنوان بزرگترين مدافع حقيقي بودنهلوكاست، صحبتي از شش ميليون نفر نمي كند و ديگر به رقم نهصد هزار مرگ يهوديان در طول جنگ اكتفا كرده است، (نهصد هزار مرگي كه آنهم معلوم نيست چه تعدادي به جنگ مربوط است و چه تعدادي براثر پيري، بيماري و مسائلي شبيه آنها بوده است). آنچه مبرهن است در دو سال آخر جنگ جهاني دوم، بيماريهاي همه گيري مثل وبا و تيفوس در تمام اروپا شايع شده بود و يقينا اين بيماريها ميان يهوديان و غير يهوديان فرق نميگذاشت. (دراين راستا با دقت بربيشتر تصاويري كه درارتباط با هلوكاست ارائه مي شوند، بدنهاي نحيف و استخوان نماي انسانها بخوبي مشخص است كه نشانه بيماري تيفوس است! )»
برگرفته از مقالهي «افسانه شوآه و صنعت هلوكاست» نوشتهي مهدي عليخاني، منتشرشده در سايت عارف نيوز به تاريخ ۲۱ اسفند ۱۳۸۴. آدرس اينترنتي مقاله:
www.arefnews.com/NewsBody.aspx?ID=1308
در موردِ گفتههاي اين متخصص فقط به ذكرِ دو نكته بسنده ميشود: آن كسي كه اردوگاهِ آوشويتس را سرپرستي ميكرده نه رودلف هِس (Rudolf Hess) از «ياران اوليه هيتلر»، كه با هيتلر «در نوشتن كتاب خاطراتش در زندان با عنوان "نبرد من" همكاري داشت»، بلكه رودلف هُس (Rudolf Höss) بوده است. در ضمن «زيكلون ب» با «سيليكون» خيلي فرق دارد، اولي گازي سمي است، كه فرمولِ جزء اصليِ آن HCN (ئيدروژن سيانيد) است، دومي فلزي است نيمههادي كه جرم اصلي شن و ماسه را تشكيل ميدهد و كسي ادعا نكرده است كه با آن آدمكشي ميليوني شده است. فرقِ "سيكلون" با "سيليكون" بسيار بيشتر از فرق "هِس" با "هُس" است.
[4] در مورد دستگاهِ ديوانيِ آدمكشيِ نازيها و "عقلانيتِ" سخت وحشتانگيز آن بنگريد به:
Zygmunt Bauman, Modernity and the Holocaust, London 1989.
[5] بخشي از اسناد در اينترنت در دسترس هستند. رجوع كنيد از جمله به:
www.ns-archiv.de
[6] براي آشنايي با سيرِ تطور يهودستيزي بنگريد به مقالهي:
سيما راستين، «يهودي ستيزي، خشونتي کهنسال، سخت جان و همچنان موضوعِ روز»، در سايتِ اينترنتي نيلگون به نشانيِ زير (ديدهشده در آوريل ۲۰۰۶):
www.nilgoon.org/articles/sima_rastin_antisemitism.html
[7] معبدِ اول مشهور به معبدِ سليمان در سال ۵۸۶ پيش از ميلاد به دست بابليها به آتش كشيده و ويران شد. پس از اين كه كورشِ هخامنشي يهوديان را در سال ۵۳۹ از قيدِ اسارت در بابل رهانيد، آنان به سرزمينشان يودهآ بازگشتند و معبدِ مقدسِ خويش را بازسازي كردند. كارِ بازسازيِ معبدِ دوم در سالِ ۵۱۶ پيش از ميلاد به پايان رسيد. در ساختمانِ اين معبد در چند مرحله تغييرهايي دادند كه منجر به عظيمتر شدنِ آن و استيلاي سبكِ معماريِ يوناني–رمي در آن شد. پس از آن كه رميها بر يودهآ سلطه يافتند، بر آن شدند كه بر معبدِ عبريان چنگ اندازند و آن را به معبدِ ژوپيتر تبديل كنند. بهوديان مقامت كردند. كشاكش بر سر اين مسئله در سال ۶۶ پس از ميلاد به قيامي منجر شد كه به سركوبِ شديدِ عبريان و آوارگيِ آنان انجاميد. مظهرِ اين سركوب، كه كلِ تاريخِ بعديِ يهوديان و يهوديت را زير تأثير خود قرار داد، ويران شدنِ معبدِ دوم بود.
[8] در اين مورد پاسخِ آيتالله حسينعلي منتظري، كه به تساهل و مدارا شهرت دارد، به پرسشي در موردِ تغيير دين به اندازهي كافي گوياست:
«با سلام خدمت شما
يك سؤالي داشتم در مورد تغيير دين .
مگر ما حضرت مسيح ، موسي و... را دين خدا نمي دانيم ؟ اگر ميدانيم پس چرا اگر يك مسلمان بخواهد تغيير دين بدهد بايد محاكمه شايد هم اعدام بشود؟ اگر ما به خداي خود اعتقاد داريم پس بايد بسپاريم دست پروردگار خود كه خود بهتر ميداند. و كسي نمي تواند شخص ديگري را براي نظرش محاكمه كند. حال سؤال اين است كه نظر شما در مورد اين موضوع چيست ؟
با تشكر فراوان از شما»
پاسخ:
«باسمه تعالي
پس از سلام، هر يك از اديان يهوديت و مسيحيت و زردشتي در زماني دين حق بوده است ولي دين مقدس اسلام ناسخ اديان سابقه ميباشد، و عدول از آن صحيح نيست . مثل اديان الهي مثل كلاسهاي دانشگاهي است، و دين اسلام همچون كلاس و ترم آخر است كه شخص يك نحو استقلال علمي پيدا كرده است و ديگر نياز به استاد ندارد و با عقل كامل شده خود ميتواند مشكلات را حل نمايد. براي ثبوت حقانيت دين اسلام ميتوانيد به كتاب "از آغاز تا انجام " نوشته اين جانب مراجعه فرماييد.
البته تبديل دين به نحو اطلاق حكم اعدام ندارد، بلكه در شرايط خاصي حكم اعدام جاري است ; و تفصيل در نامه نمي گنجد.
1385/1/9
حسينعلي منتظري»
ديدهشده در سايت آيتالله منتظري با پيوندِ www.amontazeri.com/Farsi/Payamha/97.HTM (به تاريخ ۱ آوريل ۲۰۰۶)
[9] آخرين تحقيقِ مهم كه اين داوري را مستدل ميكند، كتابِ زير است:
Mark R. Cohen, Under Crescent and Cross: The Jews in the Middle Ages, Princeton 1999.
[10] «ملتِ دچارِ تأخير» عنوانِ اين كتابِ نامآور در مورد آلمانيهاست:
Helmuth Plessner, Die verspätete Nation. Über die politische Verführbarkeit bürgerlichen Geistes (1959, ursprünglich 1935).
[11] در اين مورد كه ماركسيسم را چگونه به يهوديت نسبت ميدهند بنگريد بهعنوانِ نمونه به اين كتاب كه به فارسي نوشته شده است: فخرالدين حجازي، نقش يهود در پيدايش كمونيزم، تهران ۱۳۵۷.
[12] چاپِ فارسي: پروتكل دانشوران يهود، ترجمهي بهرام محسنپور، قم: انتشارات ناظرين، ۱۳۸۲. كتابي كه در تبليغ «پروتكلها» است: عجاج نويهض، پروتكلهاي دانشوران صهيون، ترجمه حميدرضا شيخي، مشهد: مؤسسه چاپ و انتشارات آستان قدس رضوي، ۱۳۷۳.
[13] براي آشنايي بيشتر با اين تحليل، كه برپايهي نظريهي "فتيشيسمِ كالا"ي كارل ماركس است، بنگريد از جمله به مقالهي زير:
Moishe Postone, „Nationalsozialismus und Antisemitismus. Ein theoretischer Versuch“. In: Dan Diner (Hg.), Zivilisationsbruch. Denken nach Auschwitz, Frankfurt/M 1988, S. 242-254.
[14] در يك سايتِ اينترنتيِ ايراني به نامِ باشگاه مطالعاتي و تحقيقاتي صهيونيسم هولوكاست اين چنين موجه ميشود: «يهودستيزي واقعيتي انكار ناپذير است، در عين اينكه تاكنون هيچ مستمسكي بهتر از آن براي صهيونيسم يافت نشده است. يهود ستيزي واقعيت دارد ولي بدون دليل نيست و دلايل آن به باورهاي يهوديت و به رفتار آنان باز ميگردد و اگر كسان ديگري غير از يهوديان نيز داراي اين باورها بودند و يا رفتاري همگون با يهوديان داشتند، دشمني و يا ستيز ديگران را به خود جلب ميكردند.» به نقل از مقالهي «واقعيت يهودستيزي» نوشتهي عليرضا سلطانشاهي؛ نشانيِ اينترنتي مقاله (ديدهشده به تاريخ ۱۹ فروردين ۱۳۸۵):
http://rasad.ir/farsi/ArticleFish/index.asp?action=5&id=62
[15] اين تفسير مبتني بر اين كتاب است:
Rolf Zimmermann, Philosophie nach Auschwitz. Eine Neubestimmung von Moral in Politik und Gesellschaft, Hamburg 2005.
[17] كتاب زير ديد جامعي ميدهد در مورد تعريفهاي مختلف "قتل عام"، تشخيصِ انواع كشتار همگاني و نظريههاي مختلف در اين باب:
Boris Barth, Genozid. Völkermord im 20. Jahrhundert. Geschichte, Theorien, Kontroversen, München 2006.
[18] سندهاي اصلي چالش مورخان در كتابِ زير جمعآوري شده اند:
Rudolf Augstein u. a.: Historikerstreit. Die Dokumentation der Kontroverse um die Einzigartigkeit der nationalsozialistischen Judenvernichtung, München/Zürich 1987.
[19] Daniel Jonah Goldhagen. Hitler's Willing Executioners. Ordinary Germans and the Holocaust. New York 1996.
[20] براي يافتنِ ديدي جامع نسبت به اين بحثها و ديگر بحثهاي عمدهي مطرح در موردِ نازيسم كتابِ زير منبعي درجهي يك است:
Ian Kershaw, The Nazi Dictatorship. Problems and Perspectives of Interpretation, London 2000.
[21] Vergangenheitsbewältigung. اين اصطلاح را نخستين بار مورخِ آلماني هرمن هايمپل (Hermann Heimpel) به كار برده و پس از راه يافتن به نطقهاي تئودور هويس (Theodor Heuss)، اولين رئيس جمهوريِ فدرال آلمان (از ۱۹۴۹ تا ۱۹۵۹)، به مفهومِ مدام به كار آمدهاي در زبانِ رايجِ سياسي در آلمان تبديل شده است. به فكري كه در پسِ اين اصطلاح نهفته است، اين انتقاد را ميكنند كه چيرگي بر گذشته ممكن نيست، آنچه ممكن است زنده نگه داشتنِ يادِ آن است تا فاجعههاي گذشته تكرار نشود. به Vergangenheitsbewältigung "رسمي" از جانب چپ، خاصه در دورانِ برآمدِ جنبشِ دانشجويي، اين انتقاد شده است كه بهVergangenheitsbewaltigung يعني مديريت و رتق و فتقِ اداريِ گذشته گرايش دارد و به جاي پرداختن به محتوا به صورت ميپردازد.
[23] در موردِ جنبشِ دانشجوييِ دههي ۱۹۶۰ در آلمان بنگريد به:
سابينه فون ديركه، مبارزه عليه وضع موجود، ترجمهي محمد قائد، تهران: طرح نو، 1381.
[24] براي آشناييِ آغازين با تاريخِ انكارِ هولوكاست، شكلهاي مختلف اين انكار و سايتهاي اينترني و كتابهاي مرجعِ موجود در اين زمينه بنگريد به صفحهي زير در دانشنامهي اينترنتي Wikipedia:
مقالهي فارسيِ زير حاويِ اطلاعاتِ فشردهي مفيدي در بارهي موضوعِ انكار و برخي انكارگرانِ مشهور است:
محمدرضا کاظمي، «هولوکاست از منظر تاريخي» بخش يك: «آيا کشتار يهوديان در جنگ جهاني دوم يک افسانه است؟ مورخان و پژوهشگران چه ميگويند؟» بخش دو: «"تجديدنظرطلبان" يا انکارکنندگان هولوکاست چه کساني هستند؟»، نشر شده در اينترنت؛ نشاني آن (ديده شده در آوريل ۲۰۰۶):
http://1384.g00ya.com/politics/archives/045087.php
Deborah E. Lipstadt, Denying the Holocaust: The Growing Assault on Truth and Memory, New York 1993.
همچنين در سايت اينترنتيِ آلماني Holocaust-Referenz به نشانيِ
www.h-ref.de
[26] براي آشنايي با برداشتها و تفسيرهاي مهم و مؤثر بنگريد به:
Neil Levi and Michael Rothberg (eds.), The Holocaust: Theoretical Readings, Edinburgh University Press, 2003
[27] Vgl. Hans Mommsen, „Die Ausschaltung der Juden aus der deutschen Wirtschaft und die Rolle von Industrie und Großbanken“, in: Auschwitz, 17. Juli 1942. Der Weg zur europäischen „Endlösung der Judenfrage“, München 2002.
[28] «اگر آلمانيها نبودند، هولوكاستي وجود نداشت.» به نقل از كتاب نامبرده شده در بالا اثر گلدهاگن، ص. ۶.
[29] در موردِ حاج امين الحسيني نوشتههاي مختلفي منتشر شدهاند. نوشتهي زير سندهاي فراواني را در موردِ همكاريِ مفتي با نازيها به دست ميدهد:
Klaus Gensicke, Der Mufti von Jerusalem, Amin el-Husseini, und die Nationalsozialisten, Frankfurt/Main 1988.
براي آشنايي با ديدگاههايي كه رابطهي عربها با نازيها را گرانسنگ نميدانند و بر ستمهايي نيز تأكيد ميكنند كه نازيها بر عربها روا داشتهاند، بنگريد به:
Gerhard Höpp, René Wildangel u. Peter Wien (Hrsg.), Blind für die Geschichte? Arabische Begegnungen mit dem Nationalsozialismus, Berlin 2004.
[30] Cf. Reeva Spector Simon, Iraq between the two world wars. The militarist Origins of Tyranny. How the German-based military education of an Iraqi elite led to the regime of Saddam Hussein, New York 2004.
[31] در اين مورد كتابِ زير از موضعي صلحجويانه و به دور از گرايشهاي قومپرستانه با ديدي انتقادي اسطورههاي ساختهشده در تاريخنويسيِ رسمي اسرائيل را برميرسد:
Simcha Flapan, The Birth of Israel. Myths and Realities, New York 1987.
اين كتاب نيز با ديدِ مشابهي نوشته شده و امتيازِ مهمش توجه ويژه به مردم، به جاي توجه صِرف به رهبرانِ سياسي است:
Ilan Pappe, A History of Modern Palestine. One Land, Two Peoples, Cambridge 2004.
[32] همراه با تأكيد بر اين موضوع كه نقشِ اصلي را در اين مورد قدرتهاي بزرگ و صهيونيستهاي افراطي داشتند، بايستي به نقشِ سرانِ عرب نيز در بروز و و پيچيده شدنِ مسئلهي فلسطين توجه داشت. بيكفايتي و فسادِ آنان و رقابتهاي ميان آنان باعث شد از همان آغاز مسئله در مسيري پرپيچوخم، فرساينده و خونبار بيفتد. خواستِ تشكيل دولت مستقل فلسطين خواستِ آنان نبود، آن هم نه از سرِ مخالفتِ با قطعنامهي ۱۸۱ سازمان ملل كه به تشكيلِ دولتِ اسرائيل نيز از نظر سياستِ بينالمللي مبناي حقوقي ميداد، بلكه به دليل طمعِ سروري بر فلسطينيان و رقابت با يكديگر براي سيادت بر جهان عرب. در اين مورد سياستِ ملك عبدالله پادشاهِ ماوراي اردن كه فقط به سروريِ خويش ميانديشيد و به اين منظور بر سرِ فلسطينيان معامله ميكرد، نمونهي گويايي است. با اين سياست ميتوان آشنا شد در:
Mary C. Wilson, King Abdullah, Britain and the Making of Jordan, New York 1987.
[34] گلن جانسون، اعلاميهي جهاني حقوق بشر و تاريخچهي آن، ترجمهي محمدجعفر پوينده، تهران: نشر ني، ۱۳۷۷، ص. ۸۹.
[35] در اين مورد درنظرآوريد بهعنوانِ نمونه بحثي را كه برانگيخته است سخنِ آدُرنو در اين باب كه «پس از آوشويتس شعرسرودن عملي وحشيانه است». كتاب زير درآمدِ خوبي بر اين بحث است:
Petra Kiedaisch, Lyrik nach Auschwitz? Adorno und die Dichter, Stuttgart 1995.
[36] فهرستي از آنها را ميتوان در اينترنت يافت به نشانيِ زير (ديدهشده در آوريل ۲۰۰۶):
www.rasad.ir/farsi/BookFish/index.asp
با وجوديكه يهودي ستيزي يكي از قديمی ترين خشونت هاي قومي و مذهبي به شمار مي رود و تاريخ مدون آن با پيدايش مسيحيت آغاز مي شود، هنوز نمي توان از منسوخ و بي اعتبار شدن اين تحقير ضد انساني در بسياري از جوامع بشري سخن گفت. اين ادعا به اين معني نيست كه ما درقرن كنوني همچنان با پديده "آشويتس" ، به آتش كشيدن محلات، خانه ها و يا راندن گروهي يهود يان از شهرها ومناطق مسكوني شان روبرو هستيم. سخن بر سر اين است كه پيش داوري هايي كه زمينه ساز تحقير و خشونت چندين هزار ساله عليه دگرانديشان مذهبي وقومي بودهاند و در قرن بيستم زمينه ساز بزرگترين فاجعه بشري و نابود كردن ميليونها انسان با پيشرفته ترين وسايل تكنيكي شدند، در اشكال ديگر و با شيوههاي پيچيده تربه بقاي خود ادامه مي دهند و همچنان به مثابه موانعي جدي در برابر تحقق دموكراسي وقوانين متكي بر رعايت حقوق انساني در بسياري ازمناطق جهان عمل مي كنند. اينكه بخش وسيعي از اقليت هاي قومي مذهبي مثل كليميان، ارامنه، آشوريان و بهاييان، بدون اينكه با سيستم سياسي و قانوني كشورهايي كه در آن زندگي مي كنند، مخالفتي اساسی داشته باشند ناگزيربه ترك كشور خود مي شوند و وطن خود را در ايالات متحده آمريكا، ارمنستان و اسراييل جستجومي كنند، ناشي ازتحقير وتبعيض ويژهاي است كه آنها به طور مضاعف به لحاظ فرهنگي و اجتماعي در جامعه و همچنين از سوي محافلي كه به دلايل متفاوتي، منافعي را از طريق ايجاد خصومت در ميان گروههاي انساني مختلف دنبال مي كنند، متحمل مي شوند. انتشارافزايش يابنده ادبيات گوناگون و به راه اندازي سايت هاي اينترنتي تبليغاتي فارسي زبان، به ويژه عليه شهروندان يهودي، منحصرا به فضاي غير دموكراتيك و خشونت سياسي ، اجتماعي و فرهنگي در جامعه دامن مي زند و به همبستگي مسالمت آميز درون خلقهاي ايران كه اساسا داراي منافع مشترك هستند، آسيب ميرساند.
Jewish inmates in Buchenwald, hungry, sick and traumatized under Nazi persecution.
درادبيات سياسي اجتماعي ايران گهگاه به مسأله ملي اشاره مي شود اما تا كنون به طور مشخص وضعيت اقليتهاي كليمي، ارمني، آشوري و بهايي كه در چارچوب ايران فاقد سرزمين هستند، تحليل وبررسي نشده است. هدف اين نوشته پرداختن به علل اين بي اعتنايي نيست، بلكه تلاشي است، در جهت برجسته كردن اهميت طرح و بازبيني اين مسأله در مجموعه مباحث مربوط به صلح، دموكراسي و حقوق بشر، كه در اين نوشته تنها به يهودي ستيزي اختصاص مي يابد.
Jewish children in Auschwitz, 1944.
يهودي ستيزي در مسيحيت
تاريخ يهودي ستيزي در اروپا اساسا با دوران پيدايش مسيحيت و داعيه پيروان آن براي سلطه انحصاري و به رسميت شناساندن زور مدارانه دين خود به عنوان يگانه مذهب رسمي شروع مي شود. اولين گروههاي مسيحي در اروپا، يهودياني بودند كه به آيين عيسوي گرويده و با اتكا به انجيل، مسيحيت را به عنوان مذهب جانشين براي آيين يهود و به مثابه وحدت جديد و اسراييل حقيقي درك مي كردند. اين اعتقاد به نفي تعلق يهوديان به محدوده متحدين خدا و متهم كردن آنها به آزار و قتل مسيح منجر شد. يهودي ستيزي از قرن دوم ميلادي درتاريخ، ادبيات و موعظه هاي مسيحي با پيگيري دنبال شد و به شكل تحقيرديني وقومي در آيين مسيحي تكامل يافت. يهودي ستيزي اوليه در مسيحيت بر كندذهني و بردگي يهوديان، تكذيب رسالت مسيح و قتل اوتوسط يهوديان ونهايتا طرد آنان از سوي خدا تكيه دارد. البته در انجيل چشم انداز بازگشت و نجات آخرين بقاياي آنها مطرح و از زاويه دين شناسي با از بين بردن يهوديان و تحميل مسيحيت به آنان مرز بندي شده است. يهودي ستيزي در قرن ۴ و ۵ كه مسيحيت به دين دولتي ارتقا يافت، كيفيت نويني يافت. در اين دوره تخريب كنيسه ها، حمللات دايمي به يهوديان، تصويب قوانيني بر مبناي ممنوعيت گرويدن مسيحيان به دين يهود، جلوگيري از ازدواج ميان يهوديها و مسيحيان و محروم كردن يهوديان از شركت در مراجع رسمي و دولتي رايج شد [1]. يهودي ستيزي با گسترش مسيحيت در جوامع اروپايي ازمحدوده محافل ديني خارج و به بخشي از اعتقادات مذهبي ـ خرافي عوام تبديل شد. اوهامي ازقبيل به صليب كشيدن كودكان مسيحي و استفاده از خون آنها براي مراسم مذهبي و شفاي بيماران، مسموم كردن چشمه هاي آب توسط يهوديان حتي تا ميانه قرن يبستم، براي برانگيختن خشونت عمومي در ميان توده هاي مسيحي، عليه پيروان دين يهود مؤثر واقع مي شدند. خصومت ضد يهودي در قرن ۱۳ و ۱۴ ميلادي در اروپاي مركزي به تخريب بسياري از مراكز مسكوني و عبادتي يهوديان و كشتار جمعي آنها منجر شد. بدين ترتيب گرچه از ديدگاه بسياري از پژوهشگران، اختلافات عقيدتي ريشه خصومت ضد يهودي و عدم پذيرش اجتماعي آنها در تاريخ هزارساله قرون وسطي در اروپا را تشكيل مي دهد، اما محروم كردن آنان از مشاغل كليدي دولتي، مصادره زمينهاي آنها توسط زمينداران بزرگ وابسته به كليسا، ممنوعيت فعاليت آنها درحرفه هاي صنعتي توسط صنوف، به غارت كشيدن دائمي اموال و دارايي آنها، سوق دادنشان به خريد و فروش كالا و نزول خواري، و نهايتا تحريك توده هاي مذهبي عليه آنها دلالت برجنگ قدرتي با انگيزه هاي اقتصادي دارد كه با پوشش مذهب ميدان را مي آرايد. در اين جنگ كه هدفمند قدرت زدايي كامل يهوديان را ازحق مالكيت و شركت برابر در امور و حقوق اجتماعي دنبال ميكرد، يهودي به عنوان سمبل معصيت در افكار عمومي توده هاي محروم كه خود قرباني سودجويي زمينداران و تجار بزرگ بودند، معرفي شد. پروژه يهودي، سمبل گناه از سوي كليسا و قدرتمندان اقتصادي عصر به گونهاي در ميان عوام تبليغ شد كه توجهشان ازمكانيسم واقعي مناسبات تبعيضآميز اجتماعي به كينه و نفرت كور عليه "يهودي ذاتا گناهكار" منحرف شد. آدرنو و هوركهايمر [2] اين پديده را در ميان انسانها زير عنوان فرا فكني گمراه در مقابل فرا فكني انديشمندانه تعريف ميكنند. فرا فكني گمراه به معناي انتقال فاقد تآمل احساسات، عواطف و آرزوهاي سرخورده انسانها برروي يك موضوع، يا يك فرد ويا يك پديده است. فرا فكني گمراه درمثال يهودي ستيزي، ساختن تصويري بغايت منفي از يهودي و سپس تعبيه علت تمامي ناكاميهاي اجتماعي، اقتصادي و حتي فرهنگي وحسي خود بر روي اين كاراكتر شيطاني است.
Millions of innocent people were slaughtered by the III. Reich. Jews and many other victims from different nations were buried in mass graves.
اصلاح طلبان پروتستان ومسأله يهودي ستيزي
با تاسيس مراكز تجاري (اواسط قرن ۱۶) كه مبادلات پولي و تجاري را در انحصارخود در آوردند، تنها امكان موجوديت اقتصادي يهوديان نيزاز آنها سلب شد و روند به فقر كشانيدن و پراكنده كردن آنان ، ابعاد بيسابقه اي يافت. هم زمان با خشونتهاي اقتصادي، منزوي كردن فرهنگي و سياسي پيروان دين يهود، از طريق وادار كردن آنها به زندگي در محلات ويژه گتو و تحميل نصب علامت يهودانه بر لباسهايشان، كه بعدها در بسياري از كشورهاي ديگر نيزباب شد، به اجرا در آمد وبه اين ترتيب يكي از كريه ترين جلوه هاي تبعيض و تحقير هاي انساني به هنجاري اجتماعي تبديل شد، بدون آنكه درازاي قرنها قلع وقمع سياسي اقتصادي، ذره اي از جنون يهودي ستيزي درجوامع مسيحي اروپايي كاهش بيابد. حتي جنبش اصلاح طلبي پروتستانيسم درون كليساي كاتوليك نيز فاقد پتانسيل كافي براي مقابله با خشوت كور عليه دگرانديشي مذهبي بود. لوتر سركرده اين جنبش، تا زماني كه به گرويدن يهوديان به جنبش اصلاح طلبي اميدواربود، در نوشته اي زير عنوان " مسيح يك يهودي مادرزاد است"، اتهاماتي از قبيل كشتن مسيحيان و استفاده از خون آنها براي شفاي بيماران را مورد ترديد قرار داد و فساد كليساي پاپ را مسبب موفقيت و بقاي يهوديت اعلام كرد. لوتر در سال ۱۵۴۳ نظرات خود راتغيير داد و در نوشته اي به نام " از يهوديان و دروغهايشان " از لعن و نفرينهاي ديني فراتررفته و تعقيب و خونريزي " يهوديان ملعون و مطرود" [3] را به مقامات بالا توصيه كرد. لوتر در اين نوشته با صراحت به آتش كشانيدن كنيسه ها، ويران كردن خانه هاي يهوديان، طرد كردن آنها از خيابانها و شهرها، مصادره اموال و دارايي هاي آنها و وادار كردنشان به كارهاي دشوار بدني بدون دستمزد را تشويق و ترغيب مي كند. نفرت و خشمي كه لوتر به عنوان يك رهبر مذهبي در ميان پيروان بيشمار خود عليه قوم يهود اشاعه داد، ۵۰۰ سال بعد به مدد پيشرفت دانش و تكنولوژي! با تجهيزاتي مثل اتاق گاز و كوره هاي آدم سوزي تكامل يافته و به برنامه سياسي عملي حزب ناسيونال سوسياليست آلمان به رهبري هيتلرتبديل شد.
تعديل يهودي ستيزي در عصر روشنگري
در قرن هيجدهم مسيحيت از زاويه درك از خرد و قوانين طبيعت مورد انتقاد فلسفه روشنگري قرار گرفت. همراه با آن طرح دولت غير ديني، شكل پذيري دولت و فرد، اصل حق برابري همه انسانها و مسأله يهوديان به مركزتوجه روشنگران تبديل شد. . اصل جدايي دين ازدولت ،محروميت يهوديان را از آموزش و عدم شركت آنان در امور احتماعي را زير سئوال قرار داد و تدريجا ديوارهاي خارحي گتوهاي يهوديان ازميان برداشته شد و وضعيت آموزش براي آنها تا اندازه اي بهبود يافت. عليرغم اندك بودن تعداد طرفداران روشنگري در اروپا و تلقي متناقض و نوعي يهودي ستيزي پنهان در ميان اغلب آنها، مي توان انقلاب فرانسه و روشنگري در اروپا را از زاويه تفكر رواداري و عملكرد انقلابي و نقد خردمندانه از نظم موجود در جامعه، نقطه عطفي در تاريخ يهودي ستيزي تلقي كرد كه از ميان بر داشتن مرزهاي گروهي بين مسيحيان و يهوديان را هدف گيري مي كرد. تفاوتي كه ميان نحوه استدلال روشنگران اروپايي با طرفداران نظم و تفكرحاكم، در گفتار يهودي ستيزي وجود داشت را مي توان در مبحث "علت و معلول" خلاصه كرد. طرفداران نظم حاكم بر اين بودند كه " فساد و مضر بودن" قوم يهود دليلي براي تحقير و محروميت اجتماعي آنهاست. در مقابله با اين نظر،انقلابيون فرانسه و روشنگران آلمان تحقير و محروميت هاي اجتماعي يهوديان را مسبب " فساد ومضر بودن" يهوديان مي دانستند. راه حلي كه ارائه مي شد، بر پايه معتبر دانستن حقوق انساني و اجتماعي براي اقليتي قومي و مذهبي قرار نداشت، بلكه به رسميت شناختن اين حقوق را به اينكه يهوديان ديگر يهودي نباشند [4] و از اعتقادات و آداب و رسومِ ويژهء خود دست بردارند، مشروط مي كرد.
تئوريسين هاي سوسيالسيت مثل فوريه و سنت سيمون از زاويه انتقاد به سرمايه داري مالي، " بانكدارن يهودي" را مورد حمله سياسي قرار مي دادند. نكته قابل توجه درا ين نحوه انتقاد سياسي اجتماعي كه با چاشني يهودي ستيزي ارائه مي شود اين است كه همزمان خشم وكينه طرفداران خود را نسبت به آئين يهوديت برمي انگيزد و نوك تيز حمله سياسي نه متوجه سرمايه داري، بلكه يهوديان مي شود. تناقض اين نگرش در اينست كه ،هيچگاه بانكداران و سرمايه داران غيريهودي را زير عنوان "سرمايه دار مسيحي" و يا "سرمايه دار مسلمان" مورد حمله دو پهلو قرار نمي دهد.
Un convoi de déportés arrivant à Auschwitz.
نگرش كارل ماركس نيز درتحليل نهايي عدم پاسخ صريح به وضعيت فلاكتبار بروز يهوديان عصر خود بود. او دراثر معروف خود " درباره مسئله يهود" [5] ، امر آزادي سياسي يهوديان را مشروط به تحقق آزادي دولت از همه مذاهب موجود (دولت غير ديني) ميانگارد. سپس گرچه آزادي سياسي را گامي بزرگ تلقي ميكند، اما آنرا از زاويه كمال نايافتگي و تضاد آلود بودن و فاصله آن با آزادي غايي بشري ناكافي ارزيابي ميكند. ماركس در نهايت مسئله آزادي مدني يهوديان را با اين استدلال كه تنها آزادي سياسي و نه آزادي انساني را مد نظر دارد به نقد ميكشد.
تشديد يهودي ستيزي از طريق ارتقا آن به مسئله نژادي
دراواسط قرن نوزدهم يهودي ستيزي ابعاد نويني يافت و از طرف نظريه پردازان ضد يهود به عنوان مسئله نژادي تعريف و تبليغ شد. در اين زمينه نوشته هستون استوارت چمبرلين [6] در سال ۱۸۹۹ زير عنوان " پايه هاي قرن نوزدهم" نقش بسزايي ايفا كرد. او دراين كتاب تاريخ جهان را از ديدگاه نژادي به نگارش در آورده و به تبليغ برتري نژادي ژرمن–آريايي پرداخته و يهوديان را به عنوان " ضد نژاد " ي خطرناك تشريح مي كند. به اين ترتيب تركيب نژاد آريا با مسيحيت نوعي نژادگرايي با عناصر ديني را به وجود آورد كه در ميان توده هاي متمايل به ناسيوناليسم در آلمان استقبال قابل توجهي يافت. پيامد اين امراين شد كه اغلب سازمانها و گروههاي ناسيوناليست، برنامه خود را با بندهايي كه محتوي آنها تحقير وتبعيض يهوديان بود، تكميل كردند.
Photographie prise par les S.S. dans le camp de Mauthausen et découverte à la libération du camp.
La nudité était un moyen d'humilier et de détruire les déportés.
On voit aussi les effets de la sous alimentation des déportés.
La nudité était un moyen d'humilier et de détruire les déportés.
On voit aussi les effets de la sous alimentation des déportés.
يهودي ستيزي در فرانسه برخلاف آلمان، ويژگي سنتي ـ مذهبي خود را حفظ كرد و به همين دليل نيزكمتر خصلت خشونت آميز به خود گرفت و در" ماجراي دريفوس" كه روشنفكران فرانسوي و به ويژه "اميل زولا" نويسنده معروف فرانسوي دربرابر اتهام واهي جاسوسي به يك افسر يهودي فرانسوي (دريفوس) درارتش فرانسه ، براي ايجاد موج ضد يهودي در جامعه، مقاومت و افشاگري كردند، شكست سختي خورد. به همين دليل نيز پيروزي نيروهاي ليبرال در برابر نيروهاي يهودي ستيزكه دريفوس را به حبس ابد محكوم كرده بودند، به عنوان مبارزه اي با تكيه به ايده آلهاي هاي انقلاب فرانسه محسوب و ارزش گذاري مي شود. يهودي ستيزي در فرانسه پس از ماجراي "دريفوس" كمتر به عرصه سياسي راه يافته و همچنان خصلت سنتي خود را حفظ كرده است.
موقعيت يهوديان در امپراطوري تزارهاي روسيه به گونه اي ساختاري با وضعيت آنها در اروپاي غربي و مركزي متفاوت بود. يهوديان در روسيه، اقليتي فقرزده و منزوي را تشكيل مي دادند. تمركزآنها در مناطق ويژه منجر به حفظ افراطي فرهنگ سنتي و تداوم كشمكش با مسيحيت حاكم درمحيط زندگي شان مي شد. در دوره الكساندر دوم، يهوديان اجازه ورود به مدارس كشوري را يافتند، گرچه حق سكونت خارج از گتوهاي ويژه كه بتواند زمينه يك آشتي فرهنگي را فراهم آورد، همچنان از آنها سلب مي شد. در سال ۱۸۸۱ آلكساند دوم توسط يك گروه ترريستي به قتل رسيد. شركت يك دختر يهودي دراين حمله تروريستي، اتهام قتل تزار آلكساندردوم را به مجموعه جرائم و گناهان تاريخي قوم يهود افزود و زمينه حملات خشونت آميزمداوم به اقليت يهودي در روسيه را فراهم آمد. تا سال ۱۸۸۴ نزديك به ۲۵۹ يورش خونين به محلات و مساكن يهودي صورت گرفت [7]. برخلاف يهودي ستيزي در اروپاي غربي كه بربسترحسد و رقابت اقتصادي رشد كرده بود، يهودي ستيزي روسي بر پايه ضديت با يهوديان از زاويه رشد علمي و روشنفكرانه در ميان آنها، شركت وسيعشان در جنبش چپ انقلابي و جنبش كارگري و جهت گيري سكولاريستي آنها بود. به همين دليل نيزيهوديان همواره از طرف يهودي ستيزان محافظه كار در كنار ليبرالها و روشنفكران طرفدار مدرنيسم و انقلاب اجتماعي به عنوان يك مقوله مشترك مورد حمله قرار مي گرفتند.
يهودي ستيزي به عنوان مبارزه ناسيوناليستي
برغم شركت وسيع و فعالانه يهوديان آلمان ( كه عمدتا زير نفوذ حزب سوسيال دموكرات بودند) در جنگ جهاني اول، هيچگونه تغيير قابل توجهي دروضعيت اجتماعي آنها به وجود نيامد و حتي آوازه رشادتهاي آنها در جنگ به تشديد جو يهودي ستيزي كه طبق روال سنتي از طرف حكومت نيز تحريك و دامن زده مي شد، منجر شد. ويژگي اين دوره گسترش سازمان يافته يهودي ستيزي در جامعه از طريق تاسيس احزاب و گروهاي مجهز به هيستري يهودي ستيزي از جمله حزب خلقي ناسيوناليستي آلمان بود. ادبياتي قويا نژادپرستانه و يهودي ستيزانه از قبيل " گناه در برابر خون" [8] و پروتكل هاي حکمای صهيون" [9] كه تغذيه گاه تئوريك نيروهاي سركوبگر وخشن فاشيستي تا عصر كنوني هستند، در اين دوره انتشاريافتند. كتاب پروتكل هاي حکمای صهيون كه تز توطئه جهاني يهود را تبليغ مي كرد، در اروپا و بسياري كشورهاي ديگر مورد استقبال قابل توجهي قرار گرفت و تز اصلي آن به عنوان يكي از مهمترين اتهامات جهاني يهوديان، ابعادي وسيع يافته و توسل به آن هرگونه تبعيض و خشونت عليه يهوديان را توجيه پذير مي كرد. يهودي ستيزي با پروتكل ها يك مدل توضيحي جهاني پيدا كرد: بر اساس اين مدل يهوديت جهاني از طرفي پشت سر انقلاب جهاني بلشويكي و از طرف ديگر پشت سركاپيتالسم قرار گرفته و بحرانهاي اقتصادي و تورم را موجب مي شد. ازجمله تبليغات ويرانگري كه در آلمان پس از شكست مفتضحانه ارتش در جنگ جهاني اول در ميان توده هاي خسارت ديده صورت گرفت و زمينه فكري و رواني فاجعه قتل عام يهوديان و كوره هاي آدم سوزي را دردوره هاي بعدي فراهم آورد، مقصر قلمداد كردن نيروهاي مخالف داخلي و به ويژه توطئه يهود در شكست ارتش آلمان بود.
Buchenwald
Pile de corps près du crématoire de Buchenwald.
Photo prise au moment de la libération du camp, le 23 avril 1945.
Pile de corps près du crématoire de Buchenwald.
Photo prise au moment de la libération du camp, le 23 avril 1945.
Libération du camp de Mauthausen
Dachau
Une pile de corps dans le camp de Dachau nouvellement libéré.
(fin avril-début mai 1945)
Une pile de corps dans le camp de Dachau nouvellement libéré.
(fin avril-début mai 1945)
يهودي ستيزي و كشتار خلقي توسط دولت ناسيونال سوسياليسم آلمان ۱۹۳۳ – ۱۹۴۵
يهودي ستيزي درسال ۱۹۳۳ براي اولين بار در تاريخ به عنوان يك دكترين، در دولتي اعلام شد كه درآن افراطي ترين حزب ضد يهود به رهبري آدولف هيتلر، به قدرت رسيده بود. اقدامات اين دولت از بايكوت مغازه داران يهودي آغاز شد. در سال ۱۹۳۵ به دنبال تصويب" قوانين نورنبرك"، تبيعضات اجتماعي بر پايه تفاوت خوني ميان آلمانها و يهوديها تصريح شد و يهوديان در قانون به عنوان شهروندان درجه دوم اعلام شدند. بر مبناي اين قوانين ازدواج يهوديان با شهروندان غير يهودي زير عنوان حفا ظت از خون و شرافت آلماني ممنوع اعلام شد. سلب اجازه كار ازپزشكان و وكلاي يهودي، ممنوعيت ورود كودكان يهودي به مدارس آلماني، تحميل نصب علامت J روي كارت شناسايي همه يهوديان تا سال ۱۹۳۸ زمينه را براي يورشهاي خونين نيروهاي ضربتي رايش سوم عيله يهوديان فراهم آورد. با مهاجرت گروههاي وسيعي از يهوديان، دست ناسيونال سوسياليستها براي ادامه سركوب يهوديان باز تر شد. با تصويب قانون " جدا كردن يهوديان از زندگي اقتصادي آلمان" يهوديان به بي خانماني مطلق سوق داده شدند. به پيروي از اين قانون كليساي پروتستان نيزكارمندان و كشيش هايي كه نسل قبليشان به يهوديت منتسب مي شدند، از خدمت در كليسا اخراج شدند. كار اجباري، و تحميل نصب ستاره زرد روي لباس يهوديان، به تحقير و تبعيض آنها ابعاد بيسابقه اي بخشيد. آخرين مرحله تعقيب و سركوب عبارت بود از بيرون راندن اجباري يهوديان از آلمان به شرق اروپا و به قتل رسانيدن سيستماتيك آنها از سال ۱۹۴۱. تا شروع جنگ جهاني سياست ناسيونال سوسياليستها براي حل مسئله يهود، بيرون راندن آنها از آلمان بوداما با اشغال لهستان و مواجهه شدن با وزن سنگين يهوديان در تركيب جمعيتي لهستان و به دنبال آن با تصرف بخشهاي ديگر اروپا مسئله يهود از چارچوب آلمان خارج وابعادي درون اروپايي يافت. طبيعتا بيرون راندن يهوديان به يك قاره ديگر امكانپذير نبود. بنابراين ژانويه ۱۹۴۲ سران حزب ناسيونال سوسياليست در كنفرانسWannsee ِ «واناسی» گردهم آمده و به چاره جويي پرداختند. نتيجه اين كنفرانس كار اجباري در اردوگاههاي كار با هدف نابود كردن زندانيان از طريق كار جانفرسا و فرستادن يهوديان سراسر اروپا به كارخانه هاي مرگ ( اتاقهاي گاز و كوره هاي آدم سوزي)،كه به آخرين دستاوردهاي تكنيكي مجهز بودند، بود. طبق تصميمات درج شده در پروتكل اين كنفرانس، مي بايست ۱۱ ميليون يهودي ساكن اروپا به قتل مي رسيدند. [10] ناسيونال سوسياليستها تا قبل از شکست در استالينگراد و متوقف كردن جنگ از سوی متفقين، نيمی از 11 ميليون يهوديان ساکن اروپا را به قتل رساندند. علاوه بر كشتار جمعي يهوديان، گروههاي ديگري از جمله كمونيست ها سوسيال دموكراتها، معلولين، همجنسگرايان، اقليت هاي سينتي و روما، زناني كه به تن فروشي متهم مي شدند، ييكاران و بي سرپناهان نيز به دليل آلوده سازي نژاد ژرمن به مرگ محكوم شده و به اردوگاههاي كار اجباري و "آشويتس" [11] فرستاده شدند.
يهوديستيزي پس از ۱۹۴۵
يهوديستيزي پس از "آشويتس" با ويژهگيهاي نويني بروز پيدا ميكند:
• گرچه به قتلعام يهوديان اشاره ميكند، اما با هدف تكذيب آن ويا مقصر قلمداد كردن يهوديان در عملي شدن اين فاجعه.
• در برخي از كشورهاي اروپا درحالي كه از سويي يهودي ستيزي در رسانه هاي گروهي موردانتقاد واقع ميشود، از سوي ديگر يهوديان اين كشورها همچنان در انزوا به سر برده و مورد تحقير واقع مي شوند.
• يهودي ستيزي مدرن ديگر خصلت نژاد پرستانه نداشته و غالبا در شكل انتقاد و ضديت با صهيونيسم ابراز مي شود. اقدامات جنگ طلبانه و خشونت آميز دولت اسرائيل همواره بهانهاي است براي بروز خشم و نفرت كور عليه يهوديت و همه يهوديان جهان.
تلقي اسلام از يهوديت
همچنانكه يهودي ستيزي در اروپا به طورِ قوی متأثر از تعليمات مسيحيت به عنوان مذهب رسمي و غالب در جوامع وافكار عمومي ساكنين اين قاره بوده است، وضعيت يهوديان دركشورهاي مسلمان را نيز بدون توجه به تلقي و تعاريف مطرح درادبيات و تعاليم اسلامي نميتوان به درستي بررسي كرد. خطوطي كه نحوه رابطه با يهوديان را دردين اسلام تعيين مي كنند، عبارتند از؛
• از ديدگاه اسلام، مذاهب يهودي و مسيحي به عنوان دينهايي كه بر بنياد تكخدايي به وجود آمدهاند، صاحب كتاب آسماني هستند كه حقيقت خود را از عالم الهي الهام گرفته اند و پيامبرانشان، فرستادگان برحق خدا بودهاند، رسميت داشته و به اين اعتبارمورد احترام قرار دارند.
• از اين رو پيروان دينهاي تك خدايي و صاحب كتاب هيچگاه از سوي اسلام به عنوان " بي دين و بي اعتقاد" مورد سرزنش قرار نگرفتهاند، بلكه احترام به اين مذاهب و امنيت پيروان آنها توصيه شده است.
• دين اسلام در تعاليم پايهاي اسلامي، به عنوان كاملترين دين و محمد پيامبر اسلام به عنوان آخرين برگزيده و فرستاده خدا معرفي ميشود. گرويدن به اسلام درآيين اسلامي وظيفه تمامي خداپرستان از جمله پيروان دين هاي ديگر (مسيحي، يهودي وغيره) اعلام ميشود. به اين اعتبار پيروان تمامي ديگر مذاهب از زاويه نپيوستن به اسلام، مورد انتقاد مسلمانان معتقد قرار دارند.
• درتعاليم دين اسلام برخلاف مسيحيت در دوره قدرتگيري كليسا، سنت خشونت عمومي عليه يهوديان، بيرون راندن گروهي آنها و يهودي كشي مطرح نشده است. يهوديان در برخي احاديث از زاويه نگرويدنشان به اسلام مورد تحقير واقع شدهاند ولي اعمال خشونت عليه آنها صراحت نيافته است. فقدان حقوق برابر براي يهوديان در اغلب كشورهاي اسلامي و اعمال پارهاي تبعيضات اجتماعي و تحقير فرهنگي مانع از اين نبوده است كه گروههاي وسيعي از يهوديان اروپايي ،كشورهابي اسلامي را به عنوان مأمن و گريزگاهي ازخشونتهاي مرگبار سياسي و تبعيضات فرهنگي در كشورهاي اروپايي موردانتخاب قرار ندهند.
وضعيت يهوديان در ايران
هما ناطق [12] ناريخ نگار، درتشريح وضعيت يهوديان از دوره حكومت قاجار و چگونگي يهودي آزاري درايران نكات قابل توجهي را مورد بررسي قرار مي دهد؛
• يهوديان در ايران به تنگدستترين گروههاي اجتماعي تعلق داشتند.
• از كمترين پشتيباني اجتماعي وفرهنگي برخوردار بودند.
• يهودي آزاري در ايران هرگز جنبه فقهي و ديني ، نهادي و مكتبي، چنانكه در اروپا معمول بود، نداشت.
• يهودي آزاري در ايران هرگزاز سوي حكومت و دولتمردان نبود [13].
• يهودي آزاري عمدتا با هدف رقابت ااقتصادي با كسبه و خرده بازرگانان يهودي و همچنين تلكه و سركيسه كردن آنها از طريق تهديد جاني صورت ميگرفت.
• يهودي آزاري همچنين به تحريك سيدها و طلاب نوپا دامن زده ميشد. به گونهاي كه " هر سيدي كه ميخواست مريدي و آوازهاي دست و پا كند، برغم مخالفت مراجع ديني اعلان جهاد به يهوديان ميداد" [14].
هما ناطق مثالهاي تاريخي متعددي [15] جهت اثبات اظهارات خود به نگارش در ميآورد. در اين مثالها كه اغلب آنها بر پايه درگيريهاي مالي ميان دكانداران وتجار با رقباي يهودي صورت ميگيرد، همواره رقيبانِ يهودي با سلاح ضديهودي كه بسيج مسلمانان مؤمن و اعمال خشونت از قبيل يورش به خانه ها و محلات يهودي نشين، غارت اموال آنها ، مجروح كردن و حتي به قتل رسانيدن يهوديان را امكانپذير ميكند، از پا در آمده و از ميدان خارج ميشوند. او در ادامه به وقايع سالهاي ۱۸۹۱ (۱۳۰۹ ق) و شورش مردم عليه امتياز تنباكو و افزايش نارضايتي اجتماعي اشاره كرده و مي نويسد كه در همدان حكومت وقت به جاي چاره انديشي به جان يهوديان افتاد، چسباندن علامت "يهودانه" با علامت سرخ و زرد را بر روي پوشاك يهوديان اجباري كرد و مقررات زير رابه كار بست:
• روزهاي باراني يهوديان حق بيرون رفتن از خانه هايشان را ندارند.
• زن يهودي نبايد در كوچه و بازار روي خود را بپوشاند و بايستي چادر دو رنگ سر كند، تا به جاي مسلمان گرفته نشود.
• هر يهودي بايد يك تكه پارچه سرخ رنگ(يهودانه) روي پوشاك خود بزند.
• نبايد در راه از يك مسلمان جلو بزند.
• اگر مسلماني به يك يهودي توهين كند، يهودي بايد سر به زير اندازد و خاموشي گزيند.
اين مقررات كه در اسنادي متشكل از ۲۲ ماده تنظيم شده بود، حتي گچكاري در درون خانه يهوديان را كه ميبايستي كوتاه تر از خانه مسلمانان باشد، منع دانسته و اختناق عليه آنان را تا بدانجا مي رساند كه حق تراشيدن ريش براي مردان يهودي، گردش و هواخوري در خارج ازشهر، شادي و پايكوبي به مناسبت جشن عروسي و حتي حق خوردن ميوههاي خوشمزه را ازآنان سلب ميكرد.
اظهارات هما ناطق را در دو نكته از زاويه عدم دقت ميتوان مورد ترديد قرار داد:
۱- برخلاف اين ادعا كه يهوديآزاري در ايران جنبه ديني وفقهي نداشته است، بررسي دقيق وقايع گزارش شده دركتاب "كارنامه فرهنگي فرنگي در ايران"، حاكي ازعملكرد علل و ريشههاي اختلاف ديني علاوه بر مسائل اجتماعي در تعارضات اجتماعي ـ سياسي عليه يهوديان است. مسلما نابرابريها و تبعيضات اجتماعي زمينه ساز تمامي اعتراضات اجتماعي، چه درآنجايي كه گروههاي مختلف اجتماعي ازطريق همبستگي بيشتر با يكديگربراي حل معضلات اجتماعي مشترك به جنبش در ميآيند و چه در آنجايي كه بر اثر ناآگاهي اختلاف مذهبي و يا فرهنگي را علت ناكاميهاي اجتماعي خود دانسته و به جان يكديگر ميافتند، هستند. به اين اعتبار حتي حمايت وسيع و بدون قيد وشرط مردم آلمان از سركوب ، اختناق، نسلكشي گروههاي اجتماعي ضعيف وبيپناه و جنگ جهاني ويرانگري كه فقط در اتحاد جماهير شوروي ۲۰ ميليون تلفات به دنبال داشت، توسط برخي تاريخ نگاران با اتگيزه هاي بيكاري تودهاي و فقراجتماعي در دوره جمهوري وايمار استدلال ميشود. اما اينكه حزب ناسيونال سوسياليست موفق شد كه با مقصر قلمداد كردن يهوديان در بحران اقتصادي و بيكاري، توده هاي بيكارو فقر زده را عليه يهوديان بسيج كند، فقط يكی از فاكتورهای تعيين كننده در اين مسأله را بيان ميكند. فاكتورتعيين كننده ديگرکه متکی بر فرهنگ مسيحي حاكم در جامعه بود بر بنياد نفرت ومخالفت با يهوديت قرار داشت. اگر تنها به ناخرسنديهاي اجتماعي در ميان تودهها به عنوان انگيزه بسيجپذيريشان عليه يهوديان اكتفا كنيم، در پاسخگويي به در امان بودن سرمايهداران، متمولين ، بنگاههاي معاملات پولي غير يهودي از يورشهاي حزب ناسيونال سوسياليست و توده هاي طرفدار آن، در ميمانيم. بر همين مبنا نيز فاكتوراختلاف ديني در تهاجم به يهوديان در دوره قاجار كه با همكاري و پشتيباني مردم عادي مسلمان صورت ميگرفت، به ويژه در بررسي مسأله يهوديان در ايران داراي اهميت است. اينكه چرا تودههاي محروم وفقر زده ريشه نابسانيهاي اقتصادي خود را درنگاه اول در وجود ثروتمندان و متمولين حول وحوش خود ببيند و دچار حسد اجتماعي بشوند، را مي توان با انگيزه هاي اجتماعي توضيح داد اما اينكه چرا اين حسد اجتماعي منحصرا معطوف به ثروتمندان و بازرگانان يهودي ميشود را فقط مي توان از طريق تحريك انگيزههاي مذهبي و فقهي توضيح داد. چنانكه در رقابت اقتصادي ميان دو بازرگان مسلمان كه درحقيقت نيز عرصه كسب و كار اقتصادي را بر يكديگرتنگ ميكنند،هرگز فاكتور مذهبي و اعتقادي به عنوان نقطه ضعف طرف مقابل در كشمكشهاي مربوطه موضوعيت پيدا نميكند. به اين اعتبار تز ايدهئولوژيك و ديني نبودن يهودي ستيزي در ايران قابل ترديد است.
۲- تز ديگري كه هماناطق در كتاب " كارنامه فرهنگي فرنگي در ايران " نمايندگي ميكند، مبرا دانستن حكومت و دولتمردان از امر يهودي آزاري در ايران، است. اينكه حتي در دوره قاجار بتوان از يك دولت مركزي و مقتدر سخن گفت، بسي دشوار است. چرا كه در كنار حكام محلي كه درمنطقه خود صاحب قدرت و فرمانروايي بودند، مراجع مذهبي وسلسله مراتب مربوط به آنها داراي قدرت تصميم گيري و به ويژه داراي قدرت بسيج تودهاي قابل توجهي بودند و به اعتباري به بخشي از حكومت تعلق داشتند. مثالهاي نگاشته شده در كتاب گواهي بر صحت اين ادعاست.
" در ۱۶ ماه مه ۱۸۹۷(۲۰ ذيحجه۱۳۱۴ق) سيد ريحانالله نامي كه تا ديروز ناشناس بود به ناگه سر برآورد. بهانهاش اين بود كه چرا در تهران يهودانه روي پوشاك كليميان ديده نميشود و چرا اينان موي سر را يهوديوار نميزنند. ده نفري به سركردگي سيد ريحانالله محله يهوديان را محاصره كردند.(....) شاه و حكومت و مجتهد تهران ميرزا حسن آشتياني، همگي بسي كوشيدند سيد ريحانالله را از خرشيطان پياده كند. سودي نبخشيد. سيد پافشار بودكه بايد يهوديان خواستهاي او را بپذيرند. (.....) جماعت يهود از نو دست به دامان ميرزا حسن آشتياني شدند. او دريغ نكرد و سيد را نكوهيد. اما ريحانالله پاسخي توهين آميز براي مجتهد فرستاد و او را دست نشانده ومأمور خواند. سرانجام در ۱۴ ژوئن همانسال مظفرالدين شاه دستخط نويني درپشتيباني از يهوديان نوشت.(....) سيد خبر را به گوش مريدان خود رساند و در دم راه پيمايي راه افتاد. حكومت مشتي سرباز فرستاد تا از محله يهوديان دفاع كنند. اما پايان شورش مديون مبلغ هنگفتي بود كه سيد ريحانالله از يهوديان ستاند و از در آشتي در آمد." [16]
مثالهاي مشابه ديگري كه غائله با غارت و كشته شدن يهوديان پايان ميپذيرد، حكايت از نوعي تعدد مراكز قدرت در آن دوره ميكنند. در اين تعدد مراكزقدرت (سلطنت، قدرتهاي محلي و نمايندگان سلسله مراتب مذهبي) شاهان ومراجع بزرگ مذهبي عمدتا سياستي با مختصات كلي زير را پيش ميبردند:
• به تبليغ وترويج و سازماندهي يهودي آزاري نميپرداختند.
• در قائله ها و يورشهاي يهودي ستيزانه نقش وساطتآميز و آشتي جويانه بر عهده ميگرفتند.
• قائل به برابري حقوق اجتماعي و سياسي اقليت يهودي نبوده و در اين زمينه گام قابل توجهي بر نداشتند. قابل توجه است كه يهوديان تا به حكومت رسيدن رضاشاه جزيه ميپرداختند. آنها در دوره رضاشاه براي نخستينباراز پرداخت جزيه معاف شدند.
بنابراين ميتوان از شاهان و دولتمرداني در حكومت سخن گفت كه در امر يهودي آزاري دخالت نكرده و حتي هنگام يورشهاي ضد يهودي نقش ميانجي ميان يهوديان قلع و قمع شده و نيروهاي مهاجم را انجام ميدادند. اما براي بهبود وضعيت اجتماعي و امنيت سياسي آنها نيزگامي بر نمي داشتند. به همين دليل نيز يهودي آزاري به مثايه يك سنت، در جامعه پذيرفته ومدام تكرار ميشد. اصولا تفكر يهودي ستيز مورد سرزنش اجتماعي وممنوعيت قاطع حكومتي قرار نميگرفت.
يهودي آزاري مدرن در ايران
آنچه كه ويژگي مثبت يهودي آزاري در ايران و تمايز برجسته آن با يهودي ستيزي دراروپا بشمار ميرود، نخست نهادي و مكتبي نشدن اين خصومت ديرينه در جامعه ايران و سپس عدم حمايت متمركزو سيستماتيك از سوي حكومتهاي ايراني است. تاريخ يهودي ستيزي در اروپا نيز نشان ميدهد كه تا ۱۸۹۹ كه تئوريسين هاي نژاد گرا ، يهوديان را به عنوان يك نژاد تعريف نكرده بودند، و يهودي ستيزي صرفا اززاويه اختلافات ديني بروز ميكرد، دامنه و شدت آن به مراتب محدودتر و خشونت آن قابل كنترل بود. پس از تعريف يهوديان به عنوان يك نژاد، اتهام توطئه جهاني براي ايجاد سلطه مطلق يهوديان بر روي كره زمين و نقش مخرب اقتصادي، نيز به جرائم آنها افزون شده و بسيج افكار عمومي غير مذهبي از اين طريق امكانپذير شد. از آنجا كه يهودي آزاري در ايران هرگزابعاد نژادي و ناسيوناليستي نيافته است، به تبع آن نيز احزاب و گروههاي سازمان يافتهاي كه به برنامه و اساسنامه ضد يهودي مجهز باشند ، دليل وجودي پيدا نكردهاند. برخورد با يهوديان تا نيمه دوم قرن بيستم عمدتا داراي خصلتي محلي و در محدوده اختلافات مذهبي و فرهنگي جامعه قرار داشت. اين وضعيت با تاسيس دولت اسرائيل به شيوهاي زورمدارانه، دچار تغييراتي شد و علاوه بر خصلتهاي سنتي، ابعاد سياسي نيز به خود گرفت. سنگ بناي دولت اسرائيل، كه پس ازجنگ جهاني دوم و فاجعه قتل عام عمومي ميليونها يهودي با همفكري و حمايت دولتهاي اروپايي به وجود آمد، از همان ابتدا با بيرون راندن دستهجمعي فلسطيني ها از روستاها ومناطق مسكونيشان، قتل عام بخشهايي از آنها و ويران كردن مناطق پاكسازي شده براي ساختن پايگاهها و شهرهاي اسرائيلي گذاشته شد. نحوه ورود خشونت آميز اسرائيل به خاورميانه خشم مردم فلسطين و اكثر مسلمانان جهان را برانگيخت. به نظر ميرسيد كه " دولتهاي اروپايي براي جبران يهودي كشي توسط آلمان هيتلري، تاسيس اسرائيل را نه درايالت " بايرن " و يا در" شلزويگ هولشتاين"، بلكه بر دوش ملت فلسطين گذاشتهاند." [17]
يكي از وجوه يهودي آزاري مدرن در كشورهاي اسلامي و از جمله در ايران، كم بها دادن به نقش سياست هاي جهاني و دولت اسرائيل كه حقيقتا منافع واقعي يهوديان جهان را نمايندگي نمىكند، در مسئله اسرائيل و محكوم كردن عمومي يهوديان در اشغال وايحاد خشونت و ويرانگري در فلسطين است. در اين مورد اشاره به دو نكته ضروري است:
• تمام يهوديان جهان، مدافعين دولت اسرائيل نيستند و بخش وسيعي از آنان داراي نگرش انتقادي به سياست هاي دولت اسرائيل هستند.
• شهروندان اسرائيل كه بسياري از آنها چه در برنامه ريزي وچه در چگونگي تاسيس اسرائيل نقشي نداشتهاند، يكدست نيستند. در كشور اسرائيل نارضايتيهاي اجتماعي–سياسي، احساس عدم امنيت و مخالفت با جنگ وسياست هاي راديكال دولتي وجود دارد.
• نكته قابل توجه ديگر استقلال نسبي دولتها از ملت و شهروندان ساكن در يك كشور معين است. دولتهاي بسياري در جهان داعيه نمايندگي ازاين و يا آن كيش و مرام و مذهب را كرده وميكنند كه الزاما با عملكرد سياسي و اجتماعي آنها انطباق نداشته و مورد تاييد و پشتيباني مطلق مردم كشورشان در اشكال آشكار و پنهان نيز نبودهاند.
• نيروهاي محافظهكار در اسرائيل بيشترين بهرهجويي را از جنگ و حملاتي كه به شهروندان اسرائيلي ميشود، براي تثبيت قدرت خود انجام ميدهند.
به اين اعتبار نه فقط يهوديان جهان بلكه همه يهوديان ساكن اسرائيل را نمي توان براي سياستهاي غير انساني و خشونتبار دولت اسرائيل، مقصر ومحكوم قلمداد كرد.
دومين وجه يهودي ستيزي مدرن، وارداتي بودن آن است. در اين مورد بايد به توضيحات ابتداي اين بخش درباره ويژگيهاي وضعيت يهوديان در ايران اشاره كرد:
• يهوديان در ايران همواره به عنوان اقليت مذهبي صاحب كتاب كه دين و پيامبرشان مورد احترام اسلام قرار گرفته و امنيت آنها مورد تاكيد قرار گرفته است.
• يهوديان در ايران هرگز به عنوان يك نژاد و يا ملت در نظر گرفته نشده، بلكه به عنوان شهرونداني با حقوق اجتماعي محدودتر در جامعه حضور داشتهاند. بنابراين نيز يهودي آزاري در ايران نهادي و مكتبي نبوده و صرفا خصلت مذهبي و فرهنگي داشته است.
• يهوديان در جمهوري اسلامي به عنوان پيروان يك مذهب معتبر به رسميت شناخته شده و داراي يك نماينده در مجلس هستند.
از اين رو مطرح شدن نظريات غير مستند و اثباتناپذير روژه گارودي [18] كه به دليل جعل وقايع تاريخي در كتاب اسطوره هاي بنيانگذار سياست اسرائيل توسط دولت فرانسه مجبور به پرداخت جريمه شد، و پذيرفتن تزهاي او ، كه متاثر از ايدهئولوژي يهودي ستيزي در اروپا است، نوعی ضديت کور با يهوديان را در ايران دامن می زند. او در كتاب خود قتلعام ۶ ميليون يهودي اروپايي در اردوگاه آشويتس را تكذيب ميكند و آنرا ترفندي در دست دولت اسرائيل از بدو تاسيس تا كنون اعلام ميكند. بنياد اين تئوري، " توطئه جهاني يهود" وتكرار نظراتي است كه با علم كردن تز " يهودي به عنوان يك نژاد مخالف" ، جنگ نژادي عليه آنان را به منظور پاك كردن نژاد ژرمن، به راه انداخت. نظرات گارودي درباره " افسانه آشويتس" به اندازهاي تاسفبار است كه متفكر بنام فلسطيني ادوارد سعيد با اعتقادات عميق ضد صهيونيستي در مقابل موهومات او به مخالفت برخاسته است: " اسرائيل نه جنوب آفريقا و نه الجزاير ويا ويتنام است، و يهوديان چه خوشمان بيايد و چه خوشمان نيايد، استعمارگران معمولي نيستند. آنها آشويتس را تجربه كردهاند، آنها بدون هيچگونه ترديدي قربانيان يهودي ستيزي هستند. ادعاي اينكه آشويتس فقط اختراع صهيونيستهاست به طرز غير قابل تحملي در جريان است. چگونه ميتوانيم از جهانيان بخواهيم كه رنجهاي اعراب را بشناسند، وقتي كه ما از سويي قادر نيستيم رنج ديگران را به رسميت بشناسيم، حتي وقتيكه آنها سركوبگران ما باشند و از سوي ديگر از پرداختن به واقعيت هايي اجتناب مي كنيم، كه در دنياي ساده تصورات برخي از روشنفكراني كه رابطه ميان آشويتس و دولت اسرائيل را نميخواهند ببينند، نميگنجد." [19] . همچنين محمود درويش معروفترين شاعر فلسطيني عصر كنوني در پنحاهمين سالگرد بيرون رانده شدن فلسطيني ها در سال ۱۹۴۸ اعلام كرد كه " فاجعه يهودي كشي (شعا) را نبايد بيش از اين مورد بياعتنايي قرار داد. در اين ارتباط بايستي عليه يهودي ستيزي در درون صفوف خودمان حركت كنيم" [20].
يهوديان، شهروندان كشور ايران هستند. تاريخ طولاني زندگيشان در ايران، از زمان سلطنت شاه هخامنشي كوروش آغاز ميشود. برغم تبعيضاتي كه همواره عليهشان اعمال شدهاست، ايراني هستند و كشور ايران از قرنهاي متمادي وطنشان بودهاست. مثل ديگر خلقها، اقوام و اقليت هاي مذهبي ساكن ايران، با تنوعشان به غناي فرهنگي ايراني افزودهاند. كيفيتي كه به واقع همواره در طول تاريخ، سبب تمايز ويژه ايران به عنوان كشوري چند ملتي، با فرهنگي متنوع بوده است. از زمان سلطنت ناصرالدين شاه تا پايان دوره پهلوي با بر پايي مدارس آليانس به امر آموزش كودكان و نوجوانان ايراني مدد، رساندهاند. فرهنگ لغات زبانهاي خارجي حيم هنوز پس ازچندين دهه ، جزو بهترين مجموعه هاي فرهنگي محسوب ميشوند. پزشكان حاذق كليمي از ايامهاي دور در شهرهاي مختلف ايراني همواره با دلسوزي در خدمت هموطنانشان بودهاند. به علت مهاجرت، شمار يهوديان درايران [21] از ۶۲۸۵۲ تن درسال ۱۳۵۵ به ۲۶۳۵۴ تن در سال ۱۳۶۵ كاهش يافت. مهاجرت يهوديان [22] نيز به مانند مهاجرت ديگر گروههاي انساني، به معناي از دست دادن سرمايه هاي ملي كشور ايران به نفع كشورهايي است كه با آغوش باز از اين مهاجرين استقبال ميكنند.
يهوديان ايراني به عنوان شهروندان اين كشورشايسته برخورداري از حقوق برابر اجتماعي سياسي و انساني هستند. يهوديان ايران مسئول سياستهاي خشونتبار و جنگ طلبانه دولت اسرائيل نيستند، همانگونه كه مسلمانان كشورهاي اردن، مراكش و افغانستان دردوره طالبان، پاسخگوي سياستهاي دولتي كشورشان نبوده و به آن اعتبار نميبايست مورد سؤظن و مجازات قرار گيرند.
مسئله اقليت های ايران و تلاش برای يافتن راه حل هايي به منظور رفع تحقير و تبعيض اجتماعی و فرهنگی آنان، به مباحث مربوط به دموکراسی و حقوق بشر تعلق دارد.
سيما راستين
۲۸ مارس ۲۰۰۵ برابر با ۹ فروردين ۱۳۸۴
[1] ِتاريخ يهودي ستيزي، ورنر برگمن , Werner Bergmann, Geschichte des Antisemitismus, S. 10
[2] هوركهايمر/ آدورنو ، ديالكتيك روشنگري، ۱۹۹۲ِ ص ۱۹۶ , Horkheimer / Adorno, Dialektik derAufklärung 1992, 196
[3] مارتين لوتر، مجموعه آثار، دفتر۵۳، ص. ۵۲۳–۵۲۶
[4] ورنر برگمن، تاريخ يهودي ستيزي، ص۲۰ , Werner Bergman, Geschichte des Antisemitismus, S.20
[5] دو نوشته از كارل ماركس، درباره مسئله يهود و اداي سهمي به نقد فلسفه حقوق هگل، مقدمه، ص ۱۰ و۱۹ ترجمه: مرتضي محيط
[6] نژادگرايي چيست؟ يوهانس تسرگر، ص.۴۱ , Johanes Zerger, Was ist Rassismus? S.41
[7] تاريخ يهودي ستيزي، ورنربرگمن، ص ۵۹ , Werner Bergman, Geschichte des Antisemitismus, S.59
[8] آرتور دينتر، ۱۹۱۷ , Artur Dinter, 1917
[9] كتاب " پروتكل هاي حکمای صهيون" كه در سال ۱۹۱۹ به زبان آلماني انتشار يافت، سناريويي است شامل ۲۴ سخنراني از سخنراناني گمنام، درباره نابود كردن دولت هاي مسيحي و طرحهايي توطئه آميز براي برقراري سلطه جهاني يهوديان.
Protokolle der Weisen von Zion, 1898
[10], ولفگانگ بنز، تاريخ رايش سوم، ص،۲۲۲, Wolfgang Benz, Geschichte des DrittenReiches,S.222
[11] آشويتس، بزرگترين اردوگاه مرگ در رايش سوم كه در اوايل سال ۱۹۴۰ در منطقهاي از لهستان ساخته شد. اين اردوگاه در در تابستان ۱۹۴۱ به دستور "هيملر" به عنوان مركز اصلي براي ريشه كن كردن نهايي يهوديان انتخاب و به بالاترين تجهيزات تكنيكي براي قتل عام و نابودي ناخالصي هاي نژاد ژرمن مجهز شد.
[12] هماناطق، كارنامه فرهنگي فرنگي در ايران، ص ۱۱۸
[13] هما ناطق، كارنامه فرهنگي فرنگي در ايران، ص ۱۲۰و۱۲۱ " در دوران محمد شاه، يهوديان و جهانگردانفرنگي از منش دادگرانه آن پادشاه و حاجي ميرزا آقاسي، نسبت به اقليتهاي مذهبي به نيكي ياد كردهاند. در دوره ناصرالدين شاه نيز به گفته خودشان آزاري از سوي حكومت نديدند، اما از آنجا كه پشت و پناه نداشتند همواره دستخوش هوي و هوس وآزمندي اين و آن بودند".
[14] هما ناطق، كارنامه فرهنگي فرنگي در ايران، ص، ۱۲۱
[15] هما ناطق،كارنامه فرهنگي فرنگي در ايران، از صفحه ۱۲۱ تا ۱۲۹
[16] هما ناطق، كارنامه فرهنگي فرنگي در ايران، ص،۱۲۷–۱۲۸
[17] عربها و شعا، درباره دشواريهاي اين ارتباط Winkel / Nordbruch. Die Araber und Schoa. Über dieSchwierigkeiten einer Konjunktion, Trier 2000
[18] نويسنده و كمونيست سابق فرانسوي كه پس از گرويدن به دين اسلام به تحريف تاريخ جنايات نازيسم در آلمان پرداخته در ميان نيروهاي ضد يهودي مورد استقبال قابل توجهي قرار گرفته است.
[19] Edward Said in der Le Monde diplomatique, 14 August 1998
[20] Thomas Schmidinger, Islamischer Antisemitismus? Antijudaismus inislamischen Gesellschaften. S.16
[21] مهدي اماني، بررسي دموگرافيك اقليتهاي مذهبي ايران، تهران موسسه مطالعات اجتماعي، دفتر شماره ۲، مرداد ۱۳۴۹ و اسنادي از " سازمان اسنادملي ايران "، بر گرفته از : هما ناطق: كارنامه فرهنگي فرنگي در ايران ، ص. ۱۵۰
[22] در اين مورد خاطرات تأثرانگيزِ هما سرشار زير عنوان " در كوچه پس كوچههاي غربت" كه در نشريه "نيمه ديگر" (شماره ۱۱، بهار ۱۳۶۹) به چاپ رسيده است، شايان توجه است. هما سرشار در اين خاطرات ،بازگو ميكند كه به عنوان روزنامهنگار ومترجم در تحريريهء روزنامه كيهان، با ۱۲ سال سابقه كار، در مهر ماه ۱۳۵۷، فقط به دليل يهودي بودن، از كار كنار گذاشته ميشود .
رأی اعتماد صالحی و استیضاح بهبهانی در دستور کار هفته آینده مجلس
مجلس شورای اسلامی در یکشنبه و سهشنبه هفته آینده، دهم و دوازدهم بهمنماه، موضوع رأی اعتماد به علیاکبر صالحی، وزیر پیشنهادی امور خارجه، و نیز استیضاح حمید بهبهانی، وزیر راه و ترابری دولت محمود احمدینژاد را در دستور کار خواهد داشت.
آن طور که جهانبخش محبینیا، عضو هیئت رئیسه مجلس، به خبرگزاری مهر گفته است علیاکبر صالحی که از نزدیک به چهل روز پیش و پس از برکناری بحثبرانگیز منوچهر متکی، سرپرستی دستگاه دیپلماسی جمهوری اسلامی را بر عهده گرفت، یکشنبه آینده در مجلس شورای اسلامی حاضر خواهد شد تا موضوع پیشنهاد وی به عنوان وزیر خارجه بررسی شود شود.
آقای محبینیا افزوده است که به شکل غیررسمی اعلام شده که رئیسجمهور در جلسه رأی اعتماد به علیاکبر صالحی حاضر خواهد شد، اما در عین حال دولت باید این موضوع را به شکل رسمی اعلام کند.
این عضو هیئت رئیسه مجلس همچنین تأیید کرده است که جلسه استیضاح حمید بهبهانی نیز که درخواست استیضاحش روز یکشنبه در صحن علنی مجلس اعلام وصول شد، روز سهشنبه ۱۲ بهمن ماه برگزار خواهد شد.
روز یکشنبه جواد جهانگیرزاده نماینده ارومیه در مجلس شورای اسلامی، به خبرگزاری فارس گفته بود که استیضاح آقای بهبهانی سهشنبه هفته آینده برگزار خواهد شد و «نمایندگان استیضاحکننده عموماً متعهد شدهاند که برای حفظ شأن مجلس تا آخر پای این استیضاح باشند».
از مجموع نمایندگان آذربایجان غربی، استانی که به تازگی یک فروند هواپیمای بوئینگ ایرانایر در آن دچار سانحه شد، تنها سه نماینده از امضای درخواست استیضاح خودداری کردهاند و دولت برای جلوگیری از تحقق این استیضاح، تا پیش از روز سهشنبه فرصت خواهد داشت تا با رایزنی با نمایندگان، بیش از نیمی از آنان را از این درخواست منصرف کند.
استیضاح حمید بهبهانی به امضای ۲۲ نماینده مجلس رسیده است و بر اساس آییننامه داخلی مجلس برای در دستور کار قرار گرفتن درخواست استیضاح دست کم امضای ۱۰ نماینده الزامی است.
«صالحی رأی اعتماد میگیرد»
اما در حالی که به نظر میرسد علیاکبر صالحی از بخت لازم برای کسب رأی اعتماد مجلس برخوردار است، سخنگوی کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجی مجلس پیشبینی کرد که صالحی رأی بالایی از نمایندگان بگیرد.
کاظم جلالی ضمن اعلام این موضوع به خبرگزاری مهر، افزوده است که آقای صالحی که اکنون رئیس سازمان انرژی اتمی است، در صورت کسب رأی اعتماد، «قطعاً نمیتواند در هر دو سمت مشغول به کار باشد و پس از انتخاب وی به عنوان وزیر امور خارجه فردی دیگر برای ریاست سازمان انرژی اتمی برگزیده خواهد شد.»
علیاکبر صالحی متولد کربلاست و تحصیلات خود را در دانشگاه آمریکایی بیروت و دانشگاه ام.آی.تی آمریکا پی گرفته است و از این رو به زبانهای انگلیسی و عربی تسلط دارد.
وی همچنین دانشیار دانشگاه صنعتی شریف است و دو دوره در سالهای ۶۱ تا ۶۳ و ۶۸ تا ۷۲ ریاست این دانشگاه را بر عهده داشته است.
علاوه بر این آقای صالحی بین سالهای ۲۰۰۷ تا ۲۰۰۹ معاون دبیرکل سازمان کنفرانس اسلامی بوده است.
با این حال کارنامه آقای صالحی خالی از سوابق دیپلماتیک در خور توجه است و بیشتر به دلیل سابقه حضور در آژانس بینالمللی انرژی اتمی از وی به عنوان یک دیپلمات هستهای یاد میشود.
وزیر پیشنهادی محمود احمدینژاد در زمان تصدی سرپرستی وزارت امور خارجه دو سفر به ترکیه و یک سفر به عراق و سنگال داشته است و نخستین دستاورد دیپلماتیک وی برقراری از سرگیری روابط دیپلماتیک با کشور آفریقایی سنگال با وساطت ترکیه بود.
سنگال پس از آنکه منوچهر متکی در حین سفر کاری به این کشور از کار برکنار شد، این اقدام را توهینآمیز توصیف کرد و سفیر خود را از تهران فراخواند اما به تازگی و پس از سفر علیاکبر صالحی به این کشور، اعلام کرد که سفیر خود را به تهران باز میگرداند.
آن طور که جهانبخش محبینیا، عضو هیئت رئیسه مجلس، به خبرگزاری مهر گفته است علیاکبر صالحی که از نزدیک به چهل روز پیش و پس از برکناری بحثبرانگیز منوچهر متکی، سرپرستی دستگاه دیپلماسی جمهوری اسلامی را بر عهده گرفت، یکشنبه آینده در مجلس شورای اسلامی حاضر خواهد شد تا موضوع پیشنهاد وی به عنوان وزیر خارجه بررسی شود شود.
آقای محبینیا افزوده است که به شکل غیررسمی اعلام شده که رئیسجمهور در جلسه رأی اعتماد به علیاکبر صالحی حاضر خواهد شد، اما در عین حال دولت باید این موضوع را به شکل رسمی اعلام کند.
این عضو هیئت رئیسه مجلس همچنین تأیید کرده است که جلسه استیضاح حمید بهبهانی نیز که درخواست استیضاحش روز یکشنبه در صحن علنی مجلس اعلام وصول شد، روز سهشنبه ۱۲ بهمن ماه برگزار خواهد شد.
روز یکشنبه جواد جهانگیرزاده نماینده ارومیه در مجلس شورای اسلامی، به خبرگزاری فارس گفته بود که استیضاح آقای بهبهانی سهشنبه هفته آینده برگزار خواهد شد و «نمایندگان استیضاحکننده عموماً متعهد شدهاند که برای حفظ شأن مجلس تا آخر پای این استیضاح باشند».
از مجموع نمایندگان آذربایجان غربی، استانی که به تازگی یک فروند هواپیمای بوئینگ ایرانایر در آن دچار سانحه شد، تنها سه نماینده از امضای درخواست استیضاح خودداری کردهاند و دولت برای جلوگیری از تحقق این استیضاح، تا پیش از روز سهشنبه فرصت خواهد داشت تا با رایزنی با نمایندگان، بیش از نیمی از آنان را از این درخواست منصرف کند.
استیضاح حمید بهبهانی به امضای ۲۲ نماینده مجلس رسیده است و بر اساس آییننامه داخلی مجلس برای در دستور کار قرار گرفتن درخواست استیضاح دست کم امضای ۱۰ نماینده الزامی است.
«صالحی رأی اعتماد میگیرد»
اما در حالی که به نظر میرسد علیاکبر صالحی از بخت لازم برای کسب رأی اعتماد مجلس برخوردار است، سخنگوی کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجی مجلس پیشبینی کرد که صالحی رأی بالایی از نمایندگان بگیرد.
کاظم جلالی ضمن اعلام این موضوع به خبرگزاری مهر، افزوده است که آقای صالحی که اکنون رئیس سازمان انرژی اتمی است، در صورت کسب رأی اعتماد، «قطعاً نمیتواند در هر دو سمت مشغول به کار باشد و پس از انتخاب وی به عنوان وزیر امور خارجه فردی دیگر برای ریاست سازمان انرژی اتمی برگزیده خواهد شد.»
علیاکبر صالحی متولد کربلاست و تحصیلات خود را در دانشگاه آمریکایی بیروت و دانشگاه ام.آی.تی آمریکا پی گرفته است و از این رو به زبانهای انگلیسی و عربی تسلط دارد.
وی همچنین دانشیار دانشگاه صنعتی شریف است و دو دوره در سالهای ۶۱ تا ۶۳ و ۶۸ تا ۷۲ ریاست این دانشگاه را بر عهده داشته است.
علاوه بر این آقای صالحی بین سالهای ۲۰۰۷ تا ۲۰۰۹ معاون دبیرکل سازمان کنفرانس اسلامی بوده است.
با این حال کارنامه آقای صالحی خالی از سوابق دیپلماتیک در خور توجه است و بیشتر به دلیل سابقه حضور در آژانس بینالمللی انرژی اتمی از وی به عنوان یک دیپلمات هستهای یاد میشود.
وزیر پیشنهادی محمود احمدینژاد در زمان تصدی سرپرستی وزارت امور خارجه دو سفر به ترکیه و یک سفر به عراق و سنگال داشته است و نخستین دستاورد دیپلماتیک وی برقراری از سرگیری روابط دیپلماتیک با کشور آفریقایی سنگال با وساطت ترکیه بود.
سنگال پس از آنکه منوچهر متکی در حین سفر کاری به این کشور از کار برکنار شد، این اقدام را توهینآمیز توصیف کرد و سفیر خود را از تهران فراخواند اما به تازگی و پس از سفر علیاکبر صالحی به این کشور، اعلام کرد که سفیر خود را به تهران باز میگرداند.
ایران «دو متهم به عضویت در مجاهدین خلق» را اعدام کرد
دادستانی تهران از اعدام جعفر کاظمی و محمدعلی حاجآقایی، دو شهروند متهم به ارتباط با سازمان مجاهدین خلق، در بامداد روز دوشنبه خبر داد.
در اطلاعیه دادستانی تهران، هر دو متهم از اعضای یک شبکه فعال مرتبط با «گروهک منافقین» معرفی شدهاند و ادعا شده که هر دو در حوادث پس از انتخابات سال ۸۸ «با هدایت سرپل ارتباطی خود در کشور انگلیس» دخالت داشتهاند.
نام جعفر کاظمی و محمدعلی حاجآقایی، نخستین بار در اردیبهشت ۸۹ توسط دادستان تهران به عنوان دو تن از شش متهمی که به اتهام ارتباط با سازمان مجاهدین خلق به اعدام محکوم شدهاند، مطرح شده بود.
در آن زمان عباس جعفری دولتآبادی، دادستان عمومی و انقلاب تهران، اعلام کرده بود که این دو تن به همراه فرد دیگری به نام محمدعلی صارمی در شهریورماه ۸۸ بازداشت شدهاند.
وی افزوده بود که ارتباط هر سه متهم «با گروهک منافقین آشکار و مسلم است و وابستگی گروهکی دارند» و افزوده بود که حکم اعدام هر سه متهم تأیید شده است.
بر اساس قوانین جمهوری اسلامی ماده ۱۸۶ قانون مجازات اسلامی، هر گروه یا جمعیت متشکل که در برابر حکومت اسلامی قیام مسلحانه کند مادام که مرکزیت آن باقی است تمام اعضا و هواداران آن، که موضع آن گروه یا جمعیت یا سازمان را میدانند و به نحوی در پیشبرد اهداف آن فعالیت و تلاش مؤثر دارند محاربند، اگر چه در شاخه نظامی شرکت نداشته باشند.
با این حال آنچه در اطلاعیه دادستانی تهران به عنوان مستندات اثبات جرم این جعفر کاظمی و محمدعلی حاجآقایی به آن اشاره شده، تنها شامل «توزیع تصاویر و پلاکاردهای مربوط به منافقین، تهیه تصویر و فیلم از درگیریها و نیز سر دادن شعارهایی به نفع گروهک نفاق است».
در ادبیات مقامهای رسمی جمهوری اسلامی، اصطلاح منافقین به اعضا و هواداران سازمان مجاهدین خلق اطلاق میشود که از گروههای اصلی مخالف رژیم جمهوری اسلامی در خارج از ایران است. در سه دهه گذشته جمهوری اسلامی بسیاری از اقدامهای تروریستی علیه خود را به این گروه و هوادارانش نسبت داده است.
در اطلاعیه دادستانی تهران همچنین اشاره شده است که اتهامهای آقایان کاظمی و حاجآقایی با حضور نمایندگان دادستان و وکلای آنان در شعب مختلف دادگاههای انقلاب اسلامی تهران برگزار و آرای صادره از سوی دادگاه تجدید نظر استان تهران تأیید شده بود.
پیشتر نسیم غنوی از وکلای آقای کاظمی به رادیو فردا گفته بود: «از آنجا که دادگاه تجدید نظر نیز حکم اعدام را تأیید کرد، وکلا نسبت به رأی صادر شده اعتراض کردند و در نتیجه پرونده به شعبه ۳۱ دیوان [عالی کشور] ارجاع شد اما این شعبه درخواست اعاده دادرسی را رد کرد.»
خانم غنوی همچنین در گفتوگوی دیگر اشاره کرده بود که احراز «محاربه» به شرایطی بستگی دارد که به هیچ وجه در مورد جعفر کاظمی صدق نمیکند.
وکیل محمدعلی حاجآقایی نیز مرداد ماه امسال به کمپین بینالمللی حقوق بشر در ایران گفته بود که موکلش «به لحاظ حقوقی» محارب محسوب نمیشود و حکم وی از نظر حقوقی نباید بیش از یک سال حبس باشد.
سابقه زندان در دهه ۶۰
هر دو متهمی که بامداد دوشنبه به اتهام ارتباط با سازمان مجاهدین خلق اعدام شدند، سابقه دستگیری و زندان را در دهه ۶۰ داشتهاند.
اطلاعیه دادستانی تهران میگوید که محمدعلی حاجآقایی در سال ۶۲ به اتهام «کمک مالی» به سازمان مجاهدین خلق و توزیع روزنامه این سازمان دستگیر شده بود.
این اطلاعیه اضافه میکند که آقای حاجآقایی سابقه تردد به اردوگاه اشرف، مقر سازمان مجاهدین در عراق، و چندین ماه اقامت در این پایگاه را داشته و دورههای آموزشی در این پایگاه سپری کرده است.
بر اساس این اطلاعیه، آقای حاجآقایی حتی قصد اقامت در اردوگاه اشرف را داشته که «به علت داشتن سن بالا» مورد پذیرش قرار نمیگیرد.
در مورد جعفر کاظمی نیز وکیل وی به رادیو فردا گفته بود که وی به اتهام هواداری از سازمان مجاهدین خلق ۱۰ سال سابقه حبس در دهه ۱۳۶۰ دارد و در نهایت در سال ۱۳۷۰ آزاد شده است.
وی اضافه کرده بود که در سال ۸۷ فرزند ۱۵ ساله آقای کاظمی قصد خروج از کشور و رفتن به قرارگاه اشرف را داشته که آقای کاظمی «به خاطر اینکه فرزندش نوجوان بود و نمیشد تنها رها بشود، همراه وی رفته است تا فرزندش را منصرف کند.»
اعدام چهار تن دیگر در تهران و کرج
علاوه بر جعفر کاظمی و محمدعلی حاجآقایی، چهار تن دیگر نیز در بامداد روز دوشنبه در شهرهای تهران و کرج اعدام شدند تا شمار اعدامشدگان در ایران در یک ماه گذشته بالغ بر یکصد نفر شود.
در تهران سه نفر که به اتهام «تجاوز به عنف به یک نوجوان» مشمول حکم اعدام شده بودند، در زندان اوین به دار آویخته شدند. پرونده این سه تن به خرداد ۸۶ بر میگردد و اکنون حکم آنان پس از سه سال و نیم نهایی و به اجرا در آمده است.
یک «قاتل سریالی» نیز که با همکاری همسرش در سالهای ۸۶ و ۸۷ ۱۰ زن را مورد اغفال و تجاوز قرار داده و به قتل رسانده بود، سحرگاه دوشنبه در کرج در ملأ عام اعدام شد.
به این ترتیب از ۲۹ آذرماه تاکنون ۱۰۳ نفر در شهرهای مختلف ایران اعدام شدهاند.
در اطلاعیه دادستانی تهران، هر دو متهم از اعضای یک شبکه فعال مرتبط با «گروهک منافقین» معرفی شدهاند و ادعا شده که هر دو در حوادث پس از انتخابات سال ۸۸ «با هدایت سرپل ارتباطی خود در کشور انگلیس» دخالت داشتهاند.
نام جعفر کاظمی و محمدعلی حاجآقایی، نخستین بار در اردیبهشت ۸۹ توسط دادستان تهران به عنوان دو تن از شش متهمی که به اتهام ارتباط با سازمان مجاهدین خلق به اعدام محکوم شدهاند، مطرح شده بود.
در آن زمان عباس جعفری دولتآبادی، دادستان عمومی و انقلاب تهران، اعلام کرده بود که این دو تن به همراه فرد دیگری به نام محمدعلی صارمی در شهریورماه ۸۸ بازداشت شدهاند.
وی افزوده بود که ارتباط هر سه متهم «با گروهک منافقین آشکار و مسلم است و وابستگی گروهکی دارند» و افزوده بود که حکم اعدام هر سه متهم تأیید شده است.
بر اساس قوانین جمهوری اسلامی ماده ۱۸۶ قانون مجازات اسلامی، هر گروه یا جمعیت متشکل که در برابر حکومت اسلامی قیام مسلحانه کند مادام که مرکزیت آن باقی است تمام اعضا و هواداران آن، که موضع آن گروه یا جمعیت یا سازمان را میدانند و به نحوی در پیشبرد اهداف آن فعالیت و تلاش مؤثر دارند محاربند، اگر چه در شاخه نظامی شرکت نداشته باشند.
با این حال آنچه در اطلاعیه دادستانی تهران به عنوان مستندات اثبات جرم این جعفر کاظمی و محمدعلی حاجآقایی به آن اشاره شده، تنها شامل «توزیع تصاویر و پلاکاردهای مربوط به منافقین، تهیه تصویر و فیلم از درگیریها و نیز سر دادن شعارهایی به نفع گروهک نفاق است».
در ادبیات مقامهای رسمی جمهوری اسلامی، اصطلاح منافقین به اعضا و هواداران سازمان مجاهدین خلق اطلاق میشود که از گروههای اصلی مخالف رژیم جمهوری اسلامی در خارج از ایران است. در سه دهه گذشته جمهوری اسلامی بسیاری از اقدامهای تروریستی علیه خود را به این گروه و هوادارانش نسبت داده است.
در اطلاعیه دادستانی تهران همچنین اشاره شده است که اتهامهای آقایان کاظمی و حاجآقایی با حضور نمایندگان دادستان و وکلای آنان در شعب مختلف دادگاههای انقلاب اسلامی تهران برگزار و آرای صادره از سوی دادگاه تجدید نظر استان تهران تأیید شده بود.
پیشتر نسیم غنوی از وکلای آقای کاظمی به رادیو فردا گفته بود: «از آنجا که دادگاه تجدید نظر نیز حکم اعدام را تأیید کرد، وکلا نسبت به رأی صادر شده اعتراض کردند و در نتیجه پرونده به شعبه ۳۱ دیوان [عالی کشور] ارجاع شد اما این شعبه درخواست اعاده دادرسی را رد کرد.»
خانم غنوی همچنین در گفتوگوی دیگر اشاره کرده بود که احراز «محاربه» به شرایطی بستگی دارد که به هیچ وجه در مورد جعفر کاظمی صدق نمیکند.
وکیل محمدعلی حاجآقایی نیز مرداد ماه امسال به کمپین بینالمللی حقوق بشر در ایران گفته بود که موکلش «به لحاظ حقوقی» محارب محسوب نمیشود و حکم وی از نظر حقوقی نباید بیش از یک سال حبس باشد.
سابقه زندان در دهه ۶۰
هر دو متهمی که بامداد دوشنبه به اتهام ارتباط با سازمان مجاهدین خلق اعدام شدند، سابقه دستگیری و زندان را در دهه ۶۰ داشتهاند.
اطلاعیه دادستانی تهران میگوید که محمدعلی حاجآقایی در سال ۶۲ به اتهام «کمک مالی» به سازمان مجاهدین خلق و توزیع روزنامه این سازمان دستگیر شده بود.
این اطلاعیه اضافه میکند که آقای حاجآقایی سابقه تردد به اردوگاه اشرف، مقر سازمان مجاهدین در عراق، و چندین ماه اقامت در این پایگاه را داشته و دورههای آموزشی در این پایگاه سپری کرده است.
بر اساس این اطلاعیه، آقای حاجآقایی حتی قصد اقامت در اردوگاه اشرف را داشته که «به علت داشتن سن بالا» مورد پذیرش قرار نمیگیرد.
در مورد جعفر کاظمی نیز وکیل وی به رادیو فردا گفته بود که وی به اتهام هواداری از سازمان مجاهدین خلق ۱۰ سال سابقه حبس در دهه ۱۳۶۰ دارد و در نهایت در سال ۱۳۷۰ آزاد شده است.
وی اضافه کرده بود که در سال ۸۷ فرزند ۱۵ ساله آقای کاظمی قصد خروج از کشور و رفتن به قرارگاه اشرف را داشته که آقای کاظمی «به خاطر اینکه فرزندش نوجوان بود و نمیشد تنها رها بشود، همراه وی رفته است تا فرزندش را منصرف کند.»
اعدام چهار تن دیگر در تهران و کرج
علاوه بر جعفر کاظمی و محمدعلی حاجآقایی، چهار تن دیگر نیز در بامداد روز دوشنبه در شهرهای تهران و کرج اعدام شدند تا شمار اعدامشدگان در ایران در یک ماه گذشته بالغ بر یکصد نفر شود.
در تهران سه نفر که به اتهام «تجاوز به عنف به یک نوجوان» مشمول حکم اعدام شده بودند، در زندان اوین به دار آویخته شدند. پرونده این سه تن به خرداد ۸۶ بر میگردد و اکنون حکم آنان پس از سه سال و نیم نهایی و به اجرا در آمده است.
یک «قاتل سریالی» نیز که با همکاری همسرش در سالهای ۸۶ و ۸۷ ۱۰ زن را مورد اغفال و تجاوز قرار داده و به قتل رسانده بود، سحرگاه دوشنبه در کرج در ملأ عام اعدام شد.
به این ترتیب از ۲۹ آذرماه تاکنون ۱۰۳ نفر در شهرهای مختلف ایران اعدام شدهاند.
نمايش خونسردانه آدم کشی در برابر مردم با چه هدفی ؟
"يعقوب جوان ۳۲ ساله که مرد جوانی را در يک درگيری خونين در جلوی چشم دهها نفر از شهروندان به قتل رسانده بود با حضور جمعی از مردم براساس حکم دادگاه به دار مجازات آويخته شد."
بسياری از رسانه های ايران اين خبر و نيز عکس های صحنه اعدام در ملاء عام يعقوب متهم پرونده پر سر و صدای ميدان کاج سعادت آباد را منتشر کردند. با آنکه اين اعدام در برابر تماشاگران اولين نمايش مرگ در شهرهای ايران نبود اما چيزی که حادثه سعادت آباد را بحث برانگيز می کند نوعی تشابه ميان ارتکاب قتل در برابر چشمان مردم با اجرای حکم اعدام در ملاء عام است. می توان اين پرسش را به ميان کشيد که کشتن يک انسان به نام قانون در برابر تماشاگران با ارتکاب قتل توسط فرد عادی در برابر ديدگان مردم چه تفاوتی وجود دارد؟
مجازات اعدام در ملاء عام
اجرای مجازات مرگ در برابر تماشاگران سنت ديرينه در بسياری از کشورهای دنيا بوده است. طی قرن ها اين نوع زجر روانی و بدنی دوگانه با تکيه بر اثرات بازدانده اين نوع مجازات در جامعه توجيه می شد. اين روش تربيتی سياه و مبتنی بر ترس بر آن بود که نه تنها مردم عادی از ديدن صحنه مجازات درس عبرت می گيرند که حتا خطاکاران و مجرمان "حرفه ای" نيز از ترس اين شکل تحقير آميز اعدام به راه "راست" هدايت می شوند. اما همزمان اجرای اعدام و يا مجازات های بدنی و يا تحقير آميز ديگر در برابر ديدگان مردم نوعی نمايش اقتدار حکومت ها هم بود.
در گذشته های دورتر شاهان و حاکمان خود در مراسم مجازات شرکت می کردند و حکم مرگ با اشاره نهايی آنها به اجرا درمی آمد.
آغاز مبارزه مدنی برای لغو اعدام با تقاضای برچيدن بساط اجرای مجازات مرگ در برابر مردم همراه بود. در حقيقت شايد نمايش عمومی مرگ در برابر چشمان تماشاگران در بيدار کردن وجدان هايی که از قرن هجدم بنای مخالفت با اعدام را در اروپا گذاشتند بی تاثير نبود.
اولين نوشته ها عليه حکم اعدام در اروپا به قرن ۱۸ و به دوران روشنگری و زايش اومانيسم باز می گردد. بسياری کتاب سزار بکاريا در سال ۱۷۶۴ (جرم ها و مجازات) را اولين اثر در انتقاد از اعدام می دانند. اثری که مورد حمايت انديشمندانی چون ولتر هم قرار گرفت که خود با مقابله به مثل دولت در مجازات خطاکاران مخالف بود. ويکتور هوگو نيز پس از مشاهده صحنه ای از گردن زدن يک محکوم به مرگ با گيوتين داستان "واپسين روز يک محکوم" (۱۸۲۹) را نوشت.
با وجود مبارزه فعال برای لغو اعدام، در کشوری مانند فرانسه اعدام با گيوتين طی مراسم خاصی در برابر چشمان تماشاگران انجام می شد. در دوره خونين پس از انقلاب ۱۷۸۹ هزاران نفر را در پاريس گردن زدند. با آن که از قرن نوزدهم به اين سو تعداد اعدام ها و بويژه اعدام در ملاء عام با شتاب رو به کاهش گذاشت اما فقط در سال ۱۹۳۹ اين نوع مجازات در برابر تماشاچيان در فرانسه ممنوع شد.
در ايران اما با آنکه در گذشته های دورتر اعدام در ملاء عام امری کم و بيش رايج بود و حتا در شهرهای بزرگ مکانی برای چنين کاری وجود داشت اما در سال های پيش از انقلاب اين روش کنارگذاشته شده بود. در پی انقلاب ۱۳۵۷ مجازات اعدام در ملاء عام و يا سنگسار از سر گرفته شد.
آگاهی، ترس و خشونت
آيا دار زدن يک انسان در برابر مردم اثرات آموزشی و نمادين بازدانده دارد و تماشاگر صحنه اعدام از ديدن کشتن يک مجرم ديگر به سراغ جنايت نمی رود و يا ميزان خشونت در جامعه رو به کاهش می گذارد ؟ اين باور "تربيتی" قرن ها در خدمت توجيه اعدام در ملا عام بود.
اما بررسی داده های تاريخی نشان می دهد که هيچ رابطه آماری معنا داری ميان تربيت از طريق ترس و ارعاب و کاهش جرم و جنايت وجود ندارد. کنار گذاشتن اعدام در ملاء عام در اروپا و يا کشورهای ديگر جهان منجر به افزايش اعمال جنايتکارانه نشد، همانگونه که لغو اعدام هم پی آمدهای منفی چشمگيری در جامعه نداشت و تعداد جنايتکاران و جنايت رو به افزايش نرفت.
اشکال مجازات برای خطاکاران و مجرمان و چند و چون اجرای آنها نوعی تلقی از جامعه و زندگی اجتماعی و فرد به شمار می رود و از همين رو هم بعد زمانی و مکانی دارد. در طول دو قرن گذشته جامعه انسانی بسوی انسانی تر کردن مجازات ها پيش رفته است. اين تحول از جمله نتيجه پيشرفت های علوم انسانی در درک پديده هايی مانند خشونت، جرم و يا شناخت بهتر روانشناسانه و يا جامعه شناسانه مجرم و دلايل ارتکاب جرم است. به همين دليل هم شمار کشورهايی که مجازات اعدام را کنار گذاشته اند از کمتر از ۲۰ در سال ۱۹۷۵ به بيش از صد رسيده است.
گرايش به روش های اصلاحی در کنار مجازات و تلاش برای خشونت زدايی افراطی از مجازات تغييرات جدی در رويه قضايی و برخورد با مجرم در بسياری از کشورها بدنبال آورده است. ميشل فوکو در اثر مهم انتقادی خود به نام "تنبيه و مراقبت" به تحول برخورد جامعه انسانی به پديده جرم و مجرم می پردازد و از نوعی "اقتصاد مجازات" سخن به ميان می آورد که جامعه مدرن برای نظارت بيشتر بر شهروندان خود شکل می دهد.
بر اساس اين درک، تلاش حکومت ها انتخاب روش های کم هزينه و اثر بخش در جهت حفظ نظم موجود است.
برچيدن بساط مراسم علنی اعدام و يا لغو اعدام را بايد در راستای تحول جامعه انسانی ديد. پديده ای مانند اعدام و اجرای علنی متعلق به دوران و فرهنگ ديگری است. اجرای چنين مجازاتی نوعی نمايش عريان خشونت دولتی و مرتکب شدن خونسردانه و "قانونی" همان عملی است که فرد خاطی بخاطر انجام آن مجازات می شود.
اگر کشتن عملی ضد اخلاقی و جنايتکارانه است و قابل مجازات چرا بايد به نام قانون کسی را کشت؟ اگر خشونت در جامعه و در برابر ديدگان همگان عملی مجرمانه و ضد اخلاقی است چرا قوه قضايه بايد همين کار را خونسردانه به نام نظم حاکم و قانون انجام دهد؟ آيا صرف پوشش قانونی توجيهی برای اعمال هر نوع خشونت به شمار می رود؟
پيام "تربيتی" کشتن در برابر چشم ديگران برای "عبرت" گرفتن پيش از هر چيز ترويج علنی خشونت است. مشکل اصلی اين فلسفه تربيتی شوم اين است که فقط به انگيزه و عامل بيرونی (ترس از مجازات) در روند جامعه پذيری فرد تکيه می کند. حتی از نظر فردی هم با کشتن قاتل مشکلی از خانواده مقتول حل نمی شود چرا که مقتول به چنين مجازاتی دوباره زنده نخواهد شد.
اعدام در ملاء عام خشونت و کشتن انسان را "عادی" جلو می دهد و به بخشی از واقعيت روزه مره مردم تبديل می کند. جامعه با خودداری از کشتن قاتل است که اهميت زندگی و حق خدشه ناپذير زندگی را به مردم ياد می دهد. در چنين فلسفه ای نفس کشتن نفی می شود و حق خدشه ناپذير زندگی مورد تاکيد قرار می گيرد. پيام "تربيتی" اين فلسفه بر آگاهی، بيداری وجدان و شعور افراد تکيه می کند و نه بر ترس و بازداشتن از طريق ترساندن از مجازات. برای مبارزه با خشونت در جامعه گام اصلی و مهم را بايد پيش از همه نهادهای رسمی بردارند.
اگر کشتن و آن هم در برابر چشمان مردم يک جامعه اثرات تربيتی که ادعا می شودرا دارا بود و می توانست در بعد "آموزنده" خود تبديل به عاملی بازدارنده جرم و جنايت در جامعه انسانی شود در طول قرنها می بايست ديگر اثری از جرم و جنايت باقی نماند.
در خود ايران نيز تصور می شد با اعدام گسترده قاچاقچيان مواد مخدر با سرعت بتوان اين پديده را از ميان برداشت. ۳۰ سال از ان حرف ها گذشته و ۳۰ سال است که روند اعدام ها ادامه دارد اما از شدت خشونت و از ميزان جرم کاسته نشده است.
بن بست بحث کارشناسی در ايران
ايران سال هاست که نه تنها به نسبت جمعيت خود يکی از بالاترين تعداد اعدام ها را در دنيا داراست که دربرخی موارد اين احکام در برابر ديدگان تماشاگران به اجرا گذاشته می شوند و يا مجازاتی ضد انسانی مانند سنگسار هنوز در قوانين قضايی ايران جايگاه خود را حفظ کرده است.
مشابه اين اقدام را فقط در عربستان سعودی و يا در دوران حکومت طالبان در افغانستان می توان سراغ گرفت. دست اندرکاران قضايی به نام دين يا نظم جامعه با سماجت روشی هايی را ادامه می دهند که دست کم عدم کارايی آنها در ايران و بسياری از کشورهای ديگر جهان بر همگان روشن شده است.
مشکل بزرگ جامعه ايران اين است که بحث انتقادی درباره مشروعيت، کارآيی و بعد انسانی و اجتماعی اين احکام بسيار دشوار و حتا غير ممکن است. آنچه که در اين ميان برخورد به عملکرد دستگاه قضايی را پيچيده تر می کند اجرای برخی از اين احکام به نام دين است. يعنی هر نوع مخالفتی و يا برخورد انتقادی با اجرای احکامی مانند سنگسار و يا اعدام مخالفت با دين هم تلقی می شود.
نتيجه اين بن بست فکری و "سکوت" تحميلی و غير دمکراتيک قضايی عدم بحث همگانی و کارشناسانه درباره اين مجازات هاست. اين بحث ها در همه جای دنيا بدور از جنجال های ايدئولوژيک و مسائل سياسی روز در سطح همه جامعه و در ابعاد فلسفی، حقوقی، جامعه شناسانه و روانشاسانه و يا انسان شناسانه انجام می شوند.
شايد در يک نگاه، دستگاه قضايی با اعدام و بويژه اعدام در ملاء عام در جستجوی نشان دادن اقتدار حکومت و ترساندن مردم از عواقب قانون شکنی و ارتکاب جرم است.
اما کارکرد مجازات آنهم در اشکال غير انسانی و هولناک آن بسيار گسترده تر و ويران کننده تر از ترساندن ساده مردم و جلوگيری از جرم است. در ژرفای تنبيه دولتی نوعی درک از جامعه پذيری نهفته است. فلسفه اصلی اين نوع تنبيه و مجازات دعوت به اطاعت بی چون و چرا از حکومت و تربيت انسان هايی مطيع و سربزير است که خيال قانون شکنی هم به سرشان نزند و در جايی از ذهنشان حک شود که با حکومت مقتدری سر و کار دارند که کشتن انسان برايش بآسانی آب خوردن است.
بسياری از رسانه های ايران اين خبر و نيز عکس های صحنه اعدام در ملاء عام يعقوب متهم پرونده پر سر و صدای ميدان کاج سعادت آباد را منتشر کردند. با آنکه اين اعدام در برابر تماشاگران اولين نمايش مرگ در شهرهای ايران نبود اما چيزی که حادثه سعادت آباد را بحث برانگيز می کند نوعی تشابه ميان ارتکاب قتل در برابر چشمان مردم با اجرای حکم اعدام در ملاء عام است. می توان اين پرسش را به ميان کشيد که کشتن يک انسان به نام قانون در برابر تماشاگران با ارتکاب قتل توسط فرد عادی در برابر ديدگان مردم چه تفاوتی وجود دارد؟
مجازات اعدام در ملاء عام
اجرای مجازات مرگ در برابر تماشاگران سنت ديرينه در بسياری از کشورهای دنيا بوده است. طی قرن ها اين نوع زجر روانی و بدنی دوگانه با تکيه بر اثرات بازدانده اين نوع مجازات در جامعه توجيه می شد. اين روش تربيتی سياه و مبتنی بر ترس بر آن بود که نه تنها مردم عادی از ديدن صحنه مجازات درس عبرت می گيرند که حتا خطاکاران و مجرمان "حرفه ای" نيز از ترس اين شکل تحقير آميز اعدام به راه "راست" هدايت می شوند. اما همزمان اجرای اعدام و يا مجازات های بدنی و يا تحقير آميز ديگر در برابر ديدگان مردم نوعی نمايش اقتدار حکومت ها هم بود.
در گذشته های دورتر شاهان و حاکمان خود در مراسم مجازات شرکت می کردند و حکم مرگ با اشاره نهايی آنها به اجرا درمی آمد.
آغاز مبارزه مدنی برای لغو اعدام با تقاضای برچيدن بساط اجرای مجازات مرگ در برابر مردم همراه بود. در حقيقت شايد نمايش عمومی مرگ در برابر چشمان تماشاگران در بيدار کردن وجدان هايی که از قرن هجدم بنای مخالفت با اعدام را در اروپا گذاشتند بی تاثير نبود.
اولين نوشته ها عليه حکم اعدام در اروپا به قرن ۱۸ و به دوران روشنگری و زايش اومانيسم باز می گردد. بسياری کتاب سزار بکاريا در سال ۱۷۶۴ (جرم ها و مجازات) را اولين اثر در انتقاد از اعدام می دانند. اثری که مورد حمايت انديشمندانی چون ولتر هم قرار گرفت که خود با مقابله به مثل دولت در مجازات خطاکاران مخالف بود. ويکتور هوگو نيز پس از مشاهده صحنه ای از گردن زدن يک محکوم به مرگ با گيوتين داستان "واپسين روز يک محکوم" (۱۸۲۹) را نوشت.
با وجود مبارزه فعال برای لغو اعدام، در کشوری مانند فرانسه اعدام با گيوتين طی مراسم خاصی در برابر چشمان تماشاگران انجام می شد. در دوره خونين پس از انقلاب ۱۷۸۹ هزاران نفر را در پاريس گردن زدند. با آن که از قرن نوزدهم به اين سو تعداد اعدام ها و بويژه اعدام در ملاء عام با شتاب رو به کاهش گذاشت اما فقط در سال ۱۹۳۹ اين نوع مجازات در برابر تماشاچيان در فرانسه ممنوع شد.
در ايران اما با آنکه در گذشته های دورتر اعدام در ملاء عام امری کم و بيش رايج بود و حتا در شهرهای بزرگ مکانی برای چنين کاری وجود داشت اما در سال های پيش از انقلاب اين روش کنارگذاشته شده بود. در پی انقلاب ۱۳۵۷ مجازات اعدام در ملاء عام و يا سنگسار از سر گرفته شد.
آگاهی، ترس و خشونت
آيا دار زدن يک انسان در برابر مردم اثرات آموزشی و نمادين بازدانده دارد و تماشاگر صحنه اعدام از ديدن کشتن يک مجرم ديگر به سراغ جنايت نمی رود و يا ميزان خشونت در جامعه رو به کاهش می گذارد ؟ اين باور "تربيتی" قرن ها در خدمت توجيه اعدام در ملا عام بود.
اما بررسی داده های تاريخی نشان می دهد که هيچ رابطه آماری معنا داری ميان تربيت از طريق ترس و ارعاب و کاهش جرم و جنايت وجود ندارد. کنار گذاشتن اعدام در ملاء عام در اروپا و يا کشورهای ديگر جهان منجر به افزايش اعمال جنايتکارانه نشد، همانگونه که لغو اعدام هم پی آمدهای منفی چشمگيری در جامعه نداشت و تعداد جنايتکاران و جنايت رو به افزايش نرفت.
اشکال مجازات برای خطاکاران و مجرمان و چند و چون اجرای آنها نوعی تلقی از جامعه و زندگی اجتماعی و فرد به شمار می رود و از همين رو هم بعد زمانی و مکانی دارد. در طول دو قرن گذشته جامعه انسانی بسوی انسانی تر کردن مجازات ها پيش رفته است. اين تحول از جمله نتيجه پيشرفت های علوم انسانی در درک پديده هايی مانند خشونت، جرم و يا شناخت بهتر روانشناسانه و يا جامعه شناسانه مجرم و دلايل ارتکاب جرم است. به همين دليل هم شمار کشورهايی که مجازات اعدام را کنار گذاشته اند از کمتر از ۲۰ در سال ۱۹۷۵ به بيش از صد رسيده است.
گرايش به روش های اصلاحی در کنار مجازات و تلاش برای خشونت زدايی افراطی از مجازات تغييرات جدی در رويه قضايی و برخورد با مجرم در بسياری از کشورها بدنبال آورده است. ميشل فوکو در اثر مهم انتقادی خود به نام "تنبيه و مراقبت" به تحول برخورد جامعه انسانی به پديده جرم و مجرم می پردازد و از نوعی "اقتصاد مجازات" سخن به ميان می آورد که جامعه مدرن برای نظارت بيشتر بر شهروندان خود شکل می دهد.
بر اساس اين درک، تلاش حکومت ها انتخاب روش های کم هزينه و اثر بخش در جهت حفظ نظم موجود است.
برچيدن بساط مراسم علنی اعدام و يا لغو اعدام را بايد در راستای تحول جامعه انسانی ديد. پديده ای مانند اعدام و اجرای علنی متعلق به دوران و فرهنگ ديگری است. اجرای چنين مجازاتی نوعی نمايش عريان خشونت دولتی و مرتکب شدن خونسردانه و "قانونی" همان عملی است که فرد خاطی بخاطر انجام آن مجازات می شود.
اگر کشتن عملی ضد اخلاقی و جنايتکارانه است و قابل مجازات چرا بايد به نام قانون کسی را کشت؟ اگر خشونت در جامعه و در برابر ديدگان همگان عملی مجرمانه و ضد اخلاقی است چرا قوه قضايه بايد همين کار را خونسردانه به نام نظم حاکم و قانون انجام دهد؟ آيا صرف پوشش قانونی توجيهی برای اعمال هر نوع خشونت به شمار می رود؟
پيام "تربيتی" کشتن در برابر چشم ديگران برای "عبرت" گرفتن پيش از هر چيز ترويج علنی خشونت است. مشکل اصلی اين فلسفه تربيتی شوم اين است که فقط به انگيزه و عامل بيرونی (ترس از مجازات) در روند جامعه پذيری فرد تکيه می کند. حتی از نظر فردی هم با کشتن قاتل مشکلی از خانواده مقتول حل نمی شود چرا که مقتول به چنين مجازاتی دوباره زنده نخواهد شد.
اعدام در ملاء عام خشونت و کشتن انسان را "عادی" جلو می دهد و به بخشی از واقعيت روزه مره مردم تبديل می کند. جامعه با خودداری از کشتن قاتل است که اهميت زندگی و حق خدشه ناپذير زندگی را به مردم ياد می دهد. در چنين فلسفه ای نفس کشتن نفی می شود و حق خدشه ناپذير زندگی مورد تاکيد قرار می گيرد. پيام "تربيتی" اين فلسفه بر آگاهی، بيداری وجدان و شعور افراد تکيه می کند و نه بر ترس و بازداشتن از طريق ترساندن از مجازات. برای مبارزه با خشونت در جامعه گام اصلی و مهم را بايد پيش از همه نهادهای رسمی بردارند.
اگر کشتن و آن هم در برابر چشمان مردم يک جامعه اثرات تربيتی که ادعا می شودرا دارا بود و می توانست در بعد "آموزنده" خود تبديل به عاملی بازدارنده جرم و جنايت در جامعه انسانی شود در طول قرنها می بايست ديگر اثری از جرم و جنايت باقی نماند.
در خود ايران نيز تصور می شد با اعدام گسترده قاچاقچيان مواد مخدر با سرعت بتوان اين پديده را از ميان برداشت. ۳۰ سال از ان حرف ها گذشته و ۳۰ سال است که روند اعدام ها ادامه دارد اما از شدت خشونت و از ميزان جرم کاسته نشده است.
بن بست بحث کارشناسی در ايران
ايران سال هاست که نه تنها به نسبت جمعيت خود يکی از بالاترين تعداد اعدام ها را در دنيا داراست که دربرخی موارد اين احکام در برابر ديدگان تماشاگران به اجرا گذاشته می شوند و يا مجازاتی ضد انسانی مانند سنگسار هنوز در قوانين قضايی ايران جايگاه خود را حفظ کرده است.
مشابه اين اقدام را فقط در عربستان سعودی و يا در دوران حکومت طالبان در افغانستان می توان سراغ گرفت. دست اندرکاران قضايی به نام دين يا نظم جامعه با سماجت روشی هايی را ادامه می دهند که دست کم عدم کارايی آنها در ايران و بسياری از کشورهای ديگر جهان بر همگان روشن شده است.
مشکل بزرگ جامعه ايران اين است که بحث انتقادی درباره مشروعيت، کارآيی و بعد انسانی و اجتماعی اين احکام بسيار دشوار و حتا غير ممکن است. آنچه که در اين ميان برخورد به عملکرد دستگاه قضايی را پيچيده تر می کند اجرای برخی از اين احکام به نام دين است. يعنی هر نوع مخالفتی و يا برخورد انتقادی با اجرای احکامی مانند سنگسار و يا اعدام مخالفت با دين هم تلقی می شود.
نتيجه اين بن بست فکری و "سکوت" تحميلی و غير دمکراتيک قضايی عدم بحث همگانی و کارشناسانه درباره اين مجازات هاست. اين بحث ها در همه جای دنيا بدور از جنجال های ايدئولوژيک و مسائل سياسی روز در سطح همه جامعه و در ابعاد فلسفی، حقوقی، جامعه شناسانه و روانشاسانه و يا انسان شناسانه انجام می شوند.
شايد در يک نگاه، دستگاه قضايی با اعدام و بويژه اعدام در ملاء عام در جستجوی نشان دادن اقتدار حکومت و ترساندن مردم از عواقب قانون شکنی و ارتکاب جرم است.
اما کارکرد مجازات آنهم در اشکال غير انسانی و هولناک آن بسيار گسترده تر و ويران کننده تر از ترساندن ساده مردم و جلوگيری از جرم است. در ژرفای تنبيه دولتی نوعی درک از جامعه پذيری نهفته است. فلسفه اصلی اين نوع تنبيه و مجازات دعوت به اطاعت بی چون و چرا از حکومت و تربيت انسان هايی مطيع و سربزير است که خيال قانون شکنی هم به سرشان نزند و در جايی از ذهنشان حک شود که با حکومت مقتدری سر و کار دارند که کشتن انسان برايش بآسانی آب خوردن است.
شریعتمداری علیه همه؛ رحیم مشایی علیه شریعتمداری
«از نظر آقای شريعتمداری من مسلمان هم نيستم. از نظر ايشان من جاسوس و منافق و عضو کودتای مخملی هستم.» این بخشی از سخنان اسفندیار رحیم مشایی، رییس دفتر رییس جمهوری ایران درباره مدیر مسئول کیهان است و به نظر می رسد «اين جاسوس و منافق» دست به شمشير برده و با گرد آوردن پاره ای از نيروهای روزنامه اصولگرای کيهان، اقدام به تفرقه در نشريه ای کرده که از آن به عنوان روزنامه «آقا» ياد می کنند.
جدایی تازه در کیهان پس از آن رخ داد که امير عاملی، شاعر این روزنامه، در نامه ای به حسين شريعتمداری، نماينده ولی فقيه و مدير مسئول، به صراحت از مواضع اسفنديار رحيم مشايی حمايت کرده و به انتقادهای شديد از کيهان پرداخته است.
شاعر کيهان در نامه خود لقب اعطايی به حسين شريعتمداری که وی را «مالک اشتر علی (خامنه ای)» می خوانند، را از جانب «چهار آدم ساده» دانسته و خطاب به او نوشته شده است: «جنابعالی و خيلی از کيهانيان دافعه تشريف داريد. دچار غرور شده و عليرغم بقيه صاحب روزنامه ها، دائم در تلويزيون می آييد و حرف های گنده گنده و شعاری می زنيد که چهار تا آدم ساده بگويند مالک اشتر هستيد.»
امير عاملی که می گويد در «۲۰ سال» گذشته شعرها و مقالات او در کيهان چاپ می شده است، حسين شريعتمداری را «مغرور» خوانده و در نامه ای که پاره ای از سایت های اصولگرا منتشر کرده اند، گفته که «همين مالک اشترها و تملق ها اين بنده خدا را از راه به در کرده است. از يک موضع بالا به دولت و مملکت نگاه می کند، محبوبيت ۲۵ ميليونی و اکنون ۷۰ ميليونی دولت احمدی نژاد را مديون دفاع خود از دولت می داند.»
وی در نامه خود، از اسفنديار رحيم مشايی به عنوان فردی نام برده که کيهان «چشم بسته» وی را می کوبد و گفته است: «می خواهند با حمله به مشايی که نه ضد ولايت است و نه ضد اسلام پايه های دولت موفق را سست کنند، چرا؟ چون چرا برای ما تره خرد نمی کنی؟»
جدایی های دامنه دار
روزنامه کيهان سابقه ای ديرينه در تاريخ مطبوعات ايران دارد و نزديک به هفت دهه از عمر آن می گذرد. ديرپا بودن اين نشريه به وابستگی آن به حکومت های وقت باز می گردد؛ چه زمانی که کيهان رابطه نزديکی با نخست وزيری و دربار پهلوی داشت و چه دورانی که به طور کامل زير نظر ولی فقيه جمهوری اسلامی انتشار خود را ادامه داد.
کيهان که در دهه نخست پس از استقرار نظام جمهوری اسلامی، گرايش های چپگرايانه داشت در دو دهه گذشته يکسره جانب راست افراطی رفته است و در هر دوره ای نيز شاهد ريزش های زيادی بوده است.
در سال های اخير افرادی از جبهه اين روزنامه يا به اردوگاه مخالفان پيوسته اند، يا به دولت رفته اند و يا سر در گريبان جناح های ديگر اصولگرا کرده اند.
محمد نوری زاد که ساليان درازی در کيهان علیه روشنفکران و دگراندیشان قلم می زد از دو سال پيش يکسره خط خود را از اين طيف جدا کرده و نامه های تند و تيزی خطاب به رهبر جمهوری اسلامی ايران می نويسد و به طور طبيعی جای خود را در زندان يافته است.
محمد مهاجری به اردوگاه علی لاريجانی پيوسته است و زمانی که سردبيری «همشهری عصر» را در اختيار داشت به دليل انتشار خبر اختلاف ميان رييس بانک مرکزی و وزير اقتصاد، روزنامه را تعطيل ديد. تعطيلی ای که مسبب آن عضو ديگر کيهان، محمد حسين صفار هرندی، وزير فرهنگ و ارشاد اسلامی بود.
صفار هرندی که چهار سال وزير فرهنگ دولت احمدی نژاد بود چند روز پيش از پايان دولت نهم حکم برکناری خود را ديد و آن چنان که رسانه های اصولگرا خبر دادند، اختلاف وی با اسفنديار رحيم مشايی علت اصلی حذف او از دولت بوده است.
اما ديگر عضو کيهان که همچنان در حال طی کردن پله های ترقی است، محمد جعفر بهداد، خبرنگار پارلمانی کيهان است که به دليل نزديکی به رحيم مشايی رشد سريعی داشته است.
وی که در سال ۸۶ معاون ارتباطات و اطلاع رسانی دفتر رئيس جمهوری بود، يکسال بعد به رياست مهمترین خبرگزاری دولت يعنی ايرنا رسيد و از دی ماه ۸۸ معاون سياسی دفتر رييس جمهور شده است.
کيهان و رحيم مشايی
کيهان از زمان روی کار آمدن آيت الله خامنه ای در مقام رهبر جمهوری اسلامی تنها دو مدير (مهدی نصيری و حسين شريعتمداری) به خود ديده است و طی دو دهه گذشته در خط مقدم حمله به نيروهای دگرانديش، سکولار و همچنين اصلاح طلبان حکومتی بوده است که سيل اتهام های آن، يا به تعداد زندانيان سياسی در ايران افزوده و يا تيغ عدم صلاحيت بر گردن فعالان سياسی برای حضور در قدرت نهاده است.
اين روزنامه اصولگرا در سال های اخير با شکايت های بسياری به دادگاه رفته است ولی آنچه که کيهان را از ساير روزنامه ها برای جان به در بردن از شکايت ها متمايز ساخته است، اين است که به گفته صاحبنظران، ارتباطات گسترده ای با نهادهای امنيتی و اطلاعاتی و بالاتر از آنها، بيت رهبر جمهوری اسلامی، دارد که مانع برخورد با این روزنامه شده است.
روی کار آمدن دولت محمود احمدی نژاد در سال ۱۳۸۴، کيهان را برخلاف دوره های پيشين به دامن حمايت از دولتی کشاند که قرار بود پاسدار ارزش های اسلامی باشد، ولی دیری نگذشت که اختلافات نيز سرباز کرد.
اين روزنامه که طبل حمايت از دولت را به صدا در می آورد هنگامی که نوبت به اطرافيان وی می رسد، همان گونه که رهبران مخالفان دولت را آماج حملات خود قرار می دهد حلقه بسته محمود احمدی نژاد را نيز از تير انتقاداتش بی نصيب نمی گذارد.
سيبل اصلی اين حملات نيز در دو سال اخير اسفنديار رحيم مشايی بوده است؛ فردی که کوچک و بزرگ اصولگرايان به طور استثنايی بر سر نابودی حيات سياسی وی توافق نظر دارند!
رحيم مشايی که تابستان سال ۸۸ کليد معاونت رياست جمهوری را در جيب خود داشت آن چنان مورد هجوم مخالفانش از جمله کيهان قرار گرفت که احمدی نژاد ناچار شد از خير قائم مقامی وی بگذرد؛ هرچند رحيم مشايی با تکيه زدن بر صندلی مسئول دفتر رييس جمهوری بيش از ۱۵ شغل ديگر گرفت.
وی در نزديک به يک سال و نيم گذشته ناچار شده است در تمام جبهه ها بجنگد؛ روزی پاسخ اصولگرايان استخواندار را بدهد که او را متهم به ترويج «مکتب ايرانی» در برابر «مکتب اسلام» می کنند، روز ديگر خيز برداشتن برای کرسی رياست جمهوری را تکذيب کند و ديگر روز، حسين شريعتمداری را متهم کند که «تا يکسال ديگر احمدی نژاد را کافر خواهد خواند.»
در حالی که کيهان همچنان خود را «مظهر حمايت از دولت دهم» می داند، رييس جمهوری که در مراسم اختتاميه جشنواره مطبوعات سال ۱۳۸۶ نشان «منصف ترين و بهترين منتقد دولت» را به حسين شريعتمداری داد، ديگر تمايلی ندارد روزنامه کيهان بخواند.
«خوشبختانه نه کيهان می خوانم نه شرق». اين جمله محمود احمدی نژاد که در مراسم افطاری با دانشجويان در شهريورماه ۸۹ بيان شد، داد کيهان را در آورد تا جايی که ستون خوانندگان آن پر شد از پيام هايی که اشاره می کردند «کيهان تاثير به سزايی در پيروزی احمدی نژاد در دو دوره انتخابات رياست جمهوری و افشای مخالفان وی داشته است و اين گونه بی مهری به اين روزنامه قابل توجيه نيست.»
اکنون نماينده ولی فقيه در روزنامه کيهان در صف نخست مخالفان اطرافيان رييس جمهوری ای قرار دارد که آيت الله خامنه ای تمام تخم مرغ های خود را طی چند سال گذشته در سبد وی گذاشته و مواضع خود را نزديک تر به وی ديده است.
جدایی تازه در کیهان پس از آن رخ داد که امير عاملی، شاعر این روزنامه، در نامه ای به حسين شريعتمداری، نماينده ولی فقيه و مدير مسئول، به صراحت از مواضع اسفنديار رحيم مشايی حمايت کرده و به انتقادهای شديد از کيهان پرداخته است.
شاعر کيهان در نامه خود لقب اعطايی به حسين شريعتمداری که وی را «مالک اشتر علی (خامنه ای)» می خوانند، را از جانب «چهار آدم ساده» دانسته و خطاب به او نوشته شده است: «جنابعالی و خيلی از کيهانيان دافعه تشريف داريد. دچار غرور شده و عليرغم بقيه صاحب روزنامه ها، دائم در تلويزيون می آييد و حرف های گنده گنده و شعاری می زنيد که چهار تا آدم ساده بگويند مالک اشتر هستيد.»
امير عاملی که می گويد در «۲۰ سال» گذشته شعرها و مقالات او در کيهان چاپ می شده است، حسين شريعتمداری را «مغرور» خوانده و در نامه ای که پاره ای از سایت های اصولگرا منتشر کرده اند، گفته که «همين مالک اشترها و تملق ها اين بنده خدا را از راه به در کرده است. از يک موضع بالا به دولت و مملکت نگاه می کند، محبوبيت ۲۵ ميليونی و اکنون ۷۰ ميليونی دولت احمدی نژاد را مديون دفاع خود از دولت می داند.»
وی در نامه خود، از اسفنديار رحيم مشايی به عنوان فردی نام برده که کيهان «چشم بسته» وی را می کوبد و گفته است: «می خواهند با حمله به مشايی که نه ضد ولايت است و نه ضد اسلام پايه های دولت موفق را سست کنند، چرا؟ چون چرا برای ما تره خرد نمی کنی؟»
جدایی های دامنه دار
روزنامه کيهان سابقه ای ديرينه در تاريخ مطبوعات ايران دارد و نزديک به هفت دهه از عمر آن می گذرد. ديرپا بودن اين نشريه به وابستگی آن به حکومت های وقت باز می گردد؛ چه زمانی که کيهان رابطه نزديکی با نخست وزيری و دربار پهلوی داشت و چه دورانی که به طور کامل زير نظر ولی فقيه جمهوری اسلامی انتشار خود را ادامه داد.
کيهان که در دهه نخست پس از استقرار نظام جمهوری اسلامی، گرايش های چپگرايانه داشت در دو دهه گذشته يکسره جانب راست افراطی رفته است و در هر دوره ای نيز شاهد ريزش های زيادی بوده است.
در سال های اخير افرادی از جبهه اين روزنامه يا به اردوگاه مخالفان پيوسته اند، يا به دولت رفته اند و يا سر در گريبان جناح های ديگر اصولگرا کرده اند.
محمد نوری زاد که ساليان درازی در کيهان علیه روشنفکران و دگراندیشان قلم می زد از دو سال پيش يکسره خط خود را از اين طيف جدا کرده و نامه های تند و تيزی خطاب به رهبر جمهوری اسلامی ايران می نويسد و به طور طبيعی جای خود را در زندان يافته است.
محمد مهاجری به اردوگاه علی لاريجانی پيوسته است و زمانی که سردبيری «همشهری عصر» را در اختيار داشت به دليل انتشار خبر اختلاف ميان رييس بانک مرکزی و وزير اقتصاد، روزنامه را تعطيل ديد. تعطيلی ای که مسبب آن عضو ديگر کيهان، محمد حسين صفار هرندی، وزير فرهنگ و ارشاد اسلامی بود.
صفار هرندی که چهار سال وزير فرهنگ دولت احمدی نژاد بود چند روز پيش از پايان دولت نهم حکم برکناری خود را ديد و آن چنان که رسانه های اصولگرا خبر دادند، اختلاف وی با اسفنديار رحيم مشايی علت اصلی حذف او از دولت بوده است.
اما ديگر عضو کيهان که همچنان در حال طی کردن پله های ترقی است، محمد جعفر بهداد، خبرنگار پارلمانی کيهان است که به دليل نزديکی به رحيم مشايی رشد سريعی داشته است.
وی که در سال ۸۶ معاون ارتباطات و اطلاع رسانی دفتر رئيس جمهوری بود، يکسال بعد به رياست مهمترین خبرگزاری دولت يعنی ايرنا رسيد و از دی ماه ۸۸ معاون سياسی دفتر رييس جمهور شده است.
کيهان و رحيم مشايی
کيهان از زمان روی کار آمدن آيت الله خامنه ای در مقام رهبر جمهوری اسلامی تنها دو مدير (مهدی نصيری و حسين شريعتمداری) به خود ديده است و طی دو دهه گذشته در خط مقدم حمله به نيروهای دگرانديش، سکولار و همچنين اصلاح طلبان حکومتی بوده است که سيل اتهام های آن، يا به تعداد زندانيان سياسی در ايران افزوده و يا تيغ عدم صلاحيت بر گردن فعالان سياسی برای حضور در قدرت نهاده است.
اين روزنامه اصولگرا در سال های اخير با شکايت های بسياری به دادگاه رفته است ولی آنچه که کيهان را از ساير روزنامه ها برای جان به در بردن از شکايت ها متمايز ساخته است، اين است که به گفته صاحبنظران، ارتباطات گسترده ای با نهادهای امنيتی و اطلاعاتی و بالاتر از آنها، بيت رهبر جمهوری اسلامی، دارد که مانع برخورد با این روزنامه شده است.
روی کار آمدن دولت محمود احمدی نژاد در سال ۱۳۸۴، کيهان را برخلاف دوره های پيشين به دامن حمايت از دولتی کشاند که قرار بود پاسدار ارزش های اسلامی باشد، ولی دیری نگذشت که اختلافات نيز سرباز کرد.
اين روزنامه که طبل حمايت از دولت را به صدا در می آورد هنگامی که نوبت به اطرافيان وی می رسد، همان گونه که رهبران مخالفان دولت را آماج حملات خود قرار می دهد حلقه بسته محمود احمدی نژاد را نيز از تير انتقاداتش بی نصيب نمی گذارد.
سيبل اصلی اين حملات نيز در دو سال اخير اسفنديار رحيم مشايی بوده است؛ فردی که کوچک و بزرگ اصولگرايان به طور استثنايی بر سر نابودی حيات سياسی وی توافق نظر دارند!
رحيم مشايی که تابستان سال ۸۸ کليد معاونت رياست جمهوری را در جيب خود داشت آن چنان مورد هجوم مخالفانش از جمله کيهان قرار گرفت که احمدی نژاد ناچار شد از خير قائم مقامی وی بگذرد؛ هرچند رحيم مشايی با تکيه زدن بر صندلی مسئول دفتر رييس جمهوری بيش از ۱۵ شغل ديگر گرفت.
وی در نزديک به يک سال و نيم گذشته ناچار شده است در تمام جبهه ها بجنگد؛ روزی پاسخ اصولگرايان استخواندار را بدهد که او را متهم به ترويج «مکتب ايرانی» در برابر «مکتب اسلام» می کنند، روز ديگر خيز برداشتن برای کرسی رياست جمهوری را تکذيب کند و ديگر روز، حسين شريعتمداری را متهم کند که «تا يکسال ديگر احمدی نژاد را کافر خواهد خواند.»
در حالی که کيهان همچنان خود را «مظهر حمايت از دولت دهم» می داند، رييس جمهوری که در مراسم اختتاميه جشنواره مطبوعات سال ۱۳۸۶ نشان «منصف ترين و بهترين منتقد دولت» را به حسين شريعتمداری داد، ديگر تمايلی ندارد روزنامه کيهان بخواند.
«خوشبختانه نه کيهان می خوانم نه شرق». اين جمله محمود احمدی نژاد که در مراسم افطاری با دانشجويان در شهريورماه ۸۹ بيان شد، داد کيهان را در آورد تا جايی که ستون خوانندگان آن پر شد از پيام هايی که اشاره می کردند «کيهان تاثير به سزايی در پيروزی احمدی نژاد در دو دوره انتخابات رياست جمهوری و افشای مخالفان وی داشته است و اين گونه بی مهری به اين روزنامه قابل توجيه نيست.»
اکنون نماينده ولی فقيه در روزنامه کيهان در صف نخست مخالفان اطرافيان رييس جمهوری ای قرار دارد که آيت الله خامنه ای تمام تخم مرغ های خود را طی چند سال گذشته در سبد وی گذاشته و مواضع خود را نزديک تر به وی ديده است.
دمکراسی یا آشتی ملی در ایران؛ کدامیک در اولویت است؟
در بيش از سه دهه ای که از انقلاب بهمن ۱۳۵۷ ايران گذشته، گرايش به سوی دمکراسی و آشتی ملی در ميان تشکل ها و فعالان طيف های مختلف سياسی ايران به گفته آگاهان سياسی رو به گسترش بوده است.
در حالی که به گفته همين ناظران در گذشته، به ويژه مفهوم آشتی ملی جذابيت چندانی چه برای نظام شاهنشاهی و چه در سال های آخر برای مخالفان آن نداشت. و پس از انقلاب هم آشتی ملی نه در اولويت برنامه جمهوری اسلامی ايران بود و نه بخش قابل توجهی از مخالفانش.
اکنون هم گرچه گرايش به دمکراسی و آشتی ملی مشهود است بر سر جايگاه اين دومی در فهرست برنامه نظام حاکم و مخالفانش توافق نظر نيست. در محافل مخالف و منتقد جمهوری اسلامی ايران دو پرسش مطرح شده است: آشتی ملی بر دمکراسی مقدم است يا برعکس؟ وقتی جناح غالب اصولگرا سر آشتی با جناح مغلوب اصلاح گرا هم ندارد، زمينه همزيستی گسترده تر و آشتی ملی فراهم است يا نه؟
يکی از دو ميهمان برنامه اين هفته ديدگاه ها، مهران براتی، عضو شورای مرکزی جمهوريخواهان ملی ايران در برلین، به رغم باور داشتن به آشتی ملی در شرايط مطلوب می گويد زمينه آشتی ملی فراهم نيست. و ميهمان ديگر، فرخ نگهدار، فعال و تحليلگر سياسی مسايل ايران در لندن تاکيد دارد زمان گشودن باب بحث آشتی ملی همين امروز است.
آقای براتی، امروز در ايران زمينه آشتی ملی فراهم است يا نه؟
مهران براتی: ما اين شرايط را در ايران نداريم. مسئله آشتی ملی زمانی جای دارد که نيروی حاکم آن قدر ضعيف شده، که خودش تشخيص می دهد به تنهايی ديگر قادر به حل مسائل و مشکلات سياسی و اقتصادی جامعه نيست؛ برای از دست ندادن کامل قدرت به صدای مخالفانی که سياست يا استراتژی آشتی ملی را دارند، گوش می کند. ولی شرطش اين است که اصلاً نيروی اپوزيسيون قابل ملاحظه ای که محلی از اِعراب داشته باشد، وجود داشته باشد.
اپوزيسيونی که اصلاً سهمی در قدرت اجتماعی ندارد و هنوز نمی تواند مردم را پشت شعار و خواست مشخصی متمرکز کند و بياورد، هر چقدر هم صحبت از آشتی ملی بکند، نقشی ندارد. نقش تعيين کننده در اين مسئله به نظر من همان در ادامه جنبش سبز دارد، در اشکال گوناگون جديدش با يک رهبری داهيانه جديد که بتواند اصلاً مسئله آشتی ملی را به عنوان يک نيروی مقابل، نيرويی که در توازن قوا نقشی می خواهد بازی کند، ارائه کند.
وقتی اپوزيسيونی نقشی در توازن قوا ندارد، خود به خود خواست آشتی ملی و مسائلی از اين دست که از اين طرف می آيد جدی گرفته نمی شود. از آن طرف هم زمانی خواهد آمد که تشخيص داده شود که نظام سياسی در حال فروپاشی است و بايد برای حفظ بخشی از قدرت وارد اين بازی شد. هيچکدام از اين دو حالت هنوز وجود ندارد.
آقای نگهدار، پرونده آشتی ملی و آن شرايطی که آقای مهران براتی می گويند بايد ايجاد شود در دو سوی معادله سياسی قدرت تا اطلاع ثانوی بسته است يا نه؟
فرخ نگهدار: اگر فرض را بر اين بگيريم که تا اطلاع ثانوی دفتر آشتی ملی بسته است، قطعاً اين دفتر هرگز گشوده نخواهد شد و ما بازهم به سوی فاجعه می شتابيم. وقتی که اين حس وجود دارد که اگر نمی توان دفتر آشتی ملی را همين امروز گشود، اما می توان فضايی درست کرد که امکان گشودن دفتر آشتی ملی نه تنها ميسر بلکه زودرس تر هم شود، آنگاه معتقدم که نگاه ها و سياست ها از جانب نيروهای طرفدار آشتی ملی دگرگون خواهد شد. نوع ديگری به صحنه سياست نگاه خواهند کرد. امروز از جانب خیرخواهانی تلاش هایی ديده می شود و ای کاش آقای آيت الله منتظری حضور می داشتند و نگاه ايشان را می ديديم.
نگاه ايشان اين بود که تلاش شود، برای اينکه از خونريزی و از رفتن به روزهای سياه و تاريک تر اجتناب کنيم. اين که دفتر آشتی ملی را امروز ببنديم و فکر کنيم که شرايط وجود ندارد، اين سمت رويدادها و تلاش ها را چه در بالا و چه در پائين در جامعه در جهت توليد نفرت، توليد خشم و نااميدی از آشتی باز خواهد کرد و ما می دانيم که در جامعه ايرانی نيروهايی که به هيچ وجه در ذات وجودشان ذره ای ميل به آشتی وجود ندارد، بسيار گسترده هستند. چه در بطن جامعه، (با تاکيد می گويم) و چه در راس حاکميت.
اگر نيروهايی که مثل مهندس بازرگان يا مثل آيت الله منتظری به صحنه سياست نگاه می کردند، صدای خودشان را بلند کنند، در کوتاه کردن اين صداهای خشم آهنگی که از طريق حمله نظامی، از طريق حتی آتش زدن به جان و مال مردم می خواهند مسائل را حل کنند، صدای اينها کمتر خواهد شد.
من معتقدم آن اپوزيسيون نيرومندی که آقای براتی اظهار می کنند در جامعه بايد به وجود بيايد تا بتواند از موضع قدرت اين موضوع را حل کند اين موضوع را مطرح کند، اين اپوزيسيون همين امروز وجود دارد.
اين که آقای موسوی و کروبی را دستگير نمی کنند، به خاطر اين نيست که اگر امروز دستگير کنند، ايران قيامت می شود. اين اتفاق نخواهد افتاد. ولی اعتبار و اتوريته اين آقايان در نزد مردمی که چشم به آنها دوخته اند که چه کار کنند، بالا خواهد رفت و ميل به اين که اصلاحات يا تغييرات در درون سيستم از طرق نرم تر تحقق پيدا کند، بسيار قوی خواهد شد. دفتر آشتی ملی نه تنها نبايد بسته شود، بايد از همين امروز برايش تلاش شود.
آقای براتی، آقای نگهدار می گويند که اگر الان فضای سياسی به سمت آشتی ملی تغيير نکند، بعداً هر چه بگذرد وضع از اين هم بيشتر عليه آشتی ملی تغيير می کند. نظر شما؟
بله. اين فضا وقتی تغيير می کند که شرايطش به وجود بيايد. وقتی افراد اپوزيسيون سکولار به جای اين که همّ و غمّ شان را در جهت تقويت نيروی مدرن متفکر شهروند ايرانی بگذارند، نيرويشان را صرف اين کنند که در جناح بندی های قدرت يک جايی ببينند که حالا يک فردی از افراد اصلاح طلب يا کس ديگری بتواند با ناله و زاری و خواهش و تمنا جايی پيدا کند، خوب معلوم است اين کار به جايی نمی رسد.
معنی اپوزيسيون هميشه اين است که من بهتر از تو هستم. من می خواهم بيايم و جانشين تو شوم. اپوزيسيونی که نيرو و اراده معطوف به قدرت نداشته باشد، هميشه اپوزيسيون مظلوم است. اپوزيسيون مظلوم هيچ وقت اپوزيسيون خوبی نيست. اپوزيسيون مظلوم هيچ وقت به دنبال سياستگذاری مستقل نمی رود. هميشه مترصد اين است که يک تغيير و تحولی در زد و خوردهای جناحی به وجود بيايد تا شايد يک منفذی برای اپوزيسيون جايی برای اين گروه و آن گروه باز شود.
اين سياست در اين سی سال گذشته نتوانسته کاری پيش ببرد. در حالی که يک اپوزيسيون مدنی متهاجم، اپوزيسيون مدنی که بر سر حقوق شهروندی ايستادگی می کند و پشتيبانی لازم را از نيروهای شهروندی که الان در بند اين حکومت و رژيم هستند، به کار می برد، برای آزادی آنها شبانه روز در فعاليت است، برای آزادی آنها تمامی کميسيون های حقوق بشر مجالس کشورهای دمکرات پشت سر می گذارد، در مقابل تمامی سياست های رژيم سياست بديل ارائه می کند. چه بر سر مسئله اتمی است، چه بر سر مسائل امنيت خاورميانه است، چه بر سر چگونگی رابطه با آمريکا و روسيه و چين است. و در تمامی موارد چهره ای از خود نشان می دهد که دنيا به حرف او گوش کند. اين اپوزيسيون می تواند در ايران شکل بگيرد.
متاسفانه باز هم رهبری سياسی آقای موسوی و کروبی هم يک نوع رهبری مظلوم بود. اپوزيسيونی که نمی گويد من اصلاً می خواهم به اصرار به ميدان بيايم و به اصرار می خواهم به حکومت برسم و از مردم برای اين به حکومت رسيدن رای بخواهد، نه برای مظلوم بودنش.
اين اپوزيسيون می تواند توجه و پشتيبانی مردم را در آن حد جلب کند که تغيير توازنی به وجود بياورد که در اين تغيير توازن مسئله آشتی ملی حتماً يک مسئله بسيار مهمی است. مظلوم ها هيچ وقت نمی توانند آشتی به وجود بياورند. مظلوم ها هميشه ظلم بيشتر می بينند. ما اپوزيسيونی می خواهيم که از اين نقش مظلوميت بيرون بيايد.
آقای نگهدار، وارد شدن در جناح بندی های قدرت و کم بها دادن به تقويت اپوزيسيون مستقل مدنی پيگير، به گفته آقای مهران براتی، کار رفتن به سوی آشتی ملی را با مشکل مواجه می کند. پاسخ شما به گفته های ايشان؟
تحليل من از روندها و رويدادها تا ۲۲ خرداد ۱۳۸۸ با تحليل آقای براتی همگون و هم سخن بود. در اين زمينه که اپوزيسيون نيرومند، چالشگر و غير مظلوم از يک سو و در سوی ديگر حکومتی که بتواند اين اپوزيسيون را تحمل کند، مشابه بود.
ولی جمع بندی و تحليل من از روند بعد از ۲۲ خرداد کلاً در اين جمله خلاصه می شود که اين جنبش، جنبش زايش اپوزيسيون در درون جامعه ايرانی بود. در نهايت علی رغم تمام تلاش هايی که برای بی صدا کردن طرف مقابل و ساکت کردن جامعه و کنترل و تمرکز بيشتر در بالا صورت گرفته، امروز هنوز می بينيم که جامعه صدای از پائين، صدای مدنی، همچنان معترض و ناراضی يا نگران وجود دارد، و اميد هم به کسانی که بتوانند اين تغيير را به وجود بياورند نگاه ها نسبت به آقای موسوی به خصوص آقای موسوی و آقای کروبی همچنين، تغيير نکرده. نااميدی به وجود نيامده.
اين نشانه اين است که آن چيزی که آرزوی آقای براتی هست، و آرزوی من هم هست، امروز به وجود آمده. زمينی شده. آن مشارکت و صدايی که می گويد من هستم اينجا و حرف ديگری می زنم و آن چه هم که شما می خواهيد نيست، نمی گويم، حرف خودم را می زنم، اين امروز غير قابل حذف است از جامعه ما.
اين که اين ها را نمی توانند بگيرند بياندازند زندان، به اين دليل است که قدرت دارد. اين قدرتی که آقای براتی به آن اشاره می کنند در جامعه هست. بنابراين گشودن دفتر آشتی ملی نبايد به تاخير بيافتد. تحليل واقعی اين است که اين هست.
آقای براتی، آقای نگهدار می گويند که اپوزيسيون چندان هم مظلوم نيست. همين کسانی که شما هم اشاره کرديد، آقای ميرحسين موسوی و آقای کروبی و هواداران شان به هر حال آنجا هستند و يک عده ای هم همچنان اميدوار اند و نتيجه اش به گفته آقای نگهدار، به همين سمت و سو است که يک همزيستی مسالمت آميز به وجود بيايد. بنابراين بايد بيش از پيش در مورد آشتی ملی اميدوار بود و رويش تاکيد کرد.
خوب. ايشان تجربه بسيار طولانی در صحنه سياسی دارند. قاعدتاً بايستی بدانند اگر اين نيرويی که ايشان می گويند وجود دارد و منظور فقط نيرويی نيست که زمانی به خيابان آمده، بلکه نيرويی که تبديل به يک نيروی سياسی مدعی شده، نيروی سياسی مدعی اشکال ادعای سياسی خودش را بايد بتواند ابراز کند، حداقلش اين هست که نيروی معترض بتواند اينجا و آنجا در مجامع جلساتی بگذارد با طرفدارانش صحبت کند. اين ديگر حداقل است. اين وجود ندارد.
يک رهبری سياسی که بتواند يک رهبری سياسی ملی نيروی شهروند ايرانی را بکند، ندارد. اين جا آقای موسوی هستند، آقای کروبی هستند. حول و حوش اينها نيروهای ديگر نزديک به اصلاح طلبان هستند.
ولی امروز کاملاً مشهود است که اين نيروی مذهبی اسلامی يک بخشی از نيروی جامعه است. اکثريت جامعه نمايندگی نمی شوند از طرف اينها. ولی هيچ کوششی هم در آن جهت نمی شود که گفته شود که ما به تنهايی برای ايجاد آن اپوزيسيون قوی شهروند کافی نيستيم. ما احتياج به يک اپوزيسيون ملی داريم. اين اپوزيسيون ملی احتياج به يک رسانه ملی دارد. احتياج به روزنامه و شبنامه ها و انواع واقسام امکانات ارتباطی دارد.
اين نيروی متشکل بايد به عنوان نيروی بديل قدرت موجود خودش را معرفی کند. مدعی بودنش به اين شکل است. حالا اگر نمی تواند همه را در ايران انجام دهد، خوب بايد برخی از نمايندگانش را به خارج بفرستد. ولی نيروی مدعی در صحنه سياست هميشه شکل ديگری دارد. در شش ماه گذشته بيشتر از يک سال قبلش از نيروهای مخالف فرار کرده اند بيشتر به ترکيه و بعداً به عراق پناه برده اند.
روز به روز تعداد کسانی که در اين جنبش سبز شرکت داشتند، به نوعی شناسايی شده اند، الان دارند روز به روز بيشتر دستگير می شوند، تعداد اينها بيشتر می شود، تعداد فرارها به خارج بيشتر می شود. ما فقط قسمت مظلوميتش را می بينيم. قسمت قدرتش را کجا ديديم؟
فقط می توانيم بگوييم که بله، اينها وجود دارند. ولی يک نيروی رهبری سياسی که نمی تواند با اين حداقل اميد زندگی کند. بايد يک استراتژی داشته باشد. استراتژی که فقط مبنايش اين باشد که من با طرح آشتی ملی و تکرار آن و گفتن مکرر آن به حکومتی ها يک وقتی آنها را وادار به گوش دادن به حرف خودم می کنم، به جايی نخواهد رسيد. اين مسئله مشکل اساسی است با صحبت فرخ [نگهدار]، که من جايی در يک استراتژی مستقل اپوزيسيون در صحبت هايش نمی بينم.
البته الان می بينيم که آقای موسوی و کروبی متوجه اين مسئله شده اند که احتياج به يک رهبری فراگيرتر سياسی هست. اين احتياج به يارگيری از هر دو طرف فهميده شده. هم از طرف نيروهای مخالف سکولار و مدنی و هم از طرف نيروهای اصلاح طلب مذهبی.
به نظر می رسد اين سياست بهترين راه حل باشد و حکومت هم راهی نداشته باشد و فکر کند که اين سياست را بپذيرد و يا نوعی از اين نوع سياست ها، اميد دادن يک شکل و قيافه ای می خواهد. ما چنين شکل و قيافه ای از اميد دادن به مردم را از طرف يک رهبری سياسی جامعه ايرانی هنوز نداريم. بنابراين دلخوش کردن به اين که اين نيروه و اين قدرت وجود دارد در جامعه، اين کافی نيست.
آقای نگهدار؟
حکومت جمهوری اسلامی ايران فشار اصلی را گذاشته روی آقای موسوی و کروبی و به عنوان سران فتنه عنوان می کند. دغدغه اصلی حکومت هم اين است که شما مرزهايی را که در اول انقلاب، شرط هايی را که در اول انقلاب با هم بسته بوديم، که اين ها خودی هستند و آنها غيرخودی، شهروندان را دو دسته کرده بوديم، اين قرار را شکستيد و شهروندانی را صدايشان را شنيديد که خودی نبودند. اين اتهام اصلی آقای موسوی و کروبی است.
به عقيده من اين اتهام نيست، تاييدی است از جانب ما که غيرخودی محسوب می شديم. همه شهروندان را دارم می گويم، همه شهروندانی که آقای براتی هم ذکر کردند، نيروهايی هستند که تعلق يا تلاشی برای برپايی و استحکام نظام ولايت فقيه در کشور نداشتند و با اين مخالف بودند.
«اتهام» ايشان اين است که شما صدای آن بخش از جامعه هم شنيديد. به نوعی تکرار کرديد ايران برای همه ايرانی ها و اين صدايش شنيده شد در جامعه. بنابراين آن اپوزيسيونی که اگر مردم را ببينيد و جامعه را ببينيد، اميدی که ما می خواستيم، در دور قبلی صحبت خودم هم گفتم، اين اميد امروز مهياست. تنها بايد ديدش. بنابراين آقای براتی و من و همه ايرانيان اگر بخواهند ارزيابی واقع بينانه از وضعيت موجود ارائه دهند، به نظر من بايد درجه اميد را کمی تا قسمتی نسبت به آن چيزی که آقای براتی می گويند، بالاتر بکشيم.
آقای براتی، نظر شما؟ يک جمع بندی هم از اين بحث توازن قوا که می گوييد بين اپوزيسيون هست و جناح مقابل هم می شود ارائه دهيد در مورد اين که پروژه آشتی ملی در اين صورت در کجای فهرست برنامه های اپوزيسيونی که شما راغب هستيد وجود داشته باشد، قرار می گيرد؟
فعلاً حکومت خيالش کاملاً راحت است. نيروهای مخالف خودش را کشته، اعدام کرده يا مجبور به فرار از کشور کرده. بخشی هم که در ايران به عنوان رهبران جنبش يا حرکت اصلاح طلبی دينی وجود دارند، آنها هم يک زندگی بخور و نمير می گذرانند در حاشيه قدرت و بعداً هم صحبت هايی می کنند.
جمع بندی من اين است که برای به واقعيت پيوستن آشتی ملی بايد اول نيرويی که اصلاً حکومت خودش را مجبور به گفت و گو با او ببيند، به وجود بيايد. فعلاً اين نيرو وجود ندارد. حکومت مجبور به هيچ نوع گفت و گويی نه با بنده نه با آقای نگهدار و با هيچ کس ديگر نيست. حتی با افراد نزديک به خودش هم گفت و گويی ندارد بکند. آخر در اين شرايط که اين مسئله هست الان ديگر مسئله آشتی ملی معنی ندارد. شما بايد الان به جای آشتی ملی چاشنی ملی لازم داريد. چاشنی ملی را بايد به وجود بياوريد. اين احتمالاً مشکل يا اختلاف اصلی من با گفته های فرخ [نگهدار] است.
آقای نگهدار، آقای براتی می گويند در غياب اپوزيسيون قوی آشتی اگر صورت بگيرد، آشتی با ناقضان حقوق بشر است. شما هم لطفاً جمع بندی کوتاه خود را ارائه دهيد.
اپوزيسيون نيرومند امروز وجود دارد. دليل اين موجوديت هم اين است که حاکميت جائر از دستگيری و سرکوب و محاکمه آنها می هراسد زيرا گرفتن و سرکوب آنها به تشديد فشارهای درون حکومت و تقويت موقعيت اين کسان در درون جامعه منجر خواهد شد. اين اپوزيسيون نيرومند امروز وجود دارد و در تاريخ صد ساله ايران در دوران ثبات سياسی هرگز چنين موقعيتی در جامعه ما فراهم نبوده. اين را بايد ديد. اميد من به اين پشتيبانی وسيع مردمی است که از موج سبز وجود دارد.
آشتی ملی يک روند است که از جايی بايد دفتر آن را گشود. به اين معنا نيست که امروز آشتی در آستانه تحقق است. بلکه امروز دير است برای اين که نوع نگاهی که مسائل اين ملت را به حداقل می رساند، شروع کنيم. موضوع دستگيری يا مجازات کسانی که تجاوز کرده اند و آدم کشته اند هست. ولی هر وقت اين آدم کشی و جنايات را ما کلاً حاکميت جمهوری اسلامی ايران را جنايت و آدمکش تلقی کنيم و اين فکر را بخواهيم در ميان جامعه ببريم، که تغيير غيرممکن است و اينها همان هستند که بودند و هيچ نوع تغيير نمی تواند در رفتار آنها به وجود بيايد، اين يعنی گشودن باب آشتی ملی را به فردا موکول می کنيم.
بايد حساب کسانی که می کوشند دفتر آشتی ملی هرگز در اين مملکت گشوده نشود، را از کليت حاکميت جمهوری اسلامی سوا کرد و گفت ما تلاش می کنيم که در رفتار کسانی که در حق ملت خودشان ظلم می کنند، تغيير به وجود بياوريم تا دريچه آينده مثبت تری به روی جامعه مان گشوده شود.
در حالی که به گفته همين ناظران در گذشته، به ويژه مفهوم آشتی ملی جذابيت چندانی چه برای نظام شاهنشاهی و چه در سال های آخر برای مخالفان آن نداشت. و پس از انقلاب هم آشتی ملی نه در اولويت برنامه جمهوری اسلامی ايران بود و نه بخش قابل توجهی از مخالفانش.
اکنون هم گرچه گرايش به دمکراسی و آشتی ملی مشهود است بر سر جايگاه اين دومی در فهرست برنامه نظام حاکم و مخالفانش توافق نظر نيست. در محافل مخالف و منتقد جمهوری اسلامی ايران دو پرسش مطرح شده است: آشتی ملی بر دمکراسی مقدم است يا برعکس؟ وقتی جناح غالب اصولگرا سر آشتی با جناح مغلوب اصلاح گرا هم ندارد، زمينه همزيستی گسترده تر و آشتی ملی فراهم است يا نه؟
يکی از دو ميهمان برنامه اين هفته ديدگاه ها، مهران براتی، عضو شورای مرکزی جمهوريخواهان ملی ايران در برلین، به رغم باور داشتن به آشتی ملی در شرايط مطلوب می گويد زمينه آشتی ملی فراهم نيست. و ميهمان ديگر، فرخ نگهدار، فعال و تحليلگر سياسی مسايل ايران در لندن تاکيد دارد زمان گشودن باب بحث آشتی ملی همين امروز است.
آقای براتی، امروز در ايران زمينه آشتی ملی فراهم است يا نه؟
مهران براتی: ما اين شرايط را در ايران نداريم. مسئله آشتی ملی زمانی جای دارد که نيروی حاکم آن قدر ضعيف شده، که خودش تشخيص می دهد به تنهايی ديگر قادر به حل مسائل و مشکلات سياسی و اقتصادی جامعه نيست؛ برای از دست ندادن کامل قدرت به صدای مخالفانی که سياست يا استراتژی آشتی ملی را دارند، گوش می کند. ولی شرطش اين است که اصلاً نيروی اپوزيسيون قابل ملاحظه ای که محلی از اِعراب داشته باشد، وجود داشته باشد.
اپوزيسيونی که اصلاً سهمی در قدرت اجتماعی ندارد و هنوز نمی تواند مردم را پشت شعار و خواست مشخصی متمرکز کند و بياورد، هر چقدر هم صحبت از آشتی ملی بکند، نقشی ندارد. نقش تعيين کننده در اين مسئله به نظر من همان در ادامه جنبش سبز دارد، در اشکال گوناگون جديدش با يک رهبری داهيانه جديد که بتواند اصلاً مسئله آشتی ملی را به عنوان يک نيروی مقابل، نيرويی که در توازن قوا نقشی می خواهد بازی کند، ارائه کند.
وقتی اپوزيسيونی نقشی در توازن قوا ندارد، خود به خود خواست آشتی ملی و مسائلی از اين دست که از اين طرف می آيد جدی گرفته نمی شود. از آن طرف هم زمانی خواهد آمد که تشخيص داده شود که نظام سياسی در حال فروپاشی است و بايد برای حفظ بخشی از قدرت وارد اين بازی شد. هيچکدام از اين دو حالت هنوز وجود ندارد.
آقای نگهدار، پرونده آشتی ملی و آن شرايطی که آقای مهران براتی می گويند بايد ايجاد شود در دو سوی معادله سياسی قدرت تا اطلاع ثانوی بسته است يا نه؟
فرخ نگهدار: اگر فرض را بر اين بگيريم که تا اطلاع ثانوی دفتر آشتی ملی بسته است، قطعاً اين دفتر هرگز گشوده نخواهد شد و ما بازهم به سوی فاجعه می شتابيم. وقتی که اين حس وجود دارد که اگر نمی توان دفتر آشتی ملی را همين امروز گشود، اما می توان فضايی درست کرد که امکان گشودن دفتر آشتی ملی نه تنها ميسر بلکه زودرس تر هم شود، آنگاه معتقدم که نگاه ها و سياست ها از جانب نيروهای طرفدار آشتی ملی دگرگون خواهد شد. نوع ديگری به صحنه سياست نگاه خواهند کرد. امروز از جانب خیرخواهانی تلاش هایی ديده می شود و ای کاش آقای آيت الله منتظری حضور می داشتند و نگاه ايشان را می ديديم.
نگاه ايشان اين بود که تلاش شود، برای اينکه از خونريزی و از رفتن به روزهای سياه و تاريک تر اجتناب کنيم. اين که دفتر آشتی ملی را امروز ببنديم و فکر کنيم که شرايط وجود ندارد، اين سمت رويدادها و تلاش ها را چه در بالا و چه در پائين در جامعه در جهت توليد نفرت، توليد خشم و نااميدی از آشتی باز خواهد کرد و ما می دانيم که در جامعه ايرانی نيروهايی که به هيچ وجه در ذات وجودشان ذره ای ميل به آشتی وجود ندارد، بسيار گسترده هستند. چه در بطن جامعه، (با تاکيد می گويم) و چه در راس حاکميت.
اگر نيروهايی که مثل مهندس بازرگان يا مثل آيت الله منتظری به صحنه سياست نگاه می کردند، صدای خودشان را بلند کنند، در کوتاه کردن اين صداهای خشم آهنگی که از طريق حمله نظامی، از طريق حتی آتش زدن به جان و مال مردم می خواهند مسائل را حل کنند، صدای اينها کمتر خواهد شد.
من معتقدم آن اپوزيسيون نيرومندی که آقای براتی اظهار می کنند در جامعه بايد به وجود بيايد تا بتواند از موضع قدرت اين موضوع را حل کند اين موضوع را مطرح کند، اين اپوزيسيون همين امروز وجود دارد.
اين که آقای موسوی و کروبی را دستگير نمی کنند، به خاطر اين نيست که اگر امروز دستگير کنند، ايران قيامت می شود. اين اتفاق نخواهد افتاد. ولی اعتبار و اتوريته اين آقايان در نزد مردمی که چشم به آنها دوخته اند که چه کار کنند، بالا خواهد رفت و ميل به اين که اصلاحات يا تغييرات در درون سيستم از طرق نرم تر تحقق پيدا کند، بسيار قوی خواهد شد. دفتر آشتی ملی نه تنها نبايد بسته شود، بايد از همين امروز برايش تلاش شود.
آقای براتی، آقای نگهدار می گويند که اگر الان فضای سياسی به سمت آشتی ملی تغيير نکند، بعداً هر چه بگذرد وضع از اين هم بيشتر عليه آشتی ملی تغيير می کند. نظر شما؟
بله. اين فضا وقتی تغيير می کند که شرايطش به وجود بيايد. وقتی افراد اپوزيسيون سکولار به جای اين که همّ و غمّ شان را در جهت تقويت نيروی مدرن متفکر شهروند ايرانی بگذارند، نيرويشان را صرف اين کنند که در جناح بندی های قدرت يک جايی ببينند که حالا يک فردی از افراد اصلاح طلب يا کس ديگری بتواند با ناله و زاری و خواهش و تمنا جايی پيدا کند، خوب معلوم است اين کار به جايی نمی رسد.
معنی اپوزيسيون هميشه اين است که من بهتر از تو هستم. من می خواهم بيايم و جانشين تو شوم. اپوزيسيونی که نيرو و اراده معطوف به قدرت نداشته باشد، هميشه اپوزيسيون مظلوم است. اپوزيسيون مظلوم هيچ وقت اپوزيسيون خوبی نيست. اپوزيسيون مظلوم هيچ وقت به دنبال سياستگذاری مستقل نمی رود. هميشه مترصد اين است که يک تغيير و تحولی در زد و خوردهای جناحی به وجود بيايد تا شايد يک منفذی برای اپوزيسيون جايی برای اين گروه و آن گروه باز شود.
اين سياست در اين سی سال گذشته نتوانسته کاری پيش ببرد. در حالی که يک اپوزيسيون مدنی متهاجم، اپوزيسيون مدنی که بر سر حقوق شهروندی ايستادگی می کند و پشتيبانی لازم را از نيروهای شهروندی که الان در بند اين حکومت و رژيم هستند، به کار می برد، برای آزادی آنها شبانه روز در فعاليت است، برای آزادی آنها تمامی کميسيون های حقوق بشر مجالس کشورهای دمکرات پشت سر می گذارد، در مقابل تمامی سياست های رژيم سياست بديل ارائه می کند. چه بر سر مسئله اتمی است، چه بر سر مسائل امنيت خاورميانه است، چه بر سر چگونگی رابطه با آمريکا و روسيه و چين است. و در تمامی موارد چهره ای از خود نشان می دهد که دنيا به حرف او گوش کند. اين اپوزيسيون می تواند در ايران شکل بگيرد.
متاسفانه باز هم رهبری سياسی آقای موسوی و کروبی هم يک نوع رهبری مظلوم بود. اپوزيسيونی که نمی گويد من اصلاً می خواهم به اصرار به ميدان بيايم و به اصرار می خواهم به حکومت برسم و از مردم برای اين به حکومت رسيدن رای بخواهد، نه برای مظلوم بودنش.
اين اپوزيسيون می تواند توجه و پشتيبانی مردم را در آن حد جلب کند که تغيير توازنی به وجود بياورد که در اين تغيير توازن مسئله آشتی ملی حتماً يک مسئله بسيار مهمی است. مظلوم ها هيچ وقت نمی توانند آشتی به وجود بياورند. مظلوم ها هميشه ظلم بيشتر می بينند. ما اپوزيسيونی می خواهيم که از اين نقش مظلوميت بيرون بيايد.
آقای نگهدار، وارد شدن در جناح بندی های قدرت و کم بها دادن به تقويت اپوزيسيون مستقل مدنی پيگير، به گفته آقای مهران براتی، کار رفتن به سوی آشتی ملی را با مشکل مواجه می کند. پاسخ شما به گفته های ايشان؟
تحليل من از روندها و رويدادها تا ۲۲ خرداد ۱۳۸۸ با تحليل آقای براتی همگون و هم سخن بود. در اين زمينه که اپوزيسيون نيرومند، چالشگر و غير مظلوم از يک سو و در سوی ديگر حکومتی که بتواند اين اپوزيسيون را تحمل کند، مشابه بود.
ولی جمع بندی و تحليل من از روند بعد از ۲۲ خرداد کلاً در اين جمله خلاصه می شود که اين جنبش، جنبش زايش اپوزيسيون در درون جامعه ايرانی بود. در نهايت علی رغم تمام تلاش هايی که برای بی صدا کردن طرف مقابل و ساکت کردن جامعه و کنترل و تمرکز بيشتر در بالا صورت گرفته، امروز هنوز می بينيم که جامعه صدای از پائين، صدای مدنی، همچنان معترض و ناراضی يا نگران وجود دارد، و اميد هم به کسانی که بتوانند اين تغيير را به وجود بياورند نگاه ها نسبت به آقای موسوی به خصوص آقای موسوی و آقای کروبی همچنين، تغيير نکرده. نااميدی به وجود نيامده.
اين نشانه اين است که آن چيزی که آرزوی آقای براتی هست، و آرزوی من هم هست، امروز به وجود آمده. زمينی شده. آن مشارکت و صدايی که می گويد من هستم اينجا و حرف ديگری می زنم و آن چه هم که شما می خواهيد نيست، نمی گويم، حرف خودم را می زنم، اين امروز غير قابل حذف است از جامعه ما.
يک نيروی رهبری سياسی نمی تواند با اين حداقل اميد زندگی کند. بايد يک استراتژی داشته باشد. استراتژی که فقط مبنايش اين باشد که من با طرح آشتی ملی و تکرار آن و گفتن مکرر آن به حکومتی ها يک وقتی آنها را وادار به گوش دادن به حرف خودم می کنم، به جايی نخواهد رسيد.
البته الان می بينيم که آقای موسوی و کروبی متوجه اين مسئله شده اند که احتياج به يک رهبری فراگيرتر سياسی هست. اين احتياج به يارگيری از هر دو طرف فهميده شده. هم از طرف نيروهای مخالف سکولار و مدنی و هم از طرف نيروهای اصلاح طلب مذهبی.
البته الان می بينيم که آقای موسوی و کروبی متوجه اين مسئله شده اند که احتياج به يک رهبری فراگيرتر سياسی هست. اين احتياج به يارگيری از هر دو طرف فهميده شده. هم از طرف نيروهای مخالف سکولار و مدنی و هم از طرف نيروهای اصلاح طلب مذهبی.
آقای براتی، آقای نگهدار می گويند که اپوزيسيون چندان هم مظلوم نيست. همين کسانی که شما هم اشاره کرديد، آقای ميرحسين موسوی و آقای کروبی و هواداران شان به هر حال آنجا هستند و يک عده ای هم همچنان اميدوار اند و نتيجه اش به گفته آقای نگهدار، به همين سمت و سو است که يک همزيستی مسالمت آميز به وجود بيايد. بنابراين بايد بيش از پيش در مورد آشتی ملی اميدوار بود و رويش تاکيد کرد.
خوب. ايشان تجربه بسيار طولانی در صحنه سياسی دارند. قاعدتاً بايستی بدانند اگر اين نيرويی که ايشان می گويند وجود دارد و منظور فقط نيرويی نيست که زمانی به خيابان آمده، بلکه نيرويی که تبديل به يک نيروی سياسی مدعی شده، نيروی سياسی مدعی اشکال ادعای سياسی خودش را بايد بتواند ابراز کند، حداقلش اين هست که نيروی معترض بتواند اينجا و آنجا در مجامع جلساتی بگذارد با طرفدارانش صحبت کند. اين ديگر حداقل است. اين وجود ندارد.
يک رهبری سياسی که بتواند يک رهبری سياسی ملی نيروی شهروند ايرانی را بکند، ندارد. اين جا آقای موسوی هستند، آقای کروبی هستند. حول و حوش اينها نيروهای ديگر نزديک به اصلاح طلبان هستند.
ولی امروز کاملاً مشهود است که اين نيروی مذهبی اسلامی يک بخشی از نيروی جامعه است. اکثريت جامعه نمايندگی نمی شوند از طرف اينها. ولی هيچ کوششی هم در آن جهت نمی شود که گفته شود که ما به تنهايی برای ايجاد آن اپوزيسيون قوی شهروند کافی نيستيم. ما احتياج به يک اپوزيسيون ملی داريم. اين اپوزيسيون ملی احتياج به يک رسانه ملی دارد. احتياج به روزنامه و شبنامه ها و انواع واقسام امکانات ارتباطی دارد.
اين نيروی متشکل بايد به عنوان نيروی بديل قدرت موجود خودش را معرفی کند. مدعی بودنش به اين شکل است. حالا اگر نمی تواند همه را در ايران انجام دهد، خوب بايد برخی از نمايندگانش را به خارج بفرستد. ولی نيروی مدعی در صحنه سياست هميشه شکل ديگری دارد. در شش ماه گذشته بيشتر از يک سال قبلش از نيروهای مخالف فرار کرده اند بيشتر به ترکيه و بعداً به عراق پناه برده اند.
روز به روز تعداد کسانی که در اين جنبش سبز شرکت داشتند، به نوعی شناسايی شده اند، الان دارند روز به روز بيشتر دستگير می شوند، تعداد اينها بيشتر می شود، تعداد فرارها به خارج بيشتر می شود. ما فقط قسمت مظلوميتش را می بينيم. قسمت قدرتش را کجا ديديم؟
فقط می توانيم بگوييم که بله، اينها وجود دارند. ولی يک نيروی رهبری سياسی که نمی تواند با اين حداقل اميد زندگی کند. بايد يک استراتژی داشته باشد. استراتژی که فقط مبنايش اين باشد که من با طرح آشتی ملی و تکرار آن و گفتن مکرر آن به حکومتی ها يک وقتی آنها را وادار به گوش دادن به حرف خودم می کنم، به جايی نخواهد رسيد. اين مسئله مشکل اساسی است با صحبت فرخ [نگهدار]، که من جايی در يک استراتژی مستقل اپوزيسيون در صحبت هايش نمی بينم.
البته الان می بينيم که آقای موسوی و کروبی متوجه اين مسئله شده اند که احتياج به يک رهبری فراگيرتر سياسی هست. اين احتياج به يارگيری از هر دو طرف فهميده شده. هم از طرف نيروهای مخالف سکولار و مدنی و هم از طرف نيروهای اصلاح طلب مذهبی.
هر دو طرف می دانند که بايد يارگيری های جديد شود. ولی ما يک رهبری سياسی که چگونگی اين را تعيين کند و بتواند يک رهبری فعال باشد، اميد به مردم بدهد... اميد به مردم دادن علائم و نشانه هايی می خواهد. يک موفقيتی در يک جا می خواهد. موفقيت به طور مثال در اين می خواهد که يک راهی در حل مسئله اتمی يک استراتژی و سياستی ارائه کند و به دنيا بگويد اين سياست را الان بايد دنبال کرد و اين قابل انجام است و دنيا هم بگويد بله.
به نظر می رسد اين سياست بهترين راه حل باشد و حکومت هم راهی نداشته باشد و فکر کند که اين سياست را بپذيرد و يا نوعی از اين نوع سياست ها، اميد دادن يک شکل و قيافه ای می خواهد. ما چنين شکل و قيافه ای از اميد دادن به مردم را از طرف يک رهبری سياسی جامعه ايرانی هنوز نداريم. بنابراين دلخوش کردن به اين که اين نيروه و اين قدرت وجود دارد در جامعه، اين کافی نيست.
آقای نگهدار؟
حکومت جمهوری اسلامی ايران فشار اصلی را گذاشته روی آقای موسوی و کروبی و به عنوان سران فتنه عنوان می کند. دغدغه اصلی حکومت هم اين است که شما مرزهايی را که در اول انقلاب، شرط هايی را که در اول انقلاب با هم بسته بوديم، که اين ها خودی هستند و آنها غيرخودی، شهروندان را دو دسته کرده بوديم، اين قرار را شکستيد و شهروندانی را صدايشان را شنيديد که خودی نبودند. اين اتهام اصلی آقای موسوی و کروبی است.
به عقيده من اين اتهام نيست، تاييدی است از جانب ما که غيرخودی محسوب می شديم. همه شهروندان را دارم می گويم، همه شهروندانی که آقای براتی هم ذکر کردند، نيروهايی هستند که تعلق يا تلاشی برای برپايی و استحکام نظام ولايت فقيه در کشور نداشتند و با اين مخالف بودند.
«اتهام» ايشان اين است که شما صدای آن بخش از جامعه هم شنيديد. به نوعی تکرار کرديد ايران برای همه ايرانی ها و اين صدايش شنيده شد در جامعه. بنابراين آن اپوزيسيونی که اگر مردم را ببينيد و جامعه را ببينيد، اميدی که ما می خواستيم، در دور قبلی صحبت خودم هم گفتم، اين اميد امروز مهياست. تنها بايد ديدش. بنابراين آقای براتی و من و همه ايرانيان اگر بخواهند ارزيابی واقع بينانه از وضعيت موجود ارائه دهند، به نظر من بايد درجه اميد را کمی تا قسمتی نسبت به آن چيزی که آقای براتی می گويند، بالاتر بکشيم.
آقای براتی، نظر شما؟ يک جمع بندی هم از اين بحث توازن قوا که می گوييد بين اپوزيسيون هست و جناح مقابل هم می شود ارائه دهيد در مورد اين که پروژه آشتی ملی در اين صورت در کجای فهرست برنامه های اپوزيسيونی که شما راغب هستيد وجود داشته باشد، قرار می گيرد؟
فعلاً حکومت خيالش کاملاً راحت است. نيروهای مخالف خودش را کشته، اعدام کرده يا مجبور به فرار از کشور کرده. بخشی هم که در ايران به عنوان رهبران جنبش يا حرکت اصلاح طلبی دينی وجود دارند، آنها هم يک زندگی بخور و نمير می گذرانند در حاشيه قدرت و بعداً هم صحبت هايی می کنند.
جمع بندی من اين است که برای به واقعيت پيوستن آشتی ملی بايد اول نيرويی که اصلاً حکومت خودش را مجبور به گفت و گو با او ببيند، به وجود بيايد. فعلاً اين نيرو وجود ندارد. حکومت مجبور به هيچ نوع گفت و گويی نه با بنده نه با آقای نگهدار و با هيچ کس ديگر نيست. حتی با افراد نزديک به خودش هم گفت و گويی ندارد بکند. آخر در اين شرايط که اين مسئله هست الان ديگر مسئله آشتی ملی معنی ندارد. شما بايد الان به جای آشتی ملی چاشنی ملی لازم داريد. چاشنی ملی را بايد به وجود بياوريد. اين احتمالاً مشکل يا اختلاف اصلی من با گفته های فرخ [نگهدار] است.
آقای نگهدار، آقای براتی می گويند در غياب اپوزيسيون قوی آشتی اگر صورت بگيرد، آشتی با ناقضان حقوق بشر است. شما هم لطفاً جمع بندی کوتاه خود را ارائه دهيد.
اپوزيسيون نيرومند امروز وجود دارد. دليل اين موجوديت هم اين است که حاکميت جائر از دستگيری و سرکوب و محاکمه آنها می هراسد زيرا گرفتن و سرکوب آنها به تشديد فشارهای درون حکومت و تقويت موقعيت اين کسان در درون جامعه منجر خواهد شد. اين اپوزيسيون نيرومند امروز وجود دارد و در تاريخ صد ساله ايران در دوران ثبات سياسی هرگز چنين موقعيتی در جامعه ما فراهم نبوده. اين را بايد ديد. اميد من به اين پشتيبانی وسيع مردمی است که از موج سبز وجود دارد.
آشتی ملی يک روند است که از جايی بايد دفتر آن را گشود. به اين معنا نيست که امروز آشتی در آستانه تحقق است. بلکه امروز دير است برای اين که نوع نگاهی که مسائل اين ملت را به حداقل می رساند، شروع کنيم. موضوع دستگيری يا مجازات کسانی که تجاوز کرده اند و آدم کشته اند هست. ولی هر وقت اين آدم کشی و جنايات را ما کلاً حاکميت جمهوری اسلامی ايران را جنايت و آدمکش تلقی کنيم و اين فکر را بخواهيم در ميان جامعه ببريم، که تغيير غيرممکن است و اينها همان هستند که بودند و هيچ نوع تغيير نمی تواند در رفتار آنها به وجود بيايد، اين يعنی گشودن باب آشتی ملی را به فردا موکول می کنيم.
بايد حساب کسانی که می کوشند دفتر آشتی ملی هرگز در اين مملکت گشوده نشود، را از کليت حاکميت جمهوری اسلامی سوا کرد و گفت ما تلاش می کنيم که در رفتار کسانی که در حق ملت خودشان ظلم می کنند، تغيير به وجود بياوريم تا دريچه آينده مثبت تری به روی جامعه مان گشوده شود.
«افسردگی، نااميدی، خودکشی»
برنامه نگاه تازه اين هفته، به بررسی و ابعاد و دلايل خودکشی اختصاص دارد.
«توی خانه تنها بودم. تصميم گرفتم کار را تمام کنم. يک ضربه زدم و ديدم بعد از يک مدتی خون دارد بند می آيد. ضربه دوم و سوم و چهارم را زدم. ديدم تقريباً سر شده ام. ديدم شايد رگ را درست پيدا نکرده ام. يک مقدار از قرص های افسردگی که داشتم يک دو بسته خوردم که راحت تر تمام کنم. ديدم باز هم خون بند می آيد. شنيده بودم که آب سرد انعقاد خون را سريع می کند. به خاطر همين رفتم آب گرم ريختم که عمل عکس انجام دهد. ديدم باز هم خون بند می آيد. با ناخن گير اين دفعه خواستم ببرم. طشت را گذاشته بودم خون ها روی زمين نريزد که صحنه زشتی بعد از مرگم ايجاد شود. موبايلم هم خواستم همان موقع از خودم عکس بگيريم، نمی دانم چرا اين تصميم را گرفتم، افتاد توی خون ها...»
سام يکی از جوان های ايرانی است که چند سال پيش تا آستانه مرگ رفت و برگشت،او سپس ادامه می دهد و می گويد بعد ازاين که روی زمين افتادم. چيزی يادم نمی آيد. يادم می آيد با صدای در جند ساعت بعدش رفتم به سمت در. ظاهراً مادرم اين ها چند ساعتی پشت در مانده بودند. گريه می کردند. زنگ زدند به دامادمان که بيايد من را نجات بدهد. شب آخر سال بود و شب ماقبل عيد. آمبولانس آمد و باند پيچی موقت کرد. مرا بردند به يک اورژانس بيمارستان که يادم نيست. برای بخيه کردن، خانم دکتری که مسئول من بود با مشکل مواجه شد. کلی انبر اين ور و آن ور کرد و نتوانست درست بخيه بزند. يک ماه بعد بخيه را باز کردم.
چه شد که خودکشی کردی؟
هشت سال پيش بود من با يک خانمی آشنا شدم. بعد از يک ماه آن خانم مرا ول کرد ولی من شديداً به او دلبسته شده بودم. آن قضايا باعث افسردگی شديد من شد و بعد از آن يک ازدواج ناموفق هم داشتم. علاقه ای که به آن خانم داشتم باعث شد که ازدواج من موفق نباشد. من از آن روز به بعد هميشه به مرگ فکر می کردم. ولی هميشه به خاطر دردش و اين که ممکن است نميرم و به جای آن ناقص شوم، ترس جلوی مرا گرفته بود. چندين بار با قرص تلاش کردم خودم را بکشم. با تعدادی زياد قرص. ولی هيچ وقت اثر نکرد. نهايت تاثيری که قرص روی من گذاشت، اين بود که مرا يکی دو روز می خواباند.
حالا خوشحالی از اين که زنده ماندی يا نه؟
با اين حالی که الان دارم خيلی ناراحت نيستم. ولی کلاً قبل از اين که دکتر بروم و داروهای تازه نگيرم خيلی ناراحت بودم که چرا نشد. تصميم ام را گرفته بودم که بشود. از آن به بعد هم ديد دور و بری ها نسبت به من عوض شد. فکر می کنم يک جوری دلسوزيبرای من می کنند و اين خيلی من را ناراحت می کند..
***همين چند وقت پيش خبر خودکشی شاهزاده عليرضا پهلوی منتشر شد و خانواده اش گفتند که اين خودکشی در اثر افسردگی بوده است. بعضی جاها برای انجام عمل خودکشی خيلی محبوبيت دارند. اين محبوبيت هم بسيار زبانزد شده است . مثلاً يکی از آن جاها پل «گلدن گيت» در سانفرانسيسکو است که به عنوان محبوب ترين محل برای خودکشی کردن شناخته شده است. تخمين زده می شود از سال ۱۹۳۷ تا سال ۲۰۰۸ ميلادی ۱۳۰۰ نفر از روی اين پل پريده اند. اما چرا اين پل اين قدر محبوبيت دارد؟ چون زير اين پل آبی جريان دارد که به اقيانوس می رود و جسد کسی که داخل اين آب خودش را غرق کند، پيدا نخواهد شد. در شهر پراگ، پايتخت جمهوری چک، پلی وجود دارد که به نام «نوسلسکی موست» که به «پل خودکشی» معروف است. تخمين می زنند حدود ۳۰۰ نفر از سال ۱۹۷۳ميلادی تاکنون خودشان را از روی پل پرت کرده اند.
خودکشی پديده عصر ماست. نام های بزرگی در دنيا وجود دارند که خودکشی کرده اند. در صحنه ادبيات ايران، صادق هدايت و غزاله عليزاده را می توان نام برد. در دنيای سياست هيتلر را می شود ديد و در صحنه ادبيات جهانی از کافکا، ارنست همينگوی و سيلويا پلات را می شود نام برد. اين فهرست به اين جا ختم نمی شود.
اولين مهمان برنامه خانم بت کنارد است، روانپزشک و استاد دانشگاه در مرکز پزشکی دانشگاه تگزاس:
بت کنارد: می توانم بگويم ۹۰ درصد کسانی که خودکشی می کنند به بيماری روحی دچار اند. به نظر می رسد دليل اصلی، بيماری روحی باشد و در درجه اول افسردگی روحی. اولين نکته اين است که متوجه باشيم روش های درمانی موثر در دسترس است. هم درمان با دارو و هم روان درمانی. در واقع فکر خودکشی در ميان بيماران مبتلا به افسردگی خيلی رايج است. پس نه می توان به آن بی اعتنايی کرد و نه دست پاچه شد. بايد بدانيم که قابل درمان است. بايد پيش متخصص بيماری های روحی برويم تا بيماری را تشخيص بدهد و برنامه ای برای درمان تهيه کند. به نظر من بايد اين مسئله را خيلی جدی گرفت. بی اعتنايی کردن به آن اشتباه است. چون نشانه اين است که کسی در رنج است و به درمان نياز دارد. به گمان من اين بيماری روحی مسئله جهانی است. اما مناطقی وجود دارد که به دلايل گوناگون نسبت به جاهای ديگر دارای آمارهای بالاتری هستند.
***
فيلم مستند «دليلی برای زندگی کردن» ساخته دو فيلمساز مستقل آمريکايی با نام های «آلن ماندل» و «سينتيا سالزمن» است. اين فيلم به خاطره «بن شپس» اهدا شده است. پسر جوان بيست و يک ساله ای که در سال ۲۰۰۵ ميلادی خودکشی کرد. هدف از تهيه اين فيلم بالا بردن آگاهی عمومی از موضوع افسردگی و پريشانی روحی و روانی و ارتباط آن با خودکشی است. پدر و مادر اين جوان ۲۱ ساله اميدوارند که از طريق اين فيلم بتوانند به ديگر جوانان دليلی برای زنده بودن و زنگی کردن بدهند.
در جريان فيلم دليلی برای زندگی کردن می بينيم که افسردگی و پريشانی، قوم و مليت و گروه و طبقه اقتصادی و اجتماعی نمی شناسد. پيام فيلم اين است که همه چيز بهتر می شود. آن هايی که در اين فيلم مستند شرکت کرده اند، گروهی هستند که تلاش کرده بودند خودکشی کنند و در فيلم نشان می دهند که خوشحال اند موفق نشده اند.
هر کدام دليلی برای زنده ماندن پيدا کرده بود. يکی از مادرها در اين فيلم می گويد وقتی جوانی تصميم به خودکشی می گيرد، مشکل می شود از قصدش آگاه شد مگر اينکه همه علائم را به خوبی بشناسيم. حرف زدن درباره خودکشی، فکر کردن به مرگ، دوری کردن از جمع، عوض شدن رفتار و کردار، بی علاقگی به مسائل و نااميدی، بی توجهی به قيافه ظاهری و تلاش های قبلی برای خودکشی، تنها چندتايی از اين علائم هستند. فيلم می خواهد بگويد که اگر شما دچار افسردگی و پريشانی هستيد، يادتان باشد که تنها نيستيد و اين کسالت بی نهايت متداول است. اين مهم است که نوجوانان و جوانان حقايق را بدانند. داستان زندگی آنهايی که درست در همين موقعيت بودند که امروز آنها هستند. دراولين صحنه فيلم باران می بارد. چارلی مرد جوان تلفن به دست در يک ماشين پارک شده در يک پارکينگ خالی نشسته، به بيلی زنگ زده. کسی که آن سوی خط تلفن در مرکز حل بحران نشسته، کارش کمک به چارلی و امثال چارلی است تا بتوانند اين مسير پرفراز و نشيب احساسی و بحرانی را به آرامش پشت سر بگذارند. يعنی خودکشی نکنند. چارلی بعد از يک شکست عشقی به اين نتيجه رسيده که ديگر اين زندگی بيش از اين ارزش ندارد.
«اسم من چارليه. می خوام خودمو بکشم. خسته شدم. از همه چيز و همه دوروبری هام خسته ام. فکر می کنم اگه من نباشم، همه چی درست شه. همه چی خوب شه.»
اين فيلم مستند پرقدرت و تاثيرگذار سراسر قصه غصه ها و اميدهای اين جوانها است. از زبان خود آنها و نزديکان شان:
«کنترل اين احساس دست خود آدم نيست. اينطوری نيست که آدم خودش تصميم گرفته باشد و اين را انتخاب کرده باشد. سخت است اين را برای کسی که هيچوقت چنين حسی نداشته توجيه کنی. بهش بگه که چه حالی داره.»
«آدم دلش می خواد به مردم بگه با من حرف بزنين. دوستم داشته باشين.»
«آدم راستی راستی حس می کنه سربار همه است. حس می کنه همه بدون اون حال و روز بهتری خواهند داشت.»
«می خواستم هميشه بخندم. می خواستم گريه نکنم. نمی توانستم صبح ها بلند شم. اونموقع دليلی برای زندگی کردن پيدا نمی کردم.»
پدر دختری که خودکشی کرده در اين فيلم می گويد:
«خودکشی و مرگ دخترم هزار جوره از من يک آدم ديگه ساخت. من تا روزی که زنده ام ديگه يه آدم درست و حسابی نخواهم شد. همه اش به خاطر کاری که دخترم کرد.»
***
مهديس کامکار، روانپزشک و روانکاو در تهران در بخش پايانی برنامه به پرسش های اساسی پيرامون خودکشی وافسردگی پاسخ می دهد:
انسان به چه مرحله ای از افسردگی می رسد که در آنجا ديگر می تواند دست به عمل خطرناکی مثل خودکشی بزند؟
مهديس کامکار: در افسردگی دو مرحله هست که ممکن است در آن دست به خودکشی بزند. اين مرحله هم قبل از درمان و هم بعد از درمان افسردگی است. اصولاً ۱۵ درصد از افرادی که افسردگی اساسی يا افسردگی شديد را تجربه می کنند و ۱۵ درصد از افرادی که روانپريشی يا به شکل کلی شيزوفرنی را تجربه می کنند، خودکشی موفق يا اقدام موفق به اصطلاح روانپزشکی دارند. اين سطح هيجانی خاص اينست که از نظر ساز و کار روانی من در يک شرايطی از نظر روانی قرار داشته باشم که بتوانم نقشه اش را طرحريزی کنم و اقدامش را مبادرت ورزم. بنابراين انرژی روانی فعال می خواهم و انرژی جسمی هم می خواهم که بتوانم نقشه را به اقدام برسانم.
چقدر سن و جنسيت و نسل با خودکشی ارتباط پيدا می کند؟
خودکشی و ديگرکشی سومين دليل مرگ در نوجوانان و جوانان است. در افراد بزرگ سال هشتمين دليل است. در مورد جنس زنان دو برابر مردان اقدام به خودکشی می کنند. ولی مردان دو برابر زنان خودکشی موفق انجام می دهند.
امروز در دنيای امروز چه تفاوتی مسئله افسردگی کرده است؟ افسردگی فقط به ايران اختصاص ندارد و در کشورهای اروپايی به ويژه کشورهايی که بعد از فروپاشی شوروی سابق استقلال پيدا کرده اند ديده می شود. اغلب اعلام می کنند که آمارهای خودکشی ناشی از افسردگی دارد بالا می رود.
«اميل دورکيم» جامعه شناسی است که يک تقسيم بندی برای خودکشی ترسيم کرده است. در تقسيم بندی او خودکشی سه فرم دارد. يک فرمش اينست که اصلاً شخص پيوندی با جامعه ندارد. يک فرم اينست که شخص خودش را فدای ديگران می کند مثلاً برای وطن يا عقيده...
در مورد مسئله ما يعنی خودکشی به دليل افسردگی...
يک فرم ديگر هم وجود دارد وقتی که رابطه با جامعه به هم می خورد. يکی اين است که رابطه با جامعه وجود نداشته باشد. اين ها افراد معمولاً گوشه گير هستند که ممکن است انگيزه ای برای زيستن نداشته باشند که آن بر می گردد به فلسفه نيهيليسم و فلسفه اگزيستانسياليستی...که اصلا فلسفه وجودی است... يعنی انسان اصلاً چرا هست. ولی فرمی که درباره افسردگی مطرح می شود و شايد در دنيای معاصر مطرح می شود، در مورد فروپاشی آرمانی يا حکومتی و مسائل سياسی و اجتماعی مطرح می شود بيشتر مربوط می شود به روابط اجتماعی و آرمانی و روابط يک فرد با جامعه. حالا اين جامعه می تواند جامعه کوچک مثل رابطه عاطفی با خانواده يا جامعه بزرگتری مثل شهر و وطن و رابطه با انسان باشد... از هم گسسته شود و اين باعث اختلالات تطابقی در درجه اول شود و اختلال تطابقی ممکن است تبديل شود به اختلال سوگ... مثل از دست دادن هر چيز عزيز... و اختلال سوگ پاتولوژيک يا بيمارگونه شود و تبديل شود به اختلالات افسردگی و افسردگی های اساسی يکی از مهمترين مسائلش می تواند خودکشی باشد.
اگر کسی چنين مشکلی داشته باشد و دور از خانواده زندگی کند چطور می شود به چنين کسی کمک کرد و در ضمن چه طور می شود زير نظر داشت که مبادا دست به خودکشی بزند؟
در کسانی که منزوی و مجرد هستند،بيوه، بی کس و تنها هستند، مهاجر و مطرود هستند، سامانه های حمايتی بسيار برای کاستن از اضطراب و ايجاد و افزايش آرامش و شادی موثر است. هر آنچه موجب ايجاد سيستم يا سامانه امنيتی و حمايتی می شود، يعنی هر نوع گروهی، هر نوع دسته ای و کسانی که به يک شکلی با آن آدم پيوندی دارند می توانند به او کمک کنند. از دور يا نزديک. مثلاً يکی از چيزهايی که کمک می کند همين دهکده جهانی ارتباطات است.
يعنی شما اگر توی جزيره دوردست هم افتاده باشيد اگر يک جوری با رسانه ها ارتباط داشته باشيد تنها نيستيد. ولی بازهم جای روابط گرم نزديک انسانی را نمی گيرد. ۵۰ درصد موارد خود فرد اصلاً متوجه نمی شود که افسردگی دارد. به خصوص افسردگی های خفيف که زير ۲۱ سال شروع می شوند. کج خلقی در فارسی ترجمه می شود.می گوييم اصلاً جزو خلق و خوی فرد است. ولی اينها افسردگی های خفيف زير ۲۱ سال است که تشخيص داده نشده است. کم کم علائقشان را از دست می دهند. کم کم لذت هايشان را از دست می دهند. کم کم بی تفاوت می شوند. چندی پيش يک زوج به من مراجعه کردند و خيلی رک آمده بودند و می گفتند ما هر دو بی ميل جنسی هستيم. خب خيلی عجيب است که دو نفر همزمان بی ميل جنسی شده باشند يک نفر از آن ها که ميل جنسی اش را سرکوب کرده بود و فکر می کرد چاره ای ندارد آن يکی هم اين بی ميلی جنسی اش يک علامت بود در زمينه يک افسردگی چون زير بيست و يک سال مادرش را از دست داده بود و اين يک پوششی بود برای اين افسردگی که از آن موقع شروع شده بود و خيلی هم به همه چيزبی تفاوت بود، يعنی اين جوری از خودش دفاع کرده بود ،نه خودش اشرافی داشت نه خانمی که شش سال با او زندگی می کرد. و اتفا قا می گفت بدم نمی آيد بميرم چون خسته ام.
در مورد افرادی که مشکلی برايشان پيش می آيد و در مقابل دوستان يا خانواده شان می گويند ما می خواهيم خودکشی کنيم. اينها آيا می تواند يک نشانه باشد از اين که اين فرد آمادگی روانی پيدا کرده که خودش را بکشد، يا اين بيشتر يک افسردگی است که فشار آورده تا در آن لحظه طرف خودش را خالی کند، يا يک نمايش است فقط؟
اين را از استادم ياد گرفته ام که آنها که خيلی حرفش را می زنند بالاخره اين کار را می کنند. يا آنها که چند بار اقدام می کنند نه همه شان چون هيچ چيز در مورد انسان صد در صد نيست. چون تنها ملانکوليک ها هستند که افسردگی های درست حسابی دارند و قصد خودکشی شان جدی است. چون کسانی دست به خودکشی می زنند که لذت نمی برند اين آدم تازه وقتی که به زندگی اش خاتمه می دهد تازه يک چيزی برايش لذت بخش می شود.
«توی خانه تنها بودم. تصميم گرفتم کار را تمام کنم. يک ضربه زدم و ديدم بعد از يک مدتی خون دارد بند می آيد. ضربه دوم و سوم و چهارم را زدم. ديدم تقريباً سر شده ام. ديدم شايد رگ را درست پيدا نکرده ام. يک مقدار از قرص های افسردگی که داشتم يک دو بسته خوردم که راحت تر تمام کنم. ديدم باز هم خون بند می آيد. شنيده بودم که آب سرد انعقاد خون را سريع می کند. به خاطر همين رفتم آب گرم ريختم که عمل عکس انجام دهد. ديدم باز هم خون بند می آيد. با ناخن گير اين دفعه خواستم ببرم. طشت را گذاشته بودم خون ها روی زمين نريزد که صحنه زشتی بعد از مرگم ايجاد شود. موبايلم هم خواستم همان موقع از خودم عکس بگيريم، نمی دانم چرا اين تصميم را گرفتم، افتاد توی خون ها...»
سام يکی از جوان های ايرانی است که چند سال پيش تا آستانه مرگ رفت و برگشت،او سپس ادامه می دهد و می گويد بعد ازاين که روی زمين افتادم. چيزی يادم نمی آيد. يادم می آيد با صدای در جند ساعت بعدش رفتم به سمت در. ظاهراً مادرم اين ها چند ساعتی پشت در مانده بودند. گريه می کردند. زنگ زدند به دامادمان که بيايد من را نجات بدهد. شب آخر سال بود و شب ماقبل عيد. آمبولانس آمد و باند پيچی موقت کرد. مرا بردند به يک اورژانس بيمارستان که يادم نيست. برای بخيه کردن، خانم دکتری که مسئول من بود با مشکل مواجه شد. کلی انبر اين ور و آن ور کرد و نتوانست درست بخيه بزند. يک ماه بعد بخيه را باز کردم.
چه شد که خودکشی کردی؟
هشت سال پيش بود من با يک خانمی آشنا شدم. بعد از يک ماه آن خانم مرا ول کرد ولی من شديداً به او دلبسته شده بودم. آن قضايا باعث افسردگی شديد من شد و بعد از آن يک ازدواج ناموفق هم داشتم. علاقه ای که به آن خانم داشتم باعث شد که ازدواج من موفق نباشد. من از آن روز به بعد هميشه به مرگ فکر می کردم. ولی هميشه به خاطر دردش و اين که ممکن است نميرم و به جای آن ناقص شوم، ترس جلوی مرا گرفته بود. چندين بار با قرص تلاش کردم خودم را بکشم. با تعدادی زياد قرص. ولی هيچ وقت اثر نکرد. نهايت تاثيری که قرص روی من گذاشت، اين بود که مرا يکی دو روز می خواباند.
حالا خوشحالی از اين که زنده ماندی يا نه؟
با اين حالی که الان دارم خيلی ناراحت نيستم. ولی کلاً قبل از اين که دکتر بروم و داروهای تازه نگيرم خيلی ناراحت بودم که چرا نشد. تصميم ام را گرفته بودم که بشود. از آن به بعد هم ديد دور و بری ها نسبت به من عوض شد. فکر می کنم يک جوری دلسوزيبرای من می کنند و اين خيلی من را ناراحت می کند..
***همين چند وقت پيش خبر خودکشی شاهزاده عليرضا پهلوی منتشر شد و خانواده اش گفتند که اين خودکشی در اثر افسردگی بوده است. بعضی جاها برای انجام عمل خودکشی خيلی محبوبيت دارند. اين محبوبيت هم بسيار زبانزد شده است . مثلاً يکی از آن جاها پل «گلدن گيت» در سانفرانسيسکو است که به عنوان محبوب ترين محل برای خودکشی کردن شناخته شده است. تخمين زده می شود از سال ۱۹۳۷ تا سال ۲۰۰۸ ميلادی ۱۳۰۰ نفر از روی اين پل پريده اند. اما چرا اين پل اين قدر محبوبيت دارد؟ چون زير اين پل آبی جريان دارد که به اقيانوس می رود و جسد کسی که داخل اين آب خودش را غرق کند، پيدا نخواهد شد. در شهر پراگ، پايتخت جمهوری چک، پلی وجود دارد که به نام «نوسلسکی موست» که به «پل خودکشی» معروف است. تخمين می زنند حدود ۳۰۰ نفر از سال ۱۹۷۳ميلادی تاکنون خودشان را از روی پل پرت کرده اند.
خودکشی پديده عصر ماست. نام های بزرگی در دنيا وجود دارند که خودکشی کرده اند. در صحنه ادبيات ايران، صادق هدايت و غزاله عليزاده را می توان نام برد. در دنيای سياست هيتلر را می شود ديد و در صحنه ادبيات جهانی از کافکا، ارنست همينگوی و سيلويا پلات را می شود نام برد. اين فهرست به اين جا ختم نمی شود.
اولين مهمان برنامه خانم بت کنارد است، روانپزشک و استاد دانشگاه در مرکز پزشکی دانشگاه تگزاس:
بت کنارد: می توانم بگويم ۹۰ درصد کسانی که خودکشی می کنند به بيماری روحی دچار اند. به نظر می رسد دليل اصلی، بيماری روحی باشد و در درجه اول افسردگی روحی. اولين نکته اين است که متوجه باشيم روش های درمانی موثر در دسترس است. هم درمان با دارو و هم روان درمانی. در واقع فکر خودکشی در ميان بيماران مبتلا به افسردگی خيلی رايج است. پس نه می توان به آن بی اعتنايی کرد و نه دست پاچه شد. بايد بدانيم که قابل درمان است. بايد پيش متخصص بيماری های روحی برويم تا بيماری را تشخيص بدهد و برنامه ای برای درمان تهيه کند. به نظر من بايد اين مسئله را خيلی جدی گرفت. بی اعتنايی کردن به آن اشتباه است. چون نشانه اين است که کسی در رنج است و به درمان نياز دارد. به گمان من اين بيماری روحی مسئله جهانی است. اما مناطقی وجود دارد که به دلايل گوناگون نسبت به جاهای ديگر دارای آمارهای بالاتری هستند.
***
فيلم مستند «دليلی برای زندگی کردن» ساخته دو فيلمساز مستقل آمريکايی با نام های «آلن ماندل» و «سينتيا سالزمن» است. اين فيلم به خاطره «بن شپس» اهدا شده است. پسر جوان بيست و يک ساله ای که در سال ۲۰۰۵ ميلادی خودکشی کرد. هدف از تهيه اين فيلم بالا بردن آگاهی عمومی از موضوع افسردگی و پريشانی روحی و روانی و ارتباط آن با خودکشی است. پدر و مادر اين جوان ۲۱ ساله اميدوارند که از طريق اين فيلم بتوانند به ديگر جوانان دليلی برای زنده بودن و زنگی کردن بدهند.
در جريان فيلم دليلی برای زندگی کردن می بينيم که افسردگی و پريشانی، قوم و مليت و گروه و طبقه اقتصادی و اجتماعی نمی شناسد. پيام فيلم اين است که همه چيز بهتر می شود. آن هايی که در اين فيلم مستند شرکت کرده اند، گروهی هستند که تلاش کرده بودند خودکشی کنند و در فيلم نشان می دهند که خوشحال اند موفق نشده اند.
هر کدام دليلی برای زنده ماندن پيدا کرده بود. يکی از مادرها در اين فيلم می گويد وقتی جوانی تصميم به خودکشی می گيرد، مشکل می شود از قصدش آگاه شد مگر اينکه همه علائم را به خوبی بشناسيم. حرف زدن درباره خودکشی، فکر کردن به مرگ، دوری کردن از جمع، عوض شدن رفتار و کردار، بی علاقگی به مسائل و نااميدی، بی توجهی به قيافه ظاهری و تلاش های قبلی برای خودکشی، تنها چندتايی از اين علائم هستند. فيلم می خواهد بگويد که اگر شما دچار افسردگی و پريشانی هستيد، يادتان باشد که تنها نيستيد و اين کسالت بی نهايت متداول است. اين مهم است که نوجوانان و جوانان حقايق را بدانند. داستان زندگی آنهايی که درست در همين موقعيت بودند که امروز آنها هستند. دراولين صحنه فيلم باران می بارد. چارلی مرد جوان تلفن به دست در يک ماشين پارک شده در يک پارکينگ خالی نشسته، به بيلی زنگ زده. کسی که آن سوی خط تلفن در مرکز حل بحران نشسته، کارش کمک به چارلی و امثال چارلی است تا بتوانند اين مسير پرفراز و نشيب احساسی و بحرانی را به آرامش پشت سر بگذارند. يعنی خودکشی نکنند. چارلی بعد از يک شکست عشقی به اين نتيجه رسيده که ديگر اين زندگی بيش از اين ارزش ندارد.
«اسم من چارليه. می خوام خودمو بکشم. خسته شدم. از همه چيز و همه دوروبری هام خسته ام. فکر می کنم اگه من نباشم، همه چی درست شه. همه چی خوب شه.»
اين فيلم مستند پرقدرت و تاثيرگذار سراسر قصه غصه ها و اميدهای اين جوانها است. از زبان خود آنها و نزديکان شان:
«کنترل اين احساس دست خود آدم نيست. اينطوری نيست که آدم خودش تصميم گرفته باشد و اين را انتخاب کرده باشد. سخت است اين را برای کسی که هيچوقت چنين حسی نداشته توجيه کنی. بهش بگه که چه حالی داره.»
«آدم دلش می خواد به مردم بگه با من حرف بزنين. دوستم داشته باشين.»
«آدم راستی راستی حس می کنه سربار همه است. حس می کنه همه بدون اون حال و روز بهتری خواهند داشت.»
«می خواستم هميشه بخندم. می خواستم گريه نکنم. نمی توانستم صبح ها بلند شم. اونموقع دليلی برای زندگی کردن پيدا نمی کردم.»
پدر دختری که خودکشی کرده در اين فيلم می گويد:
«خودکشی و مرگ دخترم هزار جوره از من يک آدم ديگه ساخت. من تا روزی که زنده ام ديگه يه آدم درست و حسابی نخواهم شد. همه اش به خاطر کاری که دخترم کرد.»
***
مهديس کامکار، روانپزشک و روانکاو در تهران در بخش پايانی برنامه به پرسش های اساسی پيرامون خودکشی وافسردگی پاسخ می دهد:
انسان به چه مرحله ای از افسردگی می رسد که در آنجا ديگر می تواند دست به عمل خطرناکی مثل خودکشی بزند؟
مهديس کامکار: در افسردگی دو مرحله هست که ممکن است در آن دست به خودکشی بزند. اين مرحله هم قبل از درمان و هم بعد از درمان افسردگی است. اصولاً ۱۵ درصد از افرادی که افسردگی اساسی يا افسردگی شديد را تجربه می کنند و ۱۵ درصد از افرادی که روانپريشی يا به شکل کلی شيزوفرنی را تجربه می کنند، خودکشی موفق يا اقدام موفق به اصطلاح روانپزشکی دارند. اين سطح هيجانی خاص اينست که از نظر ساز و کار روانی من در يک شرايطی از نظر روانی قرار داشته باشم که بتوانم نقشه اش را طرحريزی کنم و اقدامش را مبادرت ورزم. بنابراين انرژی روانی فعال می خواهم و انرژی جسمی هم می خواهم که بتوانم نقشه را به اقدام برسانم.
چقدر سن و جنسيت و نسل با خودکشی ارتباط پيدا می کند؟
خودکشی و ديگرکشی سومين دليل مرگ در نوجوانان و جوانان است. در افراد بزرگ سال هشتمين دليل است. در مورد جنس زنان دو برابر مردان اقدام به خودکشی می کنند. ولی مردان دو برابر زنان خودکشی موفق انجام می دهند.
امروز در دنيای امروز چه تفاوتی مسئله افسردگی کرده است؟ افسردگی فقط به ايران اختصاص ندارد و در کشورهای اروپايی به ويژه کشورهايی که بعد از فروپاشی شوروی سابق استقلال پيدا کرده اند ديده می شود. اغلب اعلام می کنند که آمارهای خودکشی ناشی از افسردگی دارد بالا می رود.
«اميل دورکيم» جامعه شناسی است که يک تقسيم بندی برای خودکشی ترسيم کرده است. در تقسيم بندی او خودکشی سه فرم دارد. يک فرمش اينست که اصلاً شخص پيوندی با جامعه ندارد. يک فرم اينست که شخص خودش را فدای ديگران می کند مثلاً برای وطن يا عقيده...
در مورد مسئله ما يعنی خودکشی به دليل افسردگی...
يک فرم ديگر هم وجود دارد وقتی که رابطه با جامعه به هم می خورد. يکی اين است که رابطه با جامعه وجود نداشته باشد. اين ها افراد معمولاً گوشه گير هستند که ممکن است انگيزه ای برای زيستن نداشته باشند که آن بر می گردد به فلسفه نيهيليسم و فلسفه اگزيستانسياليستی...که اصلا فلسفه وجودی است... يعنی انسان اصلاً چرا هست. ولی فرمی که درباره افسردگی مطرح می شود و شايد در دنيای معاصر مطرح می شود، در مورد فروپاشی آرمانی يا حکومتی و مسائل سياسی و اجتماعی مطرح می شود بيشتر مربوط می شود به روابط اجتماعی و آرمانی و روابط يک فرد با جامعه. حالا اين جامعه می تواند جامعه کوچک مثل رابطه عاطفی با خانواده يا جامعه بزرگتری مثل شهر و وطن و رابطه با انسان باشد... از هم گسسته شود و اين باعث اختلالات تطابقی در درجه اول شود و اختلال تطابقی ممکن است تبديل شود به اختلال سوگ... مثل از دست دادن هر چيز عزيز... و اختلال سوگ پاتولوژيک يا بيمارگونه شود و تبديل شود به اختلالات افسردگی و افسردگی های اساسی يکی از مهمترين مسائلش می تواند خودکشی باشد.
اگر کسی چنين مشکلی داشته باشد و دور از خانواده زندگی کند چطور می شود به چنين کسی کمک کرد و در ضمن چه طور می شود زير نظر داشت که مبادا دست به خودکشی بزند؟
در کسانی که منزوی و مجرد هستند،بيوه، بی کس و تنها هستند، مهاجر و مطرود هستند، سامانه های حمايتی بسيار برای کاستن از اضطراب و ايجاد و افزايش آرامش و شادی موثر است. هر آنچه موجب ايجاد سيستم يا سامانه امنيتی و حمايتی می شود، يعنی هر نوع گروهی، هر نوع دسته ای و کسانی که به يک شکلی با آن آدم پيوندی دارند می توانند به او کمک کنند. از دور يا نزديک. مثلاً يکی از چيزهايی که کمک می کند همين دهکده جهانی ارتباطات است.
يعنی شما اگر توی جزيره دوردست هم افتاده باشيد اگر يک جوری با رسانه ها ارتباط داشته باشيد تنها نيستيد. ولی بازهم جای روابط گرم نزديک انسانی را نمی گيرد. ۵۰ درصد موارد خود فرد اصلاً متوجه نمی شود که افسردگی دارد. به خصوص افسردگی های خفيف که زير ۲۱ سال شروع می شوند. کج خلقی در فارسی ترجمه می شود.می گوييم اصلاً جزو خلق و خوی فرد است. ولی اينها افسردگی های خفيف زير ۲۱ سال است که تشخيص داده نشده است. کم کم علائقشان را از دست می دهند. کم کم لذت هايشان را از دست می دهند. کم کم بی تفاوت می شوند. چندی پيش يک زوج به من مراجعه کردند و خيلی رک آمده بودند و می گفتند ما هر دو بی ميل جنسی هستيم. خب خيلی عجيب است که دو نفر همزمان بی ميل جنسی شده باشند يک نفر از آن ها که ميل جنسی اش را سرکوب کرده بود و فکر می کرد چاره ای ندارد آن يکی هم اين بی ميلی جنسی اش يک علامت بود در زمينه يک افسردگی چون زير بيست و يک سال مادرش را از دست داده بود و اين يک پوششی بود برای اين افسردگی که از آن موقع شروع شده بود و خيلی هم به همه چيزبی تفاوت بود، يعنی اين جوری از خودش دفاع کرده بود ،نه خودش اشرافی داشت نه خانمی که شش سال با او زندگی می کرد. و اتفا قا می گفت بدم نمی آيد بميرم چون خسته ام.
در مورد افرادی که مشکلی برايشان پيش می آيد و در مقابل دوستان يا خانواده شان می گويند ما می خواهيم خودکشی کنيم. اينها آيا می تواند يک نشانه باشد از اين که اين فرد آمادگی روانی پيدا کرده که خودش را بکشد، يا اين بيشتر يک افسردگی است که فشار آورده تا در آن لحظه طرف خودش را خالی کند، يا يک نمايش است فقط؟
اين را از استادم ياد گرفته ام که آنها که خيلی حرفش را می زنند بالاخره اين کار را می کنند. يا آنها که چند بار اقدام می کنند نه همه شان چون هيچ چيز در مورد انسان صد در صد نيست. چون تنها ملانکوليک ها هستند که افسردگی های درست حسابی دارند و قصد خودکشی شان جدی است. چون کسانی دست به خودکشی می زنند که لذت نمی برند اين آدم تازه وقتی که به زندگی اش خاتمه می دهد تازه يک چيزی برايش لذت بخش می شود.