امکان و امتناع فلسفه
در نقد آرامش دوستدار − ۲۳محمدرضا نیکفرمحمدرضا نیکفر – در بخشهای پیشین در بررسی جهانبینی دینی به مقایسه میان اسلام و مسیحیت پرداختیم. شرح دادیم که میان اسلام و مسیحیت تفاوتی بنیادی در جهانبینی وجود ندارد. تفاوت آنها به جهان تاریخی آنها برمیگردد. در ادامهی بخش پیشین به این تفاوت میپردازیم و نیز بررسی میکنیم که فلسفه به عنوان شاخص "تفکر"، در چه محیطی رشد میکند.زوال مدرسه اسلامی
۶۴. مسئلهی دوستدار را این گونه مطرح کنیم: آیا در فرهنگ اسلامی تعقل امکانپذیر است؟ اگر تعقل را آن سان که گفته آمد (بند ۳۹) به معنای فعالیت صوری ذهن بدانیم، پاسخ قاطعانه مثبت است.فرهنگ اسلامی یکی از فرهنگهای مهم بشری است که اتفاقا وجهی از اهمیت آن دستاوردهایی است که ناشی از اندیشش صوری بودهاند. از میان مسلمانان ریاضیدانان و منطقدانان نامداری برخاستهاند. ابنسینا و ابنرشد جزو بهترین شاگردان یونانیت جهانیاند. آنان بدون وجود یک نظام آموزشی به آن درجهی والا از اطلاعمندی و چالاکی فکری نمیرسیدند. آن نظام به بحث و پرسشگری میدان میداده است، بدون تفاوتی کیفی با آنچه در مدارس اروپای قرون وسطا میگذاشته است.
اینکه چرا مدرسهی اسلامی زوال مییابد، اما مدرسهی مسیحی به دانشگاه قرون وسطای پسین میرسد و سرانجام در آن فکر نو زاده میشود، داستانی است که پاسخ آن را بایستی از بررسیهای مقایسهای در حوزهی جامعهشناسی تاریخی شرق اسلامی و غرب مسیحی گرفت. پاسخی مطرح در میان متخصصان امر این است: مدرسهی اسلامی نتوانست بر نهاد شهر متکی شود و شهر نهادی نبود که در قبال حاکمیت اندک استقلالی داشته باشد.
در برابر، در اروپای قرون وسطا شهر شخصیت داشت. تا حدی خودگردان بود و با اتکا به استقلال آن بود که دانشگاههایی پدید آمدند که تا حدی در قبال کلیسا و دولت استقلال داشتند. دانشگاهها توانستند تاریخمند شوند. از قرن ۱۳ دانشگاه اروپایی کانون علم است و اعتباری دارد که کلیسا و دولت به آن احترام میگذارند.
رونق مدرسهی اسلامی، که نظامیهها نمونههای درخشان آناند، به آرامش و تنعم دوران و لطف دولت بستگی داشته است. مدرسهی اسلامی نتوانست در نهادی چون شهر ریشه بدواند و از این رو نتوانست مستقل باشد. در دوران کوتاهی پزشکان توانستند میان مدرسه و شهر رابطه برقرار کنند و شأنی بیابند که آنان را از تعرضها امان دارد. بقیهی دانشمندان این اقبال را نیافتند.
نقد طرح انتزاعی موضوع دانش
۶۵. طرح انتزاعی موضوعهایی چون دانش و پرسشگری، به خودی خود پاسخگوی مسئلههای تاریخی مربوط به آنها نیستند. موضوع دانش در تاریخ یک جامعه میبایست در متن موضوع نهاد دانش بررسی شود.
مسئلهی نهاد دانش مسئلهای است مرتبط با این موضوعها:
− شیوه و حد پشتیبانی حقوقی و سیاسی از این نهاد،
− حد استقلال آن در قبال نهادهای دیگر از جمله دین و دولت،
− ریشه و شأن اجتماعی نهاد،
− سنت نهاد و قدرت و ارج آن،
− نگاه دین رسمی به آن،
− تصور از آن و میزان ارج به آن در فرهنگ مردم و در میان نخبگان.
این فهرست کامل نیست، اما تا همین حد نشانگر این است که دین تنها عامل در تعیین ارج و جایگاه نهاد دانش نیست. دوستدار اما توضیحی تکبنی از تاریخ فرهنگ عرضه میکند. او شأن دانش را با تکبنِ دین توضیح میدهد. اما او آنچه نکرده است، توضیح است.
برای اینکه نوشتههای دوستدار به عنوان توضیح مشکل دانش در خطهی فرهنگی ما تلقی شوند، او میبایست نخست میکوشید ثابت کند هر چه تعیینکنندهی وضعیت و مقام نهاد دانش در سرزمینهای اسلامی است، خود پیشاپیش به توسط نهاد دین متعین شده است؛ یعنی اگر از فهرست بالا عزیمت کنیم، او میباید نخست برمینهاد که حقوق، سیاست، ساختار اجتماعی، روابط نهادهای مختلف اجتماعی با هم، کل حکمت عامه و مجموعهی باورهای نخبگان و تودهی مردم توسط نهاد دین مرکز و آموزهی مدون آن تعیین میشود. هر کس فقط یک موضوع از این موضوعها را برگزیند و بخواهد در آن باب سخنی گوید جدی و علمی و سنجشپذیر، با اندکی پیشرفت در کار درمییابد که قضیه چنان پیچیده است که نخست بایستی به همهی توضیحهای تکعاملی شک کرده و بایستی همهی مفهومها را از نو تعریف کند تا آنها را از حالت بیانعطاف و بستهای در آورد که عارضهای ایدئولوژیک است یا از کاربست نسنجیدهی آنها در گفتار روزمره ناشی شده است.
دانش و نظامیگری
۶۶. مسئلهی تاریخیِ نهادِ دانش مسئلهی جایگاه حقوقی و اجتماعی آن است.[۱] ستون تاریخ دانش، تاریخ فلسفه در معنای خاص آن، یعنی پرسشگری ریشهای فلسفی در باب هستی، ارزشها و مفهومهای بنیادین تبیین جهان نیست. تاریخ دانش، بیشتر از آنکه متأثر از تاریخ تفکر فلسفی باشد، متأثر از نظامیگری بوده است. فیلسوفان به نحو سادهدلانهای در مورد نقش نهاد دکارتی در پیشرانی عصر جدید غلو میکنند. اختراع باروت مهمتر از سوبژکتیویته در معنای انتزاعی آن است. عصر جدید با غرش ابژکتیو توپها آغاز میشود، نه خلوتگزینیِ سوبژکتیو دکارتی.
بر این قرار پرسش از پی امکان دانش و دانشوری در جهان اسلام تبدیلشدنی است به پرسش از پی امکان تأسیس توپخانه در آن. جهان اسلام این امکان را داشته است که توپخانهی عظیمی داشته باشد. دین به شدت مشوق این کار است.
دردناک است، اما واقعیت دارد: توپخانه که رشد کرد، دفاع از خود و تصرف سرزمینهای دیگر ممکن میشود، از ثروت خودی حفاظت میشود و بر آن از راه غارت دیگران افزوده میشود، توپخانهی استوار پایههای دولت را استوار میکند؛ دولت مقتدر مانع از زیادهخواهی آخوندها میشود. سرانجام، توپخانهی غران، دولت مقتدر، ثروت فراوان و اعمال محدویت بر کارکرد کارگزاران دینی، فضایی را ایجاد میکنند تا دانش رشد کند.
دیالکتیک جریان و خلاف جریان
یک محصول کوچک و فرعی این باغ کودخورده و سیراب، علم است. در این باغ در جوار علم، گیاه دیگری نیز بر خلاف ارادهی ارباب و باغبان رشد میکند. این گیاهِ هرز، پرسشگری رادیکال فلسفی است. فلسفه این استعداد را دارد که تمام این دستگاه را به سخره بگیرد، تمام شئون آن را به پرسش بکشد، همهی گفتار سامانده آن را پوچ و یاوه بداند. واقعیت دردناک اما آن است که اگر آن باغ خزانزده شود، آن "گیاه هرز"، آن عنصر مزاحم نیز میخشکد.
"هرزگی" مشخصهی فلسفهی حقیقی است. بدون کفران نعمت، ساختار خشونتآمیز و بهرهکشانهی تنعم آشکار نمیشود. اما متأسفانه جریان خلاف جریان، عنصر پارازیتی جریان است، بدون آن رشد نمیکند و بدون آن فهمیدنی نیست.
این را نیز باید در نظر گرفت که کل تاریخ فلسفه، تاریخ "هرزگی"، یعنی پرسشگری رادیکال نیست. در همهی اعصار یک فلسفهی مدرسی وجود دارد که جریان غالب را میسازد. فلسفهی رادیکال به این فلسفهی مدرسی نیز وابسته است. برخی مهارتها و تردستیهای فکری را از آن میآموزد و در برخورد انتقادی با آن است که چاقوی خود را تیز میکند و به نقادی میآغازد. فلسفهی مدرسی اما خود چیز لوکسی است. استعداد فرهنگی برای پروراندن آن کافی نیست. جامعهای بدان امکان رشد میدهد که ثروت و فراغت داشته باشد.
دوستدار، با اینکه نیچه خوانده است، به رابطهی پرراز و رمز فلسفه با ثروت و قدرت یکسر بیتوجه هست. او وجود فلسفه به عنوان پرسشگری بیپروا را فقط با وجود زمینهای مستعد برای آن توضیح میدهد و در این توضیح خاکشناسیای پیش میگذارد که به یک دینشناسی منحصر میشود. خود این دینشناسی محدود به پیش گذاشتن این پرسش است که آیا مردمانی تا آن حد از دینخویی فاصله گرفتهاند که به پرسشگری بیپروا بپردازند یا نه. دوستدار ما را فراتر نمیبرد. مجموعهی معلومها و مجهولهای سؤال و جوابش یکی هستند. او دینخویی را آن نوع وابستگی فرهنگی تعریف میکند که به کندذهنی خاصی راه میبرد که مشخصهی آن ناتوانی در پرسشگری است و از طرف دیگر با تفسیری یکسر منفی از برخی پدیدههای فرهنگی آنها را نمود ناتوانی در پرسشگری میبیند و آن نمودها را به دینخویی برمیگرداند.
دوستدار با حمله به دینخویی فقط دل ما را خنک میکند. این اما کافی نیست. و مسلم است که این حمله از جنس فلسفه نیست، پرسشگریِ به راستی بهریشهزننده نیست.
فلسفه به مثابه توانایی ادراک پوچی
طبعاً برای فلسفیدن، افزون بر امکانهای اجتماعی استعدادی لازم است. این که جامعه امکان پرداختن به تفننات لوکس را بدهد، به تنهایی برای رشد فلسفه کفایت نمیکند. فلسفه، توانایی درک پوچی است، توانایی کشف بیمعنایی در یک ملأِ معنایی است. نوعی افسردگی است، شامهای تیز برای درک بحران است، حتا در آن هنگامی که اوضاع جور است و دنیا به کام است.
ملتی را نبایستی از این نظر سرزنش کرد که چرا فیلسوفان خوبی ندارند. ممکن است ملتی هیچگاه دچار دپرسیون متعالی فلسفهپرور نشود. ممکن است ملتی هیچگاه تراژدی را درک نکند. مهم نیست. به راحتی میتوان انسانهای سعادتمندی را تصور کرد که به سرخوشی و عشقورزی مشغولاند و بنابر باورهایی که از نظر یک فلسفهی جدی پوچ و مضحکاند، همدیگر را نمیکشند و نمیآزارند، مثلا بنابر این باور که خدایانشان در ستارهای دور به عشق و عشرت مشغول اند و خوش نمیدارند از هیچ گوشهی گیتیصدای ناله و آوای شکایتی برخیزد که عیش آنان را متنغض کند. این دین خوب، فلسفه را برنمیتابد. این جامعهی سعادتمند، به دلیل دینخوییاش، هیچگونه استعداد فلسفی ندارد.
پایان فصل II
ادامه دارد
پانویس:
[۱]از این زاویهی دید در کتاب زیر علتهای انحطاط دانش در نزد مسلمانان و پیشرفت آن در اروپای مسیحی از قرن ۱۲ به این سو بررسی شده است. به علاقهمندان به روش علمی پرسشگری و پژوهش توصیه میشود، شیوهی کار این کتاب را با شیوهی کار آرامش دوستدار، که ادعانامهاش با پرسشگری آغاز میشود، مقایسه کنند.
Toby E. Huff, The Rise of Early Modern Science. Islam, China, and the West, Cambridge University Press 2003
این کتاب به فارسی ترجمه شده است:
توبی ای. هاف، خاستگاه نخست علم جدید: اسلام، چین و غرب، ترجمه حمید تقوی پور، نشرموسسه تحقیقات و توسعه علوم انسانی، تهران ۱۳۸۴
همچنین عبدی کلانتری بخشهایی از کتاب را ترجمه کرده و در سایت "زمانه" منتشر کرده است.
بخش پیشین:
مقایسه مسیحیت و اسلام
در نقد آرامش دوستدار − ۲۳
محمدرضا نیکفر
محمدرضا نیکفر – در بخشهای پیشین در بررسی جهانبینی دینی به مقایسه میان اسلام و مسیحیت پرداختیم. شرح دادیم که میان اسلام و مسیحیت تفاوتی بنیادی در جهانبینی وجود ندارد. تفاوت آنها به جهان تاریخی آنها برمیگردد. در ادامهی بخش پیشین به این تفاوت میپردازیم و نیز بررسی میکنیم که فلسفه به عنوان شاخص "تفکر"، در چه محیطی رشد میکند.
زوال مدرسه اسلامی
۶۴. مسئلهی دوستدار را این گونه مطرح کنیم: آیا در فرهنگ اسلامی تعقل امکانپذیر است؟ اگر تعقل را آن سان که گفته آمد (بند ۳۹) به معنای فعالیت صوری ذهن بدانیم، پاسخ قاطعانه مثبت است.فرهنگ اسلامی یکی از فرهنگهای مهم بشری است که اتفاقا وجهی از اهمیت آن دستاوردهایی است که ناشی از اندیشش صوری بودهاند. از میان مسلمانان ریاضیدانان و منطقدانان نامداری برخاستهاند. ابنسینا و ابنرشد جزو بهترین شاگردان یونانیت جهانیاند. آنان بدون وجود یک نظام آموزشی به آن درجهی والا از اطلاعمندی و چالاکی فکری نمیرسیدند. آن نظام به بحث و پرسشگری میدان میداده است، بدون تفاوتی کیفی با آنچه در مدارس اروپای قرون وسطا میگذاشته است.
اینکه چرا مدرسهی اسلامی زوال مییابد، اما مدرسهی مسیحی به دانشگاه قرون وسطای پسین میرسد و سرانجام در آن فکر نو زاده میشود، داستانی است که پاسخ آن را بایستی از بررسیهای مقایسهای در حوزهی جامعهشناسی تاریخی شرق اسلامی و غرب مسیحی گرفت. پاسخی مطرح در میان متخصصان امر این است: مدرسهی اسلامی نتوانست بر نهاد شهر متکی شود و شهر نهادی نبود که در قبال حاکمیت اندک استقلالی داشته باشد.
در برابر، در اروپای قرون وسطا شهر شخصیت داشت. تا حدی خودگردان بود و با اتکا به استقلال آن بود که دانشگاههایی پدید آمدند که تا حدی در قبال کلیسا و دولت استقلال داشتند. دانشگاهها توانستند تاریخمند شوند. از قرن ۱۳ دانشگاه اروپایی کانون علم است و اعتباری دارد که کلیسا و دولت به آن احترام میگذارند.
رونق مدرسهی اسلامی، که نظامیهها نمونههای درخشان آناند، به آرامش و تنعم دوران و لطف دولت بستگی داشته است. مدرسهی اسلامی نتوانست در نهادی چون شهر ریشه بدواند و از این رو نتوانست مستقل باشد. در دوران کوتاهی پزشکان توانستند میان مدرسه و شهر رابطه برقرار کنند و شأنی بیابند که آنان را از تعرضها امان دارد. بقیهی دانشمندان این اقبال را نیافتند.
نقد طرح انتزاعی موضوع دانش
۶۵. طرح انتزاعی موضوعهایی چون دانش و پرسشگری، به خودی خود پاسخگوی مسئلههای تاریخی مربوط به آنها نیستند. موضوع دانش در تاریخ یک جامعه میبایست در متن موضوع نهاد دانش بررسی شود.
مسئلهی نهاد دانش مسئلهای است مرتبط با این موضوعها:
− شیوه و حد پشتیبانی حقوقی و سیاسی از این نهاد،
− حد استقلال آن در قبال نهادهای دیگر از جمله دین و دولت،
− ریشه و شأن اجتماعی نهاد،
− سنت نهاد و قدرت و ارج آن،
− نگاه دین رسمی به آن،
− تصور از آن و میزان ارج به آن در فرهنگ مردم و در میان نخبگان.
این فهرست کامل نیست، اما تا همین حد نشانگر این است که دین تنها عامل در تعیین ارج و جایگاه نهاد دانش نیست. دوستدار اما توضیحی تکبنی از تاریخ فرهنگ عرضه میکند. او شأن دانش را با تکبنِ دین توضیح میدهد. اما او آنچه نکرده است، توضیح است.
برای اینکه نوشتههای دوستدار به عنوان توضیح مشکل دانش در خطهی فرهنگی ما تلقی شوند، او میبایست نخست میکوشید ثابت کند هر چه تعیینکنندهی وضعیت و مقام نهاد دانش در سرزمینهای اسلامی است، خود پیشاپیش به توسط نهاد دین متعین شده است؛ یعنی اگر از فهرست بالا عزیمت کنیم، او میباید نخست برمینهاد که حقوق، سیاست، ساختار اجتماعی، روابط نهادهای مختلف اجتماعی با هم، کل حکمت عامه و مجموعهی باورهای نخبگان و تودهی مردم توسط نهاد دین مرکز و آموزهی مدون آن تعیین میشود. هر کس فقط یک موضوع از این موضوعها را برگزیند و بخواهد در آن باب سخنی گوید جدی و علمی و سنجشپذیر، با اندکی پیشرفت در کار درمییابد که قضیه چنان پیچیده است که نخست بایستی به همهی توضیحهای تکعاملی شک کرده و بایستی همهی مفهومها را از نو تعریف کند تا آنها را از حالت بیانعطاف و بستهای در آورد که عارضهای ایدئولوژیک است یا از کاربست نسنجیدهی آنها در گفتار روزمره ناشی شده است.
دانش و نظامیگری
۶۶. مسئلهی تاریخیِ نهادِ دانش مسئلهی جایگاه حقوقی و اجتماعی آن است.[۱] ستون تاریخ دانش، تاریخ فلسفه در معنای خاص آن، یعنی پرسشگری ریشهای فلسفی در باب هستی، ارزشها و مفهومهای بنیادین تبیین جهان نیست. تاریخ دانش، بیشتر از آنکه متأثر از تاریخ تفکر فلسفی باشد، متأثر از نظامیگری بوده است. فیلسوفان به نحو سادهدلانهای در مورد نقش نهاد دکارتی در پیشرانی عصر جدید غلو میکنند. اختراع باروت مهمتر از سوبژکتیویته در معنای انتزاعی آن است. عصر جدید با غرش ابژکتیو توپها آغاز میشود، نه خلوتگزینیِ سوبژکتیو دکارتی.
بر این قرار پرسش از پی امکان دانش و دانشوری در جهان اسلام تبدیلشدنی است به پرسش از پی امکان تأسیس توپخانه در آن. جهان اسلام این امکان را داشته است که توپخانهی عظیمی داشته باشد. دین به شدت مشوق این کار است.
دردناک است، اما واقعیت دارد: توپخانه که رشد کرد، دفاع از خود و تصرف سرزمینهای دیگر ممکن میشود، از ثروت خودی حفاظت میشود و بر آن از راه غارت دیگران افزوده میشود، توپخانهی استوار پایههای دولت را استوار میکند؛ دولت مقتدر مانع از زیادهخواهی آخوندها میشود. سرانجام، توپخانهی غران، دولت مقتدر، ثروت فراوان و اعمال محدویت بر کارکرد کارگزاران دینی، فضایی را ایجاد میکنند تا دانش رشد کند.
دیالکتیک جریان و خلاف جریان
یک محصول کوچک و فرعی این باغ کودخورده و سیراب، علم است. در این باغ در جوار علم، گیاه دیگری نیز بر خلاف ارادهی ارباب و باغبان رشد میکند. این گیاهِ هرز، پرسشگری رادیکال فلسفی است. فلسفه این استعداد را دارد که تمام این دستگاه را به سخره بگیرد، تمام شئون آن را به پرسش بکشد، همهی گفتار سامانده آن را پوچ و یاوه بداند. واقعیت دردناک اما آن است که اگر آن باغ خزانزده شود، آن "گیاه هرز"، آن عنصر مزاحم نیز میخشکد.
"هرزگی" مشخصهی فلسفهی حقیقی است. بدون کفران نعمت، ساختار خشونتآمیز و بهرهکشانهی تنعم آشکار نمیشود. اما متأسفانه جریان خلاف جریان، عنصر پارازیتی جریان است، بدون آن رشد نمیکند و بدون آن فهمیدنی نیست.
این را نیز باید در نظر گرفت که کل تاریخ فلسفه، تاریخ "هرزگی"، یعنی پرسشگری رادیکال نیست. در همهی اعصار یک فلسفهی مدرسی وجود دارد که جریان غالب را میسازد. فلسفهی رادیکال به این فلسفهی مدرسی نیز وابسته است. برخی مهارتها و تردستیهای فکری را از آن میآموزد و در برخورد انتقادی با آن است که چاقوی خود را تیز میکند و به نقادی میآغازد. فلسفهی مدرسی اما خود چیز لوکسی است. استعداد فرهنگی برای پروراندن آن کافی نیست. جامعهای بدان امکان رشد میدهد که ثروت و فراغت داشته باشد.
دوستدار، با اینکه نیچه خوانده است، به رابطهی پرراز و رمز فلسفه با ثروت و قدرت یکسر بیتوجه هست. او وجود فلسفه به عنوان پرسشگری بیپروا را فقط با وجود زمینهای مستعد برای آن توضیح میدهد و در این توضیح خاکشناسیای پیش میگذارد که به یک دینشناسی منحصر میشود. خود این دینشناسی محدود به پیش گذاشتن این پرسش است که آیا مردمانی تا آن حد از دینخویی فاصله گرفتهاند که به پرسشگری بیپروا بپردازند یا نه. دوستدار ما را فراتر نمیبرد. مجموعهی معلومها و مجهولهای سؤال و جوابش یکی هستند. او دینخویی را آن نوع وابستگی فرهنگی تعریف میکند که به کندذهنی خاصی راه میبرد که مشخصهی آن ناتوانی در پرسشگری است و از طرف دیگر با تفسیری یکسر منفی از برخی پدیدههای فرهنگی آنها را نمود ناتوانی در پرسشگری میبیند و آن نمودها را به دینخویی برمیگرداند.
دوستدار با حمله به دینخویی فقط دل ما را خنک میکند. این اما کافی نیست. و مسلم است که این حمله از جنس فلسفه نیست، پرسشگریِ به راستی بهریشهزننده نیست.
فلسفه به مثابه توانایی ادراک پوچی
طبعاً برای فلسفیدن، افزون بر امکانهای اجتماعی استعدادی لازم است. این که جامعه امکان پرداختن به تفننات لوکس را بدهد، به تنهایی برای رشد فلسفه کفایت نمیکند. فلسفه، توانایی درک پوچی است، توانایی کشف بیمعنایی در یک ملأِ معنایی است. نوعی افسردگی است، شامهای تیز برای درک بحران است، حتا در آن هنگامی که اوضاع جور است و دنیا به کام است.
ملتی را نبایستی از این نظر سرزنش کرد که چرا فیلسوفان خوبی ندارند. ممکن است ملتی هیچگاه دچار دپرسیون متعالی فلسفهپرور نشود. ممکن است ملتی هیچگاه تراژدی را درک نکند. مهم نیست. به راحتی میتوان انسانهای سعادتمندی را تصور کرد که به سرخوشی و عشقورزی مشغولاند و بنابر باورهایی که از نظر یک فلسفهی جدی پوچ و مضحکاند، همدیگر را نمیکشند و نمیآزارند، مثلا بنابر این باور که خدایانشان در ستارهای دور به عشق و عشرت مشغول اند و خوش نمیدارند از هیچ گوشهی گیتیصدای ناله و آوای شکایتی برخیزد که عیش آنان را متنغض کند. این دین خوب، فلسفه را برنمیتابد. این جامعهی سعادتمند، به دلیل دینخوییاش، هیچگونه استعداد فلسفی ندارد.
پایان فصل II
ادامه دارد
پانویس:
[۱]از این زاویهی دید در کتاب زیر علتهای انحطاط دانش در نزد مسلمانان و پیشرفت آن در اروپای مسیحی از قرن ۱۲ به این سو بررسی شده است. به علاقهمندان به روش علمی پرسشگری و پژوهش توصیه میشود، شیوهی کار این کتاب را با شیوهی کار آرامش دوستدار، که ادعانامهاش با پرسشگری آغاز میشود، مقایسه کنند.
Toby E. Huff, The Rise of Early Modern Science. Islam, China, and the West, Cambridge University Press 2003
این کتاب به فارسی ترجمه شده است:
توبی ای. هاف، خاستگاه نخست علم جدید: اسلام، چین و غرب، ترجمه حمید تقوی پور، نشرموسسه تحقیقات و توسعه علوم انسانی، تهران ۱۳۸۴
همچنین عبدی کلانتری بخشهایی از کتاب را ترجمه کرده و در سایت "زمانه" منتشر کرده است.
بخش پیشین:
مقایسه مسیحیت و اسلام
۶۴. مسئلهی دوستدار را این گونه مطرح کنیم: آیا در فرهنگ اسلامی تعقل امکانپذیر است؟ اگر تعقل را آن سان که گفته آمد (بند ۳۹) به معنای فعالیت صوری ذهن بدانیم، پاسخ قاطعانه مثبت است.فرهنگ اسلامی یکی از فرهنگهای مهم بشری است که اتفاقا وجهی از اهمیت آن دستاوردهایی است که ناشی از اندیشش صوری بودهاند. از میان مسلمانان ریاضیدانان و منطقدانان نامداری برخاستهاند. ابنسینا و ابنرشد جزو بهترین شاگردان یونانیت جهانیاند. آنان بدون وجود یک نظام آموزشی به آن درجهی والا از اطلاعمندی و چالاکی فکری نمیرسیدند. آن نظام به بحث و پرسشگری میدان میداده است، بدون تفاوتی کیفی با آنچه در مدارس اروپای قرون وسطا میگذاشته است.
اینکه چرا مدرسهی اسلامی زوال مییابد، اما مدرسهی مسیحی به دانشگاه قرون وسطای پسین میرسد و سرانجام در آن فکر نو زاده میشود، داستانی است که پاسخ آن را بایستی از بررسیهای مقایسهای در حوزهی جامعهشناسی تاریخی شرق اسلامی و غرب مسیحی گرفت. پاسخی مطرح در میان متخصصان امر این است: مدرسهی اسلامی نتوانست بر نهاد شهر متکی شود و شهر نهادی نبود که در قبال حاکمیت اندک استقلالی داشته باشد.
در برابر، در اروپای قرون وسطا شهر شخصیت داشت. تا حدی خودگردان بود و با اتکا به استقلال آن بود که دانشگاههایی پدید آمدند که تا حدی در قبال کلیسا و دولت استقلال داشتند. دانشگاهها توانستند تاریخمند شوند. از قرن ۱۳ دانشگاه اروپایی کانون علم است و اعتباری دارد که کلیسا و دولت به آن احترام میگذارند.
رونق مدرسهی اسلامی، که نظامیهها نمونههای درخشان آناند، به آرامش و تنعم دوران و لطف دولت بستگی داشته است. مدرسهی اسلامی نتوانست در نهادی چون شهر ریشه بدواند و از این رو نتوانست مستقل باشد. در دوران کوتاهی پزشکان توانستند میان مدرسه و شهر رابطه برقرار کنند و شأنی بیابند که آنان را از تعرضها امان دارد. بقیهی دانشمندان این اقبال را نیافتند.
نقد طرح انتزاعی موضوع دانش
۶۵. طرح انتزاعی موضوعهایی چون دانش و پرسشگری، به خودی خود پاسخگوی مسئلههای تاریخی مربوط به آنها نیستند. موضوع دانش در تاریخ یک جامعه میبایست در متن موضوع نهاد دانش بررسی شود.
مسئلهی نهاد دانش مسئلهای است مرتبط با این موضوعها:
− شیوه و حد پشتیبانی حقوقی و سیاسی از این نهاد،
− حد استقلال آن در قبال نهادهای دیگر از جمله دین و دولت،
− ریشه و شأن اجتماعی نهاد،
− سنت نهاد و قدرت و ارج آن،
− نگاه دین رسمی به آن،
− تصور از آن و میزان ارج به آن در فرهنگ مردم و در میان نخبگان.
این فهرست کامل نیست، اما تا همین حد نشانگر این است که دین تنها عامل در تعیین ارج و جایگاه نهاد دانش نیست. دوستدار اما توضیحی تکبنی از تاریخ فرهنگ عرضه میکند. او شأن دانش را با تکبنِ دین توضیح میدهد. اما او آنچه نکرده است، توضیح است.
برای اینکه نوشتههای دوستدار به عنوان توضیح مشکل دانش در خطهی فرهنگی ما تلقی شوند، او میبایست نخست میکوشید ثابت کند هر چه تعیینکنندهی وضعیت و مقام نهاد دانش در سرزمینهای اسلامی است، خود پیشاپیش به توسط نهاد دین متعین شده است؛ یعنی اگر از فهرست بالا عزیمت کنیم، او میباید نخست برمینهاد که حقوق، سیاست، ساختار اجتماعی، روابط نهادهای مختلف اجتماعی با هم، کل حکمت عامه و مجموعهی باورهای نخبگان و تودهی مردم توسط نهاد دین مرکز و آموزهی مدون آن تعیین میشود. هر کس فقط یک موضوع از این موضوعها را برگزیند و بخواهد در آن باب سخنی گوید جدی و علمی و سنجشپذیر، با اندکی پیشرفت در کار درمییابد که قضیه چنان پیچیده است که نخست بایستی به همهی توضیحهای تکعاملی شک کرده و بایستی همهی مفهومها را از نو تعریف کند تا آنها را از حالت بیانعطاف و بستهای در آورد که عارضهای ایدئولوژیک است یا از کاربست نسنجیدهی آنها در گفتار روزمره ناشی شده است.
دانش و نظامیگری
۶۶. مسئلهی تاریخیِ نهادِ دانش مسئلهی جایگاه حقوقی و اجتماعی آن است.[۱] ستون تاریخ دانش، تاریخ فلسفه در معنای خاص آن، یعنی پرسشگری ریشهای فلسفی در باب هستی، ارزشها و مفهومهای بنیادین تبیین جهان نیست. تاریخ دانش، بیشتر از آنکه متأثر از تاریخ تفکر فلسفی باشد، متأثر از نظامیگری بوده است. فیلسوفان به نحو سادهدلانهای در مورد نقش نهاد دکارتی در پیشرانی عصر جدید غلو میکنند. اختراع باروت مهمتر از سوبژکتیویته در معنای انتزاعی آن است. عصر جدید با غرش ابژکتیو توپها آغاز میشود، نه خلوتگزینیِ سوبژکتیو دکارتی.
بر این قرار پرسش از پی امکان دانش و دانشوری در جهان اسلام تبدیلشدنی است به پرسش از پی امکان تأسیس توپخانه در آن. جهان اسلام این امکان را داشته است که توپخانهی عظیمی داشته باشد. دین به شدت مشوق این کار است.
دردناک است، اما واقعیت دارد: توپخانه که رشد کرد، دفاع از خود و تصرف سرزمینهای دیگر ممکن میشود، از ثروت خودی حفاظت میشود و بر آن از راه غارت دیگران افزوده میشود، توپخانهی استوار پایههای دولت را استوار میکند؛ دولت مقتدر مانع از زیادهخواهی آخوندها میشود. سرانجام، توپخانهی غران، دولت مقتدر، ثروت فراوان و اعمال محدویت بر کارکرد کارگزاران دینی، فضایی را ایجاد میکنند تا دانش رشد کند.
دیالکتیک جریان و خلاف جریان
یک محصول کوچک و فرعی این باغ کودخورده و سیراب، علم است. در این باغ در جوار علم، گیاه دیگری نیز بر خلاف ارادهی ارباب و باغبان رشد میکند. این گیاهِ هرز، پرسشگری رادیکال فلسفی است. فلسفه این استعداد را دارد که تمام این دستگاه را به سخره بگیرد، تمام شئون آن را به پرسش بکشد، همهی گفتار سامانده آن را پوچ و یاوه بداند. واقعیت دردناک اما آن است که اگر آن باغ خزانزده شود، آن "گیاه هرز"، آن عنصر مزاحم نیز میخشکد.
"هرزگی" مشخصهی فلسفهی حقیقی است. بدون کفران نعمت، ساختار خشونتآمیز و بهرهکشانهی تنعم آشکار نمیشود. اما متأسفانه جریان خلاف جریان، عنصر پارازیتی جریان است، بدون آن رشد نمیکند و بدون آن فهمیدنی نیست.
این را نیز باید در نظر گرفت که کل تاریخ فلسفه، تاریخ "هرزگی"، یعنی پرسشگری رادیکال نیست. در همهی اعصار یک فلسفهی مدرسی وجود دارد که جریان غالب را میسازد. فلسفهی رادیکال به این فلسفهی مدرسی نیز وابسته است. برخی مهارتها و تردستیهای فکری را از آن میآموزد و در برخورد انتقادی با آن است که چاقوی خود را تیز میکند و به نقادی میآغازد. فلسفهی مدرسی اما خود چیز لوکسی است. استعداد فرهنگی برای پروراندن آن کافی نیست. جامعهای بدان امکان رشد میدهد که ثروت و فراغت داشته باشد.
دوستدار، با اینکه نیچه خوانده است، به رابطهی پرراز و رمز فلسفه با ثروت و قدرت یکسر بیتوجه هست. او وجود فلسفه به عنوان پرسشگری بیپروا را فقط با وجود زمینهای مستعد برای آن توضیح میدهد و در این توضیح خاکشناسیای پیش میگذارد که به یک دینشناسی منحصر میشود. خود این دینشناسی محدود به پیش گذاشتن این پرسش است که آیا مردمانی تا آن حد از دینخویی فاصله گرفتهاند که به پرسشگری بیپروا بپردازند یا نه. دوستدار ما را فراتر نمیبرد. مجموعهی معلومها و مجهولهای سؤال و جوابش یکی هستند. او دینخویی را آن نوع وابستگی فرهنگی تعریف میکند که به کندذهنی خاصی راه میبرد که مشخصهی آن ناتوانی در پرسشگری است و از طرف دیگر با تفسیری یکسر منفی از برخی پدیدههای فرهنگی آنها را نمود ناتوانی در پرسشگری میبیند و آن نمودها را به دینخویی برمیگرداند.
دوستدار با حمله به دینخویی فقط دل ما را خنک میکند. این اما کافی نیست. و مسلم است که این حمله از جنس فلسفه نیست، پرسشگریِ به راستی بهریشهزننده نیست.
فلسفه به مثابه توانایی ادراک پوچی
طبعاً برای فلسفیدن، افزون بر امکانهای اجتماعی استعدادی لازم است. این که جامعه امکان پرداختن به تفننات لوکس را بدهد، به تنهایی برای رشد فلسفه کفایت نمیکند. فلسفه، توانایی درک پوچی است، توانایی کشف بیمعنایی در یک ملأِ معنایی است. نوعی افسردگی است، شامهای تیز برای درک بحران است، حتا در آن هنگامی که اوضاع جور است و دنیا به کام است.
ملتی را نبایستی از این نظر سرزنش کرد که چرا فیلسوفان خوبی ندارند. ممکن است ملتی هیچگاه دچار دپرسیون متعالی فلسفهپرور نشود. ممکن است ملتی هیچگاه تراژدی را درک نکند. مهم نیست. به راحتی میتوان انسانهای سعادتمندی را تصور کرد که به سرخوشی و عشقورزی مشغولاند و بنابر باورهایی که از نظر یک فلسفهی جدی پوچ و مضحکاند، همدیگر را نمیکشند و نمیآزارند، مثلا بنابر این باور که خدایانشان در ستارهای دور به عشق و عشرت مشغول اند و خوش نمیدارند از هیچ گوشهی گیتیصدای ناله و آوای شکایتی برخیزد که عیش آنان را متنغض کند. این دین خوب، فلسفه را برنمیتابد. این جامعهی سعادتمند، به دلیل دینخوییاش، هیچگونه استعداد فلسفی ندارد.
پایان فصل II
ادامه دارد
پانویس:
[۱]از این زاویهی دید در کتاب زیر علتهای انحطاط دانش در نزد مسلمانان و پیشرفت آن در اروپای مسیحی از قرن ۱۲ به این سو بررسی شده است. به علاقهمندان به روش علمی پرسشگری و پژوهش توصیه میشود، شیوهی کار این کتاب را با شیوهی کار آرامش دوستدار، که ادعانامهاش با پرسشگری آغاز میشود، مقایسه کنند.
Toby E. Huff, The Rise of Early Modern Science. Islam, China, and the West, Cambridge University Press 2003
این کتاب به فارسی ترجمه شده است:
توبی ای. هاف، خاستگاه نخست علم جدید: اسلام، چین و غرب، ترجمه حمید تقوی پور، نشرموسسه تحقیقات و توسعه علوم انسانی، تهران ۱۳۸۴
همچنین عبدی کلانتری بخشهایی از کتاب را ترجمه کرده و در سایت "زمانه" منتشر کرده است.
بخش پیشین:
مقایسه مسیحیت و اسلام
حذف اصلاحطلبها به نفع کیست؟
گفتوگو با بیژن حکمت، فعال سیاسی و عضو «جمهوریخواهان ملی ایران»:
سراجالدین میردامادی
با وجود گذشت بیش از یک هفته از دیدار نمایندگان فراکسیون اقلیت مجلس با سیدمحمد خاتمی، رئیس جمهور پیشین ایران و اظهارات او در زمینهی شرطهای اصلاحطلبان برای ورود به انتخابات، همچنان آتشبار رسانههای اصولگرایان علیه آقای خاتمی و نمایندگان دیدارکننده٬ فعال است.
سخنان احمد جنتی، طائب و یادداشت مدیر مسئول کیهان از بارزترین نمونههای خشم اصولگرایان تندرو در این زمینه ارزیابی میشود.
از بیژن حکمت، فعال سیاسی و عضو «جمهوریخواهان ملی ایران» مقیم پاریس، پرسیدهام که ارزیابی او از تعیین شروط آقای خاتمی، به عنوان نماد جبههی اصلاحات، برای ورود به انتخابات چیست؟
بیژن حکمت: بستگی به این دارد که صحنهی سیاسی آیندهی ایران را چگونه تصویر کنیم. قدر مسلم این است که بخشی از حکومت که امروز فرادستی دارد و آقای احمدینژاد، بیت ولی فقیه و جریانهایی مانند «کیهان» و بخشی در سپاه، خواستار حذف کلیهی اصلاحطلبان از صحنهی سیاسی کشور هستند. نه تنها اصلاحطلبان، بلکه آقای هاشمی رفسنجانی هم شامل این حذف میشود. اصولاً جایگاه انتخابات برای این گرایش، دیگر جایگاه سابق آن نیست و جایی برای تقسیم قدرت نخواهد بود. اگر زمانی هم برگزار شود، احتمالاً بیشتر جنبهی نمایشی خواهد داشت.
الان عدهای از اصولگرایان که فکر میکنند یکدست شدن حاکمیت به این ترتیب، ممکن است آنها را هم بهتدریج از صحنهی سیاسی حذف کند. آنها خواهان این هستند که تا حدودی اصلاحطلبان در صحنهی سیاسی کشور حضور داشته باشند تا بلکه بتوانند یک تعادل قدرت در مقابل جناح احمدینژاد که امروز از پشتیبانی کامل خامنهای برخوردار است، بهوجود بیاورند و در این تعادل، بتوانند جایگاه خود را حفظ کنند. چنین گرایشهایی وجود دارد.
از طرف دیگر، عدهای از اصلاحطلبان هم هستند که زیاد اصولی نیستند و شاید با تحبیب و تطمیع حاضر بشوند که گوش بهفرمان ولی فقیه بشوند و خودشان را در انتخابات آینده نامزد کنند. از این رو، من فکر میکنم که صحبت آقای خاتمی خطاب به هردو گروه بود. از یک طرف، به آن بخشی از اصولگرایان که خواهان حفظ دستکم گروهی از اصلاحطلبان معتدل در صحنهی سیاسی هستند، میگوید که ما بههرحال شرط و شروطی داریم و بدون این شروط حاضر نیستیم در انتخابات شرکت کنیم.
از طرف دیگر، هشداری هم به نمایندگانی بدهد که ممکن است مورد تهدید و تطمیع قرار بگیرند و بخواهند خود را به فرض به نام اصلاحطلب نامزد کنند. شروط آقای خاتمی هم همان شروط گذشته است که میشود راجع به آن گفتوگو کرد.
اگر در عمل اتفاقی که پیشبینی میشود، رخ بدهد و اصلاحطلبان از عرصهی انتخابات کنار گذاشته شوند و در نتیجه رقابتی در عرصهی انتخابات ایجاد نشود، انتخاباتی سرد، غیر رقابتی و بهدور از شور و شوق برگزار خواهد شد. در حالیکه جمهوری اسلامی همیشه بهدنبال آن بوده که بهنوعی ظاهر انتخابات را رقابتی و پرشور، نشان بدهد. با کنار گذاشتن اصلاحطلبان، در عمل چه چیزی عاید حاکمیت میشود؟
من فکر میکنم نگاه حاکمیت به انتخابات تغییر کرده است. نگاهی که شما میگویید، نگاهی است که مربوط به گذشته است. ممکن است امروز هنوز عدهای فکر کنند که حضور مردم در انتخابات خیلی پرشور است و به معنای تایید نظام است، اما از مجلس هفتم به بعد، انتخابات به معنای جایگاهی که خودیها بتوانند با هم رقابت کنند و تقسیم قدرتی در همان سطح محدود مثلاً مجلس و ریاست جمهوری صورت بگیرد، در عمل دیگر وجود ندارد.
در دورهای اینها آمدند و در انتخابات ریاست جمهوری ۸۴، به گروههای مختلفی اجازه دادند که در انتخابات شرکت کنند. برای اینکه در همان دوره هم مطمئن بودند با نوع مهندسیای که از طریق بسیج و سپاه انجام میگیرد، میتوانند نامزدهای خود را به حکومت برسانند. بعد هم دیدیم که در انتخابات بعدی، در عمل زیر انتخابات زدند؛ همین انتخابات محدود و رقابتیای که خودشان دارند.
بنابراین فکر میکنم انتخابات آینده برای آنها دیگر زیاد مهم نباشد. مسئلهی یکدست کردن حاکمیت و نوعی بسیجهای فرمایشی که شبیه «نهم دی» بهوجود میآورند و زیاد هم در آن موفق نیستند، برای آنها بیشتر و بیشتر جایگزین انتخابات خواهد شد. به این ترتیب انتخابات بیشتر و بیشتر فرمایشی میشود و نقش خود را، چه در مشروعیتبخشی به نظام و چه به عنوان تقسیم قدرت بین جناحهای خودی، از دست میدهد.
به بخشی از اصولگراها اشاره کردید که شاید برای ایجاد تعادل در فضای انتخاباتی، ممانعت از یکدست شدن و سیطرهی کامل جناح نزدیک به محمود احمدینژاد، به حضور اصلاحطلبان در عرصهی انتخابات تمایل داشته باشند. در وزنکشی سیاسی، وضعیت آن جریانی از اصولگراها را چگونه ارزیابی میکنید که متمایل هستند فضا خیلی تند نشود و اصلاحطلبها، حداقل بخشی از آنها، به عرصهی رقابت برگردند؟ فکر میکنید آنها وزنشان بیشتر است یا امثال آقایان جنتی، طائب، شریعتمداری و دیگران که خواهان حذف کامل اصلاحطلبان هستند؟
بهنظر من، گروه دوم وزنشان خیلی بیشتر است. الان آنها در مجلس و در قوهی قضاییه، مجری اوامر رهبری و در حقیقت، پروژههای آقای احمدینژاد هستند. گهگاه مخالفتهایی اینجا و آنجا از خودشان بروز میدهند، ولی میبینیم که با دخالت رهبری، این مخالفتها فیصله پیدا میکند و اینها همه بهنفع احمدینژاد تمام میشود.
از طرف دیگر، با تحولاتی که در صحنهی سیاسی و اصولاً کل جامعه رخ داده، این جناح دیگر پایگاه مهمی ندارد. تاکنون تکیهی این جناح مقداری به بازار و بخشی از طبقهی متوسط سنتی بود. آنها هم بیش از پیش در جامعه دارند به نوعی تحلیل میروند و دیگر آن نقش قدیمی خود را ندارند. از نظر سیاسی هم بههیچوجه نقشآفرینی جدیدی نتوانستند انجام بدهند و نتوانستند کاری کنند که خودشان را از جناح احمدینژاد متمایز کنند، برای اینکه بتوانند در آینده به رقابت با او بپردازند.
بهنظر من، فرادستی کماکان با جریان دوم است؛ یعنی بخشی از سپاه، طائبها، شریعتمداریها و احمدینژادها که بههرحال در انتخابات آینده هم فرادست خواهند بود.
در نظام جمهوری اسلامی یک رأس قدرت سیاسی وجود دارد که شاخص و معیار این است که چه کسی داخل نظام و چه کسی بیرون نظام است. ودر عمل اراده٬ نظر و تمایل اوست که بخشی از اصلاحطلبان را بیرون از نظام تعیین و ترسیم میکند. در چنین شرایطی چگونه میشود انتظار داشت، اصلاحطلبان همچنان در یک رقابت سیاسی داخل نظام اجازهی ظهور و بروز داشته باشند؟
این امر خیلی بعید بهنظر میرسد. حرف شما کاملاً درست است و آقای خاتمی هم بر همین نکته تاکید کرده که پیدایش چینین شرایطی بسیار دشوار خواهد بود و تقریباً غیرممکن.
بهخاطر اینکه بههرحال، مجموع اصلاحطلبان الان خارج از نظام قلمداد میشوند. جلوی فعالیت سیاسی احزاب مشارکت و مجاهدین انقلاب اسلامی گرفته شده است. بسیاری از رهبران سیاسی اصلاحطلب در زندان هستند و محدودیتهای فراوانی برای آقای موسوی و کروبی و حتی آقای خاتمی وجود دارد و حلقهی محاصرهی دور مجموع اصلاحطلبان تنگتر و تنگتر میشود. بهنظر من، ایدهی اساسی، حذف آنها بهطور کلی از نظام سیاسی است.
منتها شما باید دغدغههای آن کسی را که آن بالا تصمیم میگیرد، فراموش نکنید. برای اینکه بههرحال، آقای موسوی رأی فراوانی داشته است. حال اگر نخواهیم وارد بازی شمارش آرا بشویم، اما در هر حال اصلاحطلبان پایگاه اجتماعی مهمی در درون مملکت دارند و حذف یکبارهی آنها میتواند خطرناک باشد. اگر هرنوع عایقی را که بین گرایشهای ریشهایتر و رادیکالتر مقابل نظام و نظام سیاسی وجود دارد، از بین ببرند در واقع مخالفتها را تشدید میکنند.
طبیعتاً کسانی که در فکر حفظ حکومت خودشان هستند، ممکن است در لحظاتی به این اندیشه برسند که شاید حفظ بخشی از اصلاحطلبان به عنوان عایق اهمیت داشته باشد.
نظر شما در خصوص فشارهای بینالمللی برای برپایی یک انتخابات آزاد، سالم و رقابتی چیست؟ فکر میکنید که فشارهای اتحادیهی اروپا و جامعهی بینالملل بر جمهوری اسلامی، چقدر میتواند منجر به آن شود که حاکمیت تن به یک انتخابات سالم، آزاد و رقابتی بدهد؟
من فکر میکنم که این فشارها، بدون اینکه مردم به صحنه بیایند، تأثیر مستقیمی نخواهد داشت. اگر در نتیجهی این اختلافات و شکافها، دوباره امکاناتی بهوجود بیاید که مردم به صحنه بیایند و بخواهند برای انتخابات آزاد به معنای واقعی کلمه و نه فقط با حضور خودیها، مبارزه کنند، فشارهای بینالمللی هم میتواند مؤثر باشد و دست به دست فشارهای درونی بدهد و بخشی از حاکمیت را به مصالحه و عقبنشینی وادار کند.
«گرگهای زخمی روبهروی هم نشستهاند»
گفتوگو با نوشابه امیری، روزنامهنگار و تحلیلگر سیاسی مقیم پاریس
سراجالدین میردامادی
فهرست کسانی که از کار خود برکنار شدهاند از وزیر خارجه، معاون مطبوعاتی وزارت ارشاد و رئیس مرکز ملی جوانان فراتر رفته و به حوزهی مشاوران رئیس جمهور رسیده است. رسانهها خبر برکناری ۱۲ مشاور رئیس جمهور در یک دستور و در یک روز را به طور رسمی تأیید کردند.
دربارهی پشت پردهی این جابهجاییها حدس و گمانهای گوناگونی مطرح میشود. برخی بر این باورند که برکنارشدهها مغضوب اسفندریار رحیم مشایی، رئیس دفتر رئیس جمهور، مرد پرنفوذ دولت شدهاند. برخی دیگر نیز معتقدند رئیس دولت نهم و دهم اساساً قول درازمدت برای مدیریت به افراد نداده و سنت آمدنها و رفتنهای غیر منتظره در این دولت طبیعی است.
از نوشابه امیری، روزنامهنگار و تحلیلگر سیاسی مقیم پاریس، دربارهی دلیل این جابهجاییها و برکناریها پرسیدهام؟ آیا همچنان که در خبر رسمی آمده است، واقعا قصد سبکسازی بدنهی دولت در میان بوده و یا تعارضی میان برکنارشدهها با مشایی و ... وجود دارد؟
در واقع ذرهای از هرکدام از این تحلیلها را میتوان در این حوادث اخیر پیدا کرد، ولی من در کل ماجرا را اینطور میبینم که دولت آقای احمدینژاد براساس تخصص، برنامهریزی، تفکر سیاسی و تفکر اقتصادی شکل نگرفته است. در واقع یک مشت اعضای یک باند هستند که به مناسبتهای مختلف دورهم جمع شدند و حالا به قدرت رسیدهاند. طبعاً چنین کسانی که در چهارچوب غیر قانونی هم میتوانند فعالیت کنند، وقتی به اینجا میرسند، حالت گرگهایی را دارند که روبهروی هم نشستهاند و دارند بههم نگاه میکنند تا ببینند کدام زودتر خوابش میبرد.
در این یارگیری و باندبازی به نظر میرسد که مهمترین چیزی که خودش را حداقل نشان میدهد این است که بههرحال ترفندهایی برای آیندهی آقای مشایی در نظر گرفتهاند. همین امروز هم حتماً با خبر شدهاید که فراکسیون حامیان مشایی هم شکل گرفته است که برای انتخابات بعدی ریاست جمهوری خودشان را آماده میکنند. علاوه برآن من بیشتر مایلم یادآوری کنم دعوای اراذل و اوباشی که سابق بر این در محلهها برای خودشان حوزههایی تعیین میکردند. این حوزهها هم مدام گسترش پیدا میکرد. این افراد مدام نوچههای جدیدی میآوردند و نوچههای قبلی را حذف میکردند. یک مشت آدم از همان دار و دستهها، حالا به قدرت رسیدند و طبیعی است که الان روبهروی هم نشسته باشند و نقشهی حذف همدیگر را بکشند.
ولی بههرحال باید یک پیوند ایدئولوژیک در دولت محمود احمدینژاد وجود داشته باشد که بتواند این افراد را دور هم جمع کند. اگر این پیوند و گرد هم جمعشدنها در دستهبندیهای فکری و ایدئولوژیک و سیاسی ارزیابی نشود، در چه زمینهای ارزیابی میشود که با تغییر آن، اطرافیان رئیس جمهور هم تغییر پیدا کنند؟
ببینید، بالاخره انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی هم براساس مبانی نظری و پیوندهایی شکل گرفت و به اینجا رسید. دیگر اینکه این جماعتی هم که امروز در حکومتند و از طرف آقای خامنهای حمایت میشوند، در آغاز زیر چتر اصولگرایی جمع شده بودند و آدمهای مختلفی وارد آن شدند، اما وقتی یک مفهومی، حالا هر اندیشهای از معنای خودش تهی میشود، دوروبر آن چه کسی باقی میماند؟ تیپهایی مثل آقای رحیمی، آقای کردان، آقای مشایی و همین جماعتی که الان میبینید که دوروبر آقای احمدینژاد هستند.
در واقع شکل بیرونی قضیه، شکل اندیشهای آن را نیز نشان میدهد. من فکر نمیکنم که در طول این مدت مثلاً اختلاف نظر بنیانی بین آقای چمران و آقای احمدینژاد بهوجود آمده باشد، یا بقیهی آنهایی که با همدیگر بودند یا آقای جوانفکر و بقیهی مشاورین اختلاف نظر بنیانی با هم داشتند. زمانی هست که شما میگویید دعواها سیاسی، ایدئولوژیک یا فکری است. من چنین چیزی را نمیبینم. برای این که اولاً فکر میکنم بسیاری از اینها اصولاً فاقد این مبانی نظری هستند و ثانیاً میبینم که تفاوتهایی جدی هم بینشان بهوجود نیامده است. من در واقع دعوا را بیشتر بین باندهای قدرت میبینم و مثل این جنگهای مافیایی که در محلهها درمیگیرد و آدمها همدیگر را حذف میکنند تا برسد به این که پدرخواندهی آخر تشکیل شود. من ماجرا را این طوری میبینم.
در هر صورت اگر محموداحمدینژاد به همین شکل پیش برود، بهویژه اینکه برکنارشدهها را بلافاصله تبدیل به مخالفان سیاسی یا حداقل منتقدان سیاسی میکند، فکر میکنید در انتهای کار برای او چه باقی میماند تا به آن تکیه کند؟
به نظر میرسد بهرغم آن که میگویند سیاست خارجی و همهی اینها را آقای خامنهای تعیین میکند، باندی که آقای احمدینژاد سخنگوی آن است و بیشتر باندهای نظامی هستند مثل همین نقدی، طائب و غیره، در واقع خواب روزهای آرام را برای ایران نمیبینند. خوابی که آنها میبینند، مبتنی بر سرکوب مطلق است و چارهای جز این هم ندارند. یعنی اگر بخواهند در قدرت بمانند چارهای جز این ندارند. در عمل نشان دادهاند که کمترین حرف مخالف را حتی در بین خودشان نمیتوانند تحمل کنند. در نتیجه باید به آن سمت بروند. حالا آیا این طرح عملی هست یا خیر، من به جدیت و به قول معروف به ضرس قاطع میتوانم بگویم نه.
دلایل مشخص هم دارد. هم به دلیل شرایط جهانی، هم به دلیل شرایط داخلی کشور و وضعیت اقتصادی، هم به دلیل این که در درون خود این جناح درگیریهای مختلفی وجود دارد و هم به دلیل این که حتی در باند خودشان هم بدنه را ندارند. برای همین وقتی تظاهرات دولتی میگذارند- همین پریروز جلوی سفارت مصر جمع شدند- میبینید که روز به روز دچار کاهش نیرو میشوند. در نتیجه آنها خواب سرکوب را میبینند، حالا با هر تصوری که دارند و این که فکر میکنند که لابد حمایت میشوند، ولی به نظر من نمیآید که به آنجا برسد. آنچه بیشتر به نظر میرسد، این است که آقای خامنهای هم الان در بازی حفظ خودش، میرود به آن سمتی که همیشه هم این کار را کرده است. در دورهی دوم ریاست جمهوری احمدینژاد، خیلی و همچون روزهای اول حامی او نبوده است. قاعدتاً او هم باید مهرههای خودش را به وسط بکشد. کما اینکه به اشکال مختلف آقایان یکی یکی میآیند، از آقای توکلی گرفته تا آقای ولایتی و بقیه و خلاصه حرفهایی را مطرح میکنند که قاعدتاً کسی دیگر اگر مطرح میکرد که به جناح خودی و به جناح نزدیک به آقای خامنهای تعلق نداشت، نمیتوانست آنها را مطرح کند. بههرحال گرگهای زخمی روبهروی هم نشستهاند.
شما فکر میکنید که اگر جنگ گرگهای زخمی ادامه پیدا کند، ممکن است در آستانهی انتخابات مجلس و حتی ریاست جمهوری آینده، مقام رهبری به نوعی بخشی از اصولگرایان میانهرو را در برابر اصولگرایان تندروی حامی محمود احمدینژاد قرار دهد. درواقع به نوعی لنگر حمایت رهبری از آن جناح میانهرو تقویت شود و جناح احمدینژاد و لاریجانی در درون خود اصولگرایان مقابل هم قرار گیرند و رقابت اصلی در درون خانوادهی اصولگرایان باشد؟
قاعدتاً اگر بتوانند اوضاع را با همین سرکوب پیش ببرند (با توجه به اینکه گفته میشود اصلاحطلبان هیچ شانسی ندارند؛ حتی اصلاحطلبان حکومتی و نزدیک به خودشان)، قاعدتاً رقبای بعدی آنها خواهند شد. در آن شرایط حتماً آقای خامنهای محاسبات خودش را خواهد کرد که برای ماندن در واقع پشت کدامیک از اینها قرار گیرد. به نظر من آقای خامنهای یک چیز اصلی را از قلم انداخته است و آن این که به معنی دقیق کلمه نه فقط مشروعیت حکومت، بلکه اعتبار شخصیاش را از دست داده است.
یعنی اعتباری که میباید یک رهبر داشته باشد، مخدوش شده است. حالا برای همین است که توی ماشین که مینشیند، فضا را نورانی میکنند. والا لازم نبود این کارها را بکند. نمیدانم و این را واقعاً نمیتوانم بگویم که در تحلیل نهایی بین خود اینها چه خواهد شد، اما این را میدانم که انتخابات بعدی ایران نمیتواند انتخابات سادهای باشد. انتخابات پرداستانی خواهد بود که قاعدتاً ضرباتی جدی به گروهی در حکومت وارد خواهد آورد.
«خشونتپرهیزی و تمرین دمکراسی با یکدیگر قدم برمیدارند»
گفتوگو با رامین جهانبگلو، استاد دانشگاه و نظریهپرداز سیاسی - بخش دوم
هدایت جان
هدایت جان - بخش نخست گفتوگو با دکتر رامین جهانگلو واکنشها و نظرات بسیاری را برانگیخت. سخن از شیوههای مبارزه، شیوههای مبارزهی کردها در طول تاریخ و وجود مداوم نوعی از انواع خشونت در شیوههای برگرفته از مباحث مطرح شده در گفتوگوی پیشین بود که بسیاری را به واکنش واداشت.
بخشی از انتقادات به خود دکتر رامین جهانبگلو و برخورد و دخالت او در مسئلهی کردها برمیگشت. برخی دیگر سخنان وی را فاقد دلایل عقلی و منطقی پنداشته و در نوشتههایشان بیشتر این سخنان را کینهتوزانه و از سر عناد و دشمنی دانستند.
بخش دوم مصاحبه با توجه به انتقادات مطرح شده پس از انتشار بخش نخست صورت گرفت. او در این مصاحبه با نقبی به گذشته و پیوند آن به اتفاقهای اخیر، دیدی نو و تازه پیش پای ما میگذارد.
رامین جهانبگلو، استاد دانشگاه و نظریهپرداز سیاسی، سال ۱۳۳۵ در تهران متولد شده است. او فرزند امیرحسین جهانبگلو و خجسته کیا است و تا به امروز کتابها و مقالات فراوانی در زمینهی فلسفهی غرب و مدرنیسم روانهی بازار کتاب کرده است.
آقای جانبگلو تحصیلات خود را در دو مقطع کارشناسی و کارشناسی ارشد در سالهای ۱۹۸۱ و ۱۹۸۳ به ترتيب در رشتههای فلسفه و تاريخ و علوم سياسی از دانشگاه سوربن اخذ و در سال ۱۹۹۸ مدرک دکترای خود در زمینهی خاورمیانهشناسی را از دانشگاه هاروارد آمریکا دریافت کرد.
فعالیتهای آموزشی او در سال ۱۹۹۳ در انجمن حکمت و فلسفه در تهران آغاز شد و در سالهای اخیر به عنوان محقق انجمن ایرانشناسی فرانسه در تهران مشغول به کار بوده است. او همچنین استادیار رشتهی فلسفهی سیاسی دانشگاه تورنتو نیز بوده و هم اکنون سرپرست گروه اندیشهی معاصر در دفتر پژوهشهای فرهنگی است.
از این نویسنده و پژوهشگر تا به امروز کتابهای «تاملات هگلی»، «موج چهارم»، «تفاوت و تساهل»، «تمدن و تجدد، همراه با جمشید بهنام»، «جهانی بودن»، «مدرنها»، «کلاوزویتس و نظریه جنگ» «روشنفکری در ایران»، «وجدان زندگی، گفتگو با جرج استینر»، «شوپنهاور و نقد عقل کانتی»، «هگل و سیاست مدرن»، «اندیشه عدم خشونت»، «گاندی و ریشههای فلسفی عدم خشونت»، «ایران و مدرنیته»، «ماکیاولی و اندیشه رنسانس»، «نقد عقل مدرن»، «در جستوجوی آزادی»، «زیر آسمانهای جهان، گفتگو با داریوش شایگان»، «مدرنیته، دموکراسی و روشنفکران»، «در آیینه شرق »، «ایران در جست وجوی مدرنیته» منتشر شده است.
رامین جهانبلگلو سال ۱۳۸۵ هنگام ورود به ایران در فرودگاه مهرآباد به اتهام «ارتباط با بیگانه» دستگیر شد و مدتی در زندان به سر برد.
چرا ساختارهای اجتماعی خاورمیانه که زمانی بیشتر بر مبنای دروننگری به تحولات ماهوی انسان و جامعه اهمیت میدادند، بعد بخش اعظم همین ساختارها، مخصوصا در سدهی گذشته به ایدئولوژی و رویکردهای رادیکال چپ مارکسیستی ـ لینینیستی روی آوردند؟
جذابیت کمونیسم و رویکرد مارکسیست- لنینیستی برای روشنفکران و نخبگان خاورمیانه، همراه با پیروزی بلشویکها در روسیه و سقوط امپراتوری عثمانی و انقلاب مشروطیت در ایران همراه بود. به نظر من نسل اول چپ در خاورمیانه توجه بیشتری به فرایند مدرن شدن جوامع ترک و عرب و ایرانی داشت و کمونیسم را به عنوان حرکتی در جهت گسست با سنت و بهویژه خوانش دینی از جامعه میدید. بسیاری از افرادی که در کنگرهی باکو شرکت داشتند اهداف مشخصی برای تغییر جوامع خود داشتند و فعالیت برای بهدست آوردن حقوق مدنی و صنفی در جامعه به مراتب مهمتر بود تا کسب قدرت و تاکید بر ساختار عمومی حزب کمونیسم. همانطور که میدانیم بعد از گذشت چند دهه با ایجاد کمینترن و سیاست قدرتطلبانهی استالین، احزاب کمونیستی در خاورمیانه تبدیل به ساختارهای کسب قدرت یا دفاع بی چون و چرا از سیاستهای استالینی شدند و موجب شد که به تدریج برخی از آنان تبدیل به عناصر ضد دموکراتیک شوند. در این میان آنچه فراموش شد حقوق کارگران و دهقانان بود و تشکیل بوروکراسی حزبی هدف اصلی شد.
در سدهی گذشته در زمینههای مبارزات آزادیخواهی تجربههای موفق چندی را درجنوب شرقی آسیا، در جنوب آمریکا و بعد در برخی از کشورهای اروپای شرقی سراغ داریم، ولی چرا جریانهای سیاسی و روشنفکران مبارز خاورمیانه با اینکه روشهای مبارزاتیشان به بنبست رسید و شکست خورد، بازهم تغییر روش ندادند و تا همین لحظه هم از طریق خوانشهای جدید میخواهند همواره نگرشهای رادیکال و انقلابی را مبنای مبارزه و اساس تغییرات اجتماعی قرار دهند؟
بسیاری از جریانهای سیاسی و روشنفکری در خاورمیانه از مسیر تحول اندیشهی فلسفی و سیاسی در جهان عقبتر بودهاند و هستند. به نظر من شعار رادیکالیسم دادن ولی ذهنی غیر رادیکال داشتن با یکدیگر در تناقض است. چگونه میتوان به نیروی مردمی و قدرت خودنهادی و خود بنیادی آنان اعتقاد داشت و بوروکراسی غیر دموکراتیک را دامن زد؟ چگونه میتوان شعار صلح و دوستی و جامعهی آرمانی بدون خشونت و قهر را داد و از حکومتهای خشن دینی یا غیر دینی دفاع کرد؟ چگونه مردمی که خود را کمونیست میدانستند میتوانستند با طرح یکی دو فرمول که توسط رهبران و ایدئولوگهای حزب کمونیست شوروی، چین یا آلبانی ارائه شده بود از حکومتهای دینی یا سلطهطلب دفاع کنند؟ من این تناقض را در ایدههای مارکس نمیبینم بلکه در بیتوجهی به آنان و مسئلهی عدالتطلبی رهبران حزب کمونیست میبینم.
باید قبول داشت که تعداد بسیار کمی از رهبران چپ در خاورمیانه با آثار مارکس آشنایی دارند. آنها در ازای خواندن گروندریسه و کاپیتال به کتاب دولت و انقلاب لنین و نوشتههای استالین و مائو روی میآورند که به نظر من آنها را در دور باطل فکری قرار میدهد که قابلیت فهم دنیای امروز را ندارند. به نظر من رادیکالیزم امروز جهان در تکرار حرفهای لنین نیست بلکه در فهم درست مارکس و عبور از او برای نقد جدیدی از سرمایهداری است. مسئلهی اصلی طرح پرسشهای رادیکالی است که نه تنها ساحت سلطهطلب جهان مدرن را زیر سوال برد بلکه شامل حال ایدئولوژیهای سلطهطلب هم میشود. فهم درست مارکس همراه است با سنجش نگرش مارکسی.
آیا فلسفهی عدم خشونت با هویتهای گوناگون ملی و فرهنگی در ارتباط است؟ به عبارت دیگر عدم خشونت در عمل مستلزم پایههای ملی و فرهنگی غیر خشن تاریخی است؟
عدم خشونت دارای دو بعد و ساحت اصلی است. از یک سو بعد فلسفی و از سوی دیگر بعد استراتژیک. طبیعتاً فکر عدم خشونت مثل مابقی افکار و عقاید فلسفی زاییدهی فرهنگهای خشونت پرهیز است. من در اینجا از کلمهی «فرهنگها» به جای فرهنگ استفاده میکنم چون اتفاقاً به طور استثنایی عدم خشونت به عنوان فلسفهای که امروز میشناسیم نتیجهی تکثر فرهنگی و گفتوگوی مستمر میان سنتها و تمدنهای گوناگون است. گاندی تحت تاثیر بودائیسم و تولستوی و راسکین و ثورو بود. لوترکینگ آمریکایی تحت تاثیر گاندی بود و نلسون ماندلا و آنسانگ سوچی تحت تاثیر بسیاری از این جریانهای بودند. هریک از مبارزان خشونتپرهیز اضافه بر تاکید بر فرهنگ بومی خود و مساعی خشونتپرهیز آن، خوانشی از تجربیات خشونت پرهیز دیگران نیز داشتند. بنابراین، با خواندن دیگران و استفاده از فرهنگ دیگری میتوانستند به نقد فرهنگ خشن خود بپردازند یا عوامل خشن جامعهی خود را زیر سئوال ببرند. اگر نگاهی فاتالیستی به جوامع انسانی نداشته باشیم، میتوانیم نتیجه بگیریم که فعالان مدنی قدرت زیر سئوال بردن همهی جوامع و ساختارهای خشن آن را دارند.
برخی بر این باورند که عدم درک فلسفهی عدم خشونت مخصوصاً در سطح اپوزیسیون خارج از کشور به یک ساختار تبدیل شده است. نظر شما در این زمینه چیست؟
بسیاری از فعالان سیاسی و مدنی دربارهی خشونتپرهیزی و فلسفهی عدم خشونت اظهار نظر میکنند ولی اطلاع کافی از آن ندارند. برخی هم طبق نگرشهای سیاسی و ایدئولوژیک خاص خود با آن دشمنی دارند. البته به نظر من این کمی و کاستیها اشکالی ندارد ولی اپوزسیون خارج از کشور باید با نگاهی جدید به مسئلهی خشونت در ایران بیاندیشند. مسئلهی اصلی افراد نیستند بلکه نهادهای جامعه هستند. با کشتن و نابود کردن افراد کار درست نمیشود بلکه بدتر میشود. مسئله، تغییر ذهن نهادهایی است که بر مبنای این ذهنیت درست میشود. بحث اصلی من با افراد نیست، با نگرشها است. به نظر من اپوزیسیون خارج از کشور هم بخش مهمی از آیندهی جامعهی ایران است. پس چرا نباید در فکر بهتر کردن این آینده نباشند. ما هرچه بیشتر کوشش خود را در طرح پرسشها و کمتر بر ترور شخصیت افراد بگذاریم به راه حلهای بهتری دست خواهیم یافت.
خوانش شما از رابطهی درونی ظالم و مظلوم چیست؟ این ادعا که کلید تغییرات انسان محور در جامعهی بشری، در قلب طبقهی مظلوم جای گرفته است، تا چه حد میتواند صحیح باشد؟
من اعتقاد زیادی به این دیالکتیک ظالم و مظلوم ندارم. به این دلیل که هر مظلومی خود میتواند در حین اینکه مظلوم است، به دیگری هم ظلم کند. برای مثال کارگری که مظلوم واقع میشود میتواند در حق زن یا فرزندش ظلم کند و به آنها زورگویی کند. انقلاب ایران به ما نشان داد که رفتن به زندان الزاماً ضمانتی برای انسان بودن و عادل بودن نیست. برخی از آنها که در زندانهای شاه بودند خود تبدیل به جانیان رژیم بعدی شدند. برخی از یهودیانی که قربانی یهودیستیزی در دورههای مختلف بودند، خود به فلسطینیها ظلم میکنند یا از ظلم کردن به آنها دفاع می کنند. همهی مظلومها معصوم نیستند.
به نظر من معصومان اصلی کودکان هستند که در جوامع انسانی توانی برای زور گفتن به دیگران ندارند. خشونتپرهیزی بر مبنای مظلومنمایی قرار نگرفته است بلکه بر اساس توانمندی فرد و جامعه با بیعدالتی و نابرابری و دروغ بنیان نهاده شده است.
به نظر شما با وجود تقسیمهای ملی و فرهنگی متعدد کنونی امیدی برای توسعه دادن اندیشهی عدم خشونت در جامعهی بشری و مخصوصاً در منطقهی خاورمیانه وجود دارد؟
تمامی بحث من در اینجا است که نظریهی عدم خشونت فراسوی تقسیمات ملی و فرهنگی قرار میگیرد. عدم خشونت هم یک راه و روش زندگی است و هم یک استراتژی اجتماعی و سیاسی برای اصلاح جامعه و حتی ایجاد تغییرات بنیادین در ساختار و نهاد هر جامعه. به همین جهت عدم خشونت ایدئولوژی نیست چون باید مثل دموکراسی به دست خود فعالان مدنی یک جامعه تمرین شود. ضمنأ برخلاف ایدئولوژیهای گوناگون، عدم خشونت به محض رسیدن به قدرت تبدیل به عکس خود میشود. شاید به همین دلیل معنای اصلی عدم خشونت در مقاومت علیه نهادهای غیر عادلانه است.
حکومتی که میخواهد خشونتپرهیز باشد، باید از حاکمیت خود بکاهد و هیچگونه خشونتی را علیه دشمنان خود اعمال نکند و این موضوع به نظر بسیاری از دست اندرکاران سیاسی غیر منطقی و غیر عملی است. بنابراین به نظر من قدرت اصلی عدم خشونت در ایدهای است که در سطح جامعه و جهان ارائه میکند. همانطور که میدانید عدم خشونت همیشه همراه با ایدههایی چون عشق، صلح، مقاومت و راستگویی است. وارد کردن این مباحث اخلاقی در سیاست، نگرش جدیدی به سیاست میدهد که فراسوی مرزها و فرهنگها، تعینکنندهی آیندهی بشر و مسئولیتپذیری او در برابر چالشهای جهان امروز است.
در گفتوگویی که پیشتر با شما انجام داده بودم، در جواب یکی از پرسشها، اشاره کردید به این که «نیمنگاهی به مبارزهی مسلحانهی کردها در نیم قرن گذشته به خوبی نشان میدهد که خشونت اسلحه، نقد خشونت را به تعویق انداخته است.»
بخشی از انتقادات به خود دکتر رامین جهانبگلو و برخورد و دخالت او در مسئلهی کردها برمیگشت. برخی دیگر سخنان وی را فاقد دلایل عقلی و منطقی پنداشته و در نوشتههایشان بیشتر این سخنان را کینهتوزانه و از سر عناد و دشمنی دانستند.
بخش دوم مصاحبه با توجه به انتقادات مطرح شده پس از انتشار بخش نخست صورت گرفت. او در این مصاحبه با نقبی به گذشته و پیوند آن به اتفاقهای اخیر، دیدی نو و تازه پیش پای ما میگذارد.
رامین جهانبگلو، استاد دانشگاه و نظریهپرداز سیاسی، سال ۱۳۳۵ در تهران متولد شده است. او فرزند امیرحسین جهانبگلو و خجسته کیا است و تا به امروز کتابها و مقالات فراوانی در زمینهی فلسفهی غرب و مدرنیسم روانهی بازار کتاب کرده است.
آقای جانبگلو تحصیلات خود را در دو مقطع کارشناسی و کارشناسی ارشد در سالهای ۱۹۸۱ و ۱۹۸۳ به ترتيب در رشتههای فلسفه و تاريخ و علوم سياسی از دانشگاه سوربن اخذ و در سال ۱۹۹۸ مدرک دکترای خود در زمینهی خاورمیانهشناسی را از دانشگاه هاروارد آمریکا دریافت کرد.
فعالیتهای آموزشی او در سال ۱۹۹۳ در انجمن حکمت و فلسفه در تهران آغاز شد و در سالهای اخیر به عنوان محقق انجمن ایرانشناسی فرانسه در تهران مشغول به کار بوده است. او همچنین استادیار رشتهی فلسفهی سیاسی دانشگاه تورنتو نیز بوده و هم اکنون سرپرست گروه اندیشهی معاصر در دفتر پژوهشهای فرهنگی است.
از این نویسنده و پژوهشگر تا به امروز کتابهای «تاملات هگلی»، «موج چهارم»، «تفاوت و تساهل»، «تمدن و تجدد، همراه با جمشید بهنام»، «جهانی بودن»، «مدرنها»، «کلاوزویتس و نظریه جنگ» «روشنفکری در ایران»، «وجدان زندگی، گفتگو با جرج استینر»، «شوپنهاور و نقد عقل کانتی»، «هگل و سیاست مدرن»، «اندیشه عدم خشونت»، «گاندی و ریشههای فلسفی عدم خشونت»، «ایران و مدرنیته»، «ماکیاولی و اندیشه رنسانس»، «نقد عقل مدرن»، «در جستوجوی آزادی»، «زیر آسمانهای جهان، گفتگو با داریوش شایگان»، «مدرنیته، دموکراسی و روشنفکران»، «در آیینه شرق »، «ایران در جست وجوی مدرنیته» منتشر شده است.
رامین جهانبلگلو سال ۱۳۸۵ هنگام ورود به ایران در فرودگاه مهرآباد به اتهام «ارتباط با بیگانه» دستگیر شد و مدتی در زندان به سر برد.
چرا ساختارهای اجتماعی خاورمیانه که زمانی بیشتر بر مبنای دروننگری به تحولات ماهوی انسان و جامعه اهمیت میدادند، بعد بخش اعظم همین ساختارها، مخصوصا در سدهی گذشته به ایدئولوژی و رویکردهای رادیکال چپ مارکسیستی ـ لینینیستی روی آوردند؟
جذابیت کمونیسم و رویکرد مارکسیست- لنینیستی برای روشنفکران و نخبگان خاورمیانه، همراه با پیروزی بلشویکها در روسیه و سقوط امپراتوری عثمانی و انقلاب مشروطیت در ایران همراه بود. به نظر من نسل اول چپ در خاورمیانه توجه بیشتری به فرایند مدرن شدن جوامع ترک و عرب و ایرانی داشت و کمونیسم را به عنوان حرکتی در جهت گسست با سنت و بهویژه خوانش دینی از جامعه میدید. بسیاری از افرادی که در کنگرهی باکو شرکت داشتند اهداف مشخصی برای تغییر جوامع خود داشتند و فعالیت برای بهدست آوردن حقوق مدنی و صنفی در جامعه به مراتب مهمتر بود تا کسب قدرت و تاکید بر ساختار عمومی حزب کمونیسم. همانطور که میدانیم بعد از گذشت چند دهه با ایجاد کمینترن و سیاست قدرتطلبانهی استالین، احزاب کمونیستی در خاورمیانه تبدیل به ساختارهای کسب قدرت یا دفاع بی چون و چرا از سیاستهای استالینی شدند و موجب شد که به تدریج برخی از آنان تبدیل به عناصر ضد دموکراتیک شوند. در این میان آنچه فراموش شد حقوق کارگران و دهقانان بود و تشکیل بوروکراسی حزبی هدف اصلی شد.
در سدهی گذشته در زمینههای مبارزات آزادیخواهی تجربههای موفق چندی را درجنوب شرقی آسیا، در جنوب آمریکا و بعد در برخی از کشورهای اروپای شرقی سراغ داریم، ولی چرا جریانهای سیاسی و روشنفکران مبارز خاورمیانه با اینکه روشهای مبارزاتیشان به بنبست رسید و شکست خورد، بازهم تغییر روش ندادند و تا همین لحظه هم از طریق خوانشهای جدید میخواهند همواره نگرشهای رادیکال و انقلابی را مبنای مبارزه و اساس تغییرات اجتماعی قرار دهند؟
بسیاری از جریانهای سیاسی و روشنفکری در خاورمیانه از مسیر تحول اندیشهی فلسفی و سیاسی در جهان عقبتر بودهاند و هستند. به نظر من شعار رادیکالیسم دادن ولی ذهنی غیر رادیکال داشتن با یکدیگر در تناقض است. چگونه میتوان به نیروی مردمی و قدرت خودنهادی و خود بنیادی آنان اعتقاد داشت و بوروکراسی غیر دموکراتیک را دامن زد؟ چگونه میتوان شعار صلح و دوستی و جامعهی آرمانی بدون خشونت و قهر را داد و از حکومتهای خشن دینی یا غیر دینی دفاع کرد؟ چگونه مردمی که خود را کمونیست میدانستند میتوانستند با طرح یکی دو فرمول که توسط رهبران و ایدئولوگهای حزب کمونیست شوروی، چین یا آلبانی ارائه شده بود از حکومتهای دینی یا سلطهطلب دفاع کنند؟ من این تناقض را در ایدههای مارکس نمیبینم بلکه در بیتوجهی به آنان و مسئلهی عدالتطلبی رهبران حزب کمونیست میبینم.
باید قبول داشت که تعداد بسیار کمی از رهبران چپ در خاورمیانه با آثار مارکس آشنایی دارند. آنها در ازای خواندن گروندریسه و کاپیتال به کتاب دولت و انقلاب لنین و نوشتههای استالین و مائو روی میآورند که به نظر من آنها را در دور باطل فکری قرار میدهد که قابلیت فهم دنیای امروز را ندارند. به نظر من رادیکالیزم امروز جهان در تکرار حرفهای لنین نیست بلکه در فهم درست مارکس و عبور از او برای نقد جدیدی از سرمایهداری است. مسئلهی اصلی طرح پرسشهای رادیکالی است که نه تنها ساحت سلطهطلب جهان مدرن را زیر سوال برد بلکه شامل حال ایدئولوژیهای سلطهطلب هم میشود. فهم درست مارکس همراه است با سنجش نگرش مارکسی.
آیا فلسفهی عدم خشونت با هویتهای گوناگون ملی و فرهنگی در ارتباط است؟ به عبارت دیگر عدم خشونت در عمل مستلزم پایههای ملی و فرهنگی غیر خشن تاریخی است؟
عدم خشونت دارای دو بعد و ساحت اصلی است. از یک سو بعد فلسفی و از سوی دیگر بعد استراتژیک. طبیعتاً فکر عدم خشونت مثل مابقی افکار و عقاید فلسفی زاییدهی فرهنگهای خشونت پرهیز است. من در اینجا از کلمهی «فرهنگها» به جای فرهنگ استفاده میکنم چون اتفاقاً به طور استثنایی عدم خشونت به عنوان فلسفهای که امروز میشناسیم نتیجهی تکثر فرهنگی و گفتوگوی مستمر میان سنتها و تمدنهای گوناگون است. گاندی تحت تاثیر بودائیسم و تولستوی و راسکین و ثورو بود. لوترکینگ آمریکایی تحت تاثیر گاندی بود و نلسون ماندلا و آنسانگ سوچی تحت تاثیر بسیاری از این جریانهای بودند. هریک از مبارزان خشونتپرهیز اضافه بر تاکید بر فرهنگ بومی خود و مساعی خشونتپرهیز آن، خوانشی از تجربیات خشونت پرهیز دیگران نیز داشتند. بنابراین، با خواندن دیگران و استفاده از فرهنگ دیگری میتوانستند به نقد فرهنگ خشن خود بپردازند یا عوامل خشن جامعهی خود را زیر سئوال ببرند. اگر نگاهی فاتالیستی به جوامع انسانی نداشته باشیم، میتوانیم نتیجه بگیریم که فعالان مدنی قدرت زیر سئوال بردن همهی جوامع و ساختارهای خشن آن را دارند.
برخی بر این باورند که عدم درک فلسفهی عدم خشونت مخصوصاً در سطح اپوزیسیون خارج از کشور به یک ساختار تبدیل شده است. نظر شما در این زمینه چیست؟
بسیاری از فعالان سیاسی و مدنی دربارهی خشونتپرهیزی و فلسفهی عدم خشونت اظهار نظر میکنند ولی اطلاع کافی از آن ندارند. برخی هم طبق نگرشهای سیاسی و ایدئولوژیک خاص خود با آن دشمنی دارند. البته به نظر من این کمی و کاستیها اشکالی ندارد ولی اپوزسیون خارج از کشور باید با نگاهی جدید به مسئلهی خشونت در ایران بیاندیشند. مسئلهی اصلی افراد نیستند بلکه نهادهای جامعه هستند. با کشتن و نابود کردن افراد کار درست نمیشود بلکه بدتر میشود. مسئله، تغییر ذهن نهادهایی است که بر مبنای این ذهنیت درست میشود. بحث اصلی من با افراد نیست، با نگرشها است. به نظر من اپوزیسیون خارج از کشور هم بخش مهمی از آیندهی جامعهی ایران است. پس چرا نباید در فکر بهتر کردن این آینده نباشند. ما هرچه بیشتر کوشش خود را در طرح پرسشها و کمتر بر ترور شخصیت افراد بگذاریم به راه حلهای بهتری دست خواهیم یافت.
خوانش شما از رابطهی درونی ظالم و مظلوم چیست؟ این ادعا که کلید تغییرات انسان محور در جامعهی بشری، در قلب طبقهی مظلوم جای گرفته است، تا چه حد میتواند صحیح باشد؟
من اعتقاد زیادی به این دیالکتیک ظالم و مظلوم ندارم. به این دلیل که هر مظلومی خود میتواند در حین اینکه مظلوم است، به دیگری هم ظلم کند. برای مثال کارگری که مظلوم واقع میشود میتواند در حق زن یا فرزندش ظلم کند و به آنها زورگویی کند. انقلاب ایران به ما نشان داد که رفتن به زندان الزاماً ضمانتی برای انسان بودن و عادل بودن نیست. برخی از آنها که در زندانهای شاه بودند خود تبدیل به جانیان رژیم بعدی شدند. برخی از یهودیانی که قربانی یهودیستیزی در دورههای مختلف بودند، خود به فلسطینیها ظلم میکنند یا از ظلم کردن به آنها دفاع می کنند. همهی مظلومها معصوم نیستند.
به نظر من معصومان اصلی کودکان هستند که در جوامع انسانی توانی برای زور گفتن به دیگران ندارند. خشونتپرهیزی بر مبنای مظلومنمایی قرار نگرفته است بلکه بر اساس توانمندی فرد و جامعه با بیعدالتی و نابرابری و دروغ بنیان نهاده شده است.
به نظر شما با وجود تقسیمهای ملی و فرهنگی متعدد کنونی امیدی برای توسعه دادن اندیشهی عدم خشونت در جامعهی بشری و مخصوصاً در منطقهی خاورمیانه وجود دارد؟
تمامی بحث من در اینجا است که نظریهی عدم خشونت فراسوی تقسیمات ملی و فرهنگی قرار میگیرد. عدم خشونت هم یک راه و روش زندگی است و هم یک استراتژی اجتماعی و سیاسی برای اصلاح جامعه و حتی ایجاد تغییرات بنیادین در ساختار و نهاد هر جامعه. به همین جهت عدم خشونت ایدئولوژی نیست چون باید مثل دموکراسی به دست خود فعالان مدنی یک جامعه تمرین شود. ضمنأ برخلاف ایدئولوژیهای گوناگون، عدم خشونت به محض رسیدن به قدرت تبدیل به عکس خود میشود. شاید به همین دلیل معنای اصلی عدم خشونت در مقاومت علیه نهادهای غیر عادلانه است.
حکومتی که میخواهد خشونتپرهیز باشد، باید از حاکمیت خود بکاهد و هیچگونه خشونتی را علیه دشمنان خود اعمال نکند و این موضوع به نظر بسیاری از دست اندرکاران سیاسی غیر منطقی و غیر عملی است. بنابراین به نظر من قدرت اصلی عدم خشونت در ایدهای است که در سطح جامعه و جهان ارائه میکند. همانطور که میدانید عدم خشونت همیشه همراه با ایدههایی چون عشق، صلح، مقاومت و راستگویی است. وارد کردن این مباحث اخلاقی در سیاست، نگرش جدیدی به سیاست میدهد که فراسوی مرزها و فرهنگها، تعینکنندهی آیندهی بشر و مسئولیتپذیری او در برابر چالشهای جهان امروز است.
در گفتوگویی که پیشتر با شما انجام داده بودم، در جواب یکی از پرسشها، اشاره کردید به این که «نیمنگاهی به مبارزهی مسلحانهی کردها در نیم قرن گذشته به خوبی نشان میدهد که خشونت اسلحه، نقد خشونت را به تعویق انداخته است.»
درک این مفهوم برای برخی از دوستان کردزبان به گونهای بوده که گویا شما سرکوب و ظلمهایی که از جانب حاکمان به کردها شده است را نادیده گرفتهاید و در این زمینه تنها کردها را مسبب دانستهاید. اگر ممکن است برای رفع ابهام، موضوع را بیشتر شرح دهید.
متاسفانه بسیاری از دوستان متوجه نکتهی اصلی من نشدند. نکتهی اول اینکه من خودم از یک خانوادهی قدیمی و مشهور کرد سنندجی هستم که در فرهنگ معین هم ذکر شده است. در گذشته در فرانسه نیز برای حقوق کردها مبارزه کردهام. این موضوع را برای تبرئهی خودم نمیگویم چون به نظر من بدفهمی دوستان موجب شد که نکتهی اصلی صحبت من تبدیل به سخن دیگری شود. بنابراین من از بیرون و به عنوان فردی بیگانه دربارهی مسئلهی کردها سخن نمیگویم.
نکتهی دوم اینکه من برای گفتوگو با دوستان و همشهریان کردم آمادگی دارم و فکر میکنم میتوانم نکات بسیاری را از آنها بیاموزم. برای رفع ابهام باید بگویم که توجه من بیشتر به روشهای خشونتآمیز در کردستان و نقد آنها بود. اگر این مسئله در میان کردها و احزاب و گروههای کرد حل شده است چه بهتر و این برای آیندهی ایران، عراق، ترکیه و سوریه بسیار مهم است. در اینجا باید اضافه کنم که حرکت جلال طالبانی بر عدم پذیرش صدور حکم اعدام برای طارق عزیز اتفاق مهمی است و نشاندهندهی تحول عظیمی در کاهش خشونت در میان کردهاست. همانطور که میبینیم جنبشهای خشونتپرهیز در میان کردها روز به روز افزایش یافته و توجه آنها به آثار گاندی، جین شارپ، لوترکینگ و دیگران بیشتر میشود. من خود اولین کسی هستم که در این زمینه به کردها تبریک میگویم و اضافه کنم که جامعهی ایرانی از حرکتها و تصمیماتی نظیر تصمیم طالبانی بسیار خواهند آموخت.
در خاورمیانه و خصوصاً در ایران و کردستان، تا از مبارزهی بیخشونت سخن به میان میآید، منتقدان و مخالفان این شیوه از مبارزه، این عقیده را مطرح میکنند که روش نافرمانی مدنی در هندوستان جوابگو بوده است ولی در این منطقه جوابگو نخواهد بود. آیا به نظر شما این برداشت درستی است؟
این یکی از ایرادات کلاسیکی است که به مبارزهی خشونتپرهیز گرفته میشود. هرگاه صحبت از مبارزه و مقاومت بدون خشونت پیش میآید همه به دنبال یک گاندی در فرهنگ بومی خود هستند و اگر این شخص را نیابند، به این نتیجه میرسند که باید به مبارزه با خشونت ادامه داد، ولی مبارزه و مقاومت خشونتپرهیز علیه بیعدالتیها و برای استقرار دموکراسی در یک جامعه به گاندی ختم نمیشود، بلکه نگرشی با چشماندازی وسیع به تاریخ و فرهنگ خشونت و عدم خشونت در یک جامعه است. تقریباً هیچ جامعهای را نمیتوان یافت که در آن خشونت در تاریخ وجود نداشته است و بیشک همهی جوامع، بعضیها کمتر و بعضیها بیشتر راههای مقاومت خشونتپرهیز با این خشونت را تمرین کردهاند.
بعضیها انفعال را پیشه کرده و بعضیها هم شیوههای عدم همکاری و اعتصاب را. باید دید نتیجهی درازمدت این فعالیتهای خشونتپرهیز چه بوده و آیا از مشروعیت ملی و بینالمللی برخوردار شده است یا نه؟ بنا به گزارشی که مرکز بینالمللی مناقشهی خشونتپرهیز به چاپ رسانده است، مقاومتهای خشونتپرهیز در جهان در صد سال گذشته ۵۳ درصد موفقیت داشتهاند و مبارزات با خشونت فقط ۳۶ درصد موفق بودهاند. همینطور بنا به تحقیق دیگری که توسط الیزابت جینوود در کتاب «ساختن دمکراسی از پایین» انجام شده است، در رویکردهای مدنی و خشونتپرهیز ۵۲ درصد از نیروهای حکومتی به جمع تظاهرکنندگان پیوستهاند. در حالی که در عملیات خشونتآمیز و قهرآمیز فقط ۳۲ درصد به بوروکراسی دولتی پشت کردهاند. از این بحث چند نتیجه میتوان گرفت: نخست اینکه مبارزات خشونتپرهیز ایجادکنندهی مستبدان جدید نیست. چون اهرمهای قدرت و خشونت را در اختیار آنها قرار نمیدهد.
دوم اینکه، حکومت برای مبارزه با فعالان مدنی خشونت پرهیز از توجیه کافی برخوردار نیست؛ بهویژه زمانی که این مبارزه دامنگیر شود. سوم اینکه حضور دائمی مردم در مبارزه و مقاومت خشونتپرهیز به آنها این اعتماد به نفس را میدهد که خشونتپرهیزی و تمرین دمکراسی دست در دست یکدیگر قدم برمیدارند.
بنابراین مبارزات خشونتپرهیز علیه دیکتاتوریها و دموکراسیهای لیبرال را نباید فقط به جنبش گاندی در هند خلاصه کرد. اگر چنین بود تجربیات خشونتپرهیزی چون لوتر کینگ در آمریکا، فیلیپین علیه مارکوس، جنبش همبستگی در لهستان، جنبش عدم خشونت در چکسلواکی، ماندلا در آفریقای جنوبی و آنگ سان سوچی در برمه از اهمیت خاصی برخوردار نبود. پذیرش این واقعیت برای انقلابیونی که معتقد به مبارزهی قهرآمیز و خشونت هستند مشکل است، چون برای آنها در پشت شعارهای مردمی مهمتر از مردم است. عشق به قدرت مانع قدرت عشق میشود.
متاسفانه بسیاری از دوستان متوجه نکتهی اصلی من نشدند. نکتهی اول اینکه من خودم از یک خانوادهی قدیمی و مشهور کرد سنندجی هستم که در فرهنگ معین هم ذکر شده است. در گذشته در فرانسه نیز برای حقوق کردها مبارزه کردهام. این موضوع را برای تبرئهی خودم نمیگویم چون به نظر من بدفهمی دوستان موجب شد که نکتهی اصلی صحبت من تبدیل به سخن دیگری شود. بنابراین من از بیرون و به عنوان فردی بیگانه دربارهی مسئلهی کردها سخن نمیگویم.
نکتهی دوم اینکه من برای گفتوگو با دوستان و همشهریان کردم آمادگی دارم و فکر میکنم میتوانم نکات بسیاری را از آنها بیاموزم. برای رفع ابهام باید بگویم که توجه من بیشتر به روشهای خشونتآمیز در کردستان و نقد آنها بود. اگر این مسئله در میان کردها و احزاب و گروههای کرد حل شده است چه بهتر و این برای آیندهی ایران، عراق، ترکیه و سوریه بسیار مهم است. در اینجا باید اضافه کنم که حرکت جلال طالبانی بر عدم پذیرش صدور حکم اعدام برای طارق عزیز اتفاق مهمی است و نشاندهندهی تحول عظیمی در کاهش خشونت در میان کردهاست. همانطور که میبینیم جنبشهای خشونتپرهیز در میان کردها روز به روز افزایش یافته و توجه آنها به آثار گاندی، جین شارپ، لوترکینگ و دیگران بیشتر میشود. من خود اولین کسی هستم که در این زمینه به کردها تبریک میگویم و اضافه کنم که جامعهی ایرانی از حرکتها و تصمیماتی نظیر تصمیم طالبانی بسیار خواهند آموخت.
در خاورمیانه و خصوصاً در ایران و کردستان، تا از مبارزهی بیخشونت سخن به میان میآید، منتقدان و مخالفان این شیوه از مبارزه، این عقیده را مطرح میکنند که روش نافرمانی مدنی در هندوستان جوابگو بوده است ولی در این منطقه جوابگو نخواهد بود. آیا به نظر شما این برداشت درستی است؟
این یکی از ایرادات کلاسیکی است که به مبارزهی خشونتپرهیز گرفته میشود. هرگاه صحبت از مبارزه و مقاومت بدون خشونت پیش میآید همه به دنبال یک گاندی در فرهنگ بومی خود هستند و اگر این شخص را نیابند، به این نتیجه میرسند که باید به مبارزه با خشونت ادامه داد، ولی مبارزه و مقاومت خشونتپرهیز علیه بیعدالتیها و برای استقرار دموکراسی در یک جامعه به گاندی ختم نمیشود، بلکه نگرشی با چشماندازی وسیع به تاریخ و فرهنگ خشونت و عدم خشونت در یک جامعه است. تقریباً هیچ جامعهای را نمیتوان یافت که در آن خشونت در تاریخ وجود نداشته است و بیشک همهی جوامع، بعضیها کمتر و بعضیها بیشتر راههای مقاومت خشونتپرهیز با این خشونت را تمرین کردهاند.
بعضیها انفعال را پیشه کرده و بعضیها هم شیوههای عدم همکاری و اعتصاب را. باید دید نتیجهی درازمدت این فعالیتهای خشونتپرهیز چه بوده و آیا از مشروعیت ملی و بینالمللی برخوردار شده است یا نه؟ بنا به گزارشی که مرکز بینالمللی مناقشهی خشونتپرهیز به چاپ رسانده است، مقاومتهای خشونتپرهیز در جهان در صد سال گذشته ۵۳ درصد موفقیت داشتهاند و مبارزات با خشونت فقط ۳۶ درصد موفق بودهاند. همینطور بنا به تحقیق دیگری که توسط الیزابت جینوود در کتاب «ساختن دمکراسی از پایین» انجام شده است، در رویکردهای مدنی و خشونتپرهیز ۵۲ درصد از نیروهای حکومتی به جمع تظاهرکنندگان پیوستهاند. در حالی که در عملیات خشونتآمیز و قهرآمیز فقط ۳۲ درصد به بوروکراسی دولتی پشت کردهاند. از این بحث چند نتیجه میتوان گرفت: نخست اینکه مبارزات خشونتپرهیز ایجادکنندهی مستبدان جدید نیست. چون اهرمهای قدرت و خشونت را در اختیار آنها قرار نمیدهد.
دوم اینکه، حکومت برای مبارزه با فعالان مدنی خشونت پرهیز از توجیه کافی برخوردار نیست؛ بهویژه زمانی که این مبارزه دامنگیر شود. سوم اینکه حضور دائمی مردم در مبارزه و مقاومت خشونتپرهیز به آنها این اعتماد به نفس را میدهد که خشونتپرهیزی و تمرین دمکراسی دست در دست یکدیگر قدم برمیدارند.
بنابراین مبارزات خشونتپرهیز علیه دیکتاتوریها و دموکراسیهای لیبرال را نباید فقط به جنبش گاندی در هند خلاصه کرد. اگر چنین بود تجربیات خشونتپرهیزی چون لوتر کینگ در آمریکا، فیلیپین علیه مارکوس، جنبش همبستگی در لهستان، جنبش عدم خشونت در چکسلواکی، ماندلا در آفریقای جنوبی و آنگ سان سوچی در برمه از اهمیت خاصی برخوردار نبود. پذیرش این واقعیت برای انقلابیونی که معتقد به مبارزهی قهرآمیز و خشونت هستند مشکل است، چون برای آنها در پشت شعارهای مردمی مهمتر از مردم است. عشق به قدرت مانع قدرت عشق میشود.
تأملی ديگر در همجنسگرايی و باورهای دينی
محمد برقعی
تنها راه برونشد مؤمنان از اين بنبست تضاد دستاورد علم و صراحت متن کتب مقدس در رد همجنسگرايی بازخوانی و تفسير نو از متون مقدس است زيرا اگر باور داريم که خداوند عالم، قادر و کامل است و کارهای او از سر بیخبری نيست و در آن حکمتی نهفته است، پس ناگزيريم که بپذيريم در فهم خود از متون دينی و کلام الهی بر خطا هستيم و اين، همين کار سترگی است که دکتر آرش نراقی به آن دست زده است mmborghei@yahoo.com
نوشته آقای نراقی مرا بر آن داشت که بحثی را که دير بازی است با مؤمنين مسلمان، مسيحی و يهودی در اين مورد داشته ام در اينجا بيان کنم با اينان می گويم ميدانيد که دانشمندان بيولوژيست مدعی هستند که حدود ۴-۵ درصد انسان ها به ضرورت ژنتيکی همجنسگرا به دنيا می آيند و حتی تحقيقات علمی بيشتر نشان داده که اين امر ويژه انسان ها نيست بلکه بسياری از حيوانات نيز با اين ويژگی به دنيا می آيند. سپس از آنان می پرسم آيا دليلی دارند که آنچه را دانشمندان ميگويند از نظر علمی نادرست است و چنين ويژگی ژنتيکی وجود ندارد . تـا بحال هيچ مومن آشنا به اين علم را نديده ام که اين ادعای علمی را رد کنند حداکثر ميگويند البته ديده ايم که گاه علم هم ممکن است اشتباه کند که سوال بعدی آنست که تا آن زمان که دليلی برای رد يک يافته علمی ثابت شده نداريم مگر چاره ای جز پذيرش آن داريم زيرا در آن صورت از علم هيچ نميماند و کل جهان ما ميشود خيال و معياری برای درستی و نادرستی. هيچ ادعايی باقی نميماند حتی ثبوت خالق و حقانيت اديان هم نا ممکن ميشود و هميشه به اينجا ميرسيم که آنچه را که علم به قطعيت بر درستی آن پا می فشارد مورد قبول است
از اينجا سوال بعدی پيش می آيد که حال که علم ژنتيک بودن همجنسگرايی را ثابت ميکند از نظر دينی چگونه می توان آن را تحليل کرد در اين موردناچار به چند فرضيه می رسيم
از اينجا سوال بعدی پيش می آيد که حال که علم ژنتيک بودن همجنسگرايی را ثابت ميکند از نظر دينی چگونه می توان آن را تحليل کرد در اين موردناچار به چند فرضيه می رسيم
۱- نقص در خلقت
خلقت خداوند ناقص است وبا آنکه خداوند می خواهد همه موجودات به ويژه انسان دگر جنسگرا باشند تا تدوام نسل ممکن شود ولی متاسفانه در صدی چند بر خلاف خواسته خداوند همجنسگرا ميشوند به عبارتی خداوند هم مثل هر خالق و توليد ردکننده ديگری جايزالخطا ودارای ناتوانی است و مثل انسان ها است که نمی توانند دستگاهی بسازند که هيچ ضايعه واتلاف انرژی نداشته باشد .ّبکذرم که با قبول اين درجه از نقص در کار خلقت کار خداوند در مقايسه با کار بسياری از انسانها ايرادات تر هم است. وصد البته که هيچ يک از اين مومنان نقص و عدم کمال را در خداوندی که قادر متعالش ميخوانند نمی توانند بپذيرند زيرا که مطلقيت و کمال به ويژه در اديان ابراهيمی لازمه وجود خداوند است ودر کتب آسمانی اين اديان مرتبا به آن اشاره ميشود از جمله اين آيه قرآنی در مورد خداوند ورد زبان مسلمانان است "فتبارک الله احسن الخالقين"
۲- عادل نبودن خداوند
خداوند عمدا اينان را همجنسگرا آفريده که تمام عمرشان با اين نقيصه مبارزه کنند و با تمام فشار تمايلات جنسی از آن پرهيز کنند. که اين با عدل خداوند، بگذرم از رحمانيت و عطوفت او،درتضاد است که انسان هايی را نه تنها از يکی از بزرگترين مواهب زندگی محروم کند بلکه آنان را مجبور کنند عمری با قويترين غريزه بشر که بدون آن بقای بشر ممکن نيست و کمتر نهاد اجتماعی بدون آن شکل گرفته مبارزه ای بی حاصل و بی فرجام کنند. جاييکه ای همه دستورات دينی ،اخلاقی ،حقوقی ، اجتماعی قادر به هدايت کامل غريزه شهوت در راه مقبولو مشروع نيست چگونه ممکن است خداوند ظالمانه از انسان هايی بخواهد که اين غريزه نيرومند را يا کاملا در خود بکشند يا آن راچنان مهار کنند که وارد رابطه با جنس مخالف که کششی به آن ندارند بشوند.
۳- حکمت خداوندی
بنا بر حکمتی که برای ما ناشناخته است خداوند انسان ها و حيواناتی را همجنسگرا می آفريند تا روابط همجنسگرايانه داشته باشند زيرا به حکم عقل از خداوند قادر کامل عادل جز اين انتظاری نميرود ومگر ما حکمت همه امور باريتعالی را ميدانيم يا بايد بدانيم مشکل از فهم ما از خلقت يا درک نادرست ما از متون است گويند انيشتن که خود مبدع نظريه کوآنتوم مکانيک بود نيمه دوم عمرش را بيشتر صرف تلاش در انکار آن ميکرد زيرا حرکت در سطح کوآنتومی برعکس فيزيک نيوتونی قا بل پيش بينی و تابع نظم نيست لذا می گفت" من نمی توانم بپذيرم که خداوند جهان را مثل بازی طاس بازی ايجاد کرده باشد" . روزی نيلز بوهر فيزيکدان بزرگ ودوستش به او گفت " به خدا نگو چه کار بکند" به ديگر سخن به خدا نگو جهان را چگونه بيا فريند جهان همان است که هست نه آنگونه که تو ميخواهی باشد.
۴- فهمی ديگر از متون دينی
بدين ترتيب تنها راه برون شد مومنان از اين بن بست تضاد دستاورد علم وصراحت متن کتب مقدس در رد همجنسگرايی باز خوانی و تفسير نو از متون مقدس است زيرا اگر باور داريم که خداوند عالم،قادر و کامل است و کارهای او از سر بی خبری نيست ودر آن حکمتی نهفته است پس ناگزيريم که بپذيريم در فهم خود از متون دينی و کلام الهی بر خطا هستيم واين همين کار سترگی است که دکترآرش نراقی به آن دست زده است و اين خطر کردن نه تنها به سعه صدر و بلند انديشی بسيار نياز دارد بلکه نيازمند آگاهی خوب از دانش دينی است که اين مقالات ايشان بيانگر اين هردو اين امتياز است و اما آنچه اين خطر را بيشتر ميکند و دليری ايشان را با ارزشترجسارت جدال باسنن و باورهای غير دينی مردم است باورهايی که سبب شده درچين و هند و بسياری از نقاط جهان که باورهای دينيشان در اين مورد نقشی ندارد نيز همجنسگرايی به شدت محکوم شود ودر ايران ما هم در نکوهش همجنسگرايی تفاوت چندانی ميان دينداران و بی دينان نيست.
اين پديده ان چنان در جامعه زشت دانسته شده که کمتر کسی بودن آن را باور دارد و آن را از جنس بچه بازی و شاهد بازی مردانه و رفع شهوت زنانی که به مرد دسترسی ندارند ميدانند که همانگونه که دکتر نراقی اشاره کرده اند مقولاتی متفاوت از همجنسگرايی هستند و اينکه آقای احمدی نژاد در دانشگاه کلمبيا گفت که ما در ايران همجنسگرا مثل آمريکا نداريم و آنجا مسخره کردند در حقيقت سخنی را گفت که باور عمومی مردم ايران است از اين روی حتی اصطلاح همجنسگرا در فرهنگ ما تازه است و در سطح محدودی شناخته شده است واصطلاخ شناخته شده آن "همجنس بازی "است.
اين پديده ان چنان در جامعه زشت دانسته شده که کمتر کسی بودن آن را باور دارد و آن را از جنس بچه بازی و شاهد بازی مردانه و رفع شهوت زنانی که به مرد دسترسی ندارند ميدانند که همانگونه که دکتر نراقی اشاره کرده اند مقولاتی متفاوت از همجنسگرايی هستند و اينکه آقای احمدی نژاد در دانشگاه کلمبيا گفت که ما در ايران همجنسگرا مثل آمريکا نداريم و آنجا مسخره کردند در حقيقت سخنی را گفت که باور عمومی مردم ايران است از اين روی حتی اصطلاح همجنسگرا در فرهنگ ما تازه است و در سطح محدودی شناخته شده است واصطلاخ شناخته شده آن "همجنس بازی "است.
در همين زمينه:
[قرآن و مسأله حقوق اقلیتهای جنسی، آرش نراقی]
[قرآن و مسأله حقوق اقلیتهای جنسی، آرش نراقی]
تراژدی مرگ شاهزاده... در غربت
تقی مختار
اگر کسی گمان برده است، و يا میبرد، که مرگ دلخراش عليرضا پهلوی، بهواسطه پيوند خونی او با خانواده پهلوی و آخرين خاندان پادشاهی در ايران، کمترين تفاوت با تراژدیهای ديگر از اين دست، که در زندگیهای مردمان عادی رخ داده و میدهد، دارد، بیشک دنيا و حوادث تلخ و شيرين روزگار را از دريچه تنگ تعصب ـ که نام ديگر خامی است ـ مینگرد و نمیداند که قلب فشرده مادری که به مدت چهل و چهار سال فرزند خود را پرورانده، چه ملکه سرزمين رؤياها باشد و چه گدای خيابانگرد، در مرگ فرزند به يکسان میتپد
زندگی و مرگ عليرضا پهلوی بيشتر به يک تراژدی میماند تا يک درام غمانگيز و دلشکن. داستان هر يک خودکشی در غربت، يا مرگی از اين دست که «سرنوشت» بر آن حکم میراند، به نظرم، يک تراژدی است؛ چه رسد به آن که شخصيت محوری آن داستان يک شاهزاده نگونبخت باشد.
از روز سهشنبه اين هفته که خبر تلخ و سياه خودکشی عليرضا پهلوی، پسر دوم محمد رضا شاه، انتشار يافت و همچون گردباد در شبکههای خبری، صفحات اينترنتی و رسانههای مختلف پيچيد، و با هر چرخش و خيزش خوفناک خود قلبها و عواطف آدميان را در هم شکست، سيمای اين شاهزاده ايرانی يک لحظه از پيش چشمم دور نشده است. او را میبينم که، بی خدم و حشم، و بی دوست و رفيق، در تاريکی نيمهشبان خيابانی خلوت و سرد، در شهری هزاران فرسنگ دور از زادگاه شاهزادگی او، غريبانه و تنها، از پلههای يخزده مقابل ساختمانی که آپارتمان تنهايی او در آن است، بالا میرود؛ بی آن که دريافته باشد شبح سرنوشت همچنان او را تعقيب میکند. او را میبينم که در سرسرای کاخ شاهی و در تالار اقامتگاه «شاه شاهان» چالاک و سبکبال از سويی به سوی ديگر میدود و هزار تصوير از چهره کودکانه و خندانش در آينهها میگردد. او را میبينم که لرزان و اشکريزان بر بالای تابوت پدر ايستاده و از وحشت فرو رفتن پيکر او به زير خاکی در سرزمين افسانهای مصر بر خود میپيچد. او را میبينم که غرق در لباس زربفت و محصور در شکوه و جلال کاخ، در کنار برادری که وليعهد سرزمين اوست ايستاده، دست در دست او نهاده و با چشمهايی سرشار از کنجکاوی و شگفتی به خيل بزرگان و اميران و نيز عبور خرامان مادرش، شهبانوی سرزمين هزار و يکشب، مینگرد که با فر و شکوه به سوی پدر او، که «پدر ملت» هم هست، گام بر میدارد تا تاج کيانی را بر سرش بگذارد. او را میبينم که از پشت پنجرهای بر فراز کاخ شاه بهتزده به انبوه آدميانی که در حال عبور از خيابان، در و ديوار ساختمانها را ويران کرده و فرياد «مرگ بر شاه» سر دادهاند مینگرد و کسی جز شبح سنگين سکوت در کنار او نيست تا مفهوم اين همه را بر او بگشايد. او را میبينم که حيران و سرگردان از اتاقی به اتاقی میدود و میکوشد تکههايی از آنچهها را که دوستشان میدارد از گنجهای، قفسهای، و پستويی، برداشته و شتابان در چمدانی کوچک بريزد و آن را کشان کشان تا بالای پلهها ببرد تا خدمه بازمانده در کاخ سر رسند و آن را از او گرفته و از پلهها به سوی در فرار سرازير شوند. او را میبينم که با دخترکی زيبارو و نازکميان در آبی دريايی دلگشا غوطه میخورد و با دستهای مردانه اندام معشوقه را مینوازد. او را میبينم که حيران و سرگردان از اين فرودگاه به آن فرودگاه، همراه شاه شکست خوردهای که پدر اوست، و شهبانوی فر و شکوه باخته و رنجوری که مادر اوست، به سرزمينهای غريب و ناديده پا میگذارد و همه جا به او گفته میشود که به کسی و به جايی اطمينان نکند و چهره بر کسی ننمايد و از همه بگريزد و تنهايی اختيار کند تا شايد زنده بماند. او را میبينم در کلاس درسی خصوصی در اندرون کاخ شاهی، بر پشت نيمکتی در مدرسهای در تهران، در کنار همسالانی غريبه در کلاس دبيرستانی در قاهره، و بر صندلی کلاس استادی در دانشگاهی در يک کشور بيگانه که میکوشد فرهنگ و تاريخ و زبان ميهن گمشده او را به وی بياموزاند. او را میبينم در کنار مادری سياهپوش در اتاقی خلوت و خاموش، در اقامتگاهی دورافتاده در کنار رودخانهای بیجنبش، که قصه روزهای بزرگی و توانمندی در گوش او میخواند و اشک از ديده میبارد. او را می بينم بر سر تابوت خواهرک همسخن و همنفسش که اينک رنگپريده و جان باخته در تنگنای تابوت آرميده است. او را میبينم دوان و سرگردان و ضجهزنان در ميان امواجی که معشوقه نازک بدن او را به کام کشيده و سر بازپس دادن ندارند... و او را میبينم، در نخستين ساعات بامدادی که هنوز رنگ آفتاب نديده، گرم مجادله با شبح سرنوشت، که در کنارش ايستاده و اسلحهای بر دست او نهاده و نجوای آرامش ابدی در گوشهايش میخواند...
اينها، همه، و بسياری صحنههای ديگر از اين دست، که در زندگی عليرضا پهلوی رخ داده، از جنس يک زندگی تراژيک است و میتواند دستمايه يک تراژدی تمام و کمال باشد. من از تقريبا سی و دو سه سال پيش که در غربت زندگی میکنم با اينگونه تراژدیها دمخور و آشنا بودهام. من در اين سالها پيش چشمان خود زوال و فروپاشی خاندانها و خانوادههای بسيار ديدهام؛ بزرگیهای به کام حقارت افتاده را نظاره کردهام، پيریهای زودرس و نابهنگام، رسيدن به بنبست و روانپريشیهای بسيار ديدهام. من در همين واشنگتن شاهد «خلاص شدن» دکتر ناصر يگانه، رييس قوه قضاييه، وزير و سناتور دوران شاه، به دست خودش و در ميان قايقی که بر روی آبهای پتوماک سرگردان بود و نام خانه او را داشت، بودهام. من در اين سالها ديدهام که چگونه بزرگانی از عرصههای سياست و فرهنگ و هنر و ادب، کسانی مثل حسن هنرمندی، اسلام کاظميه، منصور خاکسار، مجتبی ميرباران، منصور خوشخبری، خليل رحمتی، نيوشا فرهی، مريم (فرشته) بوزچلو، حسين جامعی، کامران فرمانده، و بسياری ديگر، از دشواری جانکاه غربت در گوشه و کنار دنيا به کام مرگ گريختهاند. و اين سياهه تنها مربوط است به نام شماری از کسان شناخته و سرشناس و نه همه ديگرانی که حکم سرنوشت، در وضعيتهای تراژيک متفاوت، آنها را به سوی مرگ ظاهرا خودخواسته هدايت کرد. آنها همه با زندگی و مرگ دردناک خود، چهرههای گوناگون يک تراژدی را به نمايش گذاشتند: تراژدی زندگی در غربت.
و من اين تراژدی را در همان نخستين دهه اقامتم در غربت در قالب فيلمنامهای با عنوان «مرغ تصوير» از خود به يادگار گذاشتهام؛ فيلمنامهای که نخستين پاره از يک تريلوژی مربوط به زندگی در غربت است ولی متاسفانه هنوز، بخاطر شرايط دشوار و تنگ فعاليتهای فرهنگی و ادبی در غربت، نه فقط بصورت فيلم ساخته نشده بلکه، چاپ و منتشر هم نشده است. دو پاره ديگر اين تريلوژی فيلمنامههای آماده انتشار «آغوش باز کن» و «آقای سردبير» است که، گمان میکنم، هر سه با هم، تصوير نسبتا دقيق و درستی از زندگی سراسر رنج و حرمان ما غربتنشينان به دست میدهد.
اگر کسی گمان برده است، و يا میبرد، که مرگ دلخراش عليرضا پهلوی، بواسطه پيوند خونی او با خانواده پهلوی و آخرين خاندان پادشاهی در ايران، کمترين تفاوت با تراژدیهای ديگر از اين دست، که در زندگیهای مردمان عادی رخ داده و میدهد، دارد، بیشک دنيا و حوادث تلخ و شيرين روزگار را از دريچه تنگ تعصب ـ که نام ديگر خامی است ـ مینگرد و نمیداند که قلب فشرده مادری که به مدت چهل و چهار سال فرزند خود را پرورانده، چه ملکه سرزمين روياها باشد و چه گدای خيابانگرد، در مرگ فرزند به يکسان میتپد و اشکهايی که از چشمهای هر دوی آنان فرو میبارد از يک جنس بوده و از يک چشمه سرازير میشود. و شايد، حتی، میتوان گفت زوال و نابودی فرزندی که روزگاری صاحب فر و شکوهی بوده و به آيندهای بزرگ مینگريسته، برای مادر او جانکاهتر و اندوهبارتر بوده باشد.
آنچه بر عليرضا پهلوی گذشت، از نگاه من، پردهای از يک تراژدی بزرگ است که در پهنه جامعه ايران، به ويژه در خارج از کشور، میگذرد و همچنان ادامه دارد. خودکشی مصيبتبار و غافلگيرانه اين شاهزاده ايرانی گرچه يکی از صحنههای اوج اين تراژدی است ولی صحنه نهايی و پايانی آن نيست. تراژدی مرگهای در غربت هنوز پردههای ديگر دارد که آينده به ما نشان خواهد داد.
نقل از هفتهنامه «ايرانيان» چاپ واشنگتن
وکیل زهرا بهرامی در مصاحبه با روز:
حکم اعدام برای پرونده اول
ژینوس شریف رازی، وکیل زهرا بهرامی که به اتهام نگهداری مواد مخدر به اعدام و مصادره کلیه اموالش محکوم شده، در مصاحبه با "روز" اعلام کرد به پرونده موکلش در خصوص وقایع عاشورای سال گذشته و اتهام "محاربه" که به او نسبت داده شده، هنوز رسیدگی نشده است.
زهرا بهرامی، شهروند ایرانی- هلندی است که روز عاشورای سال گذشته و در تهران بازداشت شد. او براساس حکم شعبه 15 دادگاه انقلاب، به اتهام نگهداری مواد مخدر، محکوم به اعدام و مصادره اموال شده است.او در حال حاضر به اتفاق هنگامه شهیدی و فاطمه خرم جو در بند عمومی زندان اوین به سر می برد.
نسرین ستوده، وکیل خانم بهرامی در بازداشت است و ژینوس شریف رازی از دو ماه پیش وکالت این زن 45 ساله را بر عهده گرفته.
خانم شریف رازی درباره پرونده و اتهامات موکلش به "روز" می گوید: در جلسه اول دادگاه موکلم، قاضی گفت پرونده دو بخش دارد؛ بخشی مربوط به مواد مخدر است و بخش دیگر مربوط به محاربه. هنوز بخش دوم پرونده مورد رسیدگی قرار نگرفته اما در مورد بخش اول پرونده، ایشان به اعدام و مصادره اموال محکوم شده اند و حکم نیز به من ابلاغ شده است.
وکیل خانم بهرامی در مورد اتهام مربوط به مواد مخدر موکلش می گوید: براساس پرونده در منزل خانم بهرامی، 400 گرم کوکائین و 400 گرم تریاک پیدا کرده اند و براساس قانون نگهداری بیش از 30 گرم کوکائین، حکم اعدام دارد. در مورد تریاک اما نگهداری بیش از 20 کیلو تریاک حکم اعدام دارد و خانم بهرامی به اتهام نگهداری بیش از 30 گرم کوکائین به اعدام و مصادره همه اموالش محکوم شده است.
او در خصوص مستندات صدور حکم توضیح میدهد: خانم بهرامی در بازجویی ها اقرار کرده بود که این مواد مخدر متعلق به یکی از دوستان او ومال یک خانم جوان است که قبلا به موکلم کمک های زیادی کرده و خانم بهرامی به نوعی مدیون او بوده؛ زمانی که این خانم از ایران می رفته از خانم بهرامی خواسته این مواد را نگهدارد تا او در بازگشت به ایران آنها را پس بگیرد.اما در دادگاه موکلم این اقرارها را انکار کرد و گفت چنین خانمی وجود خارجی ندارد و او تحت فشار و شکنجه این اقرار ها را کرده است. خانم بهرامی در دادگاه گفت اصلا از مواد مخدر خبری ندارد و مواد را در خانه او جاسازی کرده اند و....
خانم شریف رازی با اشاره به صدور حکم اعدام موکلش توضیح میدهد که در جرایم مربوط به مواد مخدر براساس قانون امکان درخواست تجدید نظر در حکم صادره وجود ندارد.
او می گوید: در پرونده های مربوط به مواد مخدر، حکم به دادگاه تجدید نظر ارسال نمی شود و مستقیم به دادستانی کل کشور میرود و دادستان کل کشور در این مورد نظر میدهد؛لذا متاسفانه ما امکان اعتراض و درخواست تجدید نظر نداریم و تنها چاره ما این است که جمهوری اسلامی از سر رافت، پرونده را در کمیسیون عفو و بخشودگی مورد بررسی قرار دهد و موکلم را عفو کند.
وکیل خانم بهرامی سپس به اتهام دیگر موکلش اشاره میکند که هنوز مورد رسیدگی قرار نگرفته: خانم بهرامی اقرار کرده که سالها پیش با انجمن پادشاهی ارتباط داشته و مستندات انتساب اتهام محاربه به موکلم همین اقرار است و هیچ سند و مدرک دیگری وجود ندارد. در اصل خانم بهرامی براساس اقرارش سالها پیش با انجمن پادشاهی ارتباط داشته و اکنون به دلیل همان ارتباط متهم به محاربه شده است. این در حالیست که موکلم در اقرار خود گفته: "من سالها پیش به این انجمن پولی دادم و بعد فهمیدم کلاهبردار هستند و ارتباطم را با آنها کاملا قطع کردم و به سفارت ایران در لندن رفتم و گفتم که این افراد کلاهبردار هستند و از مردم پول می گیرند و سر مردم کلاه میگذارند و...." به این بخش از اقرار خانم بهرامی توجهی نشده و همین که گفته سالها پیش با این انجمن ارتباط داشته را مبنا بر این قرار داده اند که از اعضای این انجمن است.
زهرا بهرامی از شهروندانی است که روز عاشورای سال گذشته و در جریان اعتراضات مردمی به انتخابات مخدوش 22 خرداد بازداشت شد. وکیلش توضیح میدهد: منزل خانم بهرامی در کرج است. او ظاهرا روز عاشورا به اتفاق چند تن از دوستانش به تهران می روند و ماموران به آنها مشکوک می شوند و آنها رابازداشت می کنند. ابتدا در زندان کرج بوده و سپس به زندان اوین منتقل شده و در بازجویی ها به داشتن مواد مخدر اقرار کرده و براساس پرونده، خودش آدرس مواد مخدر را داده و گفته که در کجای منزلش است. متاسفانه محتویات پرونده و اظهارات و اقرارهای خانم بهرامی طوری است که هیچ راه دفاعی در پرونده مربوط به مواد مخدر باقی نگذاشته است.
او موکلش را زنی شاد و هنرمند توصیف می کند و می گوید: خانم بهرامی فارغ التحصیل دانشگاه موسیقی سنتی هند است و روحیات خیلی خاصی دارد. او به گفته خودش در لندن زندگی میکرده و مدام در حال رفت و آمد به لندن بوده.
خانم شریف رازی که در دادگاه و در جریان محاکمه موکلش حضور داشته به "روز" می گوید: من خیلی دیر وارد پرونده شدم و از ابتدا در جریان بازجویی ها نبوده ام. در اصل بعد از بازداشت خانم ستوده، دو بار برای خانم بهرامی تعیین وقت دادگاه شده بود اما قاضی صلواتی گفته بود تا وکیل حضور نیابد محاکمه نمیکند. بعد که من وکالت خانم بهرامی را پذیرفتم گفتم خانم ستوده در زندان هستند. چرا این مدت به ایشان وکیل تسخیری معرفی نکرده اید که قاضی صلواتی گفت قضیه ایشان مواد مخدر است و براساس قانون حکم ایشان اعدام است از سویی ایشان تبعه هلند هم هستند و ما می خواستیم وکیل تعیینی داشته باشند نه تسخیری که خیال نکنند ما نگذاشته ایم وکیل بگیرد یا وکیل را خودمان تعیین کرده ایم و....
درخواست وزیر خارجه هلند از ایران
زهرا بهرامی، تبعه کشور هلند است اما جمهوری اسلامی تابعیت دوم شهروندان ایرانی را قبول ندارد.
با این حال روز گذشته يوری روزنتال، وزير امور خارجه هلند، در بيانيه ای از ايران خواست تا جزئيات بيشتری درباره پرونده خانم بهرامی ارائه کند.
براساس گزارش رادیو فردا، وزير امور خارجه هلند در بيانيه خود تصريح کرده پس از آنکه دختر زهرا بهرامی به يک راديوی هلندی گفته مادرش به اعدام محکوم شده، "بسيار نگران" شده است.
وزير امور خارجه هلند در بيانه خود از ايران خواسته است با ارائه اطلاعات، "فرصتی برای مشاوره کنسولی، و دادگاهی عادلانه" را برای خانم بهرامی فراهم کند.
همزمان خبرگزاری آسوشيتدپرس، گزارش داده که ايران تاکنون به ديپلماتهای هلندی در تهران اجازه نداده است تا با اين شهروند ايرانی-هلندی ديدار کنند.
در جریان اعتراضات عاشورای سال گذشته، 5 نفر دیگر از بازداشت شدگان به اعدام محکوم شدند که در این میان صدور حکم اعدام خانوادگی واکنش های بسیاری را برانگیخت.
مطهره بهرامی، محسن و میثم دانش پور مقدم سه عضو یک خانواده ای بودند که روز عاشورا به اتفاق هادی قائمی و ریحانه حاج ابراهیم، دو تن از نزدیکان خود بازداشت و به اعدام محکوم شدند. دادگاه تجدید نظر حکم اعدام مطهره بهرامی، ریحانه حاج ابراهیم و هادی قائمی را نقض کرد و این سه نفر به حبس محکوم شدند اما حکم اعدام محسن و میثم دانش پور مقدم از سوی دادگاه تجدید نظر تایید شد.
دادستان تهران در مصاحبه ای از تقاضای عفو از سوی این پدر و پسر خبر داده بود؛ به گفته محمد شریف، وکیل محسن و میثم دانش پور مقدم، پرونده این دو نفر اکنون در کمیسیون عفو و بخشودگی است.
عبدالرضا قنبری، معلم پاکدشتی دیگر فردی بود که در جریان اعتراضات سال گذشته بازداشت ومحکوم به اعدام شد و حکم اعدام او نیز از سوی دادگاه تجدید نظر تایید شد. پرونده او نیز اکنون در کمیسیون عفو و بخشودگی است.
جعفر کاظمی و محمدعلی حاج آقایی دو تن دیگر از بازداشت شدگان اعتراضات سال گذشته هستند که حکم اعدام آنها از سوی دادگاه تجدید نظر تایید شده است.
نسیم غنوی، وکیل آقای کاظمی و مهدی حجتی، وکیل آقای حاج آقایی پیش از این به "روز" گفته بودند که تقاضای آنها برای اعاده دادرسی از سوی دیوان عالی کشور رد و پرونده های موکلانشان به شعبه اجرای احکام فرستاده شده است.
درباره هدفمندسازی یارانهها عنوان شد
احمدینژاد: آقا گفت بگو پول امام زمان است
محمود احمدی نژاد که شامگاه 27 آذر در برنامه زنده تلویزیونی، یارانه های نقدی پرداخت شده به مردم درطرح هدفمندی یارانه ها را "پول امام زمان" عنوان کرده بود، دیروز در سمنان گفت رهبر جمهوری اسلامی به او گفته بود این حرف را به مردم بگوید.
احمدی نژاد که در جمع تعدادی از اهالی سمنان، شهر زادگاه خود سخن می گفت، با تشکر از مردم به علت "همکاری در اجرای موفقیت آمیز طرح هدفمندسازی یارانه ها" افزود: "وقتی خدمت مقام معظم رهبری رسیدم ایشان فرمودند به مردم بگویید این پول، پول امام زمان است."
او اجرای طرح هدفمندی یارانه ها را باعث "افزایش معنویت در کشور" دانست و گفت: "در این 20 روزی که از اجرای هدفمند کردن یارانهها میگذرد صمیمیتها، احترامها و دلسوزیها بیشتر شده است و این آثار عدالت است."
احمدی نژاد همچنین مدیریت این طرح را تحت نظر "امام زمان" عنوان کرد و افزود: "برای بنده یقینی است که طرح اجرای هدفمند کردن یارانهها را مولای ما حضرت ولی عصر حضرت مدیریت و هدایت کرده و میکنند."
رئیس جمهوری اسلامی در ساعات پایانی 27 آذرماه به تلویزیون دولتی آمد و صبح روز بعد را آغاز اجرای طرحی عنوان کرد که آن را "بزرگترین طرح اقتصادی تاریخ ایران" می نامید.
احمدی نژاد در آن شب گفته بود: "پولی که به حساب مردم ریخته شده است یک حساب ویژه است. این مملکت متعلق به امام زمان است و این پول هم بیتالمال است و پول امام زمان است."
او سپس در سخنانی که برخی منتقدان آن را "توهین به مردم" عنوان کردند، از آنها خواست مراقب باشند که پول امام زمان را کنار "پول های دیگر" نگذارند.
با وجود این احمدی نژاد دیروز در سمنان گفت که آیت الله خامنه ای، رهبر جمهوری اسلامی از او خواسته بود این حرف را به مردم بگوید.
"هدیه نظام که خمس ندارد"
این در حالی است که آیت الله خامنه ای، خود پس از آغاز طرح هدفمندسازی یارانه ها، مبالغ نقدی واریزشده توسط دولت به حساب شهروندان را "هدیه نظام" دانسته بود.
این مطلب را خبرگزاری فارس، به نقل از محمد حسین فلاح زاده، مسؤل ستاد احکام دفتر آیت الله خامنه ای، منتشر کرد.
به گفته آقای فلاح زاده "به نظر حضرت آقا آنچه که به عنوان یارانه نقدی به افراد داده میشود هدیهای است از طرف نظام، اگر تا سر سال هم باقی بماند خمس ندارد."
او در عین حال افزوده بود: "ولی اگر کسی سپرده گذاری کند یا به کار نبرد و سود بیاورد آن سود اگر تا سر سال باقی بماند خمس دارد."
آنچه آیت الله علی خامنه ای و محمود احمدی نژاد آن را "پول امام زمان" نامیده اند، در واقع هزاران میلیارد تومان پولی است که بر اثر حذف سوبسید یا یارانه ده ها قلم کالا و خدمات که برای سال های طولانی مشمول پرداخت سوبسید بودند، در اختیار دولت ایران قرار گرفته است.
دولت محمود احمدی نژاد در اجرای طرحی که عنوان آن را "هدفمندسازی یارانه ها" گذاشته، این سوبسیدها را حذف و در عوض، مبلغی را به صورت نقدی و ماهانه به حساب خانواده ها واریز می کند.
طبق قانون مصوب مجلس و مورد تایید شورای نگهبان، قرار بود این یارانه ها طی مدت 5 سال و به تدریج از کالاهای اساسی کنار گذاشته شوند اما دولت احمدی نژاد ترجیح داد تا این اتفاق به جای 1820 روز در تنها یک روز رخ بدهد.
هم اکنون با اجرای این طرح، قیمت بسیاری از کالاهای اساسی که تا پیش از آن مشمول پرداخت سوبسید بود، با رشد تا چندین برابر روبرو شده است. اتفاقی که بسیاری از کارشناسان اقتصادی و حتی نمایندگان مجلس از هر دو جناح اصولگرا و اصلاح طلب، آن را باعث وقوع "انفجار تورمی" در ایران پیش بینی کرده اند.
با این حال، به علت آنکه هنوز 20 روز از آغاز اجرای طرح هدفمندسازی یارانه ها نمی گذرد، آمار مشخصی از آثار و تبعات این طرح بر اقتصاد ایران مشخص نیست. اقتصادی که بسیاری از کارشناسان، آن را متاثر از تحریم های طولانی مدت بین المللی، جنگ هشت ساله و اتکای بیش از اندازه به نفت، اقتصادی "پوسیده" ارزیابی می کنند.
صورتی مدرن از محفلی سنتی
تاکید رهبران جمهوری اسلامی بر نقش امام زمان در اجرای طرح حذف یارانه ها در حالی است که بسیاری از منتقدان، آنچه "مهدی گرایی افراطی" حاکمان کنونی ایران عنوان می کنند را یکی از نشانه های ظهور "شکل جدیدی از انجمن حجتیه" می دانند.
انجمن حجتیه، گروهی مذهبی و غیرسیاسی از شیعیان رادیکال بود که در زمان حکومت محمدرضا پهلوی تشکیل شد و هدف اصلی خود را "مبارزه با آیین بهایی" عنوان می کرد.
این انجمن که پیروانش به نوع خاصی از تفکر شیعی گرایش داشتند، انحصار تشکیل حکومت دینی را در اختیار امام زمان می دانند و معتقدند تا پیش از ظهور این امام موعود، نباید در راه برقراری حکومت دینی مبارزه کرد.
آیت الله خمینی، بنیانگذار انقلاب اسلامی اصلی ترین مخالف این تفکر بود که چه قبل از انقلاب 1357 و چه پس از آن، به شدت با آن مبارزه کرد اما نتوانست پیروان آن را به طور کامل از عرصه قدرت در ایران حذف کند.
منتقدان، روحانیونی مانند ابوالقاسم خزعلی و محمدتقی مصباح یزدی را از بازماندگان این تفکر در حکومت کنونی ایران می دانند. روحانیونی که به عنوان جدی ترین حامیان محمود احمدی نژاد و دولتش در نظام سیاسی جمهوری اسلامی شناخته می شوند.
"مواجب بگیر کردن مردم"
پیش از این، میرحسین موسوی از رهبران جنبش سبز در یادداشتی که به مناسبت ماه رمضان منتشر کرده بود، با انتقاد از نحوه نگاه حاکمان به مردم درباره نحوه اجرای طرح هدفمندسازی یارانه ها گفته بود: "گمان می کنند با مواجب بگیر کردن مردم، پیشرفت حاصل می شود."
همچنین موسوی و مهدی کروبی، دیگر رهبر معترضان، ضمن دیداری از تبعات این طرح ابراز نگرانی کردند و گفتند: "اجرای این طرح در شرایطی که کشور با تحریمهای شدید بین المللی روبهرو است و نیز در وضعیتی که اقتصاد کشور دچار رکود بوده و بیکاری بالای ۳۰ درصد به اکثر استانها سرایت کرده است و تورم در جامعه افسار گسیخته است، باری است که فشار آن بر روی اقشار متوسط و کم درآمد جامعه خواهد آمد".
آیت الله خامنه ای درحالی یارانه های واریز شده که برای یک خانوار شهری 4 نفره معادل 160 هزار تومان می شود را "هدیه نظام" می داند که بنا به اعلام مرکز آمار ایران خط فقر در کشور در سال گذشته و قبل از آزادسازی قیمت ها 800 هزار تومان بوده است.
همزمان، سایت کلمه که دیدگاه ها و گزارش های مربوط به میرحسین موسوی را منعکس می کند، در گزارشی در مورد حذف یارانه ها، یادآور شده بود که شش سال پیش، "جناح اقتدارگرای امروز" که با رد گسترده صلاحیت نامزدهای اصلاح طلب و برگزاری "اولین انتخابات مهندسی شده"، اکثریت را در مجلس هفتم کسب کرده بود، با تصویب طرح "تثبیت قیمت ها" مانع از اجرای برنامه دولت محمد خاتمی در حذف تدریجی یارانه سوخت شد.
این سایت افزوده بود که جناح اکثریت مجلس در آن زمان ادعا می کرد که افزایش تدریجی بهای سوخت باعث فشار بر اقشار ضعیف جامعه می شوداما "هدف واقعی این جناح، جلب نظر رای دهندگان در انتخابات دوره نهم ریاست جمهوری بود."
در ادامه این مطلب، اظهارات غلامعلی حداد عادل، رئیس وقت مجلس از جناح اصولگرا، نقل شده بود که در توجیه اقدام نمایندگان گفته بود طرح تثبیت قیمت ها نخستین گام در کاهش فقر و تبعیض است و وعده داده بود که بهای گاز، برق و تلفن افزایش نخواهد یافت.
صدای خوش اعتدال
مانده ام از کجا می داند کدام زمان مناسب است برای بازگفتن سخن جان. مانده ام کدام یک از اصلاح طلبان پیشین، به جز پایداری به عهد که صفت اکثر آن هاست، در عین حال به موقع سخن گفتن با مردم را هم می دانسته اند. مانده ام سید محمد خاتمی با کدامین الگو چنین اعتدالی و اصلاحی است و از این زی در بدترین لحظه ها به در نمی شود. وقتی در این عرصات سخن از انتخابات می گوید و شرط اصلاح طلبان.
"گرچه زورآور شده اید، اما خود می دانید در بن بست هستید، پس راهی برایتان باز می گشایم تا بی شرمساری از برابر مردم کنار بروید و در کنارشان باشید، اگر عاقل باشید". این معنائی است که در پیام اخیر آقای خاتمی درج است. جوابش درست همان بود که دادستان تهران از جانب اقتدارگرایان داد، و درست همان بود که جنتی از سوی خود گفت، و به همین یک جمله کار صدها جمله کرد که باید در تعریف و توصیف او نوشته می شد. اما جواب نادرست متاسفم بگویم آن بود که دوستان اصلاح طلب دادند که انگار سر درددلشان باز شد تا کشف کنند که موقع این حرف ها نیست و کسی به این حرف ها گوش نمی کند. معلوم شد ما این یک درس را نخوانده ایم. و در اسفم که چرا از رقیب نمی آموزیم که چه خوب و هماهنگ عمل می کنند. ما نیز باید بیاموزیم به موقع سخن راندن را.
سخن به جا و برآمده از دلی به غایب صلح اندیش، که محمد خاتمی راست، در عین حال مجالی فراهم آورد تا آن ها که دل صافی دارند به فکر افتند. عطر خیراندیشی و صلاح جوئی پراکند در سرزمینی که یک سال و اندی است گروهی همه دین و همه آئین و همه نظام و همه ارزش ها و همه محبوبیت ها را قربان کرده اند فقط از آن رو که خودخواهیشان مانع است بگویند خطا کردیم. خطا کردیم و سرزمینی را که در هشت سال اصلاحات زیر انواع تیرهای تهمت و بلا و بدکاری دشمنان، شادی و لبخند در آن جاری بود و خلاقیت ها گل داده بود، به کهریزک و شهرت جهانی به اعدام و سنگسار، تحریم و باج دادن و هیچ خریدن آلودیم. اینک موش های کور چنان جشنی برپا داشته اند که بیم طاعون در دل ها انداخته . همه برای این که نگویند خطا کردیم. فضای سیاسی آلوده تر از هوای تهران شده است.
توصیه، پیش شرط، پیشنهاد یا هر چه نامش را بگذاریم از جانب کسی ناآشنا به خلقیات تندروها و قدرت طلب ها صادر نشد که. کسی گفت و اعلام داشت که خوب از دل بی رحم این ها خبر دارد. می شناسد هم جناب جنتی، هم حسین شریعتمداری، همه کاردهائی را که به مناسبت و بی مناسبت تیز می شوند. نگفت به تصور این که صبح فردا برایش خلعت می فرستند و برائت می جویند از همه پلیدی هایشان. گفت تا در صحیفه ذهن خیرخواهانشان ثبت شود.
استاد رضازاده شفق قصه ای می گفت، از روزگاران سخت انقلاب آذربایجان، زمان تبریز خونریز، مشروطه خواهان با قوای دولتی و در آن میان قوای حاج رحیم خان و روسای قبایل تجهیز شده به استبداد.
به گفته آن آذری شیرین سخن: در بحبوحه جنگ های خانه به خانه تبریز، درویش ایله مه [به زبان ترکی به معنای نکن] در میان شلیک مدام گلوله ها و توپ ها از شیشکلان به راه می افتاد و محلات درگیر جنگ مشروطه خواهان و مستبدان را طی می کرد و چون به امیرخیز می رسید معمولا خاک آلوده و گاه غرقه به خون بود. و گریان از دیدن جنازه ها، و ویرانی ها و زاری ها. اما فردا هم باز همین می کرد و دست از کار خود بر نمی داشت. پیرمرد در این سفر هر روزه کارش این بود که می خواند "آقاجان ایله مه". مخاطبش همه بودند، مخاطبش آسمان بود، مخاطبش همه کسانی بود که هنوز دلشان از کینه چنان لبریز نبود که مصلحت عام از دست بنهند. می گفت و می رفت. پریشان و گردآلود، اما از این کار دست بر نمی داشت.
روزگاران گذشت ولی نه چندان دیر و دور، به شرحی که در سینه تاریخ محفوظ است روس ها، صحنه را آماده دیدند و به بهانه مضحک افتادن یک کارگر کنسولگریشان از سر دیوار، شهر را در عاشورای صد سال قبل به خون کشیدند، چوب های دار به پا داشتند و شد آن چه نباید. در تهران ستار خان که عمری با عین الدوله [صدراعظم استبداد و فرمانده لشکر محمد علی شاه] جنگیده بود بر سر مشروطه و قانون، در تهران به راه افتاد و به خانه عین الدوله رفت. و چنین بزرگواری فقط در اندازه دل های بزرگ است. رفت و عین الدوله را بغل کرد تا از او بخواهد که حکومت آذربایجان را بپذیرد. گفت همه مجاهدین ترک به پیشواز خواهند آمد.
نشنیده ام و نخوانده ام که درویش ایله مه در آن زمان زنده بوده و در این دیدار تاریخی نقشی داشته است اما به گمانم اگر چنین بود، در اوج سختی ها و مصیبت های تبریز در آن عاشورا که زخمش هنوز بر جان خانواده های قدیمی آن دیار هست، چه بسیار که از درویش به خیر یاد آورده اند.
افسوس که توهم پیروزی، از شکست مصیبت بارترست. شکست پتک بیداری است و پذیرش آن می تواند پیشواز بیداری باشد. اما توهم پیروزی خوابی سنگین است که جز با صدای توپ بیداری نمی آورد. خواب زدگان را کی نازکی صدای درویش ایله مه بیدار می کند.
جناب جنتی که گفته است اصلا لازم نیست اصلاح طلبان وارد انتخابات شوند، انتخابات حاصل انقلاب پرهزینه ملتی را همچون حیاط خلوت خانه شان دیده است، که کلید شد نشد آن هم در دست باباقاپچی است. فریدون مشیری زنده یاد در شعر گرگ می سراید وای اگر این گرگ کردد با تو پیر. گرگ درون را می گوید.
آقای شریعتمداری که به جناب جنتی پیام می دهد که دوره آینده نمایندگان فعلی اقلیت مجلس را – به جرم آن که به ملاقات مرد اصلاح و اعتدال رفته و از وی دعوت به تسامح و آرامش شنیده اند – به گناهی که در دادگاه طبقه دوم موسسه کیهان موکد شده است – دیگر به انتخابات راه ندهند، گمان دارد که همیشه در بر همین پاشنه می چرخد، از یاد برده است به حاصل جلسات ناهار دوشنبه های این اتاق با سعید امامی، و هیچ یادش نیست که بعد مرگ سعید خون به دل خانواده وی کرد که نوشت سعید امامی مامور سیا بوده است و همسرش مامور اف بی آی. همو که وقتی شنید گلوله مغز سعید حجاریان را شکار کرده و تن بی جانش در بیمارستان سینا افتاده است نوشت "مگر سعید ما چه کرده بود" [هاهاها مقصودش این بار نه سعید امامی همپالگی دوشنبه ها، که سعید حجاریان بود که چون قتلش تقدیر نبود، دوباره در قلم مدیر کیهان شد عامل بیگانه [همان جائی که یک بار به رفیق خود داده بود]. لابد گمان بر این است که نسلی گذشته و همه از یاد برده اند. اما بپرسید چه شده است که چنین دوباره صدای گرگ های پیر درون چنین طنین افکن شده است. چه شده است که باز صدای جغد و کرکس می آید. جواب آسان است، چون منادیان شرم، منادیان صلح، پیام آوران یاس و سپیدی و قدرشناسی در بندند. بندیان اوین را به قرنطینه کرده اند و گرگ های درون گشوده زبان می تازند. اما باز جامعه به عطر صدای مرد اصلاح معطر شد که می گوید آقاجان نکنید.
انجمن حجتيه در بستر زمان
طاهر احمد زاده یکی از گنجینه های سیاسی و اخلاقی ایران است او نمونه و نماد ایستادگی است، تاریخ مصور و صادق انقلاب، همیشه در زندان بود از اوایل شروع نهضت انقلاب اسلامی تا همین چندی پیش در سن 80سالگی ، او پیرترین زندانی سیاسی ایران است ، سالی است که طاهر احمدزاده ترک دیار کرده و اولین بار درجمع جنبش سبز ایرانیان مقیم آمریکا شرکت کرد آنچه که می خوانید گفتگوی مفصلی است در باب شناخت ماهیت انجمن حجتیه که رد پایش را در دولت احمدی نژاد و رفتارهای امروزی کارگزاران جمهوری اسلامی به کرات می توانیم مشاهده کنیم .
تحریریه فارسی ایران بریفینگ
جناب آقاي احمدزاده! از اينكه دعوت ما را براي گفت و گو پذيرفتيد, تشكر مي كنيم. شما يكي از چهره هاي درخشان مبارزات ملت ايران هستيد كه در مراحل مختلف جنبش مردم ايران فعال بوده ايد. از مقطع شهريور 1320 به بعد, در كانون نشرحقايق اسلامي, تا فعال شدن در نهضت ملي شدن نفت و همچنين جبهه ملي دوم و مبارزات سالهاي 39 تا 42, و پس از آن در جنبش راديكال سالهاي 42 به بعد همواره در صف مقدم مبارزه بوده ايد. از طرف ديگرممارست شما با فرهنگ قرآني و نهج البلاغه و ارتباط وسيع با نيروها, شما را در جايگاهي قرار مي دهد كه مي توان از آن منظر حقايق بسياري را در تاريخ سياسي ايران كالبدشكافي نمود. شما در اوايل انقلاب تاكيد بسياري بر نقش انجمن حجتيه در تحولات سياسي داشتيد و از اين نكته كه چرا روشنفكران و علاقمندان انقلاب, به مطالعه اين پديده توجهي ندارند, ابراز شگفتي مي كرديد. در ابتداي بحث مي خواهيم كه به روند تكوين اين جريان و همچنين مؤسس اين تشكيلات اشاره فرماييد
با تشكر از شما, اجازه مي خواهم كه ابتدائا” سوابق مرحوم حاج شيخ محمود حلبي مؤسس انجمن حجتيه را بعد از شهريور 1320 مطرح كنم و بعد به شكل گيري تشكيلات انجمن بعد از 28 مرداد 32 اشاره نمايم. مطالبي را هم كه مطرح مي كنم, بيشتر حاصل تجربه شخصي خودم در برخورد با مرحوم حلبي و همچنين انجمن حجتيه مي باشد. حاج شيخ محمودحلبي يكي از وعاظ سرشناس مشهد بود كه بعد از شهريور 1320 سخنرانيهايش در مجامع مذهبي مشهد اصطلاحا” خيلي گل كرده بود و در واقع واعظ درجه اول شناخته مي شد .
موضوع سخنرانيها بعد از سال 1320 چه بود؟
با توجه به رفتن رضاشاه و اشغال كشور توسط متفقين, آن اعمال فشارهاي حكومتي بسيار كم شده بود و توده هاي مذهبي اين تحول را يك دستاورد الهي تلقي مي كردند و مي گفتند: عدو شود سبب خير و اينكه ما با آمدن متفقين نجات پيدا كرده ايم, چون كه باز هم مي توانيم حجاب زنان را حفظ كنيم و آزادانه به اقامه مراسم مذهبي خود بپردازيم! انگليسيها محمدرضا شاه را به جاي پدرش بر تخت نشاندند و او هم اعلام كرد كه من شاه مشروطه هستم و در هيچ كاري دخالت نمي كنم و آزادي مطبوعات, آزادي احزاب, آزادي مراسم مذهبي و… را اعلام كرد. در اين حالت, هم روشنفكران با آزادي احزاب و مطبوعات راضي شدند و هم توده هاي مذهبي و روحانيت به واسطه آزادي مذهبي رضايت پيدا كردند. طبيعي آن بود وقتي كشور به اشغال اجنبي درمي آيد, مردم نسبت به آنها عكس العمل نشان دهند, در حالي كه در آن مقطع بسياري از اقشار و طيفها, خدا را شكر كردند كه الحمدلله متفقين آمدند و به بركت آمدن آنها ما از دست رضاشاه خلاص شديم. در چنين شرايطي مرحوم حلبي كه واعظ درجه اول شهر مشهد تلقي مي شد, سخنرانيهايش مورد توجه مردم قرار گرفته بود .
طرح مبارزه با بهائيت از چه مقطعي مورد توجه حاج شيخ حلبي قرار گرفت و آيا افراد ديگري هم نسبت به اين موضوع حساس بودند؟
غير از مرحوم حلبي افراد ديگري مانند شيخ علي اكبر نوقاني بودند كه به اين موضوع توجه نشان مي دادند. من به ياد دارم كه در مسجد گوهرشاد, در شبستان كوچكي كه از سمت بازار وارد آنجا ميشديم, ايشان مدتها در جلساتي راجع به بهائيت و تاريخچه آنها صحبت ميكرد. حتي گاهي بعضي از جوانها از استادمحمدتقي شريعتي خواهش مي كردند كه در جلساتي با مبلغين بهائيت روبرو شود و حرفهاي آنها را پاسخ دهد. مرحوم حلبي هم در يك چنين وضعيتي قرار داشت. ما مي شنيديم كه ايشان گاهي به جلسات بهائيها رفته و با آنها صحبت كرده است. اما در آن شرايط صحبت از تشكيلاتي كه بعدا” انجمن حجتيه نام گرفت, نبود.
اين گونه نقل ميكنند كه حاج شيخ محمود حلبي در نهضت ملي شدن نفت فعال بوده است و بعد از كودتاي 28مرداد از فعاليت سياسي دست كشيده است ؟
در ابتداي نهضت ملي در سال 28 و جريان جبهه ملي و انتخابات دوره شانزدهم و روي كارآمدن جبهه ملي و جريان ملي شدن نفت, از حاج شيخ محمودحلبي خبري نبود. ولي اوايل سال 1330 يعني حدودا” خرداد يا تير كه مصادف با ماه رمضان بود, ناگهان آقاي حلبي در مسجدگوهرشاد به منبر رفت .
موضوع سخنراني ايشان چه بود؟
از نهضت ملي و شخص آيت الله كاشاني حمايت كرد !
آيا ايشان نامي از مرحوم مصدق هم برد؟
از دكترمصدق هم اسم برد. منتها حضور آيت الله كاشاني در سخنان ايشان پررنگتر بود. به شب دوم نكشيد كه من شخصا” به مسجدگوهرشاد رفتم و ديدم كه در مسجد جاي سوزن انداختن نيست, در حالي كه سخنرانيهاي قبلي شيخ حلبي را ديده بودم. در يك گوشهاي, جمعيت محدودي پاي منبر ايشان جمع مي شدند كه حداكثر به 100 يا 150 نفر ميرسيدند. به هر حال ايشان بدون سابقه قبلي به يكباره از سال 1330 در جريان نهضت ملي فعال شد. اين موضوع براي ما بسيار عجيب بود. بعد از اين قضيه ارتباط بيشتري با او برقرار كردم.
به نظر شما انگيزه فعال شدن حاج شيخ حلبي چه بود؟
در جلسه اي كه در منزل ايشان منعقد شده بود, من گفتم كه حاج آقا, من منابر شما را قبل از اين ديده بودم. جمعيتي هم كه ميآمدند يا پاي منبر چرت مي زدند, يا زوار بودند, يا براي اينكه ثوابي برده باشند, پاي وعظ شما مي نشستند. ولي حالا كه شما به حمايت از نهضت ملي صحبت مي كنيد, مي بينيد كه در مسجدگوهرشاد جاي سوزن انداختن نيست. اين نشان مي دهد كه هر وقت سخنان ما با خواست مردم منطبق باشد, اين گونه استقبال مي كنند وگرنه چرا قبلا” در سخنرانيهاي شما از اين خبرها نبود؟ ايشان هم اين موضوع را تاييد كرد. ولي اينكه انگيزه مرحوم حلبي از فعال شدن در نهضت ملي چه بود, نياز به ذكر وقايعي دارد كه با شرح آنها مي توان به اين پرسش پاسخ داد.
بعد از اين سخنراني, حاج شيخ حلبي فعاليت خود را چگونه ادامه داد؟
روز 23 تير در همين ميدان شهدای مشهد كه در آن موقع ميدان شاه نام د اشت, يك ميتينگ برگزار شد كه در آن مرحوم شريعتي و مرحوم حلبي سخنراني كردند.
در 23 تير يك راهپيمايي بزرگ در اعتراض به هريمن صورت گرفت. آيا اين ميتنيگ در ارتباط با آن راهپيمايي بود؟
خير. اين ميتينگ در حمايت از مرحوم دكترمصدق بود و ربطي به آن مساله نداشت. يكي ديگر از سخنرانيهاي مرحوم حلبي در همان سال 1330 صورت گرفت. قضيه هم اين بود كه اقليت مجلس با دكترمصدق مخالفت ميكردند و اين همزمان با توقيف كشتي نفتي رزماري توسط انگلستان بود. در شهر مشهد هم اعتصاب عمومي شد و در مسجد گوهر شاد به حمايت از نهضت ملي يك تحصن صورت گرفت كه مرحوم محمدتقي شريعتي و همه طرفداران نهضت ملي در آن حضور داشتند. مرحوم حلبي آنجا هم صحبت كرد. البته مرحوم شريعتي و بنده هم صحبت كرديم.
در انتخابات مجلس هفدهم چه فعاليتهايي صورت گرفت؟
در انتخابات دوره هفدهم كه نيمه دوم سال 1330 موعد برگزاري آن بود, منزل حاج شيخ محمودحلبي محل رفت و آمد طرفداران نهضت ملي شده بود, ما هم به آنجا رفت و آمد مي كرديم. ايشان پيشنهاد كرد كه جلسه اي در كانون نشر حقايق اسلامي تشكيل شود تا تصميماتي براي انتخابات دوره هفدهم و بسيج مردم براي شركت كردن در آن فراهم گردد. آن طور كه خاطرم مي آيد, جلسهاي در هفدهم ربيع الاول, سالروز ميلاد پيامبر(ص) در كانون تشكيل شد. قرار بود كه من در آنجا بحثي را ارايه دهم. من بحث را مكتوب كردم, يادم هست كه آقاي حلبي هم آن مكتوب را ديد و حتي شعري را از دفتر شعرش كه متعلق به اديب الممالك فراهاني بود, به سخنراني بنده ضميمه كرد. در آن جلسه علاوه بر من مرحوم محمدتقي شريعتي هم صحبت كرد و حاج شيخ محمود حلبي هم حضور داشت.
در مجموع, سخنرانيها اين زمينه را فراهم كرد كه همه اقشار مردم را براي شركت در انتخابات دعوت كنيم جلسه بسيار پرشور بود
پيامدهاي آن جلسه چه بود؟
به دنبال آن نشست, جلسات ديگري داشتيم كه ماحصل آن, تصميم گيري براي شكل دادن يك جمعيت به نام “جمعيتهاي مؤتلفه اسلامي” بود.
آيا شروع كار مؤتلفه اسلامي از سال 1330 بوده است؟
اين جمعيت با آن جمعيت مؤتلفه اسلامي كه فداييان اسلام بعد از نهضت روحانيت در دهه چهل تشكيل دادند, فرق مي كند. من در خاطراتم هم اين موضوع را تذكر داده ام كه اشتباه نشود. جمعيتهاي مؤتلفه اسلامي كه در آن سال تشكيل شد, تركيبي از شش تشكل بود. 1ـ كانون نشر حقايق اسلامي به رهبري مرحوم شريعتي 2ـانجمن پيروان قرآن به رهبري حاجي عابدزاده. 3ـ انجمن تبليغات اسلامي كه شعبه اي در مشهد داشت و برخي از اعضاي آن مانند آقاي اميرپور در كانون نشر حقايق اسلامي نيز عضو بودند. 4ـجمعيت طلاب علوم ديني كه آقاي مصباحي عضو شاخص آن بود. 5ـ جمعيت مبارزين اسلام كه علامت مشخصه آنها كلاههاي پوستي بود و در واقع شاخه اي از فداييان اسلام در مشهد بودند (البته اينها از طرف مرحوم حلبي دعوت شدند). 6ـ هيات ابوالفضلي سراب كه در واقع نماينده هياتهاي مذهبي مشهد در اين جمعيت بود. سر هيات آنها آقاي نجارنيا بود كه الان مدتهاست, خانه نشين شده است. محل جمعيت را هم به پيشنهاد آقاي حاجي عابدزاده, در مهديه قرار داديم كه ايشان بعد از شهريور 1320 تاسيس كرده بود. در ضمن قرار بر اين شد كه شبهاي شنبه در آن مهديه سخنراني باشد تا مردم از جريان انتخابات باخبر شوند. علاوه بر اين, جمعيتهاي مؤتلفه اسلامي عصر هر روز جمعه در صحن حرم نيز برنامه گذاشتند تا مردم را در جريان انتخابات قرار دهند. برنامه ما در اين جمعيت آن بود كه اهميت انتخابات را براي مردم جا بيندازيم. بنده سخنگوي جمعيت شدم و شبهاي شنبه مي بايست به پرسشهاي جمعيت پاسخ مي دادم.
ليست كانديداها بر چه اساس شكل گرفت و آيا حاج شيخ حلبي در اين رابطه فعال بود؟
اتفاقا” يكي از مهمترين سؤالهاي مردم همين بود كه بالاخره كانديداها چه كساني هستند؟ آنها مي گفتند ما بايد كانديداها را بشناسيم و درباره آنها تحقيق كنيم. بنده در جلسات جمعيت كه اكثرا” در خانه مرحوم حلبي برگزار مي شد, همين نكته را منتقل مي كردم و به اعضاي جمعيت يادآور مي شدم كه مراجعه براي شناسايي كانديداهاي مورد نظر جمعيت زياد است.
حاج شيخ محمودحلبي در پاسخ مي گفت: حالا زود است كه ما به مردم كانديدا معرفي كنيم. او در توجيه ا ين كار مي گفت ما هرقدر مردم را براي انتخابات آماده نماييم, بهتر است. تاريخ برگزاري انتخابات نزديكتر مي شد و فشار مردم هم براي معرفي كانديداها بيشتر, ولي مرحوم حلبي از اعلام ليست كانديداها جلوگيري مي كرد.
انگيزه حاج شيخ حلبي در مخالفت از اعلام ليست كانديداها چه بود؟
ما بعدا” اطلاعاتي بدست آورديم كه بعضي از مالكين بزرگ, رفت و آمدهاي خصوصي با ايشان پيد ا كرده اند. البته در يك جلسه اي ايشان گفت كه مالكين بزرگ در روستاها نفوذ دارند و از راي دهقانان سواستفاده مي كنند و ما بناچار بايد با آنها ائتلاف كنيم. دو نفر از آنها را كانديدا كنيم و دونفر هم از جمعيت يا اينكه سه نفر از آنها و يك نفر از جمعيت معرفي كنيم ما ناچاريم ائتلاف كنيم, ولي مردم را تا شب انتخابات همين جور نگه مي داريم و شب انتخابات يكمرتبه به آنها مي گوييم كه به چه كساني راي بدهند. بنده به آقاي حلبي گفتم: ما كه به مانند كشورهاي پيشرفته احزاب نداريم. آنها از روي انضباط به همان كانديدايي رأي مي دهند كه حزب مي گويد. اما در اينجا چه تضميني وجود دارد كه فئودالها و مالكين بزرگ در روستاها به اين تعهد عمل كنند. از طرف ديگر, درست است كه ملت ايران با شعار ملي شدن نفت به صحنه آمده است, اما مي خواهد به حقوق سياسي اجتماعي خود هم برسد. ما چطور مي توانيم به اين مردم بگوييم كه به فلان فئودال بدنام راي دهيد؟ حتي اگر ما هم بگوييم, مردم از ما نمي پذيرند.
واكنش حاج شيخ حلبي نسبت به اين مواضع چه بود؟
گويي مرحوم حلبي باور كرده بود كه رژيم شاه نيز در مبارزه با بهائيت جدي است و او مي تواند با استفاده از اين موقعيت به مبارزه با بهائيت رسميت ببخشد.
اينجا شاه بيت سخن است. شيخ محمود حلبي گفت: نه. ايشان همراه با حركات دست و نگاه خاصي, مي گفت: ما مردم را همينطور تا شب انتخابات در انتظار نگاه مي داريم و بعد يكمرتبه آنها را در مقابل اين مساله قرار مي دهيم كه به چه كساني راي بدهند. اين مطالب به قدري مرا ناراحت كرد كه برآشفتم و گفتم: آقاي حاج شيخ! شما به عنوان واعظ شهر مشهد و به عنوان يكي از شخصيتهاي علمي حوزه, نبايد اين حرف را بزنيد كه ما مردم را تا شب انتخابات منتظر نگاه داريم و سرشان را گرم كنيم. اين سخن از شما بعيد بود. اصلا” در تصور من نمي گنجيد كسي مانند مرحوم حلبي كه به قول مرحوم استاد محمد تقي شريعتي, مراتب علمي سنتي بالايي داشت و اگر منبري نشده بود, جزو مجتهدين طراز اول مشهد مي شد, چنين حرفي رابزند. حاج شيخ محمودحلبي ناراحت شد و گفت: اصلا” شما نمي دانيد كه چرا من در جريان نهضت ملي وارد شدم. من خواب پدرم را ديدم. (لازم به ذكر است كه پدر مرحوم حلبي, حلبي ساز بود و ايشان هم به دليل علاقه به پدرشان شهرت خود را حلبي گذاشته بود وگرنه نام فاميلي ايشان ذاكرزاده تولايي بود). او د ر خواب به من گفت: برو و از اين كاشاني حمايت كن و من هم در اين نهضت وارد شدم. بنده گفتم خواب كه حجت نيست. به فرض آنكه خواب حجت باشد, آيا اگر شما اين خواب را نديده بوديد, به عنوان يك واعظ مشهور در برابر اين واقعه احساس تكليف نمي كرديد؟ آيا اگر خواب نديده بوديد, به معناي اين بود كه در مملكت اتفاقي نيفتاده است؟ ايشان خيلي ناراحت شد و به دنبال آن بدون اطلاع قبلي در آخرين روز اسفندماه 1330 مشهد را ترك كرد و به تهران عزيمت كرد.
بعد از رفتن حاج شيخ حلبي, وضعيت جمعيت مؤتلفه در جريان انتخابات به چه صورتي درآمد؟
ابتدا بلاتكليفي بود, چرا كه ايشان رهبر جمعيت بود. ولي بالاخره به اين راه حل رسيديم كه براي تعيين كانديداها يك انتخابات در جمعيت انجام دهيم. اقشار زيادي به جمعيت مي پيوستند, حتي هيئتهاي عزاداري وابسته به مالكين بزرگ هم به سفارش آنها اعلام همبستگي كرده بودند. حتي به ياد دارم كه به اتفاق مرحوم استادشريعتي به منزل آيت الله سيديونس اردبيلي رفتيم و با ايشان صحبت كرديم كه ايشان هم اعلاميه اي داد و از مردم درخواست كرد كه در انتخابات شركت كنند. در انتخابات درون جمعيت, كانديداها به اين صورت تعيين شد كه مرحوم استادشريعتي نفر اول شد و حاج شيخ محمودحلبي هم كه صحنه را ترك كرده بود, نفر دوم شد. نفر سوم و چهارم را هم به تشخيص خود مردم واگذار كرديم. در نتايج انتخابات مجلس هم اين دو نفر به ترتيب اول و دوم شدند و مهندس صديقي هم كه رييس كارخانه قند بود سوم شد.
در آن زمان حوزه انتخابيه مشهد, از مشهد تا تربت جام از يك طرف و از طرف ديگر تا قوچان و… را شامل مي شد. صحنه باشكوهي بود. صفهاي طولاني مردم از جوان 18ساله گرفته تا پيرمرد 70ساله تشكيل شده بود. ولي در روز دوم انتخابات با اعمال نفوذ سيدجلال الدين تهراني كه در آن هنگام استانداري و توليت آستان قدس را به عهده داشت, راي گيريها متوقف شد و ا نتخابات مشهد ابطال گرديد.
جناب آقاي احمدزاده! آيا به نظر شما انگيزه رفتن حاج شيخ حلبي به تهران صرفا” بر سر قضاياي انتخابات مشهد بود؟
انگيزه ايشان بعدها معلوم شد. در واقع رفتن مرحوم حلبي به تهران, مقدماتي براي تشكيل انجمن حجتيه بود. دوستاني كه در آن زمان به تهران مي رفتند و از ايشان خبر مي گرفتند, مي گفتند كه شيخ در خانه خود محفل به وجود آورده و افرادي را براي مبارزه با بهائيت آموزش ميدهد, فن گفتگو را به آنها مي آموزد و …
در دوران حكومت ملي, يعني از فروردين 1331 تا 28 مرداد 1332 حاج آقا حلبي چه فعاليتي را در تهران صورت مي داد؟ آيا غير از آن محفل ضدبهائيت, فعاليت سياسي هم مي كرد؟
مرحوم حلبي از مشهد كه رفت, باصطلاح خودش صحنه سياست را ترك كرد. در تهران نيز منزوي شد و فعاليت خود را در رابطه با همان محفل ضدبهايي متمركز كرد. ابتدا در خيابان لرزاده و بعدها در ميدان حسن آباد اين محفل را تشكيل داد.
خط مشي اين محفل از چه تاريخي شكل علنيتري به خود گرفت؟
در آستانه الحاق ايران به پيمان بغداد كه در واقع پيماني عليه انقلاب مصر به رهبري جمال عبدالناصر بود, يكمرتبه آقاي فلسفي در مسجدشاه سابق به منبر رفت و موضع شديدي را برعليه بهائيت اعلام كرد. به دنبال آن مرجع تقليد آن زمان «مرحوم آيت الله بروجردي» طي مكتوبي كه آقاي فلسفي آن را بر سر منبر خواند و از راديو نيز پخش گرديد, جو مبارزه با بهائيت را تشديد كرد. به ياد دارم كه آقاي فلسفي در يك سخنراني كه از راديو هم پخش مي شد گفت: اعليحضرتا! آيا مي دانيد كه پزشك مخصوص شما بهايي است؟ ما نگران اين هستيم كه جان اعليحضرت به خطر بيفتد و اگر جان شما در خطر بيفتد, استقلال مملكت و به تبع آن اسلام و تشيع و همه چيز به خطر مي افتد! در اين اوضاع و احوال يكدفعه ديده شد كه تيمسار باتمانقليچ رييس ستاد ارتش كلنگي را بر روي شانه اش گذاشته و به سوي مركز بهائيت در تهران حركت كرد. آنجا را تصرف كردند و مركز بهائيت را تخريب نمودند. عكس تيمسار باتمانقليچ را در روزنامه هاي آن زمان انداختند.
آقاي احمدزاده! مختصري از سوابق تيمسار باتمانقليچ را توضيح دهيد.
تيمسار, يكي از كودتاچيان 28 مرداد بود. بعد از انقلاب هم كه او را گرفتند در بازجويي گفت: من هر چه در آن زمان انجام دادم, به فتواي حضرت آيت الله كاشاني بوده است, چون بنده مقلد و پيرو ايشان بوده ام و به دستور ايشان در عمليات سقوط مصدق فعال شدم. تيمسار كودتاچي با گفتن اين جمله از زندان آزاد شد, «فاعتبروا يا اولي الابصار». همزمان با اين مبارزه داغ عليه بهائيت, پيمان بغداد به تصويب رسيد و ايران نيز به اين پيمان ملحق شد و در آن مقطع حساس, مردم به مساله مبارزه با بهائيت سرگرم شدند . بعد از امضاشدن پيمان بغداد در سال 1334 يكمرتبه تب مبارزه با بهائيت فروكش كرد, گويي كه ديگر در ايران اثري از بهائيت وجود ندارد. پس از اين تاريخ بود كه انجمن حجتيه تاسيس شد . گويي مرحوم حلبي باور كرده بود كه رژيم شاه نيز در مبارزه با بهائيت جدي است و او مي تواند با استفاده از اين موقعيت به مبارزه با بهائيت رسميت ببخشد.
اعلام فعاليت رسمي انجمن حجتيه در چه تاريخي صورت گرفت؟
بعد از قضاياي سال 1334 حاج شيخ محمود حلبي به تشكيلات خود رسميت داد و نهايتا” در سال 1336 آن را با نام انجمن حجتيه مطرح كرد. كه در واقع تداوم تشكيلات ضدبهائيت بود كه در مشهد فعاليت داشت گوشه هايي از آن را براي شما بازگو كردم. ولي از سال 1336 به بعد, به نام انجمن حجتيه توسعه پيدا كرد و شعبي در همه مراكز استانها تاسيس نمود.
گويا بعد از مدتي اسم انجمن حجتيه به انجمن امام زمان تبديل مي شود.
من در اين ر ابطه اطلاعي ندارم حضرت علي(ع) به خوبيهاي آنها اشاره مي كرد و مي گفت: آنها بدترين كارها را مي كنند و خيال مي نمايند كه بهترين كارها را در راه خدا انجام مي دهند. من شيخ محمودحلبي را با همين معيار ارزيابي مي كردم و لذا ارتباطم با او قطع نشد. او هم گاهي به بازديد من مي آمد .
ولي كساني كه در كلاسهاي عقيدتي انجمن شركت ميكرده اند, مي گويند در سربرگهايي كه به ما مي دادند, مهر انجمن حجتيه مهدويه بود. از اين موضوع كه بگذريم فعاليت انجمن حجتيه را بعد از سال 1339 چگونه ارزيابي مي كنيد؟
انجمن حجتيه با توسعه خود به مراكز استانها, جلساتي را تشكيل داد كه هر يك توسط يكي از سخنرانان انجمن اداره مي شد. ازجمله در همين شهر مشهد سخنگويي به نام سجادي داشتند كه او را مهندس خطاب مي كردند. اين جلسات مورد استقبال اقشار زيادي از مردم قرار مي گرفت و اين در شرايط سالهاي 40 تا 42 بودكه از يكسو نهضت آزادي و جبهه ملي دوم تشكيل شده بود و از سوي ديگر نهضت روحانيت فعال گشته بود. در مشهد هم انجمنهاي اسلامي در سطوح مختلف دانشجويي, دانش آموزي و بانوان تشكيل شده بودند. انجمن اسلامي بانوان كه بنده بعضي وقتها در آنجا صحبت مي كردم, يكبار قرار شد كه جلسه اش در منزل ما تشكيل شود. اتفاقا” قرار بود كه همين آقاي سجادي به آن جلسه بيايد, ولي هر چه منتظر ايشان شديم نيامد. فرداي آن روز خبردار شديم كه او را در سر كوچه اي كه منزل ما در آن قرار داشت, دستگير كرده اند و به ساواك برده اند. حدود 15 يا 20 روزي ايشان در ساواك بود. وقتي بيرون آمد, من به ديدنش رفتم, گفت: از من امضا گرفتند كه جز در مورد مسايل ضدبهائيت, مطلقا” راجع به چيز ديگري صحبت نكنم. ايشان از آن تاريخ به بعد جلساتش كاملا” اختصاص به موضوع بهائيت پيدا كرد.
آيا آقاي سجادي قبل از دستگيري توسط ساواك, در سخنرانيهايش راجع به موضوعات ديگر هم صحبت ميكردند؟
قبل از اين ,بنده يكمرتبه با ايشان برخورد كردم و به او گفتم: اگر شما مي خواهيد تبليغات ضدبهايي بكنيد, مانعي ندارد. ولي در مقابل آن بگوييد كه اصلا” پيام اسلام چيست؟ بهايي باطل! اما اسلام چه مي گويد؟ به او گفتم: تو مطالعه كن كه در مقابل بهائيت, اسلام چه چيز را مي تواند عرضه كند. تا اينكه آن قضيه دستگيري پيش آمد و ايشان در جلسات بعد از آن ماجرا, فقط راجع به بهائيت صحبت ميكرد.
آيا سجادي اسم واقعي او بود يا نام مستعار؟
به نظرم سجادي اسم واقعي او بود. اين جريان ادامه پيدا كرد. شيخ محمودحلبي هم گاهي به مشهد مي آمد و بنده هم گاهي به ديدن ايشان مي رفتم. در اينجا بايد از مرحوم محمدتقي شريعتي ياد كنم كه بذر احترام به افكار و انديشه هاي ديگران ولو اينكه از نظر ما درست نباشد, را در دل ما كاشت. البته بعدها خود ما بطور اصولي تحليل كرديم كه در جهانبيني توحيدي, اين مساله چگونه ريشه دارد؟ با اين د يدگاه بود كه من به ديدن مرحوم حلبي مي رفتم. يكبار كه ايشان به مشهد آمده بود, در كوچه باغ نادري به ديدن او رفتم. علاقمندان به شيخ حلبي هم بودند, شيخ محمود براي آنها صحبت مي كرد. تمام صحبتش اين بود كه تكليف ديني امروز ما منحصر به اين است كه با بهائيها مبارزه كنيم. او با سوگندهايي كه مخصوص خودش بود, مثلا” والله العلي الاعظم الاعلي, بر اين نكته تاكيد مي كرد كه امروز امام زمان(عج) جز اين خدمت را از كسي نمي پذيرد و چيزي جز اين انتظار ندارد. بعد از پايان صحبت ايشان من در كنار او نشستم و سكوت كردم. ايشان به من گفت: آقاي احمدزاده, من معناي سكوت شما را مي فهمم و مي دانم كه شما با اين حرف من مخالفيد. ولي من به شما علاقه دارم و از باب خيرخواهي ميگويم كه به خدا قسم, امروز تكليف شرعي و ديني همه ما آن است كه با بهائيت مبارزه كنيم. من باز هم با سكوت بخصوصي به او نگاه كردم. مي خواهم عرض كنم كه تشخيص من اين بود كه ديدگاههاي مرحوم حلبي يك نوع اعتقاد بود و نه اينكه بازي سياسي باشد, اگرچه مورد بهره برداري ساواك قرار مي گرفت. امروزه خيلي ها گرفتار اين مساله هستند, يعني تفكراتي دارند كه مورد بهره برداري ديگران قرار ميگيرد.
ولي اسنادي كه بعد از انقلاب چاپ شد و سروصداي زيادي هم به پا كرد, مبين اين موضوع بود كه جلسات انجمن حجتيه در مشورت و با اجازه ساواك برگزار ميشد
نكته ي را كه مي خواهم بگويم, اين است كه تشخيص من اين بود كه مرحوم حلبي آدم وابسته و مزدوري نيست و اصلا” تفكر او اين بود و بنابراين بايد براي او احترام قايل شد.
حاج شيخ محمود حلبي اين مجوز را به حساب اين مي گذاشت كه حتي شخص اعليحضرت, موافق با اين نظريه هستند كه بهائيت خطرناكترين دشمنان اين مملكت است. به هر حال امكان دارد كه اين قضاوت من درست يا غلط باشد, ولي در آن زمان, من حاج شيخي محمودحلبي را واجد تفكري ميدانستم كه در عين حال مورد بهره برداري رژيم و ساواك قرار ميگيرد. كما اينكه در مورد فداييان اسلام هم اينطور فكر مي كردم. افرادي مانند نواب صفوي مردماني مخلص, فداكار و شهادت طلب بودند, اما شيوه آنها به گونه اي بود كه مورد بهره برداري قرار ميگرفتند. تاريخ اسلام هم شاهد گوياي اين موضوع مي باشد. خوارج نهروان. «آن مردمان متهجد اما متحجر!» نمازشب خواناني كه پيشانيهاي آنها از كثرت سجده پينه بسته بود, اما بر عليه علي (ع) و در جهتي حركت مي كردند كه معاويه حداكثر بهره برداري را از اين تفكر بر عليه علي (ع) مي كرد. اينها نمي دانستند كه چه ميكنند. حضرت علي(ع) به خوبيهاي آنها اشاره مي كرد و مي گفت: آنها بدترين كارها را مي كنند و خيال مينمايند كه بهترين كارها را در راه خدا انجام مي دهند. من شيخ محمودحلبي را با همين معيار ارزيابي مي كردم و لذا ارتباطم با او قطع نشد. او هم گاهي به بازديد من مي آمد .
آيا مورد ديگري از اين ملاقاتها را به ياد داريد؟
بله, در همان دهه چهل, يادم هست يك روز كه برف سنگيني هم بر زمين نشسته بود, مرحوم حلبي به اتفاق يك نفر ديگر براي بازديد به منزل ما آمد. در آن ايام من روي جهانبيني توحيدي كار ميكردم. يك مقدار ازاين كار را براي شيخ محمودحلبي بازگو كردم, ولي ايشان با بي اعتنايي و برخورد خاصي حرفها را مي شنيد, بدون آنكه با بنده برخوردي كند. من اينطور استنباط مي كردم كه او در دل ميگويد: امروز تكليف همه شيعيان است كه با بهائيت مبارزه كنند و اين خواست امام زمان است. اين حرفها يعني چه؟
نظر حاج شيخ حلبي در رابطه با مراجع وقت چه بود؟
سال 1348 بود كه در تهران يكبار ديگر ايشان را ملاقات كردم. اين ايام مصادف با فوت آيت الله حكيم بود. شاه نيز تلگرافي به مرحوم آيت الله خويي زد و به ايشان تسليت گفت. در واقع با اين كار, مي خواست مرجعيت را از ايران به نجف پاس بدهد. در آن روز ديدم عده اي در خانه شيخ محمودحلبي نشسته اند. صداي زنگ تلفن لحظه اي قطع نمي شد و از شيخ محمود مي پرسيدند كه مرجع كيست؟ ايشان هم با آب و تاب و روش بيان مخصوص به خود, آيت الله خويي را معرفي مي كرد. بعد از مدتي سكوت, بنده گفتم: آقاي حلبي! اينكه فقهش فلان و اصولش فلان است و… دردي از مردم ايران را دوا نميكند. مردم به مرجعي نياز دارند كه پيام اصلي اسلام را درك كرده باشد. يكمرتبه, آقاي حلبي بطور بيسابقه اي به من گفت: من مي فهمم كه تو طرفدار آقاي خميني هستي و خبر دارم كه در نهضت روحانيت از ايشان طرفداري مي كرده اي و حالا هم منظور تو را درك مي كنم. اصلا” در خانه من جاي اين حرفهاي سياسي نيست. من هم قدري تند جواب ايشان را دادم و اين آخرين ديدار بنده قبل از رفتن به زندان در سال 1350 بود.
آيا مراقبتهاي حاج شيخ حلبي در جلوگيري از تاثيرپذيري انجمن حجتيه نسبت به شرايط سياسي كارآمدي داشت؟
تا آنجا كه من اطلاع پيدا كردم, در آن دو سه سال قبل از سال 1350 كه حسينيه ارشاد توسعه پيدا كرده بود و سخنرانيهاي دكترشريعتي در دانشگاههاي مختلف با استقبال بيسابقه دانشجويان و روشنفكران مواجه شده بود, خيلي از افراد انجمن حجتيه كه به حسينيه ارشاد پا گذاشته بودند, كم كم از انجمن جدا شدند و به صف جديد روشنفكران مذهبي پيوستند كه بعدها در مبارزات سياسي دهه پنجاه نيز فعال بودند. نكته اي را كه مي خواهم بگويم, اين است كه تشخيص من اين بود كه مرحوم حلبي آدم وابسته و مزدوري نيست و اصلا” تفكر او اين بود و بنابراين بايد براي او احترام قايل شد. الان خاطره اي از قبل سال 50 به يادم آمد. يكي از منسوبين آقاي حلبي در مشهد فوت كرد. در مسجدي در كوچه باغ نادري, مجلس ترحيم گرفته بودند, ايشان براي آن مراسم به مشهد آمده بود. وقتي به مجلس وارد شدم, ايشان هم جلوي در مجلس ايستاده بود. آقاي خامنه أي در همان روزها يكبار به من گفتند كه چرا شما در مجلس فاتحه او شركت مي كنيد؟ او از حضور شما در آن جلسه به نفع خودش بهره برداري مي كند. من گفتم نه تنها با او بلكه حتي با كساني كه در دوران نهضت ملي با مصدق مخالف بودند, بايد صحبت كرد و برخورد داشت. بنده به آنها برچسب نميزدم كه مثلا” تو ضدملي هستي و… در دوراني هم كه زنداني بودم, شيوه برخورد من با تمام جريانات سياسي مخالف چنين بود, در حالي كه آدم مستقلي هم بودم.
موضع گيريهاي حاج شيخ حلبي و انجمن حجتيه در مقطع انقلاب 57 چگونه بود؟
اينها راهپيماييها را محكوم مي كردند. رهبري آقاي خميني را هم محكوم مي كردند. اينها اساسا” اين حركت را قبول نداشتند. اين موضع تا نزديكيهاي پيروزي انقلاب هم ادامه داشت, بعد يكدفعه پيوستند.
نقطه عطف اين تحول كجا بود؟ آيا بعد از راهپيمايي عظيم مردم در عاشوراي 57 كه در واقع يك رفراندوم بود, اين تحول پيش آمد؟
من فكر مي كنم كه اين تحول بعد از كنفرانس سران چهار كشور آمريكا, فرانسه, انگلستان و آلمان در گوادلوپ بود و از اواخر آذر سال 57 شروع شد.(توضیح یک)
انجمن حجتيه بعد از انقلاب چگونه به فعاليتهاي خود ادامه داد؟
در اوايل سال 58 كه حزب جمهوري اسلامي تشكيل شد, يك روز مرحوم هاشمي نژاد به من تلفن زد كه آيا شما مي خواهيد با اعضاي كميته مركزي حزب در خراسان آشنا شويد؟ من پاسخ مثبت دادم. وقتي به كميته مركزي حزب رفتم, آنجا افرادي از حجتيه را ديدم. چون محلي بودند و سابقه فعاليت در انجمن داشتند, آنها را ميشناختم. اين موضوع براي من بسيار تعجب آور بود. بعد از خاتمه آن جلسه معارفه به شهيد هاشمي نژاد گفتم كه شما مثل من از گذشته حجتيه و موضع آقاي حلبي و اينكه نبايد در سياست مطلقا” دخالت كرد و تخته كردن نهضت روحانيت و آقاي خميني اطلاع داريد. با اين سابقه چرا اينها را به كميته مركزي حزب آورده ايد؟ ممكن است كه تحت تاثير انقلاب تغييراتي كرده باشند, اما در جاهاي مهم, اين گونه افراد با آن سوابق قبلي بايد مدتي امتحان خود را پس بدهند تا بتدريج اگر واقعا” شايستگي داشتند به مناصبي برسند. ولي در همين اوايل انقلاب اين كار مساله به وجود مي آورد. ايشان سكوت كرد و به من جوابي نداد.
يادم هست كه آقاي خامنهاي هم كه در تهران مسؤوليتهايي داشتند, وقتي با ايشان موضوع را مطرح كردم, چيزي در پاسخ من نگفتند, شهيد بهشتي هم در اين رابطه حرفي نزدند. به هر حال اينها كساني بودند كه افراد سياسي را به جلسات خود راه نمي دادند و او را طرد مي كردند. حتي آنطور كه شنيده بودم,گاه گاهي افراد را تهديد ميكردند كه آنها را به ساواك معرفي مي كنند. من يادم هست كه در جلسات آنها گاهي تيمسار بهرامي رييس ساواك مشهد شركت مي كرد و برخي از جلسات آنها كه در محافل اعيان و اشراف مشهد برگزار مي شد, با تشريفات فوقالعادهاي همراه بود.
گويا در اوايل انقلاب, شما اين مطالب را با رهبري انقلاب هم در ميان گذاشته بوديد.(توضیح دو) ؟
بله. آن ايامي كه مسؤوليت استانداري خراسان را به عهده داشتم, در رابطه با كارم نزد امام رفته بودم. در آنجا بنده مساله حجتيه را مطرح كردم و جريان حزب جمهوري اسلامي را هم براي ايشان گفتم و اينكه از يك طرف برخي از اينها به كميته مركزي حزب آمده اند و از طرف ديگر به كتابفروشيها حمله مي كنند و آنها را آتش مي زنند و اصلا” باعث درگيري شده اند.
در همان ملاقات, خاطره اي را براي مرحوم امام (ره) نقل كردم. به ايشان گفتم: آن دوراني كه شما در نجف بوديد, يكي از تاجران مشهدي كه علاقه مند به شما هم بود, براي زيارت به كربلا و عتبات عاليات مي آيد و در ضمن خدمت شما مي رسد و مي پرسدكه آيا اجازه مي دهيد از وجوهات شرعي به انجمن حجتيه كمك شود؟ شما در پاسخ گفته بوديد: شاه بايد برود! آن تاجر كه جواب را متناسب با سؤال نديده بود, به تصور اينكه سؤال را بد مطرح كرده است, دوباره آن را بازگو مي كند كه شما دوباره تكرار مي كنيد: شاه بايد برود! آن وقت طرف متوجه مي شود كه اصل قضيه بايد حل شود و بهائيت يك موضوع فرعي است. وقتي من اين خاطره را نقل كردم, ايشان دوبار سرشان را به علامت تاييد تكان دادند. من به ايشان گفتم: نمي گويم كه خداي ناكرده اينها با سازمانهاي جاسوسي بيگانه در ارتباطند, حداقل من مدركي ندارم. اما مي خواهم اين نكته را خدمت شما عرض كنم كه اساسا” اين شيوه تفكر براي انقلاب خطرناك است و ممكن است ناخواسته مورد بهره برداري قرار گيرد. وقتي اين جمله را براي ايشان گفتم, شهدالله (خدا را شاهد ميگيرم) كه ايشان دوبار گفتند: «همينطور است, همينطور است» در حالي كه شيوه معمول امام اين بود كه هيچگاه در برابر گزارشها, في المجلس نظر مثبت و منفي نمي دادند. اين تاييديه مرا خيلي خوشحال كرد كه جريان آن را براي آقاي خامنه اي و مرحوم بهشتي و مرحوم هاشمي نژاد گفتم.
در آن مقطع, حتي شما به بعضي از استانداران اشاره كرده بوديد كه عضو انجمن حجتيه هستند ؟
به همين دلايل بود كه در آن شرايط, لبه تيز حجتيه متوجه بنده بود و اتهامات و برچسبهايي را به من مي زدند, تا جايي كه در جريان انتخابات در محلات بالاي شهر مشهد, بنده را فئودال معرفي ميكردند و در محلات جنوب شهر, مرتد و طرفدار مجاهد و ماركسيستها. يكي از دوستان اطلاع دقيقي در آن زمان به من داد كه سازماندهي شايعات به عهده حجتيه مي باشد. بعد از استعفا از سمت استانداري, در خرداد سال 59 براي سالگرد دكترشريعتي مرا به شيراز دعوت كردند. در آنجا به ديدن مرحوم رباني شيرازي, نماينده امام در فارس رفتم, جريان را براي ايشان تعريف كردم. خداوند او را رحمت كند, بعد از صحبت من گفت: فلاني تو از ريشه قضايا خبر نداري. گفتم ريشه قضايا چيست كه من خبر ندارم؟ مرحوم رباني گفتند: همان روزهاي اول كه امام از پاريس آمده بودند و در دبيرستان علوي بودند, ما آنجا بوديم كه آقاي خزعلي به اتفاق يك نفر ديگر خدمت امام آمدند. آقاي خزعلي گفت كه انجمني به نام حجتيه وجود دارد كه عليه بهائيت مبارزه مي كرده اند و خدمات بسياري دارند. حالا كه به بركت انقلاب موضوع بهائيت منتفي شده است, اجازه بفرماييد كه اينها با ماركسيستها مبارزه كنند, چون اينها اهل منطق و استدلال و اجتماع و… هستند. مرحوم رباني شيرازي گفت: تا آقاي خزعلي اين موضوع را مطرح كرد, بنده يادداشتي به اين مضمون خدمت امام دادم كه اين جريان به فراماسونري و اينتليجنت سرويس وابسته مي باشد و ما بايد از خير مبارزه اينها با ماركسيسم بگذريم. آن مساله در آنجا مسكوت ماند.
ولي بعدا” آیه الله خمینی بر عليه انجمن موضع علني گرفتند؟.
بله, در سال 62 ما در زندان بوديم كه امام به يكباره موضع صريح و قاطعي در برابر حجتيه و اسلام ملوكي گرفتند و گفتند كه اگر از كارهايتان دست نكشيد, قلمهايتان خرد خواهد شد. كمي بعد روزنامه اطلاعات در زندان بدست بنده رسيد و ديدم كه طرفداران انجمن حجتيه, از آقاي حاج شيخ محمودحلبي خواهان تعيين تكليف شده بودند كه ايشان هم حكم به توقف فعاليتهاي آموزشي انجمن حجتيه داده بود. با آن كه امام آن موضع را گرفت, ولي آنها از حاج شيخ محمود حلبي استفتا كردند كه بعدا” هم اعلام كردند با سخنان امام تكليف ما روشن شد و ما همچنان به انقلاب وفا داريم. در واقع اين اعلام موضع از تصفيه آنها جلوگيري كرد.
در رابطه با نفوذ انجمن حجتيه به گزينشهاي ادارات مختلف مطالب بسياري را نقل مي كنند. از ديدگاه شما اين اخبار تا چه اندازه صحت دارد؟
بنده در سال 63 از زندان اوين به زندان مشهد منتقل شدم. در همين سال يا اوايل 64 بود كه سر صحبت با يكي از مسؤولان قضايي در رابطه با انجمن حجتيه باز شد. من جريان حجتيه را براي او تشريح كردم, و گفتم كه: من اطلاع دارم كه در حال حاضر وقتي كسي تقاضاي استخدام براي ادارات مختلف از آموزش و پرورش گرفته تا نيروهاي مسلح مي كند, يك سازمان گزينشي هست كه سوابق او را بررسي مي كند. يكي از معيارهاي تعيين صلاحيت افراد اين است كه اگر قبل از انقلاب سابقه فعاليت سياسي داشته باشد, حتي اگر بعد از انقلاب به دنبال زندگي خود رفته باشد, او را رد صلاحيت مي كنند, چرا كه ممكن است بعدا” مساله آفرين باشد! اگر در گزينش افراد حجتيه هم اين دقت نظر را داشتيد, به صرف اينكه بعد از موضع امام خود را تابع ايشان اعلام كردند, قانع نميشديد و آنها را در مسئوليتهايشان باقي نميگذاشتيد. كه ايشان به من پاسخي ندادند.
جناب آقاي احمدزاده! از اينكه به پرسشهاي ما به تفصيل پاسخ داديد, بسيار سپاسگزاريم
پي نوشتها
یک- كنفرانس گوادلوپ با شركت چهاركشور آمريكا, فرانسه, انگلستان و آلمان, براي بررسي مسايل ايران در سال 1357 تشكيل شد كه حاصل آن قطع حمايت سياسي از رژيم سلطنتي بود.
دو- در اين رابطه مهندس ميثمي مي گويد: ملاقات آقاي احمدزاده با مرحوم امام در سال 1358 صورت گرفت. بعد از آن ملاقات, ايشان را ديدم و آقاي احمدزاده شرح مطالبي را كه در مورد انجمن حجتيه به امام گفته بود, براي من نقل كرد و از اين نكته هم خيلي خوشحال بودند كه امام به اين قضيه توجه نشان مي دهند
هند و ایران نسبت به حل اختلاف دو کشور بر سر نحوه پرداخت های نفتی ابراز امیدواری کرده اند. روز جمعه، 17 دیماه (7 ژانویه)، نیروپاما رائو، وزیر امور خارجه هند، گفت که انتظار دارد اختلاف آن کشور با ایران بر سر چگونگی پرداخت بهای نفت وارداتی حداکثر تا اوایل ماه فوریه حل و فصل، و موانع موجود بر سر ادامه مبادلات نفتی دو طرف مرتفع شود.
خانم رائو گفت که به منظور مذاکره در مورد این مساله، یک هیات هندی ظرف چند روز آینده به ایران سفر می کند و افزود: "ما مایل هستیم که برای این مساله هر چه زودتر راه حلی یافت شود و هرچه زودتر، بهتر."
وزیر خارجه هند گفت که این مساله در بالاترین سطوح دولت این کشور مطرح شده و مورد توجه قرار گرفته است.
همزمان، شمس الدین حسینی، وزیر امور اقتصاد و دارایی و سخنگوی اقتصادی دولت ایران، گفته است که مشکل بانکی بین ایران و هند "کاملا قابل حل است."
آقای حسینی در مصاحبه ای که خبرگزاری دانشجویان ایران - ایسنا - آن را منتشر کرده، در عین حال تاکید ورزیده است که اختلاف بانکی با هند بر اقتصاد ایران تاثیری نداشته است.
به گزارش ایسنا، پیش از این مدیرعامل شرکت ملی نفت ایران گفته بود که مشکل تسویه پرداخت های نفتی ایران و هند "خللی در فروش نفت ایران به هند ایجاد نکرده است."
وی گفت که صادرات نفت خام ایران به هند همانند سابق ادامه دارد و میزان فروش نفت به سایر مشتریان نیز تغییری نکرده است.
اختلاف ایران و هند بر سر پرداخت های نفتی به مقررات تازه بانک مرکزی هند ارتباط دارد که هفته پیش اعلام کرد قادر به ارائه تسهیلات بانکی، از جمله گشایش اعتبارنامه و تامین ضمانت ارزی برای خریداران نفت خام از ایران نیست.
مقامات بانک مرکزی هند گفتند که تسویه مبادلات ارزی مربوط به واردات نفت ایران توسط هند دیگر در چارچوب "اتحادیه پایاپای آسیا" صورت نمی گیرد.
این اتحادیه مرکز تسویه مبادلات ارزی بین بانک های مرکزی ایران، هند، بنگلادش، مالدیو، پاکستان، بوتان، نپال و سریلانکا بوده است و تسویه پرداخت های مربوط به حدود دوازده میلیارد دلار واردات سالانه نفتی هند از ایران را برعهده داشته است.
صادرات نفت ایران به هند
اتحادیه پایاپای آسیا در سال 1974 به ابتکار کمیسیون اجتماعی و اقتصادی سازمان ملل متحد برای آسیا و پاسیفیک (اسکاپ) به منظور گسترش مبادلات تجاری بین کشورهای عضو تشکیل شد و مرکز آن در تهران واقع است.
پس از عربستان سعودی، ایران بزرگترین صادر کننده نفت خام به هند است و حدود 14 درصد مصرف داخلی آن کشور را تامین می کند.
تصمیم بانک مرکزی هند چند هفته پس از دیدار باراک اوباما، رئیس جمهوری آمریکا از هند اعلام شد و مقامات آمریکایی از این تصمیم استقبال کردند.
تحریم های مصوب شورای امنیت سازمان ملل علیه ایران، که هند نیز آنها را رعایت می کند، شامل خرید نفت از ایران نمی شود.
در عین حال، آمریکا هر نوع اقدام بین المللی را که مانع از دسترسی جمهوری اسلامی به منابع مالی شود گامی مثبت در جلوگیری از پیشرفت برنامه های هسته ای ایران دانسته است.
پس از اعلام تصمیم بانک مرکزی هند، مقامات ایرانی پیشنهاد کردند که پرداخت های نفتی هند به ایران از طریق بانک تجاری اروپا و ایران (ئی آی اچ) مستقر در فرانکفورت صورت گیرد اما شرکت های نفتی هندی این پیشنهاد را به شرطی پذیرفتند که بانک مرکزی هند مسئولیت این عملیات را برعهده بگیرد.
پائیز سال گذشته، وزارت خزانه داری آمریکا بانک تجاری اروپا و ایران را تحریم کردند و این بانک را به فراهم کردن تسهیلاتی برای معاملات نهادهای تحت تحریم ایالات متحده و اتحادیه اروپا متهم کرد.
در خبری دیگر در همین زمینه، خبرگزاری ایسنا گزارش کرده که مجتمع پالایشگاهی و پتروشیمی منگلور هند به دلیل نگرانی از قطع نفت ایران، در صدد خرید نفت از منابع دیگر برآمده است.
این خبرگزاری به نقل از روزنامه دیلی تایمز پاکستان نوشته است که به دلیل مناقشه مربوط به پرداخت وجوه مربوط به خرید نفت ایران، این شرکت هندی تصمیم دارد دو و نیم بشکه نفت خام از بازار آزاد تهیه کند.
این خبر از سوی منابع دیگر تایید نشده است.