ثانیه های انتظار یکی پس از دیگری می گذرند و نمی دانیم رفیق روزهای بی روزن ما در چه حال است؟ ما دلتنگش شدیم، بیش از آنچه فکرش را می کردیم اما بیش تر گیجیم؛ می دانیم چگونه اما نمی دانیم چرا!؟
تو می گفتی آزادی بهانه نمی خواهد، اما حالا مثل اینکه حقیقت با تمام تلخی و زمختی اش دارد به ما می فهماند که حکایت آزادی تو و رفقای دیگر، بهانه می خواهد؛ هرچند که در کنج دیوارهای سرد اوین هم آزاد باشید...
به یاد آر. روزی را که اطلاعات سپاه من را احضار کرده بود را می گویم: پشت تلفن من من کنان با تو حرف می زدم و تو بدون هیچ هراسی می گفتی: من هیچ وقت کاری خلاف قانون نکردم و از هیچ چیز هم نمی ترسم. از حقوق بشر گفتی با اینکه، تعریف "انسان" هم تعریفی دیگرگونه به خود گرفته است چه رسد به حق که از پیش تر ها جور دیگری تعبیر می شد. تو از اینکه هیچ معاندتی از جانب ما در بین نیست می گفتی، غافل از اینکه عده ای "دشمنیت" را می پرستند و اگر کسی سر عنادی هم با ایشان نداشته باشد چندان به مزاجشان سازگار نیست.
به یاد آر. تابستان داغ ٨۷ را می گویم. من و تو و محمد، دربه در، دنبال یک قبرستان در خیابان های تهران از این طرف به آن طرف می رفتیم تا تاریخ بی مصرفمان را همان جا چال کنیم.
به یاد آر. آن بعد از ظهر دلگیر پاییزی را می گویم: به سر در دانشگاه تهران با حسرت نگاه می کردیم و تو به من می گفتی بی سواد؛ چون من هگل را برتر می دانستم و تو کانت را!
به یاد آر. ۱۹ بهمن را می گویم: به یادآوری تاریخی اش فعلا کاری ندارم(!) منظورم همین چند ماه قبل است، رفیقمان محمد را گرفته بودند و تو بی تاب و نگران بودی. چند روز بعد وقتی بازگشت اما انگار پس از سال ها دلت می خواست بلند بلند بخندی! این بار که محمد را گرفتند اما شرایط تو دیگرگونه بود نه می توانستی بخندی و نه اشک بریزی.
به یاد آر. صدای ممتد دستگاه های کارخانه ای که در آن روزی ۱۲ ساعت کار می کردی را می گویم! هیچ وقت نمی گذاشتند صدایت از پشت تلفن واضح به ما برسد، با فریاد اما چرا. امروز اما با فریاد هم صدایت را ندارم هرچند که بدانم چه می گویی! چرا که تو پشت میله های سرد و فولادی جا خوش کرده ای و من در به درم...
تاریخ می گوید که بیست و نه سال پیش در چنین روزی به میان آدم ها آمدی؛ هرچند که با آن ها غریبه باشی نیز. و من گمان می کنم همزمان با این زادروز تو در زندان تولدی دوباره خواهی یافت. می دانم این اواخر خسته بودی، بیش از همیشه. بلاتکلفی ها و سردرگمی ها می خواستند تو را له کنند اما روزگار تو را به کنج اوین برد تا قبل از هر چیز به خودت بفهماند، هیچ کس و هیچ چیز توانایی آن را نخواهد داشت. تو باید متولد شوی تا همراه با آن فصل نو و طلایی، مبارزه کلید بخورد. دیگر چیزی برای از دست دادن نیست؛ جز ایمان به سرآمدن زمستان و شکفتن بهاران...
شکفتنت مبارک نصور عزیز
بیست و پنجم فروردین ماه ۱٣٨۹
سیمین روزگرد
منبع: کمپین ۱۱ اسفند