کلمه:
فاطمه شمس ، همسر محمد رضا جلایی پور در وبلاگ خود خبر از تماس تلفنی این زندانی سیاسی داد.
متن این نوشته همسر جلایی پور درباره آخرین وضعیت محمدرضا و تماس وی در پی می آید:
همین الان، ۱۱:۲۴ دقیقه شب مادر محمدرضا خبر داد که حول و حوش ساعت ۸ شب محمدرضا تماس کوتاهی با موبایل برادرش علیرضا داشته. تماس کمتر از دو دقیقه بوده و ظاهرن صدای مامورانی که محمدرضا را وادار به تکرار حرفهای خودشان پشت خط میکردند آنقدر واضح و بلند بوده که برادر محمدرضا کاملن شنیده است چه میگویند. او را وادار کردهاند بگوید حالاش “خیلی” خوب است و جای نگرانی هم “اصلن” نیست.
ظاهرن چون خیلی وسط حرفاش دویدهاند نتوانسته همان دو دقیقه را هم درست حرف بزند و فقط گفته که خوبم و خودم را با قرآن آرام میکنم . بعد هم وسط مکالمه و به محض اینکه خبر آزادی عبدالله را به او دادهاند تلفن را قطع کردهاند. بعد از ۲۱ روز باز هم نگذاشتند بگوید که کجا و تحت اختیار چه نیروهاییست.
متاسفانه اینقدر ظلم و دریدگیشان بیپرده شده که نوشتن این جمله که شنیدن صدای زندانی و دیدن او حق خانواده زندانیست انگار مبتذل محض است. به جز کسانی که تجربه تلخ را داشتهاند و طعم بیخبری را چشیدهاند بعید میدانم کسی بفهمد هر یک ثانیهاش چه بر روح و روان آدم میگذرد. امروز این را خواندم و دلم خیلی گرفت. با اینکه سه هفته از محمدرضا بیخبر بودم، وقتی دیدم چه بر این زن و امثال او میرود، ساکت شدم و از ته دل آرزو کردم همه تماسها و ملاقاتهای محمدرضا را بگیرند و بدهند به این زن. گرچه میدانم آرزوی محالیست. امیدوارم توانسته باشد پسرش را ببیند.
دیگر نه علاقهای دارم و نه ضرورتی میبینم که مسوولان امر را مورد خطاب قرار دهم و بگویم که مسوولیت این همه خسارت روحی و روانی با شماست چراکه میدانم هیچیک حتی ذرهای انسانیت و وجدان در وجودشان نمانده که بخواهند واکنشی نشان دهند. به مشتی آهنواره بدل شدهاند که از شکنجه جسمی و روحی انسانهای بیگناه لذت میبرند. آدم عاقل که با چنین کسانی حرفی برای گفتن ندارد. دارد؟ مادر محمدرضا با چشم گریان امروز زنگ زده به دفتر بازپرسی که حکم بازداشت محمدرضا را امضا کرده و منشیاش برای بار دهم گفته که ایشان مرخصی هستند! بچه مردم را میتپانند توی انفرادی در ناکجاآباد و میروند هالیدی! مادر محمدرضا صدایش پشت خط میلرزید. تازه از قم رسیده بود خانه. خسته و مانده. اما صدایاش هنوز میلرزید. گفت به منشیاش گفتم: “شما را به عدالت خدا واگذار میکنم”.
خواستم بگویم مادر! برای این جماعت مدتهاست که خدا مرده است.
ای کاش داوری… داوری… داوری…
در کار…
در کار …
در کار…
پ.ن. محمدرضا! میدانم که نمیگذارند اینجا را نمیخوانی. ولی برای دل خودم دارم این را گوش میدهم و هی یاد تو میافتم. میگذارمش اینجا که وقتی آمدی بیرون گوش کنی.