۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

چند مقاله



مهدی سامع

اخبار روز: 


جنبش فدائیان در بهمن ماه امسال چهل ساله می شود. این جنبش که در کوران بخشی از مهم ترین حوادث کشور یکی از نیروهای بزرگ و موثر بود، عملکردی از خود به جای گذاشت که هنوز نیز مورد مناقشه است. اخبار روز خرسند است که بتواند قضاوت های طیف های مختلف این جنبش و کسانی که در آن دوران در تصمیمات این سازمان نقش داشتند را به اطلاع خوانندگان خود برساند.
مقاله ی حاضر را آقای مهدی سامع از اعضای قدیمی فدائیان به همین منظور برای اخبار روز تهیه کرده اند.



در آستانه چهلمین سالگرد رستاخیز سیاهکل و تولد سازمان چریک های فدایی خلق ایران هستیم. در مورد چهل سالگی گفته می شود آغاز پختگی و دوراندیشی است. روایت دیگر هم این دوره از حیات را دوران «چل چلی» به معنی دیوانگی تعریف می کند. به هر حال هرکدام از این روایتها درست باشد و یا چنین روایتهایی را در اساس نتوان جهان شمول دانست، ما چهل سال را پشت سر گذاشته ایم و هنوز هستیم و بیش از آن که بسیاری از ما به طور جدی بر این باور باشیم، دیگران این را یادآوری می کنند. روزی که سرود آفتابکاران (سرودی که در آستانه انقلاب بهمن در ستایش از حماسه سیاهکل اجرا شده) بدون اعلام منبع و منشا آن، به عنوان سرود تبلیغاتی میرحسین موسوی پخش شد برای من این حرکت پیامی بود از طرف نیروهای پیشتاز جامعه و هشداری بود که باور کنیم که هستیم.

در این چهل سال یعنی از حماسه سیاهکل در ۱۹ بهمن سال ۱٣۴۹ تا کنون ما دوره های متفاوتی داشتیم. پیرامون هر دوره آن می توان حرفهای زیادی زد و کتابهای گوناگون نوشت. من نیز به سهم خود به این مهم مشغولم. از آستانه انقلاب بهمن ۱٣۵۷ دوره ای وجود دارد که به نظرم دوران اوج و در عین حال شروع دوران تشتت و چند پاره شدن است. این دوران از چند ماه قبل از انقلاب آغاز و تا حدود نیمه اول سال ۱٣۵٨ ادامه پیدا می کند. در آغاز این دوران همه تلاشها و پیکارهای رفقایی که جنبش پیشتاز فدایی را بنان گذاشتند و آنهایی که برای ادامه حیات جنبش پیشتاز فدایی از همه چیز و منجمله جان خود بیدریغ گذشتند، به بار نشست و سازمان به یک نیروی توده ای با پایگاه گسترده تبدیل شد که بدون تردید در آستانه انقلاب پس از نیروی وابسته به خمینی قرار داشت. در همین دوران به علت فقدان صلاحیت و درایت رهبری وقت سازمان (رهبری سازمان در آستانه انقلاب بهمن ۱٣۵۷) به عنوان عامل تعیین کننده و البته ناباوری به خود در میان بخشی از کادرها که مرعوب زرادخانه تئوریک حزب توده شده بودند، و همه اینها نتیجه ضرباتی بود که بر رهبران برجسته سازمان وارد شده بود، ما وارد دوران تشتت و چندپارگی شدیم و مهمتر از همه این که متاسفانه بخش قابل توجهی از نیروهای سازمان به پشتیبانان سیاسی ارتجاع حاکم تبدیل شدند، شدیم. البته انتظار معجزه از رهبری وقت سازمان نه واقع بینانه است و نه عادلانه. همه ما که زنده مانده بودیم از کادرهای به طور نسبی متوسط سازمان با نقاط قوت و ضعف مشخص بودیم. اما در مورد عدم درایت، رهبری وقت سازمان اشتباهات جبران ناپذیری کرد. رهبری وقت سازمان می توانست با برخورد صادقانه و شفاف، خرد جمعی، عدم اتکا به حربه حذف و ساماندهی یک مناسبات دمکراتیک درونی و البته جلوگیری از نفوذ موذیانه و با نقشه حزب توده که مثل خوره به جان سازمان افتاده بود، از بسیاری خسرانها جلوگیری کند و مسلما در این حالت به ویروس خمینی زدگی هم دچار نمی شد. در آن دوران کسی در درون سازمان در مورد کمونیستی بودن جریان فدایی تردیدی نداشت. نشریات و اسناد آن زمان بر این امر گواهی می دهد. بنابرین از نظر سیاسی ما می توانستیم با وفاداری به مضامین اصلی انقلاب دمکراتیک، چگونگی برخورد با حاکمیت را مساله دمکراسی و حقوق دمکراتیک مردم و حفظ دستاوردهای دمکراتیک انقلاب قرار دهیم و در دام کسانی که ما را به سمت قطبهای کمونیستی آن دوران می کشاندند، گرفتار نشویم. این به طور عینی در ظرفیت رهبران وقت سازمان بود اما استفاده از این ظرفیت بنا به هر دلیل فکری و یا خصلتی دریغ شد.

من در این نوشته که مربوط به این دوره است قصد وارد شدن به تحلیل های دور و دراز ندارم و فقط و تا اندازه ای به بعضی رویدادها که در آن دخالت داشتم می پردازم. گرچه مایل به نمایش لباس های چرکین خودمان نیستم اما در مواردی ناچارم به میزانی که به گمانم برای شرایط کنونی مفید است به گوشه هایی از آن بپردازم و روایت خودم را مطرح می کنم و لابد دیگران هم روایت خودشان را مطرح می کنند که البته بخشی از آنها مطرح شده است. هرچند روز و روزگاری باید به بعضی رفتارهای تاسف آور به طور کامل رسید و باشد آن زمان ما و در یک شرایط دمکراتیک و در میان مردم ایران باشیم.

آزادی از زندان و فعالیت مجدد
من در آخرین ساعات روز ۲۰ آذر سال ۱٣۵۷(۱۱ دسامبر ۱۹۷٨) همزمان با روز عاشورا، از زندان قصر در تهران آزاد شدم. یک هفته قبل از این تاریخ زندان اوین کاملا تخلیه شد و ما که آخرین زندانیان آن زندان در آن روزهای پرتلاطم بودیم به زندان قصر منتقل شده بودیم. روز بعد از آزادی با تعدادی از دوستان و رفقایی که همزمان آزاد شده بودیم به بهشت زهرا رفتیم و از همان جا من به اصفهان رفتم. با وجود حکومت نظامی سفت و سختی که در اصفهان وجود داشت، با استقبال گرمی مواجه شدم و چند روزی که در اصفهان بودم به طور مرتب مردمی که اکثریت آنها را نمی شناختم و نیز فامیل و دوستان به دیدنم می آمدند. پس از سه چهار روز از طرف سازمان، مهدی فتاپور به من تلفن زد و قرار ملاقات در تهران گذاشتیم. در این ملاقات مهدی مطرح کرد که سازمان می خواهد یک بخش علنی درست کند و اسامی تعدادی از فعالان آن موقع را هم ذکر کرد و گفت از طرف سازمان ما با تو در ارتباط هستیم و تو مسئول هستی و بنابرین کار را شروع کن. موقع جدایی برای این که به قول خودش اگر رد تعقیبی هست پاک کند، ضد تعقیب زد و من را در یک گوشه تهران از ماشین پیاده کرد. نکته آخر را برای این را ذکر کردم که حال و هوای رفقای مخفی در آن شرایط را گفته باشم.
من با تجربیاتی که در جنبش دانشجویی داشتم و چیزهایی که در زندان شنیده بودم و به ویژه آموزش های زنده یاد رفیق بیژن جزنی شروع به کار کردم. هنوز عده ای از رفقای جنبش فدایی در زندان بودند. پس از من دو سری دیگر از زندانیان سیاسی آزاد شدند.
کار اولیه را با زنده یاد رفیق محسن شانه چی و عده ای دیگر از دانشجویان و هواداران فعال که اسامی همه آنها یادم نیست شروع کردیم. این جمع به صورت یک کمیته نبود، بلکه هرکسی کاری که می توانست انجام می داد و به نوعی من و محسن شانه چی و در مورد دانشجویان تهران هم زنده یاد رضی تابان آن را همآهنگ می کردیم. در عمل اما طرح سازمان علنی به آن گونه که مثلا حزب توده ایجاد کرده بود پیش نرفت و در حقیقت بخشی از فعالیت سازمان به طور تدریجی به شرح زیر با نام سازمان علنی می شد.

* برگزاری نمایشگاه عکس شهدا و آثار سازمان و سخنرانی در دانشگاهها. فکر کنم به دعوت فریدون احمدی من یک سخنرانی در دانشکده علم و صنعت داشتم که سالن پر شده بود و تعداد زیادی هم ایستاده برنامه را دنبال می کردند. نمایشگاه عکس در دانشکده فنی تهران هم خیلی موثر بود. این نمایشگاه تقریبا به صورت پایگاه ارتباط ما با نیروهایی که مایل به فعالیت با سازمان بودند درآمده بود.

* کار با خانواده های شهدا و زندانیان سیاسی، شامل مراسم در مزار شهدا، ترتیب سخنرانی در جاهای مختلف و جمع آوری امکانات تدارکاتی و مالی از طریق خانواده ها. در بین خانواده ها عده ای بودند که نقش بیشتری داشتند. خانم سنجری، خانم جزنی و خانواده کلانتری، خانم لطفی، خانم ترگل، خانم قبادی، خانم سرمدی، خانم پنجه شاهی، خانم سلاحی، خانم کلانتر، خانم پرتوی.. را من به یاد دارم و دیگرانی هم بودند. با پوزش از آنان که نامشان را فراموش کرده ام. (عکس تعدادی از خانواده شهدا در تریبون یکی از گردهمآیهای سازمان در دانشگاه تهران موجود است.)
خاطره ای به یادم مانده است که جالب است. در آن موقع کمک های زیادی دریافت می کردیم و مشکل مالی نداشتیم. یک شب خانم هما ناطق پیغام داده بود که برای گرفتن مقداری کمک مالی مراجعه کنم. من آن شب نتوانستم بروم چون حکومت نظامی بود و دیر شده بود. روز بعد صبح خیلی زود رفتم و اصلا هم حالیم نبود که در این ساعت صبح زمستان ممکن است مزاحم باشم. به هر حال زنگ خانه را که زدم و در تاخیر جواب، تازه متوجه شدم که چه اشتباهی کرده ام. به هر حال خانم ناطق با خوش رویی از من استقبال کرد و گفت چون هنوز صبحانه آماده نیست من امانتی را به شما می دهم و عذر خواهی کرد و من برگشتم. مبلغ کمک به پول آن زمان خیلی بود. میزان آن دقیق یادم نیست. علت ذکر این خاطره این بود که به امکانات و شبکه نیروهایی که در اطراف سازمان بودند اشاره ای کرده باشم. از این گونه حمایتهای بی دریغ بسیار بود و خانواده شهدا و زندانیان سیاسی جنبش فدایی هم واقعا از هیچ کمکی دریغ نمی کردند. جا دارد یاد آن مادران و پدرانی که در این ٣۰ سال درگذشتند را گرامی بدارم و برای آنانی که زنده اند طول عمر و سلامتی آرزو کنم.

* ملاقات با بعضی از چهره های سیاسی که قرار بود با آنان جریان علنی را پایه ریزی کنیم و بحث با آنان. جالب این بود که بیشتر آن افراد می گفتند چرا به نام خود سازمان کار علنی نمی کنید. من خودم هم خیلی زود به همین نتیجه رسیدم. اما مهدی فتاپور به سازمانی که حزب توده ایجاد کرده بود اشاره می کرد و این که اگر سرکوب گسترده در چشم انداز باشه، سازمان نابود میشه. این ارزیابی در سه ماه آخر رژیم گذشته بود.
در حدود همین زمان بود که تعدادی دیگر از زندانیان سیاسی آزاد شدند و در میان آنها تعدادی از رفقای دختر بودند که به جمع ما پیوستند که با رفقای دختر که قبلا آزاد شده بودند نقش بسیار مهمی در پیشبرد حرکتهای سازمان داشتند. من فاطمه جریری، زهره تنکابنی، مهرانگیز رمضانی، مینا جریری، فریده جریری، زینت میرهاشمی، اشرف میرهاشمی، نیلوفر فاطمی و زری دورس را به یاد دارم هرچند تعداد بیشتری در آن فعالیتها شرکت داشتند که اسامی آنان را فراموش کرده ام.

پس از آزادی این گروه از زندانیان سیاسی، مساله تحصن خانواده ها در کانون وکلا برای آزادی بقیه زندانیان سیاسی مطرح شد و با همکاری بی دریغ تعدادی از وکلا و منجمله آقای هدایت الله متین دفتری، خانواده ها در محل کانون وکلا در کاخ دادگستری تحصن کردند. از آن زمان تا آزادی آخرین دسته از زندانیان سیاسی، مرکز کار ما در همان محل تحصن بود و بسیاری از شبها من همان جا می خوابیدم. محسن شانه چی مسئول هماهنگی بین خانواده های فدایی با خانواده های مجاهدین و دیگر نیروهای سیاسی بود و من هم ضمن هماهنگی کارهای تدارکاتی به کارهای بیرونی می پرداختم. بسیار اتفاق افتاد که خانواده ها برای یک برنامه مشخص سخنرانی از محل تحصن خارج می شدند و پس از انجام آن اکسیون دوباره به محل باز می گشتند. در آن تحصن هیچ اثری از طرفداران خمینی نبود. افراد شناخته شده آنها هم حمایتی از تحصن نکردند. اما کار اصلی ما این بود که هر روز یک گروه اجتماعی را به محل تحصن بیاوریم که حمایت کنند. خیلی از گروههای اجتماعی آن موقع که فعالیت علنی داشتند از تحصن حمایت کردند. من پرونده ای از این تحصن در همان زمان درست کردم که به سازمان دادم. نمی دانم سرنوشت آن پرونده چه شد.

به هر حال روز ۲۶ دی دولت شاپور بختیار از مجلس رای اعتماد گرفت، شاه ابران را ترک کرد. روزنامه ها که در اعتصاب بودند دوباره منتشر شدند و این فرصت بسیار خوبی برای ما فراهم کرد. ما با خانواده ها به دیدار روزنامه نگاران در موسسه کیهان و اطلاعات رفتیم و در سالن سخنرانی هر دو روزنامه جلسه بسیار جالبی برگزار شد که در هر دوی آن سالن پر شده بود و در آن جا برای اولین بار اعلامیه سازمان در مورد خروج شاه به طور علنی توسط من قرائت شد.
با آزاد شدن روزنامه ها و با وجود کسانی که به سازمان سمپاتی داشتند و در این روزنامه ها کار می کردند یکی از کارهای ما دادن اطلاعات به روزنامه ها بود که اگر به آرشیو آن دوران مراجعه شود با شمه ای از کاری که در آن زمان برای شناساندن سازمان و معرفی شهدای آن صورت گرفت آگاهی بیشتری به دست خواهد آمد.

سرانجام شامگاه روز ٣۰ دی گفته شد که آخرین دسته از زندانیان آزاد خواهند شد. همه کسانی که در تحصن بودند به مقابل زندان قصر رفتند و همراه با هزاران زن و مرد دیگر در انتظار آزادی آخرین دسته از زندانیان سیاسی بودند. عده ای از فعالان حقوق بشر در آن زمان به داخل زندان رفته بودند و فقط با مجاهدین صحبت کرده بودند. بچه های چپ به مسئولان زندان گفته بودند باید یک نفر از طرف خانواده های زندانیان چپ این جا بیاید که ما هم اطلاعاتی دریافت کنیم. یک افسر زندان بیرون آمد و به من و محسن شانه چی که مقابل زندان بودیم این پیغام را رساند و ما هم پس از یک مشورت سریع با بعضی از خانواده ها و رفقایی که فعال بودند تصمیم گرفتیم که من به داخل زندان بروم و بنابرین یک بار دیگر و این بار به عنوان نماینده خانواده های شهدا و زندانیان سیاسی فدایی و چپ به طور رسمی وارد زندان شدم و بدون هرگونه بازرسی و البته با احترام بسیار به زندان شماره یک و به بند ۶ رفتم. سوال اصلی رفقایمان در زندان این بود که آیا خطر کودتا جنبش را تهدید نمی کند. برای من پاسخ به این سوال به خصوص بعد از رفتن شاه بسیار آسان بود. در همان مدت محدودی که در کنار آنان بودم سوالهای دیگری هم می شد که به خاطر ندارم ولی یک نکته به یادم مانده است. در صحبت کوتاهی با چند نفر از رفقا به این نتیجه رسیدیم که به نظر می رسد دولت بختیار یک دولت انتقالی است و سازشی برای انتقال قدرت به جریان دیگر در حال شکل گیری است. در مورد آن جریان دیگر سه سناریو مطرح شد. یکی دولت مقتدر نظامی، دیگری دولتی از ترکیب جبهه ملی و دولت کنونی و دبگری دولت خمینی. شاید باورش سخت باشد اما همه این بحثها در زمانی کمتر از نیم ساعت صورت گرفت. از رفقای زندانی، زنده یاد رفیق رضا ستوده را به خوبی به خاطرم مانده که در آن بحث خیلی فعال بود. به هر حال با اطمینان دادن به رفقا که هیچ تهدیدی متوجه آنان نیست برگشتم به بیرون زندان.
در همین زمان فشار به درب زندان بسیار زیاد شده بود و زمزمه هایی در بین جمعیت برای شکستن درب زندان شکل می گرفت که ما کاملا با آن مخالفت کردیم و در همین زمان هم مسعود رجوی به پشت بام درب زندان آمد و اعلام کرد که هیچ نگران نباشید و تا لحظاتی دیگر همگی آزاد خواهیم شد. نمی دانم چه ساعتی بود که زندانیان آزاد شدند و چه استقبال پرشکوهی از آنان صورت گرفت و در همان جا بود که برای اولین بار شعار «ایران را سراسر سیاهکل می کنیم» مطرح شد و به یاد دارم من و فریبرز سنجری که او نیز از جمله آزاد شدگان آن شب بود با تعجب به رفقایی که در زندان مشی مسلحانه را رد کرده بودند و اکنون بر دوش مردم این شعار را می دادند، نگاه می کردیم و به بعضی از آنان متلک می گفتیم.
آن شب همه زندانیان و خانواده هایشان و دوستان و آشنایان در محل تحصن شب زنده داری کردند.
صبح که شد ما برای دیدار از مزار شهدا سازماندهی کرده بودیم که این برنامه را اجرا کردیم.
از آن موقع فعالیت ما افزایش چشم گیری پیدا کرد. به فعالیتهای قبلی، کار با رسانه ها هم شروع شد. در همه ی این مدت مهدی فتاپور با رعایت همه قوائد کار مخفی چریکی ترتیب ملافات با من را سازماندهی می کرد. جالب این بود که سازمان یک اطلاعیه بسیار مهم با عنوان «قیام را باور کنیم» منتشر کرد. بعدها شنیدم که انتشار این اطلاعیه به ابتکار فرخ نگهدار بوده است. ولی اساسا سازمان خود را برای این شرایط قیام سامان نمی داد و هنوز پوسته چریکی را حفظ می کرد. البته این موضوع جای یک بررسی جداگانه دارد.
با آزاد شدن آخرین گروه از زندانیان چند نفر دیگر هم به جمع ما اضافه شدند که من فریبرز سنجری را به خاطرم مانده است. این را هم بگویم که بیشتر ما که در کنار هم نقش فعالی داشتیم، گذشته سازمان را در خطوط کلی اش تائید می کردیم.
همین جا این را هم بگویم که در آن موقع صابون حزب اللهی ها به تن ما و خانواده شهدا هم می خورد که برایمان جالب بود.
با آزاد شدن همه زندانیان سیاسی (به جز یک نفر) بحثهای زیادی هم جریان پیدا کرد. البته بحث رد مشی مسلحانه میدان زیادی نداشت. اما نظر دیگری وجود داشت که مطرح می کرد باید به درون کارخانه ها برویم و در تحصنهای صنفی آنان که تعداد آنها کم هم نبود، شرکت کنیم و تعدادی هم می رفتند و نظر ما هم این بود که اکنون سیاست باید در کانون فعالیت باشد که از نظر آنان این کارهای ما تلاش خرده بورژوایی تلقی می شد.

فکر می کنم در فاصله بین ۲۶ دی تا ۱۲ بهمن که خمینی به ایران برگشت سازمان یک نامه سزگشاده به خمینی نوشت که در آن نگاه نقادانه به بعضی از گفتار و رفتار او و طرفدارانش داشت. برای روز ۱۲ بهمن هم سازمان اعلام کرد که در مراسم استقبال از خمینی شرکت می کند که به ما یک جای کم در جلوی دانشکده دامپزشگی دادند و از پیش هم سازماندهی کرده بودند که حزب اللهی ها جلوی ما را اشغال کنند. به هر حال هم نامه سرگشاده و هم اطلاعیه شرکت در مراسم استقبال از خمینی در روزنامه ها انعکاس پیدا کرد.
همین جا بگویم که در بین روزنامه نگاران تعدادی بودند که با سمپاتی به سازمان خبرها و مطالبی که ما به آنان می دادیم را منتشر می کردند. برای نمونه زنده یاد هادی حسین زاده از روزنامه آیندگان به طور پیگیر مسایل سازمان را دنبال می کرد و نه فقط در روزنامه آیندگان که با ارتباطات خود هرجا که می توانست به ما یاری می رساند. این رفیق در جریان انشعاب به اقلیت پیوست و در سال ۶۰ دستگیر و اعدام شد.

گردهمآیی ۱۹ بهمن و راهپیمایی ۲۲ بهمن
در فاصله ۱۲ تا ۱۹ بهمن مهمترین پروژه ما برگزاری مراسم گرامیدشت رستاخیز سیاهکل بود که اعلام کرده بودیم در روز ۱۹ بهمن در زمین فوتبال دانشگاه تهران تجمع می کنیم و سپس اقدام به راهپیمایی خواهیم کرد. آن زمان که ما این مراسم را اعلام کردیم هنوز خمینی روز ۱۹ بهمن را به عنوان روز حمایت از دولت موقت اعلام نکرده بود. فکر کنم روز ۱۷ بهمن بود که خمینی دولت موقت را اعلام کرد و برای روز ۱۹ بهمن در حمایت از دولت موقت اعلام راهپیمایی کرد. به هر حال ما در شرایط دشواری قرار گرفته بودیم و به هر صورت سازمان تصمیم گرفت که مراسم را برگزار کند ولی فقط تجمع و راه پیمایی را به یک روز دیگر موکول کند.
در تدارک برگزاری مراسم یادمان حماسه سیاهکل با تمام نیرو کار می کردیم. تقسیم کار کرده بودیم که دوباره کاری نشود. دانشجویان هوادار، خانواده ها و رفقای آزاد شده از زندان نیروی اصلی در این کارزار تدارکاتی بودند.
قبل از آمدن خمینی به ایران، خانه زنده یاد آقای شانه چی یکی از مراکز ما بود. اما با آمدن خمینی این خانه که نزدیک محل استقرار خمینی بود، تبدیل به محل تجمع اطرافیان او شده بودند.
شب قبل از ۱۹ بهمن محسن شانه چی به من گفت برای شام بریم خانه ما و در ضمن ببینیم اطرافیان خمینی چه نظری در مورد حرکت ما دارند. در همان خانه بود که برای چند دقیقه آقای احمد سلامتیان را دیدیم که با توپ پُر به کمونیسم حمله کرد و در ضمن بشارت داد که با طلوع خمینی عصر جدیدی در تاریخ بشر آغاز خواهد شد. وی با تاکید می گفت که مراسم را لغو کنید. پس از رفتن او چند نفری که مانده بودند و اسامی آنان را به خاطر نمی آورم گفتند شما مراسم را به طور مختصر برگزار کنید و پس از مدتی به صف تظاهرات در حمایت از دولت بازرگان بپیوندید.

صبح روز ۱۹ بهمن خیلی زود زمین چمن داشگاه تهران و خیابانهای اطراف آن پر شده بود. قبل از شروع برنامه من و مهدی فتاپور دیداری داشتیم و در این دیدار تصمیم سازمان را مهدی به من گفت. مراسم برگزار خواهد شد و راهپیمایی به روز ۲۱ بهمن موکول خواهد شد. ضمنا برنامه عمل سازمان را قرار شد در این گردهمآیی اعلام کنیم. من مسئول صحنه بودم و فریبرز سنجری و زنده یادان محسن شانه چی و قاسم سید باقری مسئول ارتباطات و تنظیم برنامه ها، زنده یاد رضی تابان، تعدادی از رفقای دختر و تعدادی از دانشجویان مسئول انتظامان اطراف تریبون و زنده یاد رضا نعمتی و تعدادی دیگر مسئول انتظامات زمین چمن دانشگاه و خیابانهای اطراف آن بودند. از این رفقا محسن، قاسم، رضی و رضا در مبارزه علیه رژیم جمهوری اسلامی به شهادت رسیدند.
در این گردهمآیی که عکس هایی از آن هم موجود است، تنی چند از خانواده شهدا سخنرانی کردند. چندین شعر خوانده شد و لابلای این برنامه ها سرود و شعار پخش می شد. بالاخره من برنامه عمل سازمان را قرایت کردم که با استقبال جمعیت روبرو شد. به نظر من اگر سازمان روی جوهر و مضمون اصلی آن برنامه ایستادگی می کرد، وضع ما امروز متفاوت بود. ما جمعیت را صد و پنجاه هزار اعلام کردیم. روزنامه ها فرازهایی از برنامه عمل سازمان را منتشر گردند. از رسانه های خارجی خبرگزاری فرانسه و رادیو بی بی سی را به یادم مانده که این گردهمایی را منعکس کردند.
استقبال گسترده از این گردهمایی برای ما غیر مترقبه بود. برای اولین بار بود که سازمان حضور علنی و رسمی خود را نشان می داد. پس از اجرای برخی از برنامه ها اعلام کردیم که گردهمایی پایان می یابد و برای ۲۱ بهمن دعوت به راهپیمایی کردیم که از دانشگاه تهران آغاز می شود.

صبح روز ۲۱ بهمن جمعیت عظیمی در دانشگاه و خیابانهای اطراف دانشگاه تجمع کرده بودند. تدارک صوت برای این جمعیت کافی نبود. پس از پخش چند سرود و شعرخوانی و صحبت کوتاه چند تن از خانواده شهدا راهپیمایی آغاز شد. بر طبق قرار قبلی قرار بود مسیر راهپیمایی از دانشگاه به طرف میدان انقلاب و از آن جا به سمت جنوب شهر باشد و در میدان راه آهن پایان راهپیمایی اعلام شود. ولی صبح زود خبر درگیری در نیروی هوایی را دریافت کردیم. قبل از شروع راهپیمایی مهدی فتاپور را در یکی از خیابانهای اطراف دانشگاه دیدم. او گفت از دانشگاه به سمت میدان فردوسی و در ادامه به سمت پادگان نیروی هوایی می رویم. ما هم در همین مسیر حرکت کردیم. یک ماشین در قسمت اول صف بود که محسن شانه چی، فریبرز سنجری و رضا نعمتی در آن بودند و بلندگوی اصلی را اداره می کردند. من کنار همین ماشین با رضی تابان و قاسم سیدباقری و رفقای دیگر که تعدادی از آنها رفقای دخبر بودند و مسئول انتظامان صف تظاهرات بودند در تماس بودم و علاوه بر شعارهای ثابت و سرودها که از بلندگو پخش می شد، در مواردی به رفقای داخل ماشین شعار و یا متن کوتاهی را می دادم که خوانده شود. دقیقا به خاطر دارم که در نزدیک میدان فردوسی یکی از افراد انتظامات خبر داد که ته صف هنوز در دانشگاه و اطراف آن است. این موضوع بعدا هم از کانالهای گوناگون تایید شد.

در درون صف تظاهرات و در حاشیه آن خبرهایی مبنی بر درگیریهای مسلحانه مطرح می شد. نزدیک میدان فردوسی بودیم که مهدی فتاپور را در پیاده رو دیدم. مهدی گفت اعلام کنید که قیام مسلحانه آغاز شده و راهپیمایی در همین جا پایان می یابد و ما به صفوف قیام می پیوندیم. همزمان با اعلام این موضوع از بلندگوی اصلی، یک موتورسوار که نفر پشت راننده موتور به صورت علنی اسلحه خود را نشان می داد، از کنار جمعیت عبور کرد. خروش درود بر فدایی با دیدن این صحنه چند دقیقه ادامه پیدا کرد.
با پایان راهپیمایی بین خودمان قرار های ثابتی گذاشتیم. خانه محسن شانه چی و رضی تابان محل قرارمان شد. هرچه سعی کردیم نتوانستیم مهدی فتاپور را پیدا کنیم. تصمیم گرفتیم به فوریت خانه تعدادی از خانواده ها را به محل ثابت برای تجمع گروهی تبدیل کنیم. همه این تصمیمات در همان محل پایان راهپیمایی گرفته شد و ما که گرداننده تظاهرات بودیم در گروههای چند نفره از هم جدا شدیم. در آن شرایط برایم تعجب آور بود که چگونه سازمان این نیروی بزرگ را رها می کند. با این حال فکر می کردم که برنامه ای وجود دارد که من از آن اطلاع ندارم.   
با اعلام ایجاد ستاد سازمان در دانشکده فنی در دانشگاه تهران این فکر در من تقویت شد که سازمان برنامه مشخصی برای مداخله در قیام داشته که من از آن مطلع نبودم و البته روزهای بعد این فکر و یا بهتر است بگویم این رویا فرو ریخت. مهدی فتاپور نوشته است که ایجاد ستاد در دانشکده فنی به ابتکار شخصی خودش بوده است.
من از صبح روز ۲۱ بهمن تا روز ۲٣ بهمن بیدار بودم و در شامگاه روز ۲٣ بهمن در گوشه ای از ستاد سازمان خوابیدم. دوران جدیدی آغاز شده بود. قدرت دوگانه ای که در فاصله بین ۲۶ دی تا ۲۱ بهمن شکل گرفته بود با سقوط دولت دکتر شاهپور بختیار به سود آیت الله خمینی تعیین تکلیف شد.

دوران جدید و حاکمیت جدید
با اعلام پیروزی از طرف خمینی و استقرار دولت موقت و فرمان های شورای انقلاب، کم کم آثار سردرگمی در سازمان بیشتر بروز می کرد. واقعیت این بود که سازمان به یک نیروی بزرگ با پایگاه گسترده تبدیل شده بود. پس از خمینی و نیروی پیرامون آن، سازمان فدایی بود که می توانست نیروی توده ای وسیع به صحنه بیاورد. ستاد سازمان محل رفت و آمد نیروها و شخصیت های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی گوناگون شده بود. از روز ۲٣ بهمن من در کمیته ارتباطات ستاد به همراه تعدادی دیگر مشغول کار شدم. مهدی فتاپور که مسئول ما بود تاکید می کرد که این بخش باید ۲۴ ساعته کار کند. در آن موقع شبها جلساتی با حضور تعداد زیادی از کادرهای سازمان تشکیل می شد و پیرامون شرایط جدید بحث می شد. آن بحث ها ضبط می شد و من نمی دانم که آیا هنوز نوارهای آن موجود است یا نه؟ به این موضوع بعدا می پردازم. پس از مدتی ستاد دانشکده فنی را تخلیه کردیم و به محل جدید در خیابان میکده در بلوار کشاورز رفتیم که از همان روز اول تا چند ماه بعد جمعیت زیادی به طور مرتب در جلوی ستاد اجتماع می کردند، سرود می خواندند و می خواستند ببینند چریکهای فدایی چگونه آدمهایی هستند. به خاطر دارم که زنده یاد فریدون فرخ زاد با یک سبد بزرگ گل به در ستاد آمد که متاسفانه استقبال مناسب از وی نشد.

رفراندوم جمهوری اسلامی
یکی از مسایلی که در اواخر اسفند ۱٣۵۷ برای سازمان مطرح بود، برخورد با رفراندومی بود که خمینی پیش نهاد کرد. من در این جا به یک دلیل که در پایان این بخش به آن می پردازم عمد دارم که مروری بر شعبده بازی آقای خمینی داشته باشم. پیرامون سوالی که باید در این رفراندوم مطرح شود بحث های زیادی در نیروهای سیاسی جریان داشت. اما فرمان خمینی این بود که به سوال جمهوری اسلامی پاسخ آری و یا نه داده شود. سازمان ما در آن شرایط موضع بسیار درستی گرفت. سازمان اعلام کرد ما در رفراندوم بر سر نظامی که محتوی آن معلوم نیست شرکت نمی کنیم. خمینی خیلی تلاش کرد که سازمان از این تصمیم خود منصرف شود و با واسطه های گوناگون پیغام می داد که شما شرکت کنید و در برگه رای هرچه نظرتون هست بنویسید. آخرین بار هم سید احمد آقا پیغام داد و البته سازمان به درستی روی حرف خود ایستاد. طیف گسترده ای از نیروهای سیاسی همین موضع را داشتند. جبهه دمکراتیک ملی ایران و جریانهای درون و پیرامون آن، تمام جریانهای چپ به جز حزب توده و یک یا دو گروه دیگر، تمام احزاب و جریانهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی در مناطقی که تبعیض ملی و قومی وجود داشت و بسیاری از سازمانهای اجتماعی و فرهنگی به شمول کانون نویسندگان ایران و اتحادیه ملی زنان این رفراندوم را ضددمکراتیک اعلام کرده و آن را تحریم کردند.
روزهای ۱۰ و ۱۱ فروردین ۱٣۵٨ که این رفراندوم حقه بازانه انجام گرفت من به عنوان یکی از افراد هیات نمایندگی سازمان برای صلح در ترکمن صحرا، در گنبد بودم. به این موضوع خواهم پرداخت، اما فقط این را بگویم که در تمام منطقه ترکمن صحرا رفراندوم فقط در پادگانها صورت گرفت و در بندر شاه هم که چند صندوق گذاشته بودند چند صد نفر بیشتر شرکت نکرده بودند. بعد در آمار اعلام کردند که در گنبدکاوس حدود ۱٣۵هزار نفر شرکت کردند. در حالی که سه چهارم شهر دست شورای خلق ترکمن بود که اصلا حوزه رای گیری در آن وجود نداشت.
کمیته ای که از طرف وزارت کشور مسئول برگزاری رفراندوم بود پس از دیدار با خمینی نتایج آن را چنین اعلام کرد؛
شرکت‌کنندگان : ۲۰ میلیون و ۲٨٨ هزار و ۲۱ نفر،
آرای مثبت؛۲۰ میلیون و ۱۴۷ هزار و ۵۵ رأی
و آرای منفی، ۱۴۰ هزار و ۹۶۶ رأی.
به گفته برگزارکنندگان ۹۸/۲ درصد از شرکت‌کنندگان در این رفراندوم به این پرسش پاسخ مثبت دادند. ممکن است من در یادداشت ارقام دچار اشتباه شده باشم. چون اگر این ارقام درست باشد، درصد مثبت از ۹۹ هم رد می شود. من این آمار را از یک مقاله در سایت مرکز اسناد انقلاب اسلامی استخراج کردم که در آن به کتاب خاطرات سیاسی – اجتماعی آقای صادق طباطبایی استناد شده است. این کتاب توسط چاپ و نشر عروج در سال ۱٣٨۷ در تهران چاپ شده است.
کمیته برگزارکننده در وزارت کشور با این بهانه که آمار درستی از جمعیت شانزده سال به بالا ندارد، کسانی که در این رفراندوم شرکت نکرده بودند را اعلام نکرد و پس از آن ما را که اصلا رای نداده بودیم را به حساب دو در صدی هایی گذاشتند که در این رفراندوم رای منفی داده بودند. بعدها جمهوری اسلامی حقه بازی رفراندوم را تکمیل کرد و در تبلیغات خود اعلام می کرد که نود و هشت درصد مردم ایران به جمهوری اسلامی رای مثبت دادند. زنده یاد آقای خلیل رضایی (پدر رضایی های شهید) که عضو هیات مذاکره کننده برای صلح در ترکمن صحرا بود و در همان حال در هیات برگزارکننده انتخابات در وزارت کشور هم بود، بعدها در پاریس برایم تعریف کرد وقتی هیات برگزار کننده پیش خمینی رفته بودند تا نتیجه رفراندوم را به وی اطلاع دهند و اجازه اعلام آن را بگیرند، سید احمد آقا به آقای صادق طباطبایی خیلی آهسته می گوید؛ امام گفتند خمس و زکات و سهم امام را هم اضافه کنید و اعلام کنید.
منظور من از گفتن این حرفها این نیست که مدعی شوم در آن شرایط رفراندوم رای مثبت اکثریت را نمی آورد. بلکه منظورم تاکید روی سه نکته است؛ اول این که در آن رفراندوم تعداد شرکت کنندگان را به طور واقعی اعلام نکردند. دوم این که تعداد کسانی که تحریم کرده بودند را اعلام نکردند و سوم و مهمتر از همه این که تصمیم سازمان در آن زمان درست بود و این موضع یک سرمایه مهم برای سازمان شد که متاسفانه با مسایلی که بعدها پیش آمد بر باد رفت و اکنون هم خیلی ها از ما طلب کارند که گویا ما از خمینی و نظام مورد نظرش حمایت کردیم. به نظر من یکی از مهمترین دلایل بر این که تصمیم سازمان در آن موقع درست بود، نتیجه رفراندوم برای قانون اساسی جمهوری اسلامی است. می دانیم که رفراندوم برای تصویب قانون اساسی دست پخت مجلس خبرگان روزهای ۱۱ و ۱۲ آذر سال ۱٣۵٨ برگزار شد. ۹ ماه پس از رفراندوم اول، سازمان رفراندوم تصویب قانون اساسی را هم تحریم کرد و البته طیف گسترده ای از نیروهای سیاسی اجتماعی و فرهنگی آن را تحریم کردند و بر اساس آمار رسمی وزارت کشور میزان مشارکت کمی حدود ۷۵ درصد بوده که ۱۵ ملیون و ۵۷۹ هزار و ۹۵۶ رای مثبت به آن داده اند. اگر فرض کنیم در آن ۹ ماه تعداد جمعیت صاحبان حق رای تغییر نکرده باشد، در عرض ۹ ماه بیش از ۵ ملیون به نقطه ای می رسند که ما در قبل از برگزاری اولین رفراندوم بدان رسیده بودیم.
این را هم برای اطلاع بگویم که جمعیت کل کشور طی سال ۱٣۵۷ در سازمان ثبت احوال ، ٣۵ میلیون و ۹۷۰ هزار و ۲۲۹ نفر بوده است.
صبح روز دوازدهم فروردین سال ۱٣۵٨ خمینی طی یک پیام تبریک کسانی که تحریم کرده بودند را «مشتی ماجرا جو و بی خبر از خدا» اعلام کرد. خمینی در پایان پیامش اعلام کرد که «صبحگاه ۱۲ فروردین که روز نخستین حکومت الله است از بزرگترین اعیاد ملی و مذهبی ماست و ملت ما باید این روز بزرگ را عید بگیرند و زنده نگهدارند ... » خمینی در سخنرانی خود به این مناسبت آمار رسمی را بالا برد و گفت: «ایران از ۳۵ میلیون جمعیت، ۲۲ میلیون رأی داد به جمهوری اسلامی، سابقه ندارد.»
روزنامه کار، ارگان سازمان چریکهای فدایی خلق ایران در شماره پنجم خود نوشت: «طرح سئوال رفراندم به صورت آیا جمهوری اسلامی را قبول دارید یا نه یکجانبه و مستبدانه است. رفراندم در شرایطی که فضای غیردموکراتیک بر کشور غالب بود، در شرایطی که رای دهندگان و طرفداران آزادی و دموکراسی هیچگونه اطلاعی از چارچوب قانون اساسی و ماهیت جمهوری اسلامی نداشتند، برگزار شد...»
در ابتدای موضوع رفراندوم گفتم که عمد دارم به این موضوع بپردازم. دلیل آن موضع گیری آقای فرخ نگهدار پیرامون موضع آن موقع سازمان است. فرخ نگهدار در یک میزگرد رادیو زمانه همراه با آقایان بنی صدر و عمویی، با یادآوری موضع تحریم سازمان، نظر جدید خود را اعلام می کند و می گوید: «به نظر من، رأی ممتنع در آن زمان، بهترین رأی بوده است.» این همان خواست خمینی در روزهای قبل از برگزاری رفراندوم بود که گفت شرکت کنید و هرچه دوست دارید بنویسید. نکته جالب این است که آقای بنی صدر در این میزگرد در مورد رفراندوم می گوید: «امروز نمی‏شود رأی آن روز را توجیه کرد. اقلاً باید انتقاد از خودی کرد. بنابراین، سخن آقای عمویی نابجا است. برای این که بعد از وقوع، باید این توانایی را داشت و بتوان گفت که آن روز اشتباه کرده‏ایم و باید این توضیح را می‏طلبیدیم... من رأی مثبت دادم، ولی مطالبه‏ی توضیح هم کردم. خودم هم این توضیح را دادم. فرق می‏کند با کسی که رأی می‏دهد، توضیح هم نمی‏طلبد و امروز هم می‏گوید که درست عمل کرده است... امروز من انتقاد می‏کنم، ولی ایشان می‏گوید که درست عمل کرده است. من می‏گویم که این اعتماد نابه‏جا بوده است. ما نباید به اعتماد و به قول یک شخص، از آن‏چه که اساسی است، صرف‏نظر می‏کردیم و آن رأی در شفافیت است.»
ملاحظه می شود که در شرایطی که خیزش های مردمی اصل ولایت فقیه را زیر سوال برده فرخ نگهدار یکی از مهمترین سرمایه های سازمان را، این بار هم از موضع ضعف در مقابل عمویی به تاراج می گذارد و اولین رئیس جمهوری اسلامی نسیت به موضع آن زمان خود، از خود انتقاد می کند.

جنگ در ترکمن صحرا و هیات صلح سازمان
با آغاز سال ۱٣۵٨ یورش به دستاوردهایی که مردم در جریان انقلاب به دست آورده بودند ابعاد جدیدی پیدا کرد. واقعیت این بود که دولت مهندس بازرگان در چنین ابعادی خواستار این امر نبود. اما خمینی که قدرت اصلی را در دست داشت هیچ گونه حرکت مستقلی را برنمی تابید. حمله به ستاد شوراهای خلق ترکمن (از این پس ستاد) در همان روزهای اول «بهار آزادی» صورت گرفت و هاشم که مسئول شاخه سازمان بود همراه با تعدادی دیگر دستگیر شدند. ترکمنها در مقابل این تعرض مقاومت کردند و جنگ شهری در شهر گنبدکاوس سبب تقسیم شهر به دو قسمت شد. یک طرف نیروهای کمیته و حزب الهی و طرف دیگر ترکمنها که تقریبا دوسوم شهر را در دست داشتند. قسمت شمال شهر تا مرز اتحاد شوروی سابق و قسمت شمال غربی شهر تا بندر ترکمن در دست ترکمنها و ستاد بود. برای نیروهای سرکوب راه گرگان به گنبد باز بود و از این طریق به طور مرتب نیرو به گنبد فرستاده می شد. از قسمت شرقی هم از استان خراسان نیروهای سرکوبی به سوی شهر تقسیم شده و در حال جنگ روانه بودند. با این وجود ترکمنها زیر مدیریت افراد برجسته ستاد همچون زنده یادان توماج، مخدوم، جرجانی و واحدی که محبوبیت بسیار میان ترکمنها داشتند بر اوضاع تسلط داشتند و روحانی پرنفوذ ترکمنها هم از مسئولان ستاد حمایت می کرد. سازمان یک روز بعد از شروع جنگ با دفتر آیت الله طالقانی از طریق محسن شانه چی و با وزارت کشور دولت آقای بازرگان تماس گرفت و اعلام آمادگی کرد که برای ختم جنگ میانجیگری کند. هم دفتر آقای طالقانی و هم وزارت کشور از این پیشنهاد استقبال کردند. بعد از ظهر همان روز مهدی فتاپور، محسن شانه چی و من رفتیم در خانه ای که فرخ نگهدار زندگی می کرد. من نمی دونم اعضای هیات صلح سازمان را کی انتخاب کرده بود. به هر حال در آن خانه فرخ نگهدار نیمه مخفی و مسلح زندگی می کرد. قرار شد مهدی فتاپور، محسن شانه چی و من با تائید وزارت کشور طرف مذاکره با نمایندگان دولت در ترکمن صحرا باشیم و اشرف دهقانی، امیر ممبینی و مستوره احمدزاده هم در طرف ترکمنها باشند. در آن موقع یعنی روز ۶ یا ۵ فروردین در همان خانه مهدی فتاپور کمربند چریکی اش را باز کرد و ما سه نفر به سمت ساری حرکت کردیم. در فاصله ای که مشغول حل و فصل مسایل جزیی برای حرکت بودیم محسن شانه چی توانست از وزارت کشور یک نامه در تائید این که ما هیات صلح هستیم بگیرد. بحثهایی هم در مورد اعلام علنی اسامی هیات صلح صورت گرفت که من جزئیات آن را به یاد ندارم. ولی اصل فرستادن هیات صلح سازمان رسما اعلام شد. مسئول هیات مهدی فتاپور بود. تا رسیدن به ساری با هیچ مشکلی روبرو نشدیم و در ساری به استانداری رفتیم و با زنده یاد دکتر احمد طباطبایی به طور مفصل صحبت کردیم. دکتر طباطبایی استاندار مازندران بود و البته از اعضای سازمان مجاهدین خلق ایران. وی کمک فکری بسیار کرد و ما شب را در استانداری مازندران گذراندیم. دکتر احمد طباطبایی به ما توصیه کرد که از مسیر اصلی به سوی گنبد نرویم چون به شدت تحت کنترل کمیته ها هست. ما پیشنهاد کردیم که یک نامه به ما بدهد که ما هیات صلح هستیم و ما با این نامه بقیه مشکلات را حل می کنیم. قبل از حرکت من توانستم با زنده یاد حسن محمدی که از مسئولان سازمان مجاهدین خلق در مازندران و گرگان بود تماس بگیرم و مقداری اطلاعات از موقعیت منطقه جنگی از او بگیرم. در بین راه چند بار با افراد کمیته که ایست بازرسی داشتند روبرو شدیم که توانستیم مساله عبور را حل و فصل کنیم و بالاخره به شهر گنبد کاوس رسیدیم. در آن جا به محل استقرار نمایندگان دولت مراجعه کردیم. مسئول هیات دولت و نماینده وزیر کشور زنده یاد دکتر ساعی بود. زنده یادان آقای خلیل رضایی (پدر رضایی های شهید) و آقای ملیحی هم عضو هیات وزارت کشور بودند. محل استقرار ما جایی تعیین شد که دو نفر اخیر زندگی می کردند و بنابرین ما سه نفر چند روز با دو تن از اعضای هیات دولت در یک محل زندگی می کردیم. برادر محسن رفیق دوست هم نماینده کمیته ها و نیروهای مسلحی بود که درگیر جنگ بودند و یک سرهنگ که اسم او به یادم نمانده نماینده ارتش بود. در همان دور اول مذاکره ما پیشنهادات خود را ارایه دادیم. آزادی دستگیر شدگان دو طرف، خارج شدن نیروهای مسلح از شهر و برگرداندن ستاد خلق ترکمن به ترکمنها و پس از آن مذاکره با ستاد برای حل و فصل مسایل منطقه و منجمله بر سر سهم محصول سال ۱٣۵٨.
واقعیت این بود که هیات دولت با این پیشنهادات موافق بود، هرچند که به طور صریح اعلام نمی کردند و تلاش می کردند که به قول خودشان تندروها را قانع کنند. بنابرین مذاکره در عمل چند روز متوقف شده بود. در این فاصله من به قسمت تحت کنترل ترکمن ها رفتم و در مورد شرایط برای آتش بس و قطع جنگ بحث و صحبت کردم. البته این را هم بگم که اعضای هیات سازمان که در قسمت ترکمن ها بودند در مجموع برخوردهای تندتری نسبت به موضوع جنگ و صلح و مذاکره داشتند. به هرحال کار من مشکل بود ولی پس از ساعتها بحث و به خصوص روشن بینی زنده یاد توماج سبب شد که به این نتیجه برسیم که اگر دولت شرایط را قبول کنند، ستاد هم آتش بس و خاتمه جنگ را می پذیرد. اما در طرف مقابل از ایده آتش بس و صلح فقط از جانب نمایندگان وزارت کشور حمایت می شد و گردانندگان پشت صحنه جنگ فکر می کردند با یکی دو ضربه نظامی ترکمن ها را وادار به عقب نشینی می کنند و بنایرین هم نیرو وارد می کردند و هم بر آتش جنگ می دمیدند. هنوز هیچ توافقی صورت نگرفته بود که آقای خلیل رضایی از ما خواست که از ترکمن ها بخواهیم که یکی از دستگیرشدگان که یک سرهنگ ارتش بود را به خاطر درخواست آیت الله طالقانی آزاد کنند. آقای رضایی به ما قول داد که پس از آزادی این سرهنگ حتما برای آزادی تعدادی از زندانیان زن اقدام خواهد کرد. به هرحال قرار شد برای مذاکره پیرامون آزادی سرهنگ یک نفر از ما سه نفر به منطقه تحت کنترل ترکمنها برود. چون قبلا من رفته بودم و مهدی فتاپور هم به علت مسئولیتش باید در آن جا می ماند بنابرین قرار شد محسن شانه چی برود. در این جا آقای رضایی که شاهد تصمیم گیری ما بود خواهش کرد که محسن را نفرستیم چون اگر محسن در مسیر عبور از منطقه جنگی کشته شود در مقابل پدرش شرمنده خواهد شد و پیش نهاد کرد که این بار هم من بروم و من هم به شوخی به آقای رضایی گفتم حتما شما می دانید که پدر من سالها پیش فوت کرده اما بالاخره من هم کشته شوم مادرم به سراغ شما خواهد آمد. به هر حال قرار شد من بروم و همان موقع به راه افتادم و البته آقای رضایی از بعضی افراد موثر که من نمی دانم چه کسانی بودند خواسته بود که تیراندازی ها برای یک ساعت قطع شود و چنین شد. من پس از ورود به منطقه ترکمن ها موضوع را با مسئولان ستاد و رفقای عضو هیات صلح سازمان مطرح کردم و گفتم حتی اگر هیچ امتیازی هم به ما ندهند ما برای حسن نیت به آقای طالقانی بهتر است این سرهنگ را آزاد کنیم. در این مورد هم زنده یاد توماج به کمک من آمد و دیگران را قانع کرد که به سرعت این کار را انجام دهیم. برای آوردن زندانی مورد نظر چند ساعتی نیاز بود و بنابرین من شب را با رزمندگان و رفقایمان در منطقه ترکمن ها گذراندم و فردا صبح همراه با آن افسر ارتش عازم شدم. مشکل ما برای عبور این بود که کمیته ها هر عبور از خط میانی را بدون دلیل زیر رگبار می گرفتند و بنابرین برای عبور باید به میزانی ریسک پذیرفت. خطوط تلفن شهری قطع بود. اما در مواردی امکان برقراری ارتباط تلفنی میسر می شد و از همین طریق زنده یاد توماج توانست به یک نفر که در خط جدا کننده دوطرف داروخانه داشت پیغام بفرستد که زندانی را در همان نقطه تحویل می دهیم. خودش هم تا نزدیک آن نقطه آمد و ما فقط عرض یک خیابان که امکان تیراندازی داشت را رد کردیم و در داروخانه آقای رضایی و یک نفر دیگر منتظر ما بودند و از این که جناب سرهنگ آزاد شده خوشحال شدند و او را تحویل گرفتند و فردای همان روز تعدادی از زندانیان زن با کوشش زنده یاد اقای خلیل رضایی از زندان کمیته ها آزاد شدند. در این میان نکته جالبی هم اتفاق افتاد که بد نیست خوانندگان این سطور آن را بدانند. از لحظه ای که من آن افسر ارتش را تحویل گرفتم تا وقتی به داروخانه وارد شدیم جناب سرهنگ برای من از محاسن و الطاف ترکمن ها صحبت می کرد و بسیار شاکر بود که دستش به خون آن ها آلوده نشده است. اما از لحظه ای که فهمید تحویل نمایندگان دولت داده شده با صد و هشتاد درجه چرخش شروع به بد و بیراه گفتن و دشنام دادن کرد و از این که روز اول با کمک برادران کمیته چی اش به حساب ترکمن های یاغی رسیده اند با ادبیات خاص خودش حرف زد. حرفهای او آن قدر مشمئزکننده بود که آقای رضایی به او تذکر داد که چگونه آزاد شده و بنابرین بهتر است ساکت باشد. همان شب هیات مذاکره کننده دولت به ما خبر داد که طرح آتش بس و ایجاد آرامش فردا اجرا می شود. طرح دولت که مورد قبول ما قرار گرفت چنین بود.
اول یک گردان از ارتش در خط فاصل بین دوطرف قرار می گیرد و چند ساعت به دو طرف فرصت می دهد که نیروهای مسلح خود را از شهر خارج کنند. پس از خروج نیروهای مسلح و اطمینان از این که هیچ یک از طرفین در شهر نیروی مسلح ندارند، ستاد تحویل ترکمن ها داده می شود و همه زندانیان هم آزاد می شوند و پس از آن در مورد مساله زمین و نحوه تقسیم محصول زمین در آن سال بین دولت و نمایندگان ستاد مذاکره صورت می گیرد.
با شروع اجرای طرح سه نفر از رفقای هیات صلح سازمان که در منطقه تحت کنترل ترکمنها بودند به تهران برگشتند و پس از تحویل ستاد شوراها، مهدی فتاپور و محسن شانه چی هم به تهران برگشتند. از آن لحظه به بعد مسئولان ستاد مذاکره را ادامه دادند و من فقط برای حل نهایی آزادی زندانیان در گنبد کاوس ماندم.
آزادی زندانیان از جانب ترکمنها در همان روز اول به طور کامل صورت گرفت. اما کمیته ها و کسانی که پشت جنگ بودند در آزاد کردن ترکمنهای زندانی و رفقای ما که زندانی بودند کارشکنی می کردند و البته در این مورد هم هیات دولت مصر بود که هرچه زودتر همه و منجمله هاشم آزاد شوند. فکر کنم دو یا سه روز طول کشید که چنین امری صورت گرفت. در این فاصله کنترل بسیاری از فعالان ستاد یک کار انرژی بر شده بود. به هرحال با آزادی همه زندانیان من و هاشم عازم تهران شدیم. در ابتدا من رانندگی می کردم. اما پس از طی حدود صد کیلومتر هاشم از من پرسید مگر ماشین مشکلی دارد که آهسته رانندگی می کنی؟ وقتی فهمید که ماشین ایرادی ندارد خواست که جایمان را عوض کنیم و پس از آن با چنان سرعتی رانندگی می کرد که من از ترس به صندلی میخ شده بودم. در آن جاده پر از پیچ و خم و با پرتگاههای فراوان در مواردی سرعت ماشین به حدی بود که من فکر می کردم تا چند لحظه دیگر در قعر دره خواهیم بود و آن لحظات را هیچوقت نمی توانم فراموش کنم. به هر حال بدون هیچ حادثه ای به دفتر سازمان در تهران رسیدیم. بعدها من یک بار دیگر به ترکمن صحرا رفتم. بار دوم نه بر اساس ماموریت سازمانی که بنا به دعوت زنده یاد توماج و پس از توافق ستاد با دولت بر سر میزان تقسیم محصول سال ۱٣۵٨ به آن منطقه رفتم. با توافق بر سر تقسیم محصول آن سال وضع روستائیان بهتر شده بود و بخشی از محصول را هم به ستاد کمک کرده بودند. طی چند روزی که در آن جا بودم به نقاط مختلفی رفتم و شاهد دو یا سه عروسی در روستاهای ترکمن صحرا بودم که در آن سرودهای سازمان و آرم سازمان و عکسهای شهدای سازمان و شهدای جنگ در ترکمن صحرا وجود داشت. به طور کلی در آن شرایط توده مردم آن منطقه به طور کامل از ستاد و تصمیمات آن پشتیبانی می کردند و بیهوده نبود که مزدوران خمینی چهار تن از رهبران ستاد را در یک اقدام جنایتکارانه به قتل رساندند. زنده یادان رفقا شیرمحمد درخشنده توماج، عبدالحکیم مختوم، حسین جرجانی و محمد واحدی در تاریخ ۱۸ بهمن ۱۳۵۸ از سوی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ربوده شدند. یادشان گرامی باد.

فعالیت در کمیته روابط
از همان روز ۲٣ بهمن من عضو کمیته روابط بودم و بعدا هم که سازماندهی تکمیل شد من به همراه محسن شانه چی، فاطی، محمود اخوان بی طرف (حماد شیبانی)، زینت میرهاشمی و حمید نعیمی اعضای کمیته روابط را تشکیل می دادیم و مسئول ما مهدی فتاپور بود که البته فرخ نگهدار هم بعضی وقتها در جلسات ما شرکت می کرد. بخشی از کادرهای ناراضی در این کمیته متمرکز شده بودند.
در مدتی که من عضو کمیته ارتباطات بودم، ملاقات های زیادی با جریانهای سیاسی گوناگون داشتیم که من هم تقریبا در همه آنها بودم. بعضی از ارتباطات دائمی بود. مثل ارتباط با جبهه دمکراتیک ملی که به طور مرتب و هفته ای صورت می گرفت و ارتباط با سازمان مجاهدین خلق که آن هم به طور مرتب ولی نه هفتگی انجام می شد. در جریان اولین حمله سراسری به کردستان در ۲٨ مرداد ۱٣۵٨، با جبهه دمکراتیک ملی همکاری تنگاتنگی داشتیم که پشت جبهه خوبی برای جنبش کردستان بود. البته از همین نقطه بود که نشانه های تزلزل در رهبری سازمان خود را نشان داد. زنده یاد کامبیز روستا یک شب به طور مفصل در این مورد با من و محسن شانه چی صحبت کرد. در بین ملاقات ها سه مورد را به خاطر اهمیت هریک و نکته ای که در آن وجود دارد ذکر می کنم.

ملاقات با هانی الحسن (سفیر فلسطین در ایران)
آقای هانی الحسن، سفیر فلسطین در تهران از طریق دفتر آیت الله طالقانی خواسته بود که یک دیدار مهم اما غیرعلنی با هیاتی از سازمان داشته باشد و تاکید کرده بود که این ملاقات مهم است. ملاقات در خانه آقای شانه چی صورت گرفت و فرخ نگهدار، محسن شانه چی، حماد شیبانی و من در این ملاقات شرکت داشتیم. هانی الحسن پس از صحبتهای اولیه وارد موضوع اصلی شد. او گفت می دانید که علی خامنه ای نماینده خمینی در وزارت دفاع است و این از نظر ما بسیار مهم و خطرناک است. هانی الحسن به رابطه خامنه ای با جریانات پروانگلیسی منطقه و به ویژه حزب الدوه عراق اشاره کرد و گفت بنا به تجربه ما و از نظر ما این به زیان مردم فلسطین و بنابرین به زیان جنبش آزادیخواه منطقه و جنبش دمکراتیک فلسطین است. او تاکید کرد که خامنه ای به شدت علیه سازمان آزادیبخش فلسطین است. او از ما خواست که این ملاقات علنی نشود و مواردی که او به اطلاع ما رسانده از قول او بیان نشود. به خاطر ندارم در این رابطه ما چه نظری دادیم. اما برای خود من این موضوع بسیار جالب بود. بعدها صحبتهای هانی الحسن به طور مفصل در نشریه الشراع به صورت یک مقاله مفصل چاپ شد.

ملاقات با صادق طباطبایی (سخنگوی دولت موقت)
با حمله به ستاد سازمان و حملات دیگر اراذل و اوباش به اکسیونهای کوچک سازمان، درخواست ملاقات با سخنگوی دولت کردیم. این درخواست از طریق محسن شانه چی صورت گرفت و آقای صادق طباطبایی هم خیلی سریع وقت ملاقات داد. برای این ملاقات فرخ نگهدار، من و یک نفر دیگر که به یاد ندارم کی بود (به طور قطع محسن شانه چی نبود) به نخست وزیری رفتیم و حرفها و شکایتهای خودمان را مطرح کردیم. سخنگوی دولت با صراحت گفت که دولت موقت و به خصوص آقای بازرگان با ایجاد مزاحمت برای فعالیتهای شما مخالف هستند. او به نکته مهمی اشاره کرد و گفت این اقدامات سازمانیافته است و از مراکز قدرتمند حمایت می شود و تاکید کرد در همین محیط که ما الان هستیم این جریان نفوذ جدی دارد. آقای صادق طباطبایی در پایان مذاکره گفت باور کنید که از ما کاری ساخته نیست. موقع خروج به ما گفت از در اصلی خارج نشوید و یک نفر را مامور کرد که ما را از یک در غیراصلی که امنیت ما را تهدید نکند خارج کند.

ملاقات با ابوالحسن خطیب (از مسئولان سازمان مخفی حزب توده)
یکی از روزهای تابستان سال ۱٣۵٨ فرخ نگهدار به من گفت که خطیب مایل است تو را ببیند. خطیب اولین کسی بود که در ۱۶ آذر سال ۱٣۴۹ دستگیر شده بود و به دنبال دستگیری او و لو رفتن یک خانه در ۲٣ آذر همان سال من هم دستگیر شدم. در نیمه دوم سال ۱٣۵۰ ما در زندان اوین مدت زیاد با هم بودیم. او به دو سال حبس محکوم شد و پس از آزادی به سازمان پیوست و در سال ۱٣۵۶ او با گروه منشعب از سازمان به سازمان نوید، وابسته به حزب توده پیوست. در تابستان سال ۱٣۵٨ دیدار ما پس از سالها صورت می گرفت و زنده یاد ابوالحسن خطیب پس از مقداری حرفهای عاطفی و تمجید از رفتار معتدل من در زندان و انتقاد از خودش که در مواردی در برخورد داخلی در زندان افراطی عمل کرده، وارد اصل موضوع شد. او گفت مساله ایران جزیی از یک مساله جهانی و در چارچوب تضاد بین اردوگاه امپریالیستی به رهبری آمریکا و اردوگاه سوسیالیستی به رهبری اتحاد شوری قابل ارزیابی و بررسی است. خطیب گفت جهان در حال تغییر به سود اردوگاه سوسیالیسم است و ما نباید عجله کنیم و هر موقع نوبت ما برسد کشور ما هم آزاد می شود. او با تاکید و چند بار تاکید کرد که انقلاب ملی در ایران جزیی از پیشرفت سوسیالیسم است که در آن اتحاد شوروی نقش تعیین کننده دارد. من در مخالفت با نظرات او حرفهای خودم را زدم و درخواست او برای قرار مجدد را به نوعی به آینده نامعین محول کردم که دیگر صورت نگرفت. نکته مهم که به همین دلیل موضوع این ملاقات را شرح دادم این بود که، چند ماه بعد و پس از آن که رهبری آن موقع سازمان من را مورد تصفیه قرار داد، یک شب فرخ نگهدار به دیدار من آمد و چندین ساعت به طور مبسوط همان حرفهایی را که ابوالحسن خطیب حدود یکساعت گفته بود را تکرار کرد و به اصطلاح می خواست من را ارشاد کند که من هم بدون این که وارد بحث شوم به نگهدار گفتم که خطیب بسیار دقیق تر و شفاف تر همین حرفها را زد و من هم قبول ندارم و این بیراهه هست که جنبش ما را به زائده حزب توده تبدیل می کند.

اختلافات و تصفیه
برگردم به جلسات شبانه ی تعدادی از کادرها و مسئولان سازمان. طی این جلسات کم کم اختلاف نظرات روشن می شد. فرخ نگهدار معتقد بود که قدرت روی زمین افتاده و کسی باید آن را بردارد و بنابرین باید کماکان روی شعار «زنده باد حاکمیت خلق» که از چند ماه قبل از انقلاب زیر اطلاعیه های سازمان نوشته می شد تاکید شود. موضوع قدرت روی زمین هم خصلت فرصت طلبانه داشت، هم ناشی از عدم درک نقش و قدرت خمینی بود و هم یک کپیه برداری از جنبش ماه مه ۱۹۶٨ در فرانسه و یا رویدادهای پس از انقلاب فوریه ۱۹۱۷ و به قدرت رسیدن کرنسکی در روسیه بود. بر اساس همین نظر برای روز ۴ اسفند اعلام راهپیمایی شد. قرار بود سازمان طی یک راهپیمایی از دانشگاه تهران به سمت محل استقرار خمینی حرکت کند و در آن جا نظرات خود را مطرح کند. این یک قدرت نمایی از جانب سازمان مورد استقبال نیروی مدرن و لائیک تهران واقع شد و البته ایده پشت آن که قدرت روی زمین است واقع بینانه نبود. خمینی و اطرافیانش به شدت در مقابل این حرکت موضع گرفتند و تظاهرات به شکل دیگر و در مسیر دیگری برگزار شد و طی آن درگیریهایی زیادی با حزب اللهی ها و اراذل و اوباشی که دارودسته خمینی قبل از کسب قدرت سازمان داده بودند، صورت گرفت.
جمشید طاهری پور معتقد بود که حاکمیت جدید ضد انقلابی است و سازمان باید مدتی با مانور و پنهان کردن نظر خود با حکومت مدارا کند و خود را برای درگیری جدی با حکومت مهیا کند. جمشید از آخرین کسانی بود که در زندان اوین ابتدا نقش محوری مبارزه مسلحانه و پس از آن هرگونه استفاده از تاکتیک مسلحانه را رد کرده بود و نگاه رفقای بسیار و منجمله من به نحوه برخورد او چه در زندان و چه در روزهای پس از تشکیل ستاد مثبت نبود. من و تعدادی دیگر در آن موقع معتقد بودیم که اینها مواضع واقعی فرخ نگهدار و جمشید طاهری پور نیست و این مواضع و تکرار بی مسمای کلمه کارگر در نوشته ها و بعضی از صحبتها پوششی برای رد خط مشی گذشته سازمان است. بیشتر کسانی که بعدا به طور فعال مدافع خط مشی دفاع از جمهوری اسلامی بودند، در ابتدا خیلی کارگر کارگر می کردند و در تبلیغات لبه تیز حمله را بیشتر متوجه جناح دولت و لیبرال ها می کردند. حتی فراموش نکرده ام که فرخ نگهدار در مواردی از این که در تظاهرات و گردهمآیی های سازمان بوی عطرهای گوناگون در فضا هست ایراز تاسف می کرد. در مورد حاکمیت من معتقد بودم که طرح شعار «زنده باد حاکمیت خلق» از ابتدا اشتباه بوده و به خصوص اکنون که حا کمیت جدید مسقر شده نباید چنین شعاری مطرح کرد. ولی اگر بخواهیم در مقابل شعار جمهوری اسلامی شعاری مطرح کنیم باید جمهوری دمکراتیک خلق را بیان کنیم. همچنین قدرت اصلی دست خمینی و اطرافیان اوست و دولت مهدی بازرگان به مثابه یک جریان ملی و لیبرال نقش صوری و اجرایی در ارگان سازش دارد. ما باید در جهت دفاع از دستاوردهای انقلاب و حقوق دمکراتیک مردم از دولت به مثابه جریان ملی یا لیبرال در مقابل ارتجاع به طور مشروط حمایت کنیم. گرچه نظر اولیه من هنوز منسجم نبود اما در اساس مشابه نظر سازمان مجاهدین خلق و جبهه دمکراتیک ملی بود. البته اکنون با نگاه به گذشته باید بگویم که در آن زمان به قدر کافی به عمق ارتجاع و استبداد ولایت فقیهی که در حال تسلط و پس گرفتن نتایج انقلاب بود آگاهی نداشتم. در این جلسات ابتدا بحث روی ماهیت حاکمیت و شرایط جامعه متمرکز بود، کم کم عده ای بحث روی خط مشی گذشته سازمان، با گرایش رد خط مشی مسلحانه طی سالهای قبل از انقلاب را شروع کردند. آنها ابتدا قطره قطره و در حاشیه جلسات رسمی نظرات خود را مطرح می کردند. جو به گونه ای بود که برای این نظرات میدان چندانی وجود نداشت. همان طور که گفتم این نظرات با پوشش کارگری شدن سازمان و جهت گیری برای تشکیل حزب طبقه کارگر صورت می گرفت. من و تعدادی دیگر با این مسیر به شدت مخالف بودیم و معتقد بودیم عمده کردن بحث در مورد گذشته سازمان از هر نظر اشتباه است. سوال آن موقع ما این بود که آیا عملکرد سازمان طی سالهای قبل از انقلاب، علیرغم هرگونه نقدی که بدان بتوان وارد کرد، جنبش دمکراتیک و رهایی بخش مردم ایران را در مجموع پیش برده و یا مانعی در مقابل جنبش مردم بوده است؟ من و همه کسانی که طرفدار نقش پیش برنده سازمان بودیم خواستار آن بودیم که مخالفان به طور صریح و شفاف به این سوال پاسخ دهند که آنان هم از پاسخ طفره می رفتند و هنوز هم طفره می روند. به نظر من بحث در مورد گذشته سازمان و نیز بحث «دوران» بحثی نبود که از دینامیسم درونی سازمان ناشی شود و سوژه های وارداتی بود که از طریق حزب توده به درون سازمان تزریق می شد. من در جلسه ای که برای شنیدن نظراتم برگزار شده بود، رفقا را دعوت کردم که بدون تناقض و به طور صادقانه و علنی نظرات خود را مطرح کنند وگرنه در سطح جنبش افشا خواهند شد. این گفته من برای تعدادی از آن رفقایی که نقش اصلی داشتند، بسیار گزنده بود و برخورد بدی کردند و بالاخره منجر به تصفیه من شد. من هم اعتراضی نکردم. چون ارزیابی من این بود که کنار گذاشتن ها و کنار کشیدن ها و بالاخره انشعاب ها حتمی است. در همین مدت تا انشعاب بزرگ اقلیت و اکثریت تمام اعضای کمیته روابط را دنبال نخود سیاه فرستاده بودند و برای مثال زنده یاد محسن شانه چی مسئول نگهداری بلندگوها شده بود. البته در روابط من با کسانی که در ارتباط بودم تغییری حاصل نشد و حتی بیشتر هم شده بود و این فرصتی بود که بیشتر مطالعه کنم و تحلیل خودم از رویدادها را تدوین کنم. گوشه هایی از جمعبندی هایی که داشتم پس از انشعاب در شماره اول دوره جدید نبرد خلق که در تابستان ۱٣۵۹ منشر شد با تغییراتی که حاصل بحث جمعی در درون فراکسیون اقلیت بود منتشر شد. در همین دوران بود که جزوه «مبارزه با انحصار طلبی....» توسط «راه فدایی» در مورد تضاد عمده، بر اساس نظرات و متد بررسی رفیق جزنی، منتشر شد که برای من آموزنده بود و بسیار بهتر از آن چه من می توانستم تحلیل کنم، شرایط و تضاد عمده را تحلیل کرده بود. به یاد دارم در دیدارهایی که به طور مرتب با زنده یاد منوچهر کلانتری داشتم او هم همین گونه می اندیشید.

گردهمآیی ٨ تیر و حاشیه آن
سازمان برای گرامیداشت شهادت رفیق حمید اشرف و هم رزمانش در ٨ تیر سال ۱٣۵۵ تصمیم گرفت که یک مراسم بزرگ برگزار کند و در ضمن این روز را روز شهدای فدایی اعلام کرد. تشکیلات زندان در سال ۱٣۵۲ و هنگامی که رفیق جزنی و تعدادی دیگر از رفقا در زندان قصر بودند تصمیم گرفت که روز ۲۶ اسفند که ۱٣ نفر از رفقای فدایی اعدام شدند را روز شهدای سازمان بنامد و این موضوع را به سازمان هم اطلاع دادند. بنابرین ما مخالف این تغییر بودیم ضمن آن که این روز هم برای جنبش فدایی اهمیت بسیار داشته و دارد. قبل از رسیدن روز ٨ تیر صحبتهای رد و بدل و شایع می شد که گویا کمیته مرکزی سازمان می خواهد در این روز اعلام موضع کند و خط مشی گذشته را رد کند. در تدارک برگزاری این مراسم کسانی که در گذشته در برگزاری چنین مراسم هایی نقش داشتند را مشارکت ندادند. زنده یاد رفیق هادی (مهدی غلامیان لنگرودی) با عده ای و منجمله با من صحبت کرد و گفت اگر آنها بخواهند چنین کاری بکنند ما از قبل آماده می شویم و یک بیانیه و یا یک شماره روزنامه کار (به خاطر ندارم کدام یک را گفت) منتشر خواهیم کرد و اگر امکان داشت تریبون را از دست آنها می گیریم و نظر خود را اعلام می کنیم. من به هادی گفتم کار آنها کودتاگرانه است ولی این واکنش دنباله روی از حوادث است و به خصوص رفتن روی تریبون به معنی به هم خوردن مراسم هست که کار مناسبی نیست. با محسن شانه چی و تعدادی دیگر هم صحبت کردم و گفتم به نظرم ما باید نه در مراسم که از ابتدا که این بحث رواج پیدا کرد اعلام کنیم که تمرکز روی این موضوع اشتباه است و بحث در این مورد به زمان کافی نیاز دارد و برعکس بخواهیم که همه بحث روی شرایط جدید متمرکز شود. به هر حال من گفتم که اگر روی برنامه خود مُصر هستید از مساله رفتن روی تریبون مُنصرف شوید و اعلام موضع را هم پس از پایان برنامه بین شرکت کنندگان توزیع کنید که در این حالت من هم مشارکت می کنم. البته کمیته مرکزی از اعلام موضع صرفنظر کرد و موردی هم پیش نیامد.

یک انشعاب تحمیلی و یک اقدام شرم آور
در این جا ضروری می دانم که به دو موضوع دیگر هم بپردازم.
موضوع اول جواب به مصاحبه اشرف دهقانی است. می دانیم که انشعاب تحمیلی رفقا اشرف دهقانی و زنده یاد محمد حرمتی پور به همراه تعدادی دیگر از کادرهای سازمان در بهار سال ۱٣۵٨ پیش از مصاحبه اشرف دهقانی آغاز شد. تمام اعضای کمیته روابط به جز مسئول آن (مهدی فتاپور) از این موضوع ناراحت بودند و رهبری وقت سازمان را مسئول این رویداد تاسف آور می دانستند. پس از مدتی جزوه ای تحت عنوان «پاسخ به مصاحبه اشرف دهقانی» تهیه شد که در درون سازمان به بحث گذاشته شد. ما در کمیته روابط هر یک به نوعی مخالف انتشار این جوابیه به صورتی که تهیه شده بود، بودیم. من معتقد بودم که در این پاسخ با تمرکز سطحی و کپی برداری شده روی مسایل کارگری و تجربیات انقلاب اکتبر، پوششی ایجاد شده تا مضمون انقلابی و آزادیخواهانه خط مشی سازمان طی سالهای قبل از انقلاب را نفی کند. دلیل دوم ما که روی آن اتفاق نظر داشتیم این بود که این پاسخ شتابزده و دارای جهت گیری غیررفیقانه است. پیشنهاد من این بود که به جای انتشار یک جزوه به عنوان نظر سازمان، یک بحث عمومی در مورد شرایط جدید به جریان بیندازیم و جلسات علنی با شرکت رفقایی که مجبور به ترک سازمان شده اند، در این مورد برگزار کنیم. در مورد گذشته سازمان هم بر این باور بودم که یک ارزیابی کلی مبنی بر این که حرکت سازمان علیرغم هر ایراد و اشگال و کمبود و انحراف، حرکتی پیشرو و در جهت تسریع جنبش آزادیبخش مردم ایران بوده، را اعلام کنیم و در مورد بررسی دقیق تر یک کمیته تحقیق ایجاد کنیم که در آن همه گرایشات و منجمله طرفداران نظرات رفیق مسعود احمدزاده در آن شرکت داشته باشند و بحثهای پیرامون آن را نه به عنوان بحث اصلی، بلکه به عنوان بحثی ادامه دار و برای روشن شدن بیشتر حقایق منتشر کنیم. به هر حال جزوه پاسخ انتشار علنی پیدا کرد. ما در حوزه روابط همگی معتقد بودیم که ارزیابی و موضع گیری عجولانه در مورد گذشته و تمرکز روی این موضوع اشتباه است و باید تمرکز بحثها روی شرایط کنونی باشد و بحث گذشته البته با توجه به همان نظر کلی که می تواند نقطه وحدت ما باشد به عنوان یک بحث فرعی و ادامه دار و صبورانه پیگیری شود. یادم می آید که نوشته ای هم در نقد این پاسخ ارایه دادم. قبلا هم از مجموعه انبوه مدارک نهاد حفاظت دانشگاه تهران که شعبه ای از ساواک بود و در گوشه ای از ستاد سازمان رها شده بود، تمام اعلامیه ها و بیانیه هایی که طی سالهای قبل در دانشگاه تهران و در حمایت از جنبش مسلحانه پخش شده بود و یا اعلامیه های سازمان که توسط دانشجویان تکثیر شده بود را جمع آوری کرده بودم و در چند پوشه به عنوان اسنادی که برای درک گذشته ضروری است تحویل سازمان دادم. سرنوشت آن اسناد مهم هم به سرنوشت مدارک و اسناد دیگر دچار شد و به قول مارکس به دندان نقد موشها سپرده شد.

موضوع دوم چاپ اسنادی با عنوان افشای لیبرال ها بود. در سال ۱٣۵٨ کمیته مرکزی سازمان دست به انتشار اسنادی تحت عنوان افشای لیبرالها زد و همان موقع افتخار می کردند که روزنامه کار با تیراژ یک ملیون به فروش رفته است. به یاد دارم که پس از انتشار این اسناد واکنش های منفی زیادی به وجود آمد که من به دو مورد آن که خودم در جریان بودم اشاره می کنم. بعد از انتشار این اسناد من دیداری با زنده یاد شکرالله پاک نژاد از جبهه دمکراتیک ملی ایران داشتم. شکری خیلی مخالف این کار بود و می گفت یا رو دست خورده اند و یا توده ای ها نفوذ سنگینی در سازمان کرده اند. ملاقاتی هم با زنده یاد علی زرکش از سازمان مجاهدین خلق ایران داشتم. او در صحبتی کوتاه گفت که این کار بازی در میز ارتجاع است و بعد هم گفت این اسناد را به دست ما هم رسانده بودند که ما دست آنها را خواندیم و بی پاسخ گذاشتیم. به نظر من رهبری وقت سازمان از مدتها قبل از انتشار این اسناد به سمت جبهه ارتجاعی خمینی سمت گیری کرده بود و هوا کردن فیل انتشار اسناد برای تسلط بیشتر بر سازمان و ایزوله کردن مخالفان داخلی بود. سالهای پیش فکر کنم آقای عزت الله سحابی طی مصاحبه ای گفت که، قرار بوده این اسناد منتشر شود و چه بهتر که از جانب یک نیروی چپ منتشر شد. این گفته را من نقل به مضمون نوشتم و واقعیت هم این بود که این اسناد را جناح آیت الله بهشتی و شرکا به شکلی به دست سازمان رسانده بودند تا منتشر شود. در مورد این اقدام شرم آور و توطئه آمیز که کمبته مرکزی وقت سازمان به خاطر تیراژ ملیونی روزنامه کار به خود می بالید هنوز ناگفته هایی وجود دارد که باید گفته شود.   

و در پایان
ما دوران پرتلاطمی را در اقیانوس توفانی با قایقی کوچک طی کرده ایم. روزها و شبهای بسیار با ترس غرق شدن گذرانده ایم. بارها قایقمان واژگون شد و باز با تلاش آن را به راه انداختیم. وقتی اقیانوس برای مدتی آرام می گرفت، فکر می کردیم که به دوران آرامش رسیده ایم و به زودی درمی یافتیم که خود را فریفته ایم.
در سپیده دم یک شب طولانی و توفانی در هنگامه خروش امواج، ساحل را دیدیم و هرچه نزدیک تر شدیم از شوق دیدار زمینی که می توانیم بر آن پای بگذاریم مست شدیم و با هیجان فریاد زدیم که رسیدیم. اما این ساحل نجات نبود و این چشمان خسته ما بود که ما را فریب داده بود. این گفته از کتاب جان شیفته توجه ما را به خود جلب کرد. «هرکس باید بهای تجربه خود را با دستمایه خود بپردازد» و «کسانی که برکنار از لطمه ها، مدعی آنند که در اندیشه های پنبه آجین خود آسوده به سر برند، خرده بورژواهای ترسو و خودخواه اند». پس به خودآمدیم، از پای نیفتادیم و راه را ادامه دادیم.

مهر ۱٣٨۹




خانوم علی نژاد لطفا هم بغض ما نباشید!
جایگاه قتل عام سال ۶۷ در جنبش اعتراضی مردم ایران

ارژنگ نورایی

اخبار روز:

بیست و دو سال از کشتار زندانیان سیاسی در تابستان سال ۶۷ به دست رژیم جمهوری اسلامی میگذرد ، در تمامی این سالها خانواده های آن شرزگان در گلزار خاوران و سایر خاورانهای سراسر ایران به یاد عزیزانشان جمع میشدند، سازمانها و احزاب اپوزیسویون خارج از کشور ویژه برنامه هایی به گرامی داشت یاد و راه همرزمان و رفقایشان برگزار میکردند و در چند ساله اخیر مطالبی عمدتن با رویکرد عاطفی در رثای شهیدان آن سالها و در ذم جنایتکاران در فضای مجازی اینترنت نوشته میشد. اما گویی تابستان ۶۷ امسال معنای دیگری داشت متفاوت با تمامی آن سالها. ۶۷ امسال فقط یاد آور تلخترین خاطرات برای عده خاصی از مردم نبود همچنانکه خاوران دیگر واژه مبهمی نیست که نیاز به توضیح ماوقع داشته باشد. در پرتو جنبش وسیع ضداستبدادی مردم ایران طی سالی که گذشت واژگانی چون ۶۷ و خاوران نیز معنایی دیگری یافتند، از پس گرد و غبار سالها و از پس سکوت و ناگفته های دستگاه تاریخ نگاری رسمی تمامی جناحهای رژیم بر آمدند و خود را به سطح آگاهی تاریخی توده مردم حاضر در خیابانها کشاندند و فراتر از آن بار سنگین خود را بر اصلاح طلبان تحمیل کردند، گویی ارواح دهها هزار زندانی سیاسی قتل عام شده در دهه سیاه ۶۰، در همان ((دوران طلایی امام)) همچون شبحی بر فراز جنبش قرار گرفت و جایگاه خود را تثبیت کرد تا آنجا که امروز به یکی از پرسشهای اجتناب ناپذیر پیرامون ماهیت و آینده جنبش تبدیل شده است. بحث به ویژه آنجا حادتر میشود که انگشت اتهام در ردیابی این جنایت ضدبشری متوجه کل ساختار جمهوری اسلامی شده و لاجرم تعداد زیادی از سران اصلاح طلب و چهره های سرشناس آن به طور ویژه شخص میرحسین موسوی در ردیف متهمین قرار میگیرند. در پاسخ به این ضرورت اجتناب ناپذیر و زیر فشار نگاههای پرسشگر جوانان حاضر در جنبش بالاخره تعدادی از چهره های جوانتر جریان موسوم به اصلاحات [و نه تمامی آنها] با ورود به عرصه بحثهای اینترنتی در صدد پاسخدهی به این دست پرسشها از زاویه ای سبز و اصلاح طلبانه برآمدند.
مقاله معصومه (مسیح) علینژاد با عنوان پخته تر از آن باشیم تا پخمگان ما را به جان هم اندازند در همین راستا نوشته شد. با بررسی جزئیات نوشته ایشان سعی در تبیین خطوط کلی حاکم بر ژورنالیسم سبز اصلاح طلبانه و اهداف احتمالی این جریان از ورود به عرصه چنین بحثهایی را داریم. به ادعای ما تمامی تلاش این ژورنالیسم خط امامی سبز شده نه روشن سازی و روشنگری در جهت وقایع دهه شصت و دغدغه های حقوق بشری مورد ادعایشان بلکه در کلیتش کوشش برای مسخ چهره تاریخ، به انحراف کشاندن و مخدوش کردن آگاهی تاریخی کنجکاو شده توده های حاضر در جنبش و در نهایت تطهیر و توجیه عملکرد و سوابق "سران سبز" و حفظ موقعیت نمادین متزلزل آنها در جریان جنبش جاری و دادن وجه رهبری دائمی به ایشان است.

مرثیه خوانی از موضع بالا
روی صحبت مقاله از همان آغاز متوجه داغدیدگان دهه ۶۰ است و نه "کاسه های داغتر از آشی که همه را به جان هم انداخته اند" و خیلی سریع میرود سر اصل مطلب و اینکه چرا عده ای در این روزها حتی با نیت خیر انگشت اتهامشان را به سوی "امید یک ملت" (موسوی و کروبی) نشانه رفته اند!؟ نویسنده در همان سطر اول تکلیفش را با تاریخ به طور اعم و رویداد ۶۷ به طور اخص مشخص میکند. برای او قتل عام دست کم ۴۰۰۰ انسان نه یک پدیده اجتماعی با هویت و ماهیت جمعی که امری فردی و شخصی و مرتبط با خانواده هایشان یا همان اولیای دم است بنا بر این همفکران، همرزمان و رهپویان کشته شدگان سهمی در این دیه خواهی ندارند و احتمالن مصداق "کاسه های داغتر از آش" نیز همینها هستند. این یعنی تهی کردن رویدادی تاریخی از روح و هویت جمعی اش یعنی انکار وجه سیاسی واقعه و تبدیل آن به یک شکایت و دلخوری شخصی و حقوقی. نویسنده هرگز ضرورت نمیبیند توضیح دهد آن دستکم چهار هزار انسان برای چه سالها در زندان بودند، چه کسی و در چه شرایطی فتوای قتل عام آنها را صادر کرد، چه کسانی مجری این جنایت بودند و چه کسانی آنرا تایید کردند و سالها بر آن سکوت کردند؟ نویسنده نه تنها این همه را "در این روزهای شکلگیری یک جنبش پرامید" فاقد ارزش پاسخدهی میبیند که کسانی را که پیگیر این مباحث هستند را کاسه داغتر از آش میداند و هشدار میدهد "حواسمان باشد که کسانی بر شانه های زخمی من و تو نایستند تا اتحاد و همدلی ما برای مبارزه با دشمن مشترک را به میدان بگو مگوهای کشدار و بیمار تبدیل کنند". این نوع تقلیل تاریخ به یک پرونده حقوقی و جنایی یعنی علی نژاد و دوستان همفکرش، ۶۷ را نمیخوانند و از آن سالها نمیگویند تا به شکلگیری آگاهی تاریخی یاری رسانند چرا که آنان خوب میدانند در این بازخوانی روشنگرانه تاریخ چگونه بسیاری از مبانی ایدئولوژیکشان مانند "اصلاح پذیر بودن نظام" یا "پتانسیلهای دموکراتیک قانون اساسی" زیر سوال رفته و بی اعتبار میشود، چگونه اسطوره های کاذبشان همچون "امام راحل و دوران طلایی اش"، "دفاع مقدس"، دموکرات بودن موسوی، خاتمی، کروبی و حجاریان و صانعی و دیگر اصلاح طلبان دود میشود و به هوا میرود. آنان میدانند هر پرتویی که بر تاریخ مسکوت گذاشته شده ٣۰ ساله اخیر تابانده شود چگونه پرده از حقیقت اصلاح ناپذیری ذات رژیم ولایت فقیه برداشته و ضرورتی به نام سرنگونی تمامیت آن پیش کشیده میشود. البته خانوم علینژاد و دوستانش آنقدرها هم خام نیستند تا این پتانسیل سرنگون کننده را طی ۱٨ ماه اخیر ندیده باشند، ندیده باشند که چگونه توده های خشمگین در ۱۶ آذر، روز قدس و خصوصن عاشورای خونین ٨٨ تمام معیارهای رفورمیستی و غیر خشونت آمیز مورد توصیه اصلاحات و سران سبزش را زیر پا گذاشتند و با حمله به اصل ولایت فقیه و تمامیت رژیم و به آتش کشیدن عکس " امام راحل " از امکان گزینه دیگری جز رفورم سخن گفتند . بنا براین تاریخ و آگاهی از سه دهه حیات جنایت بار و خونین جمهوری اسلامی جز بدنامی و کسادی برای اصلاحات و اصلاح طلبان دست آورد دیگری ندارد اما مشکل آنجاست که این جماعت دیگر نمیتوانند همچون گذشته تاریخ را نادیده گرفته و پنهان کنند ، ضرورتهای جنبش و عینیت مبارزه آنان را از این خصلت دیرینه شان باز میدارد . اما حال که نمیتوان این تاریخ افشاگر و ضد رفورم را مسکوت گذاشت با آن چه باید کرد ؟ اینجاست که علینژاد و دوستانش می آیند تا آگاهی تاریخی را مخدوش کنند و راه این مخدوش کردن تقلیل مبارزه جمعی و تمام عیار یک نسل علیه دیکتاتوری جمهوری اسلامی به دلخوری و کینه خانواده های جان باختگان از حکومت است . اما خانوم علینژاد در کشکول ضد تاریخی اش برای این داغدیدگان نیز تحفه ای دارد ؛ او از موضعی بالا و حق به جانب خود را همراه و غمخوار و همبغض داغدیدگان در تمامی این سالها نشان میدهد و منت میگذارد که او و دوستانش بودند که در شرایط ناامن و خفقان زده ایران پیگیر احقاق حقوق خانواده های جان باختگان بوده اند و جوانی شان را هم فدای این روشنگری ها و پیگیری ها کردند و این بی انصافی است که او و امثال او را که خود را " نسل سبز " معرفی میکند و این روزها به جرم حمایت از نامزدی موسوی و کروبی به بند شده اند به سکوت در برابر آن سالها متهم کنیم و میان آنها و نسل دهه شصت شکاف عمیقی را عمده کنیم .
یکم : خانوم علینژاد طوری حق به جانب صحبت میکند که گویی جنبش جاری فقط مختص به او و همفکران اصلاح طلبش است و تمامی زندانیان جنبش از قماش آنها هستند . برای آگاهی ایشان توصیه میشود به صحبتهای وزیر اطلاعات ، فرمانده کل نیروی انتظامی و رئیس قوه قضائیه رژیم در یک سال و چند ماه اخیر رجوع کنند تا ببینند چه آمار قابل توجهی از زندانیان به وِیژه جوانان دستگیر شده ، وابسته به خانواده های اپوزیسیون دهه ۶۰ بوده¬اند و خاستگاه اجتماعی شان نه از جنس خانوم علینژاد بلکه از جنس همان داغدیدگان است . از میان اعدام شدگان ۱٨ ماهه اخیر یا کسانی که زیر حکم اعدام هستند کدامشان همفکر و همخط خانوم علینژاد و سایر اصلاح طلبان هستند ؟ نه دوست عزیز آینده این جنبش ضرورتن از آن شما نبوده و نیست .
دوم : آیا خانوم علینژاد واقعن معتقد است دستگیرشدگان قیام اخیر " تنها به جرم دفاع از دو نامزد اتنتخاباتی " به بند شده اند و جنبش در ۱٨ ماه اخیر هنوز پایبند نامزدها و انتخابات و این حرفها مانده است !!!؟؟؟ واقعن خانوم علینژاد هنوز نفهمیده که انتخابات و بازی انتخاباتی رژیم مدتها است که تمام شده است و دیگر شعارهایی مانند رای منو پس بده و رای ما رو دزدیدن به فراموشی سپرده شده اند ؟ یا شعارهایی مانند " مرگ بر اصل ولایت فقیه " و " مرگ بر خامنه ای " و " میکشم میشکم آن که برادرم کشت " یا " ما زن و مرد جنگیم بجنگ تا بجنگیم" به گوش ایشان و دوستانشان نرسیده است ؟ آیا ندیدید که چگونه عکس خامنه ای در کنار عکس امامتان در دانشگاه و خیابان به آتش کشیده شد ؟ هنوز هم این قبیل شعارها و این به آتش کشیده شدنها را در راستای آن دو نامزد و برنامه اصلاحات و گفتمان رفورم میدانید ؟ تلاش برای خلع سلاح پایگاه مقداد یا حمله به مسجد لولاگر یا قیام مردمی شبه مسلحانه روز عاشورا که یک نقطه عطف استراتژیک در حیات و آینده جنبش است را چگونه به اصلاحات و نامزدهایش میچسبانید ؟ نه خانوم علینژاد ! شما و دوستانتان در داخل و خارج از ایران خوب میدانید این در مدتهاست که فقط بر پاشنه اصلاح طلبی یا به قول شما " مبارزه متمدنانه " نمیچرخد و همه هراستان از مغلوب شدن و حاشیه ای شدن خط رفورم و اصلاح طلبی در آینده و در رشد و تکامل جنبش است .
سوم : گفته اید که نسل دهه ۶۰ نسل جدید را به سکوت در برابر وقایع آن سالها متهم میکند و میان دغدغه های دو نسل شکاف عمیقی میبیند !!! خوب بود میگفتید چه کسی از نسل پیشین و در کجا نسل جدید را به سکوت متهم کرده است و اساسن وقایع آن سالها چه ربطی به نسل جدید دارد ؟ دوستان اصلاح طلب و امیدهای سبز شما طی سه دهه حیات جنایت بار جمهوری اسلامی جزء آمرین و عاملین و مباشرین و مشاورین آن همه سرکوب و شقاوت بودند آن وقت شما نسل جدید را به وسط معرکه میکشانید !!؟؟ نکند میخواهید زیرکی ژورنالیستی دوم خردادی تان را به نمایش بگذارید و عبای مملو از خون و چرک امیدهایتان را زیر مقبولیت و مشروعیت قیام آفرینان جوان پنهان کنید تا با روبروی هم قرار دادن نسل دهه شصت و نسل جدید " امیدهای " اصلاح طلبتان را از مهلکه برهانید ؟ نه خانوم علینژاد نسل جوان دیگر خوب میداند رد جنایت و جنایتکار را چه موقع و در کجا پیدا کند و نیازی به شعبده بازی های ژورنالیستی شما ندارد . و اما در مورد شکاف بین دو نسل باز هم آرزوی قلبی خود را خام خیالانه و ناشیانه به همگان تعمیم داده اید . به عنوان یک نسل جدیدی نه تنها هیچ افتراق و شکافی در کلیت دغدغه های دو نسل نمیبینم که آن دو را در یک وحدت دیالکتیکی تاریخی به هم پیوسته و مداوم میدانم . پیشنهاد میکنم برای یک بار هم که شده به تاریخ آن سالها مراجعه کنید تا ببینید نسل دهه ۶۰ چرا و برای چه در برابر دیکتاتوری تمام عیار خمینی ایستاد و آن وقت آنرا با دغدغه های نسل قیام حاضر مقایسه کنید . مگر نسل پیش جز برای حق حاکمیت ملت ایران بر سرنوشت خویش که به دست خمینی و رژیمش به سرقت برده شده بود قیام کرد و زیر بار ولایت فقیه و سایر نهادهای سرکوبگر بر آمده از آن نرفت ؟ جز این است که در برابر تهاجم وحشیانه مشترک اصلاح طلبان و اصولگرایان امروز و حزب الله آن روز به آزادی و برابری و انسانیت گفت نه ؟ در برابر سرکوب مطبوعات و احزاب و تشکلها و اتحادیه ها مقاومت کرد ، سرکوب کارگران و خلقهای تحت ستم را تاب نیاورد ، قوانین ارتجاعی و ضد انسانی سنگسار و قطع ید و حد و تازیانه خمینی و فقهای خمینی صفتی چون صانعی و موسوی اردبیلی و موسوی خوئینی ها و غیره را به سخره گرفت ، در برابر حمله اوباش موسوم به " دانشجویان خط امام " و دکتر سروشها و دکتر معینها به دانشگاه مقاومت کرد و در برابر رژیم زن ستیز خمینی و حجاب اجباری زهرا رهنوردها و فاطمه کروبی ها و جمیله کدیورها پایداری کرد ؟ نه خانوم علی نژاد ! نسلی که تمام قد و پر افتخار رو در روی تباهی خمینی ایستاد و تاوان این ضدیت با ارتجاع ضدبشری را با پوست و گوشت و جان و جوانی خود داد هیچ تفاوت ماهوی میان خود و مبارزه نسل جدید نمیبیند ، این شما و دوستان همفکرتان هستید که میکوشید میان دو نسل شکاف برساخته و عمده کنید ، چرا که خوب میدانید اگر نسل جدید در پی چرایی قیام نسل گذشته برود چگونه خود و قیام خود را در تداوم آن نسل میبیند و چگونه به شباهتها و ضرورتهای مبارزه دو نسل علیه دیکتاتوری خمینی و وارثینش پی میبرد ، آن وقت آیا باز هم جایی برای موسوی ها و کروبی ها و خاتمی ها و دوران طلایی امامشان در آینده جنبش میماند ؟
آگاهی تاریخی به مثابه انکشاف جنبش
علینینژاد خطاب به همبغض من میگوید " این نسل به موسوی و کروبی اعتماد کرد چون موسوی و کروبی به آنها اعتماد کردند .... و از شکنجه ها و تجاوزها پرده برداشتند و .... این که نمیشود در میانه راه ناگهان انگشت اشاره به سوی کسانی نشانه رود که از قضا در این روزهای خون و خشونت در کنار ما ایستاده اند .... ما باور کرده ایم تا زمانی که موسوی و کروبی زبان و بیانشان زبان درد است و مرحم دردمندانی که در خانه عزیز از دست داده اند بی سبب بازی را به هم نزنیم "
نویسنده به هیچ وجه نمیخواهد رویکردش به تاریخ را از سطح تصفیه حسابهای شخصی فراتر ببرد . او نمیخواهد ببیند اگر قیام کنندگان اعم از نسل قدیم و جدید درست در همین بحبوحه روزهای خون و خشونت به واکاوی رویدادهای دهه شصت پرداخته اند نه از سر کنجکاوی های فردی و دغدغه های ذهنی بلکه در پاسخ به یک ضرورت بر آمده از شرایط عینی مبارزه است که چنین میکنند . آنان از ۶۷ نمیپرسند تا از موسوی و کروبی و سایر اصلاح طلبان حالی بگیرند و وسط دعوا نرخ تعیین کنند ، بلکه میپرسد تا به ابهام و تناقض موجود در بطن جنبش جاری پاسخ گویند . بله تناقض میان پتانسل مردمی بدنه جنبش که به ادعای ما در کلیتش ماهیتی سرنگون کننده و رادیکال دارد و سخنگویان اصلاح طلب و سبزی که چیزی جز رفورم در چارچوبهای رژیم نمیخواسته و نمیخواهند . ٣۰ سال حیات جمهوری اسلامی به اضافه ۱٨ ماه فراز و نشیب مبارزه در جنبش فعلی به توده ها نشان داده است که رژیم جمهوری اسلامی اصلاح ناپذیر است ، که بورژوازی نظامی تازه به قدرت رسیده برای گل روی بیانیه های موسوی و عجز و لابه های کروبی و خاتمی و رفسنجانی مبنی بر در خطر بودن نظام ، تره هم خورد نمیکند ، که ولی فقیه رژیم میداند که یک گام به عقب برداشتن یعنی تسریع روند سرنگونی ، از این رو در برابر مردم ایستاده و هر نوع انگیزه و خواست تغییر یا اصلاحات و جنبش سبز علوی و نبوی و نهضت عدم خشونت را با سرکوب عریانش پاسخ میدهد و با صراحت منحصر به فردش خطاب به مخالفینش میگوید : یا پذیرش وضع موجود و یا سرکوب و سرکوب وسرکوب . اگرچه سران اصلاح طلب متقلبانه میکوشند این رویه را ویژگی حیات جمهوری اسلامی پس مرگ " امام عزیز " شان معرفی کنند ، اما توده ها خوب به خاطر دارند و اندکی رجوع به تاریخ هم نشان میدهد که این حربه و خصلت جمهوری اسلامی در مقابل مخالفین و منتقدینش در تمام لحظه لحظه حیاتش بوده است . توده حاضر در خیابان دیگر به این خصلت پی برده و به لحاظ استراتژیک در دو راهی سرنوشت ساز میان ماندن بر گفتمان عقیم و معیوب اصلاح طلبی و خیز برای سرنگونی تمامیت ساختار موجود که نخستین گام ضروری جهت ایجاد هرگونه اصلاحات واقعی به سود اکثریت مردم است قرار گرفته است . به سهولت نمیتوان گفت جنبش در آینده به کدام سو متمایل میشود اما طرح عینی این دوگانگی یک دستاورد رادیکال و انقلابی در جریان جنبش توده ای اخیر بوده است . اینکه خط سرنگونی تحت چه شرایطی و با دخالت کدام اقشار و طبقات و تحرک چه نیروهای سیاسیی تقویت میشود و به پیش میرود در مجال بحث ما نیست ، اما دو نکته روشن است ؛ نخست – هرچه خط سرنگونی شدت و جدیت بیشتری بیابد نقش و فضای مانور چهره های اصلاح طلب رژیم کم رنگتر خواهد شد و دیگر آنکه ورود به فاز سرنگونی نیازمند گسست تمام عیار توده های قیام از تمامی جناحهای جمهوری اسلامی اعم از اصولگرا و اصلاح طلب است . و درست در ضرورت این گسست استراتژیک است بحث تاریخ و تاریخ ۶۷ اهمیت میابد و همین جاست که قیام کنندگان انگشت اشاره شان به سوی موسوی و کروبی نشانه میرود ، نه خانوم علینژاد ! تعیین تکلیف با سران اصلاح طلب و دوران طلایی امامشان را نمیتوان و نباید به فضاهای مجازی و آکادمیک روزهای پس از طوفان حواله کرد بلکه در دل بحران و در کوران همین مبارزه پیش رو باید بررسی شود ، چون امیدهای کذایی شما نه تنها هنوز بند ناف خود را با تفکر و ایدئولوژی و کاریزمایی که باعث و بانی این همه جنایت و کشتار علیه بشریت شده است را قطع نکرده اند که با وقاحت تمام آنرا دوران طلایی و الگوی آینده نامیده و سودای بازگشت به آن سالها را دارند ، پس چرا از مردم آگاه شده انتظار دارید چشم بر این همه کژدیسی و نتاقض ببندند !!؟؟ بالاخره موسوی و کروبی زبان و بیانشان زبان درد و مرحم دردمندان است یا سخنگو و حامی دوران طلایی امام و دفاع مقدس و انقلاب فرهنگی و هزار و یک جنایت دیگر ؟؟ چطور از همگان انتظار دارید برای به قول شما ماندن موسوی و کروبی در خیابان و پرده برداشتن از تجاوزها و شکنجه های اخیر هورا کشیده و یا حسین_میرحسین بگویند اما بر سکوت ٣۰ ساله حضرات سبز و مشارکت و همراهی شان در آن همه شکنجه و تجاوز و قتل عام و سرکوب مهر سکوت زده و پرده ساتر بکشند !!!؟؟؟ این که نمیشود از توده حاضر در خیابان انتظار داشت هوشیاری و آمادگی ذهنی خود را در مبارزه پیش رو از هر نظر حفظ کند اما خط جنایت و سرکوب در جمهوری اسلامی را فقط تا دوم خرداد ۷۶ پیگیری کند و در شناخت ماهیت تاریخی این ساختار و سیستم ضد بشری و ضد مردمی به ریشه های ایدئولوژیک و تاریخی و فکری آن در دوران طلایی امام و نخست وزیری و ریاست و وکالت سران سبز پا نگذارد و حرف نزدند !!! این که نمیشود موسوی و کروبی را به اعتبار پرده برداشتن از شکنجه و تجاوز در ۱٨ ماه اخیر " امید یک ملت " لقب بدهید آن وقت پیگیری ریشه های شکنجه و تجاوز و شناسایی شکنجه گران و متجاوزین در تمامی این سالها را " کاسه های داغتر از آش " و " بگو مگو های کشدار و بیمار " بنامید !!
آواز کشتگان
سناریوی ضد تاریخی خانوم علینژاد چنین ادامه میابد که ایشان به مزار دوست اعدام شده اش میرود و از همان موضع بالا و شاید هم تا اندازه ای عاقل اندر سفیه میگوید " ....بغض کنم و به او بگویم حالا دیگر یاد گرفته ام راه مبارزه کشته شدن و بی نشان دفن شدن نیست ، من باید چنان مبارزه کنم که یک حاکمیت برای یک اخراج ساده هم هزینه بدهد ، برای زندان کردن هم هزینه بدهد ، برای اعتصاب غذای یک انسان هم هزینه بدهد نه آنکه آدم بکشد و هیچ جای دنیا هم خبر دار نشود
اهداف والای علینژاد و همفکرانش از ور رفتن با تاریخ و تحریف آن در این پاراگراف به تمامه عرضه شده است . ایشان علاوه بر تلاش برای برای تطهیر امثال کروبی و موسوی مقصد دیگری را نیز دنبال میکنند که عبارت است از بی ارزش و بی اعتبار و حتی ساده لوحانه خواندن مبارزه سراسر پایداری و شکوه نسل دهه شصت و تقلیل آن به " مشتی خاک در یک گور بی نشان " برای اعتبار بخشیدن به مشی رفورمیستی و مماشات .
در مورد خبر دار شدن دنیا از مبارزات خانوم علینژاد ذکر دو نکته ضروری است . نخست آنکه بر هر کودکی مبرهن است که جهانی شدن رسانه ای پدیده هایی مانند جنبش اخیر مردم ایران تمامن به ظرافت و تیز هوشی امثال علینژاد بستگی ندارد بلکه اساسن باز میگردد به رشد تکنولوژی و اینترنت و ماهواره و دوربین موبایل و دسترسی آسان جهانیان به آن و احتمالن علینژاد این همه را به حساب مزایای شگرف مشی رفورمیستی خود و دوستانشان نخواهند گذاشت ، دوم آنکه بله خانوم علینژاد ! دنیا شما و دوستان اصلاح طلبتان را دیده و میبیند چون قرار است که دیده شوید !! چون دربهای رسانه و شبکه های خبری " جهان آزاد " چهار طاق به روی شما باز است و حتی برایتان رزرو شده است !! چون قلب تمام موسسات تحقیقاتی و بنگاه های خبرپراکنی و فستیوالهای هنری و جشنواره های سینمایی و کنسرتهای موسیقی و گالری ها و سالنهای مد دنیای آزاد برای شما و دوستان لیبرالتان میتپد . اما فقط یک سوال : آیا برای مبارزین و زندانیان دهه شصت نیز چنین بود ؟ راستی جهان آزاد چه کرد با کشتار ده ها هزار ندا و سهراب و کیانوش و اشکان در لحظه لحظه های دهه شصت ؟ در آن روزهای جنگ سرد ، آن روزهای کنفرانس گوادلوپ و ایران گیت و مک فارلین و ارتشبد فردوست ، آن روزهایی که کمربند سبز اسلامی آمد تا کافرین سرخ و منافقین التقاطی را درو کند ؟ بله خانوم علینژاد نسل پیش در چنین جهانی و چنین مختصاتی رو در روی خمینی و حامیان بین المللی پیدا و پنهانش ایستاد و مقاومت کرد ، در زمانه ای که بهای افشای تباهی خمینی و رژیم قرون وسطایی اش جز جان نبود ، تاوان نه گفتن به فاشیسم مذهبی حاکم بر ایران تجاوز و شکنجه و زندان و اعدام و قتل عام بود و نسل پیش این همه را با نهایت ایثار و پایداری انجام داد ، این همه ای که از نظر شما جز گورهای بی نشان نیست !! عجبا از این گورهای بی نشان و بی خاصیتی که بر فراز سرتان قرار گرفته و خواب از چشمان شما و امیدهای سبزتان می رباید !! همان ارواح بی نشانی که در این روزهای خون و قیام در حرکتند تا در ابعاد توده ای تناقض سبز اصلاح طلبانه را بر ملا کنند ، همانها که بالاخره اصلاح طلبان را وادار به سخن گفتن از آن دهه ننگین کردند ، همان جانهای شرزه و اراده های پولادینی که رفتند تا " خمینی بت شکن " به مثابه نماد یک جنبش ارتجاعی و پوپولیستی در اندک زمانی کمتر از دو دهه به یکی از بدنام ترین مظاهر بنیادگرایی ، ارتجاع ، دیکتاتوری و جنایت چه در داخل و چه در خارج از ایران تبدیل شود . آنان رفتن را برگزیدند تا ذات ارتجاع فاشیستی _ اسلامی چنان عیان شود که هر کوشش از بالا و از درون جهت اصلاح آن به بحران رادیکال سرنگونی از پایین منجر شود ، نسلی که از نخستین روزهای برآمدن جمهوری اسلامی سنگ بنای سنت مقاومت و ایستادگی را نهاد و تمام قد و با همه هستی و موجودیت خود دست به کار افشای علیه خمینی و رژیم مملو از دار و تازیانه او شد ، این نسل کاری نکرد تا لیست جنایت و جنایتن پیشگان به سالهای پس از خرداد ۷۶ محدود بماند و چنان نام و یاد و سنت مبارزه خود را بر حافظه تاریخی مردمان این دیار حک کرد که هیچ کار به دست جنایت دیروزی نتواند امروز هم دم از آزادی و عدالت و عشق بزند و هم دوران طلایی امامش را یدک بکشد .
بله خانوم علینژاد ! آنان در گورهای بی نشان دفن شدند اما همه اهالی محله شهریاری پور بابل خوب میدانند که دختران و پسران جوانی که امروز به زندان افتاده اند از مغازه آن خیاط پیری برخاستند که خود در یکی از آن گورهای بی نشان دفن شد . 





نادر عصاره


اخبار روز: 

نگاهی به رسانه های اینترنتی و غیر اینترنتی بیندازیم، موضوعات جلسات و سخنرانی ها را نگاه کنیم. در آن میان، تحریم ها و بحث در این باره، گم است. تحریم مثل موریانه به جان کشور ما افتاده است. رجز خوانی های ناشیانه آنانی که به ناحق سرنوشت هفتاد میلیون ایرانی را بدست گرفته اند، ادامه دارد. لحظات و دقایق و ساعاتی که می گذرند، برای میهن ما سرنوشت سازند. بی توجهی افکار عمومی ما سیاسیون به تحریم، قابل توجیه نیست. استبداد و مبارزه با آن، دموکراسی و راه های رسیدن به آن، تاریخ و اندیشه سیاسی ما و درس گرفتن از آن و ... همگی بی تردید مهم اند. اما مهم ترین موضوع سیاسی و اجتماعی امروز ایران حول تحریم ها می چرخد. این اولین مسئله مربوط به بحث در باره تحریم هاست که باید با هم در میان گذاریم و ان را یاد آوری کنیم. این بحث و موضع سیاسی در باره آن را در راس موضوعات قرار دهیم و میدان تعیین سرنوشت کشورمان را به احمدی نژاد و موافقین و مخالفین بین المللی او واگذار نکنیم
تحریم اقتصادی، اعمال زور است برای وادار کردن یک طرف به پیروی از خواست طرف دیگر. تحریم اقتصادی، جنگی غیر نظامی است. بنابراین تابع به قواعد سیاست و جنگ و توازن قوا ست. آغاز جنگ، نشان دهنده آن است که اختلافاتی وجود دارند که از طریق مسالمت آمیز حل و فصل نمی شوند. جنگ تا پذیرش منطق حل مسالمت آمیز ادامه می یابد و تشدید می شود. پس به همین گونه، با آغاز تحریم اقتصادی ، این جنگ اقتصادی ادامه می یابد و تشدید می شود تا راه حل مسالمت آمیز حل اختلاف، مورد پذیرش قرار گیرد. البته چه بسا راه حل مسالمت آمیزی در توازن قوایی جدید، که نشان پیروزی یک طرف را بر خود دارد.   
موافقت و مخالفت با تحریم اقتصادی از سوی نیروی ترقیخواه و اپوزیسیون، از یک دید،مثل موافقت و مخالفت با جنگ نظامی است. بطور آرمانی با هر تحریم و با هر جنگ مخالفت می شود. ولی این مخالفت آرمانی نمی تواند در زندگی واقعی مانع از تحریم اقتصادی و یا جنگ نظامی بشود. قدرت های سیاسی درگیر، بنا به منطق قدرت، به تحریم و یا جنگ نظامی می رسند. کما این که اکنون در رابطه با ایران با یک تحریم تمام عیار روبرو هستیم. تحریم اقتصادی ادامه سیاست است به شکلی دیگر.

موافقین با تحریم اقتصادی چه می گویند؟

طیفی میان ایرانیان مخالف رژیم وجود دارد که به اشکال مختلف با تحریم اقتصادی علیه جمهوری اسلامی موافقت دارند. نگاهی کوتاه (و البته نه کامل و نه جامع) به دلایل این طیف می اندازیم:

دوستانی می گویند که ما نمی توانیم مخالف تحریم باشیم هر چند این تحریم بر زندگی مردم اثرات مخربی خواهد داشت. این نظر، مخالف تحریم نیست زیرا مخالفت را موضعی متناقض می داند. برای این نظر در ملاقات با نمایندگان این یا آن نیروی بین المللی، مثلا در دیدار با نمایندگان پارلمان اروپا، غیر منطقی است که به آن ها گفت که ما مخالف تحریم هستیم. چون در مقابل پرسش آنان که در این صورت چه بکنیم، به گفته این نظر، بی جواب می مانیم. بنا بر این نظر،   ما به نیروهای مترقی بین المللی می گوئیم که استبداد بر ایران حاکم است، فساد وجود دارد، کارگران و زحمتکشان از حتی دستمزد ماهانه خود محرومند و .. ما از آن ها حمایت از مبارزات مردم را می خواهیم. اما. وقتی آن ها دست به تحریم می زنند، ما مخالفت می کنیم. پس آن ها، اگر تحریم نکنند چه باید بکنند؟ این نظر با این استدلال، از تحریم اقتصادی دفاع می نماید.
دسته دیگر از موافقین تحریم، که اینان نیز چشم را بر تاثیرات منفی تحریم بر زندگی مردم نمی بندند، می گویند اگر با تحریم موافقند برای این است که در رابطه میان رژیم اسلامی و کشورهای بزرگ جهان، راهی باقی نمانده است جز یا تحریم و یا جنگ. اگر با تحریم موافقند زین سبب است که سرنوشت کشور به راه حل جنگ کشیده نشود.
موافقت افراطی با تحریم نیز وجود دارد که مستقل از تاثیرات تحریم بر اقتصاد کشور در کوتاه مدت و دراز مدت، آن را بعنوان «امداد غیبی»علیه حاکمیت می داند. برای این ها، تضعیف حاکمیت در تحریم و حتی جنگ نظامی، از طرف هر که و با هر مقصودی انجام شده باشد، اصل است، چون به نفع تسخیر قدرت است.
این موافقت ها با تحریم، در کنار یک طرف اختلاف سیاسی، که به تحریم کشیده شده، قرار می گیرند. در این جا، در مورد وضع مشخص تحریم کنونی، موافقین با تحریم، در کنار تحریم کنندگان قرار دارند. بدیهی است که در مبارزه هم سویی میان نیروهای حتی متضاد می تواند بروز کند. اما در این جا این هم سویی می تواند خسارت بار باشد. موافقین تحریم اقتصادی در کنار نیروهایی قرار می گیرند که صدمات اقدامات   مشخص آن ها تنها محدود به رژیم استبدادی نخواهد ماند. تحریم هم در کوتاه مدت و هم در دراز مدت زیان بار خواهد بود و می تواند در ادامه به جنگ مخربی علیه کشور ما نیز بیانجامد. قرار گرفتن مجاهدین در کنار رژیم صدام حسین که جنگ علیه کشور ما را شروع کرد، یک نمونه و تجربه سیاسی بسیار منفی و عبرت انگیز است.    اپوزیسیون نباید در کنار تحریم کنندگان و تجاوز کنندگان احتمالی به کشور ما قرار گیرد. نتیجه کوتاه مدت چنین هم سویی، شکاف انداختن میان مخالفین آرمانخواه قدرت های بزرگ جهانی با اپوزیسیون ایرانی است. حاکمیت ها می آیند می روند، کشور ما یک مجموعه است که مستقل از حاکمیت، موجودیت خود را دارد. تحریم ها که بدلیل ماجراجوئی حاکمیت دامن گرفته اند، کشور ما را نیز مورد صدمات جبران ناپذیر قرار می دهند. مخالفت عمیق ما با سیاست های حاکمیت، منجمله سیاست هایی که به تحریم انجامیده است، ما را مجاز نمی دارد که صدمات بر کشورمان را بعنوان هزینه برای تضعیف جمهوری اسلامی قبول نمائیم. ما هرگز نباید همه انواع تحریم اقتصادی را مورد تایید قرار دهیم. می توان البته در موارد مشخصی نظیر تحریم سپاه پاسداران و بخصوص تحریم عناصر سرکوب موافق بود.

مخالفت با تحریم ؟

آیا از این نکات باید بدین نتیجه رسید که ما بایست به مخالفت با تحریم و تحریم کنندگان قد برافرازیم؟ و تحت عنوان دفاع از کارگران و زحمتکشان، اقتصاد کشور در کوتاه مدت و درازمدت و بالاخره دفاع از کشور، مبارزه علیه تحریم کنندگان را سرلوحه قرار دهیم و تا آن جا رویم که حتی از کنار جمهوری اسلامی قرار گرفتن خودداری نکنیم؟ این نوع مخالفت با تحریم، به چیزی که خدمت نمی کند به کارگران و زحمتکشان و به اقتصاد کشور و کشور است. این گونه مخالفین تحریم، با در پیش گرفتن سیاست جمهوری اسلامی، و با تقویت ماجراجوئی آن، خود را از تلاش برای نجات کشور به کنار می کشند. توجیه سیاست مخالفت با تحریم، می تواند با بیگانه ستیزی باشد، می تواند بر مبنای ضد امپریالیسم باشد و یا بر پایه میهن پرستی افراطی. این سیاستی است که نسبت به مواضع ماجراجویانه و تحریک آمیز حاکمیت چشم ها را می بندد و در اینجا نسبت به مسئول اصلی تحریم و تهدید جنگ، مسامحه می نماید. اگر چنین راه حلی گزیده شود، زمینه ساز تداوم و تشدید تشنج، تحریم ها و خطر جنگ است.   

مسئله اصلی سیاست، موافقت یا مخالفت با تحریم نیست

موافقت با تحریم می توان مبارزه ای با هدف ضد رژیم باشد، مخالفت با تحریم می تواند مبارزه ای با هدف ضد امپریالیستی باشد، اما نتایج تحریم و خطر جنگ که بر سرنوشت کشور ما اثرات تعیین کننده ای دارد در این چنبره پیچیده از تضاد ها به سایه کشیده می شود. گفتیم که تحریم شکل جدیدی از سیاستی است که از راه مذاکره نمی تواند پیش برود. در تحریم اقتصادی علیه ایران، نیروهای سیاسی جهانی منجمله شورای امنیت سازمان ملل تصمیم می گیرند. موافقت یا مخالفت اپوزیسیون ایرانی با تحریم می تواند بعنوان مشاورت مورد استفاده نیروهای اصلی این صحنه تصمیم گیری قرار گیرند. اپوزیسیون ایرانی، در مورد در پیش گرفتن این سیاست و در اجرای آن به هیچ نحو یک آکتور اصلی نیست. پس موافقت یا مخالفت آن جز جنبه آرمانی، از اهمیت سیاسی و عملی برای اپوزیسیون ایرانی، برخوردار نیست. به عوض صرف وقت و انرژی در بحت در باره موافقت یا مخالفت با تحریم اقتصادی، بایست به تدوین سیاست مستقل خود از جایگاه خود مبادرت کرد. جایگاه اپوزیسیون ایرانی و اتخاذ موضع در مورد مسئله مورد اختلاف از دید منافع ملی کشور ما. بعبارت دیگر بایست باین پرسش پاسخ داد که اپوزیسیون و مردم ایران در اختلاف منتهی به تحریم اقتصادی چه موضعی باید بگیرند؟ مسئولیت این تحریم با کیست؟ همچنین در این رابطه باید روشن سازد که به دولت ها و نیروهای بین المللی چه باید بگویند؟ مسئله اصلی سیاست برای ما، موافقت یا مخالفت با تحریم نیست. تحریم ها، از سیاست و برنامه اتمی رژیم ایران برانگیخته شده اند. مسئله درک اختلافاتی است که به تحریم منجر شده، و بر این اساس تعیین مسئول اصلی کشیده شدن امور به تحریم. و بدنبال این ارزیابی ارائه سیاست اپوزیسیون نسبت به مسئله مورد مناقشه و از زاویه منافع ملت ایران.

رژیم تا قبل از به زانو در آمدن، مذاکره نخواهد کرد!

خرید نفت و گاز ایران، میزان نفت استخراجی   و همچنین میزان فراورده های نفتی کاهش یافته و به پائین آمدن درآمد کشور می انجامد. بموازات فروش بنزین به ایران نیز کاهش یافته که به تبدیل موسسات تولید فرآورده نفتی، به موسسات تولید بنزین انجامیده است. افزایش هزینه کالاهای وارداتی، تحریم مالی و بانکی و تحریم کالاهای دو منظوره همراه با بحران اقتصادی، بحران کارائی و بحران مشروعیت حکومت، همگی دست بدست هم داده و تحریم ها را که این بار بصورت جهانی انجام می شوند، به تحریم های فلج کننده تبدیل می نمایند. در مقابل این تحریم ها، جمهوری اسلامی تاکنون نرمشی را از خود بروز نداده است. سران بی کفایت جمهوری اسلامی قادر نیستند کمی دور تر را ببینند. آنان صلح و آشتی را نه ارزش که ناشی از ضعف و زبونی می دانند. آنان تنها هنگامی که به زانو در آمده اند به راه حل مسالمت آمیز و از طریق مذاکره روی آورده اند. دقیقا آن گونه که در ماجرای گروگان گیری سفارت امریکا و در جنگ ایران و عراق اتفاق افتاد. جنگی را هشت سال ادامه دادند تحت عنوان «جنگ جنگ تا پیروزی». و تنها زمانی به بیهوده بودن این شعار پی بردند که دیگر سربازان و جنگجویان به فرار از جبهه ها دست زدند. امروزه، سیاست جهانی و منطقه ای قدرت های بزرگ جهانی بر آن قرار دارد که ایران ضمن حق برخورداری از تکنولوژی صلح آمیز هسته ای، به بمب اتمی مجهز نگردد. مخالفت جمهوری اسلامی با بازرسی و خواسته های آژانس بین المللی انرژی اتمی، نشانه های منفی در خود دارد که فعالیت اتمی رژیم ایران را مشکوک جلوه می دهد. ایران با اصرار بر غنی سازی اورانیوم، در جاده خطرناکی قرار گرفته است. ایران کشور کوچکی است که هیچ رسالتی برای حل مسائل جهانی و بی عدالتی های نهفته در روابط جهانی، بر دوش کوچک آن قرار ندارد. عدم درک این واقعیت یک سفاهت محض سی چهل ساله است. کشور ایران نمی تواند با یاغی گری حکومت آن، در سیاست جهانی دخالت کند. متقابلا سیاست جهانی مصمم به بزانو در آوردن رژیم ایران در زمینه عدم رعایت مقررات مربوط به آژانس بین المللی انرژی اتمی است. هیچ راهی از نظر سیاست جهانی برای این منظور، منتفی نیست. ترجیح کنونی، البته راه حل نظامی نیست. عملا، تکیه بر تحریم اقتصادی، در شرایط وجود یک جنبش اعتراضی در داخل کشور، به عنوان راه حل مورد توافق سیاست حاکم جهانی،   دنبال می شود.
در فاصله ای سه ماهه از تحریم های ناشی از قطعنامه ۱۹۲۹ شورای امنیت بعلاوه تحریم های مضاعف، از آثار تحریم و فلج کنندگی آن، نشانه های مهمی به نظر می رسد. سیستم ارزی و بانکی مالی کشور تنش های حادی را نشان می دهد که نشانه تب و لرز سیستم اقتصادی است. بحران در بازار طلا، بحران در بازار ارز و بی تاثیری دخالت های بانک مرکزی در این زمینه و بالاخره افزایش چک های برگشتی که آمار آن مشابه سال ۱٣۵۷ ارزیابی شده است، تماما نشان دهنده شرایط و بیماری حاد اقتصاد کشور است. ماجراجوئی رژیم و برنامه هسته ای پنهان آن، بیراهه ای است که عواقب و عوارض آن از جنگ جنگ تا پیروزی دردناکتر و مصیب بارتر خواهند بود.

جنگ رسانه ای!

وضع بطور اجتناب نا پذیری بسوی تشنج بیشتر سیر می کند. سخنرانی احمدی نژاد در ماه سپتامبر سال جاری در صحن مجمع عمومی سازمان ملل و متهم ساختن دولت امریکا در جنایت تکان دهنده و تروریستی برج های دو قلوی منهتن در ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱، ماجراجوئی جدیدی را بر لیست اقدامات نابخردانه او و اکیپ اش افزود. پاسخ اوباما از طریق مصاحبه اش با بی بی سی که خطاب به ملت ایران سخن راند، از سوی احمدی نژاد و دیگر سران جمهوری اسلامی با پرخاش روبرو شد. پرزیدنت اوباما، ضمن تاکید بر تعارض موضع احمدی نژاد در مورد رویداد ۱۱ سپتامبر با احساسات ملت ایران، موضع او را نه تنها مغایر با عقل سلیم بلکه ناسازگار با معیارهای عرفی نیز دانست. پرزیدنت اوباما، برنامه هسته ای پنهان رژیم اسلامی را منشا ترس و بی اعتمادی در جهان دانسته است. او حکومت ایران را با منزوی کردن کشور، به خیانت به منافع کشور متهم ساخته است. اوباما اعلام داشته است که تهدید جنگ و تحریم ها بر طرف می شوند اگر رژیم ایران راست بودن ادعایش در مورد صلح آمیز بودن برنامه هسته ای را به آژانس بین المللی انرژی اتمی نشان دهد. او از حق مردم ایران برای برخورداری از تکنولوژی صلح آمیز هسته ای نیز دفاع کرد. در مقابل این مصاحبه بسیار صریح و قاطع پرزیدنت اوباما، در مواضع جمهوری اسلامی هیچ برخورد متناسبی مشاهده نشده است. مقامات جمهوری اسلامی، از زبان وزیر امور خارجه خود، به جای اعلام گردن گذاشتن بر قضاوت آژانس، غنی سازی را همان برنامه هسته ای صلح آمیز معرفی می کنند که از طرف اوباما حق ایران شناخته شده است و عملا بر سرپیچی خود از مقررات آژانس پای می فشارند. علاوه براین گفتار «منطقه ما»، "اشغالگران منطقه" و دفاع از «منطقه ما» و اخراج با «اردنگی» از منطقه را مطرح می نمایند. تحریم اقتصادی با جنگ رسانه ای تمام عیار تکمیل شده است. تشنج رو به افزایش نهاده است. بازی خطرناک با سرنوشت کشور ما، بدون کوچکترین احساس مسئولیتی ادامه دارد و خامنه ای و دستیاران نظامی و غیر نظامی اش نا توانتر از آن به نظر می رسند که اختلاف را بدون هزینه های بزرگ به پایان رسانند.

رفع دو خطر !

خطر اول تهدید جنگ و تشدید تحریم ها، و خطر دوم ماجراجوئی اتمی رژیم اسلامی، از طرف اوباما صراحتا در مقابل هم قرار گرفته اند. مسئله روشن است. ایرانیان باید دست به انتخاب بزنند. یا وادار کردن رژیم و پاسدارانش به دوری گزیدن از ماجراجوئی اتمی، یا رفتن به قهقرا با تحریم ها و با تهدید جنگ. انتخاب ایرانیان بدون تردید، سیاست و برنامه ماجراجویانه اتمی رژیم اسلامی نیست. بعلاوه، با توجه باین که عامل رد مذاکرات و راه حل مسالمت آمیز در این مورد علیرغم پیشنهاد پرزیدنت اوباما، سران جمهوری اسلامی بوده اند، بعلاوه با توجه باینکه بی کفایتی آنان بوده که به صدور قطعنامه های مختلف علیه ایران رسیده است، مسئولیت تحریم ها برعهده سران جمهوری اسلامی است. تفاهم میان ایرانیان در این موارد دو گانه (دست کشیدن رژیم از ماجراجوئی اتمی و مسئول شناختن سران رژیم در رابطه با تحریم ها)، خواست و ارزیابی مستقلی است که با رها کردن خود از بحث موافقت و مخالفت با تحریم ها، حاصل می آید. نیروهای سیاسی مسئول ایرانی، باید خواستار مذاکره میان دو طرف گردند، تا اختلافات مطابق با قطعنامه های شورای امنیت و مقررات آژانس و از طریق مذاکره حل شوند. این بدان معناست که در صورت اتخاذ موضع مصالحه جویانه از سوی جمهوری اسلامی برای حل مسالمت آمیز اختلافات و در راس آن ها اختلاف بر سر برنامه اتمی خود، نیروهای سیاسی، از این موضع استقبال خواهند کرد. قبل از همه، نیروهای سیاسی ایرانی با گرایشات مختلف، بایست موضع خود را بی لکنت زبان اعلام دارند. دیگر نباید پوشیده باشد که سرنوشت ایران به اختلاف میان رژیم ایران با سیاست جهانی گره خورده است و بنابراین مسئله سیاست خارجی رژیم و برخورد با آن مهمترین مسئله سیاسی کنونی است. ضروری است یاد اوری کنم که متاسفانه جز صداهای پراکنده ای در مورد این مهمترین مسئله سیاسی کشور ما، هنوز صدای مشترکی علیه برنامه هسته ای پنهانی، علیه تحریم و تهدید جنگی و علیه مسئولیت مستقیم سران کشور بلند نشده است. در این باره همگی نیروهای سیاسی بایست به مسئولیت خود عمل کنند. چنین موضع و صدای مشترکی البته انعکاس خود را در جامعه خواهد داشت و نیروی خود را خواهد یافت. همانگونه که در گذشته انعکاس چنین صدایی را در مورد اعدام زندانیان سیاسی دیده ایم. اگر چنین صدایی با یک فعالیت رسانه ای قوی در سطح بین المللی از سوی اپوزیسیون همراه شود، دیگر محدود به جامعه نخواهد ماند. این صدا با جلب همبستگی بین المللی، می تواند به مبارزه ای وسیع نه تنها محدود به مخالفت با آمریکا و موتلفین آن و یا محدود به ضد امپریالیسم، بلکه به مبارزه ای هماهنگ با مبارزه اپوزیسیون ایرانی بیانجامد. این همبستگی، نیروهای اپوزیسیون و جنبش اعتراضی را در مبارزه برای دوری گزینی رژیم از ماجراجوئی اتمی و قطع تحریم ها و رفع خطر جنگ یاری می رساند. علاوه براین، این همبستگی پایگاه اصلی خارجی رژیم اسلامی را نیز تضعیف خواهد کرد. تضعیف بیشتر رژیم در میان افکار عمومی منطقه که تا حدی صورت گرفته ، تضعیف سیاست ماجراجویانه آن نیز می باشد.

آیا نمی توان خواست که برنامه پنهانی اتمی رژیم را به رفراندوم گذاشت؟

مسلم است که رژیم جمهوری اسلامی، سردمداران بسیجی و پاسدار در آن حد از فهم سیاسی و دیپلماتیک برخوردارند که اوضاع خود شهادت می دهد. بنابراین، آنان بدون فشار به دوری گزینی از برنامه ماجراجویانه اتمی گردن نخواهند گذاشت. اپوزیسیون برای به چالش کشیدن برنامه و سیاست آنان باید به ابتکارات جسورانه دست زند. آیا نمی توان با صدای مشترکی خواست که برنامه پنهانی اتمی رژیم را به رفراندوم گذاشت؟

نادر عصاره
چهاردهم مهرماه ۱٣٨۹
ششم اکتبر ۱٣٨۹


(۱) این مقاله در پاسخ به سئوالات نشریه «کار آنلاین» تهیه شده است. «کار آنلاین»، تریبونی را باز نموده و نظرات مختلفی را در باره موضوع این مقاله منتشر کرده است. www.kar-online.com




من با تعداد زیادی از زندانیان زن صحبت کردم که جرم اکثر آنها قاچاق مواد مخدربود. خودشان واضح نمی‌گفتند ولی تقریبا همه‌شان جرم همسران‌شان را به عهده گرفته بودند. آنها می‌دانند که اگر شوهرشان به زندان بیافتد، بچه‌ها از گرسنگی خواهند مرد. هردو باهم برای حمل مواد وقروش آن اقدام می‌کنند اما وقتی قرار به دستگیری است، زن می‌گوید:” مال من است” و مرد می‌گوید:” من خبر نداشتم”. حتا اگر مواد در خانه باشد.
مجید ملکی
کانون مدافعان حقوق کارگر
زندان شروع خوبی است برای شناختن پایین‌ترین اقشار یک جامعه، کسانی که به دلیل فقر اقتصادی و فرهنگی آن چنان آسیب دیده‌اند که انگار جز آسیب زدن به خود و دیگران چاره‌ای برای‌شان باقی نمانده است. اگر ممکن است بگویید در منطقه شرق کشور زندان‌ها چه شرایطی دارند؟
یکی از زندان‌های این استان ۱۳۰۰زندانی دارد. از این ۱۳۰۰ زندانی، طبق آمار دفتر زندان، ۶۷%مربوط به مواد مخدر، قاچاق و مصرف است وبقیه جرایم هم به همین مساله مربوط است. مثل درگیری، طلاق، همسرکشی، ضرب و جرح که بخش بزرگی از آن هم مربوط به مواد مخدر و قاچاق می شود که خود این همه ریشه در فقر اقتصادی منطقه دارد.
تقریبا ۷ سال به طور مستمر دراین استان خشکسالی بود. اکثر مردم منطقه کشاورز هستند و می‌توان حدس زد خشکسالی به این طولانی چه بر سر مردم آورده است. بعد از این که مردم اندوخته‌هایشان تمام شد چاره‌ای نداشتند جز اینکه به قاچاق رو بیاورند. دو نوع قاچاق در منطقه است . موادمخدر و کالاهای دیگر. قاچاقچی نگاه می‌کند که وقتی ریسک و خطر می‌کند و ممکن است کشته شود، ترجیح می‌دهد کاری کند که دستمزد بیشتری داشته باشد و کالایی بیاورد که ارزشمندتر باشد و پول بیشتری به دستش برسد. اوایل کشاورزها فقط کالا می‌آوردند، ولی وقتی میزان خطر را با دستمزدش مقایسه کردند، به قاچاق مواد مخدر و سوخت هم رو آوردند.
سوخت را از این طرف می‌برند و از آن طرف مواد مخدر می‌آورند. به نظر می‌رسد دولت چشمش را روی قاچاق سوخت بسته است. در خیابان‌ها و جاده‌های استان وانت‌های سوخت را می‌بینید که به راحتی از ایست بازرسی می‌گذرند. قاچاق مواد مخدر هم در منطقه گسترش پیدا کرده است. آدم‌هایی که دستگیر می‌شوند معمولا پدر خانواده و سرپرست آن هستند و چرخه‌ی اقتصادی خانواده را می‌چرخانند، در این صورت دیگر آن خانواده به فلاکت کامل می‌افتد چون چیزی وجود ندارد که با آن گذران زندگی کند.
در زندان دو بخش وجود دارد: بند مردان و بند زنان، مثل همه‌ی زندان‌ها. من با تعداد زیادی از زندانیان زن صحبت کردم که جرم اکثر آنها قاچاق مواد مخدربود. خودشان واضح نمی‌گفتند ولی تقریبا همه‌شان جرم همسران‌شان را به عهده گرفته بودند. آنها می‌دانند که اگر شوهرشان به زندان بیافتد، بچه‌ها از گرسنگی خواهند مرد. هردو باهم برای حمل مواد وقروش آن اقدام می‌کنند اما وقتی قرار به دستگیری است، زن می‌گوید:” مال من است” و مرد می‌گوید:” من خبر نداشتم”. حتا اگر مواد در خانه باشد. به این ترتیب زن مطمئن می‌شود که بعد از زندان رفتن، مرد هزینه‌ی زندگی را از همین راه‌ها می تواند تامین کند و بچه‌ها از گرسنگی نخواهند مرد. هر جور شده با کارگری و یا قاچاق سیستم خانواده را می‌چرخاند.
خوب در این صورت وضع بچه‌ها چه خواهد شد؟ با توجه به فرهنگ مردسالارانه‌ای که درمنطقه وجود دارد، آیا پدران جای خالی مادر را برای بچه ها پر می‌کنند؟
مسلما نه. ببینید به طور کلی چه پدر و مادر درخانواده حاضر باشند و چه نباشند، مساله مدرسه و درس هم به خاطر مسایل مالی و هم سنت‌های قومی فراموش شده است و بچه‌ها کمتر به مدرسه می‌روند و این مساله در مورد دخترها بیشتر است و بچه‌ها چند راه بیشتر در پیش رو ندارند: اگر خانواده کمی امکان مالی داشته باشد که پسرها ولگردی می‌کنند و درغیر این صورت گدایی و دستفروشی. دختران هم در خانه مسوولیت نگهداری از بچه های کوچکتر و کارهای خانه را بر عهده دارند.
بیشتر این زنان ملاقاتی ندارند. می‌گویند خانواده ام شهرستان است و پول ندارند که برای ملاقات به اینجا بیایند. بیشتر مردها هم بعد از دستگیری همسرشان دوباره ازدواج می کنند و سرشان آنقدر گرم می‌شود که حتا به ملاقات همسر دربندشان هم نمی‌آیند. با خانمی صحبت کردم که محکوم به اعدام بود و جرم همسرش را به عهده گرفته بود. در یک سالی که در زندان بود همسرش دوباره زن گرفته بود.
آیا تفاوتی میان مجازات زنان ومردان وجود دارد؟
این از مواردی است که برابری زن و مرد کاملا رعایت می شود. حکم برای زن ومردی که یک جرم را دارند، یکسان است. در صورتی که دربقیه موارد حکم زن نصف مرد است. مثلا دیه‌اش نصف مرد است و یا شهادت یک زن با مرد برابر نیست و…
از شرایط زندان بگویید. زندان از نظر بهداشت غذا، فضایی که در اختیار هر زندانی است آیا در حد استانداردهای یک زندان است؟
مثل همه‌ی زندان‌های ایران تفکیک جرایم وجود ندارد. عملا فلسفه‌ی وجودی زندان تنبیه و بازپروری مجرم است و قرار است زندانی وارد زندان شود و فعل قبلی را ترک کند و به زندگی بازگردد. عملا هیچ کجای ایران این اتفاق نمی افتد. کسی که با ده گرم مواد مخدر دستگیر شده و یا دزدی کوچکی کرده مثلا یک کپسول گاز دزدیده درکنار کسی که ۱۰۰۰ کیلو تریاک قاچاق کرده یا قتل و تجاوز کرده در یک جا نگه داشته می شود. به قول زندانی‌ها “زندان دانشگاهی است برای آموختن شگردهای مختلفی که بتوانی از دست ماموران فرار کنی.”
سلولها تقریبا ۱۲ متری هستند و در هر سلول ۸تا۱۲ نفر زندانی هست. تعداد مردان زندانی بیشتر از زنان است. بخش زنان منظم‌تر و تمیزتر است چون زنان دست به کار هستند. از نظر بهداشتی داخل زندان تمیز است چون این مساله به عهده خود زندانیان است و مساله زندانبان نیست.
از نظر غذا به شدت در مضیقه و وابسته به پول و غذایی هستند که از خارج می‌آید. غذا اصلا کافی نیست. جیره هر زندانی ۷۰گرم برنج، یک تخم مرغ و یک سیب زمینی برای یک وعده و یک قالب پنیر ۲۵گرمی و یک نان لواش برای صبح است که برایشان کافی نیست. بخصوص برای کسانی که معتاد بودند و در زندان ترک کرده‌‌اند اشتهایشان بیشتر است، گرسنگی امری عادی است. خانواده‌ها پول می‌آورند و آنهایی که امکان دارند از فروشگاه خرید می‌کنند. البته با قیمت بیشتر از قیمتهای بیرون زیرا فروشگاه‌های زندان محل در آمد برای عده‌ای شده است که با زندانبانان رابطه خوبی دارند وتنها به سود خودشان فکر می‌کنند و زندانی بیچاره هم چاره‌ای جز خرید از آن ندارد چون دسترسی به فروشگاه دیگری ندارد و این ظلم بسیار بزرگی به زندانی است .
خانواده‌ی کسانی که مردشان در زندان است، چه شرایطی دارند؟
من حداقل ۵ خانواده این چنینی را دیدم. فاجعه بود. از نظر اقتصادی وابسته به پولی بودند که کمیته امداد می‌دهد: بین ۴۰ تا ۶۰هزار تومان برای هر خانوار. انجمن حمایت از زندانیان هم هر سال دوسبد تغذیه به عنوان کمک به این خانواده ها می‌دهد که هر سبد حدود سی هزار تومان می‌شود و شامل برنج، روغن، رب و ماکارونی و حبوبات واین جور چیزها. با توجه به تعداد زیاد جمعیت هر خانوار و فقر حاکم بر آنها، این کمک‌ها مشکل چندانی را حل نمی کند و بیشتر حکم یک مسکن کم اثر را دارد.
البته به خاطر این که شهرستان است، معمولا مشکل مسکن ندارند. یا خودشان خانه دارند و یا در خانه‌ی پدرشان زندگی می کنند. اما این پول ِکمیته امداد هزینه پول برق و آب و سوخت‌شان هم نمی‌شود. من خانه‌ای را دیدم که به هیچ وجه از برق استفاده نمی‌کردند. چون نمی‌توانستند پول آن را پرداخت کنند. وقتی هوا روشن بود زندگی می‌کردند و با تاریکی هوا می‌خوابیدند. از آب لوله‌کشی هم استفاده نمی‌کردند. از میدان نزدیک خانه برای شست و شو آب می‌آوردند و با دبه‌های بیست لیتری و از پارک نزدیک هم آب آشامیدنی می‌آوردند.
وقتی در باره ی گرانی حرف می‌زدم نمی‌فهمیدند. می‌پرسیدند چی گران شده؟ بعد فهمیدم که چیزی نمی‌خورند نه گوشت، نه شیر و لبنیات و نه سبزی و میوه. فقط نان وسیب زمینی مصرف می‌کنند. البته به جز غذاهای محلی مانند کشکی که می‌جوشانند و با نان تلیت می‌کنند . این حداکثر تغذیه آنان است . بهداشت هم که اصلا نیست. هر کدام که مریض شوند امکان درمان ندارند. اگر بچه‌ای آنقدر خوشبخت باشد که به مدرسه برود تا کلاس پنجم بیشتر درس نمی‌خواند. دختر بچه‌ها که تا کلاس دوم و یا سوم. می‌گویند برای دختر بس است. فقر فرهنگی هم بیداد می کند. و در کنار فقر اقتصادی همیشه وجود دارد.
مدام سیکل معیوب تکرار می‌شود. پسر ده دوازده ساله‌ای که پدرش زندان است می‌خواهد برود سرکار. کار و شغلی نیست. هیچ مرکز تولیدی و صنعتی نیست. تنها یک کارخانه آجرپزی در منطقه وجود دارد. او هم یا باید دزدی کند یا قاچاق مواد مخدر و یا توسط قاچاقچیها اجیر می‌شوند برای قاچاق و… همین طور سیکل معیوب تکرار می شود.
کار زیادی وجود ندارد. کارهایی که برای بچه ها وجود دارد دستفروشی است. دارو می‌فروشند، واکس می‌زنند و… که تعداد کسانی که این کارها را انجام می‌دهند کم است. در شهر ۳۰۰ الی ۴۰۰هزار نفری که خود مردم همه فقیر هستند کسی کفشش را به واکسی نمی‌دهد. بعضی‌ها گدایی می کنند و اگر آشنا داشته باشند در مغازه‌ها و فروشگاه ها پادویی می کنند. بقیه شاگرد راننده می‌شود برای قاچاقچیان سوخت دبه های ۲۰لیتری سوخت را جابه‌جا می کنند.
اصولا کار کودکان در منطقه عادی است و فقط مختص خانواده‌ی زندانیان نیست. در سیستان تعداد دخترانی که کار می‌کنند بیشتر از پسران است. در بسیاری از خانواده‌ها می بینی که دختران سرکار می روند وکمک خرج زندگی هستند ولی پسران نه. بخشی به این مساله برمی گردد که دستمزد زنان بسیار کمتر از مردان است. از سویی کمتر مردی حاضر می شود با این دستمزدها کار کند و از سوی دیگر کارفرماها هم تمایل بیشتری دارند از نیروی کار زنان استفاده کنند چرا که ارزان‌تر است و این سبب می شود که پسران جوان بیکاری را ببینی که اصطلاحا ول می‌گردند و درنهایت اگر پیشرفت کنند از پول قاچاق وغیره می‌توانند ماشینی بخرند و با آن کار کنند . در درازمدت می‌توان تصور کرد که این مسایل چه تاثیری بر فرهنگ خانواده‌ها خواهد داشت.
البته تفاوت میان دختر و پسر زیاد است. در خانواده حتا مادران هم همه‌ی چیزهای خوب را برای فرزندان پسرشان کنار می‌گذارند.
فحشا چی؟ فروش دختران در منطقه وجود دارد؟
نه فحشا در منطقه به چشم نمی‌خورد. به خاطر ارتباط نزدیک آدم‌ها با یکدیگر و این که همه یکدیگر را می‌شناسند و خیلی هم سنتی و مذهبی هستند. به اضافه اینکه روش دیگری برای کسب درآمد هست که به بی‌آبرویی منجر نمی‌شود: قاچاق . آدم‌ها می‌توانند چند توپ پارچه بگیرند و به بیرجند و یا کرمان بروند و بفروشند و پولی در آورند. مساله فروش دختران هم در سیستان وبلوچستان نیست. مردم منطقه نسبت به دختران‌شان بسیار حساس هستند. چند همسری آنقدر رایج است که نیازی به این مساله نیست. به جای فروش دختران، آنها را به عنوان زن دوم و سوم به مردهای زن‌دار می‌دهند.
حقوق کارگر چقدر است؟
کارگر ساده که سرخیابان می‌ایستد و کارهای ساده‌ای مانند حمل اثاثیه و بیل زدن باغچه وکارهایی از این قبیل را انجام می دهند بین ۸ تا ده هزار تومان می‌‌گیرد. برای کارگری که دم مغازه کار می‌کند دستمزد متفاوت است. من پسر ۱۷ ساله‌ای را دیدم که ۱۲۰هزار تومان حقوق می‌گرفت و شاگرد مغازه لباس فروشی ۱۰۰ هزار تومان. زنان منشی بین ۵۰تا ۷۰هزارتومان حقوق می‌‌گیرند. من ندیدم کارگری بیش از ۱۳۰هزار تومان بگیرد. ازبیمه خبری نیست. برخی چون از روستا آمده‌اند بیمه روستایی دارند و یا کسانی که تحت پوشش کمیته ی امداد هستند نیز بیمه‌ی خاصی دارند اما هر جایی آن بیمه ها را قبول نمی کند.
با این حساب فکر می کنید چند درصد مردم این استان زیر خط فقر زندگی می کنند؟
خط فقرکه داستان خودش را دارد!؟ گفته‌اند خطر فقر در شهرستان‌ها ۷۰۰ هزار تومان است. مگر این که صاحب کار صنعت و حرفه‌ای باشند. کسانی که کار می‌کنند زیر ۲۰۰ هزار تومان حقوق می‌گیرند. یک کارگر در کارخانه آجرپزی ۱۷۰هزار تومان می گیرد. نمی‌روند شکایت کنند چرا که می‌ترسند اگر شکایت کنند کارشان را از دست بدهند. اداره کار هم قطعا حمایت نمی‌کند. مسایل در سیستان و بلوچستان قبیله‌ای و منطقه‌ای است و همه‌ی آدم‌ها یک جایی دوست و آشنایی دارند وسعی می‌کنند از طریق رابطه مشکلات‌شان را حل کنند . این مناسبات فامیلی سبب شده است که نتوانی از طریق شکایت و قانون به جایی برسی. من کسی را دیدم که در یک تصادف تمام بدنش آسیب دیده بود و برایش دیه سه انسان کامل را بریده بودند. اما کسی را که با ماشین به او زده بود، آزاد کردند. پرسیده بود:” برای چی آزادش کرده‌اید؟” گفته بودند: “نامه دادیم نیامدی. ماهم آزادش کردیم.” بعد هم معلوم شد که از طریق روابط فامیلی و خانوادگی مساله را حل کرده‌اند. قانون، وزارت کار، نیروی انتظامی و… خیلی کارایی ندارد. همه‌ی مسایل با گفت و گو و فامیل بازی حل می‌شود.
این وضعیت مربوط به چند درصد مردم این منطقه می شود؟
نمی توان درصد بگویم اما در تمام سیستان و بلوچستان تعداد زیادی هستند که این‌گونه زندگی می کنند. البته از نظر فقر، مناطق مختلف سیستان و بلوچستان متفاوت است. از طرف مرکز که به طرف جنوب می‌روی وضع مردم بهتر است. چون منطقه پرآب‌تر است و امکان کشاورزی وجود دارد. هر چه به بندر نزدیک‌تر می‌شوید حمل و نقل و تجارت هم بیشتر می‌شود یعنی کار بیشتری وجود دارد. در شهرهای بزرگ مانند زاهدان هم که مرکز استان است وضع مردم بهتر است. ولی باز هم چهره‌ی فقر به طور کامل در تمام شهرهای استان سیستان و بلوچستان قابل مشاهده است. زاهدان محله‌ای دارد که از نظر وسعت تقریبا به اندازه نصف زاهدان است، مثل حلبی آباد می‌ماند. خانه‌های بیست الی سی متری. اکثر مردم ساکن در آن بیسواد هستند و درآمد خانواده‌ها بین ۱۵۰ تا ۳۰۰هزار تومان برای خانواده‌های ۷، ۸ نفره و یا بیشتر . هر خانواده بین ۷، ۸ حتا تا ۱۴ بچه هم دارند.
این فقر زیاد معضلات زیادی ایجاد می کند. خشونتی که در میان آنان مشاهده می‌شود گاه قابل تصور نیست. من پیکر زنی را دیدم که سلاخی شده بود. البته زنده بود و برای درمان به بیمارستان منتقلش کرده بودند. شوهرش به عنوان تنبیه او را با چاقو تقریبا تکه تکه کرده بود. جای سوختگی سیگار را روی بدنش می‌توانستی ببینی.
دختر ۱۹ ساله ی دیگری را دیدم که گردنش را گرفته بود وبه داخل بیمارستان دوید. وقتی دستش را رها کرد دیدم که خون از گردنش بیرون می‌زند. بعد از جراحی گفت:” نمی‌دانم کی بود ولی مقنعه‌ام را کنار زد و گردنم را با چاقو برید.” حتا نمی‌خواست بگوید چه کسی این کار را کرده است. یا مورد دیگر برای یک اختلاف کوچک خانوادگی مردی همه‌ی خانواده‌ی همسرش را دعوت کرده وآنها را به رگبار بسته و یا نارنجکی میان‌شان انداخته است و یا با شمشیر… قمه‌های بزرگی که دارند مشکلات و مسایل‌شان را با آن حل می‌کنند. خشونت بسیار زیاد است. معضلات اجتماعی زیادی دیده می‌شود که چند همسری ساده ترین و ابتدایی‌ترین آنهاست.
آیا خشونت فقط در مورد زنان اعمال می‌شود؟
بی شک نه. کودکان نیز از آن بی‌بهره نیستند. در واقع یک رده‌بندی قدرت در خانواده و اجتماع وجود دارد. مردها نسبت به زنان و بچه‌ها از قدرت بیشتری برخوردارند و زنان نسبت به کودکان و کودکان نیز نسبت به کودکان دیگر … زن‌هایی که خود مورد خشونت مردان‌شان واقع می شوند، رفتارهای خشنی با فرزندان‌شان دارند و بچه‌ها با همدیگر و درحین بازی خشونت را بروز می‌دهند. دو پسربچه را دیدم که دعوا می‌کردند. یکی روی سینه‌ی دیگری نشسته بود و آنقدر با مشت به صورتش زد که تمام صورت او پر خون شد. با دیدن چنین صحنه‌هایی از خود می‌پرسی که این همه خشونت از طرف یک بچه چرا باید رخ دهد؟ اما وقتی شرایط زندگی‌شان را ببینی، وضع پدر و مادرشان، فقر بی حد را و… دیگر عجیب به نظر نمی رسد.
آیا می‌توان این خشونت را دلیلی برای این دانست که منطقه مستعد حرکاتی مثل عملیات انتحاری است؟ چیزی که نمونه‌اش در چند ماه گذشته کشته‌های زیادی داشت و بسیار تاسف‌آور بود؟
البته بی تاثیر نیست. اما در وجود و رشد چنین شیوه‌هایی در منطقه عوامل دیگری هم تاثیرگذار است. در ارزیابی از منطقه سه دلیل عمده برای عملیات انتحاری می‌توان فرض کرد:
۱-                 جغرافیای منطقه
۲-                 مذهب، فرهنگ
۳-                 حکومت
از نظر جغرافیایی منطقه بسیار کم امکانات است. زندگی در آنجا ناخودآگاه انسان را خشن می‌کند. زیرا باید با سختی و تلاش بسیار امکانات زندگی را به دست آورد، حتا در مناطقی که آب بیشتری دارد و کشاورزی امکان‌پذیر است.
نزدیکی و هم مرزی با پاکستان خودش یک فاجعه است. فرهنگ پایین و خشن آنجا به این طرف مرز هم سرایت می‌کند. مثال ساده‌ای بزنم. در پاکستان اگر یک پسر از یک قبیله به دختری از قبیله‌ی دیگر متلک بگوید و یا تعرضی کند ریش سفید آن قبیله حکم می‌دهد که دختری از قبیله‌ی اول دزدیده شده و گروهی به او تجاوز کنند. نمونه‌اش را در مطبوعات و رسانه‌ها می‌توانید بخوانید. مسایل سیاسی پاکستان و جنگ افغانستان و مسایلی ازاین دست در این مورد تاثیر به سزایی دارند.
تا قبل از این وهابی‌گری فقط در عربستان و کویت دیده می‌شد ولی در سال‌های اخیر به آذربایجان، ازبکستان، پاکستان و عراق نیز تسری یافته است. با پول عربستان و کویت مدارس اسلامی می‌سازند. هزینه‌های طلاب این مدارس را تامین می‌کنند و در منطقه‌ای که کار نیست و فقر بیداد می کند، این مامنی است برای خانواده ها که کودکان‌شان را به آن بسپارند تا از گرسنگی نمیرند. بچه ها در این مدارس شبانه روزی مذهبی در درس می‌خوانند و زندگی می‌کنند. حتا آنها برایشان کار هم فراهم می‌کنند و طبیعی است که استفاده‌ی خودشان راهم می‌کنند. فرهنگی را رشد می دهند که یکی از نتایجش همین گونه عملیات در این سوی مرز است.
تا قبل از انقلاب در سیستان و بلوچستان تضاد زیادی بین شیعه و سنی به چشم نمی‌خورد. چون حکومت مذهبی نبود برایش شیعه و سنی فرقی نمی‌کرد. هر کس مذهب خودش را داشت. اما بعد از انقلاب شیعیان سعی کردند تفکر خودشان را درمنطقه تسری دهند و این سبب شد که سنی‌ها مقاوت کنند و حالت تهاجمی به خود بگیرند. فرهنگ و نگاه عشیره‌ای و قبیله ای که در منطقه وجود دارد نیز بی‌تاثیر نیست. چون حاکمیت مرکزی را از خودشان نمی‌بینند، قانون گریزی جزو سنت‌هایشان شده است. این قانون گریزی را می توان حتا در مسایلی مانند رانندگی هم مشاهده کرد.
کار، اگر کاری باشد، برای شیعیان منطقه است. سنی‌ها به هیچ کجا راه ندارند و آنها خودشان را با حکومت غریبه می‌بینند. کارهای دولتی، کار در نیروی انتظامی و از این قبیل کارها که وجود دارد به سنی‌ها داده نمی‌شود. این تبعیض‌ها مردم را تحت تاثیر قرار می‌دهد واز این بی‌عدالتی آماده عصیان هستند. تقریبا خانواده‌ای را نمی‌توانی بیابی که کسی از افراد خانواده‌اش از این مساله آسیب ندیده باشد، کشته نشده باشد یا در زندان نباشد. در طی سی سال گذشته وضع یه این ترتیب بوده است . نان‌آور خانواده ای به خاطر قاچاق ویا چیز دیگر اعدام شده است. خانواده‌‌اش از حکومت کینه به دل گرفته‌اند . فرزندان او هم راهی جز قاچاق برای گذران زندگی نداشته‌اند. قاچاقچیان زیادی هم در درگیری با مامورین کشته شده‌اند و آنها هم دست به انتقام‌جوئی زده‌اند واین سیکل تکرار شده است، تا به امروز که کینه ونفرت منطقه را پر کرده است. این سیکل معیوب باید جایی متوقف شود. چاره‌ی آن کشت و کشتار و خشونت بیشتر نیست، خشونت تنها خشونت می‌آورد همانگونه که می‌بینیم در سی سال اخیرکشت کشتار و خشونت گسترش یافته است.