• در همان حیاطی که تو قدم می زنی, هیاهوها هنوز زنده است. صداها به گوش می رسد. گوش بر دیوارها بسپار, شعرهاست که خوانده می شود, زمزمه اش را خواهی شنید. دل بسپار به دل سپردگان آنجا, آنان با تو هستند در آنجا, تو تنها نیستی ...درود بر تو امید, امیدها...
بالاخره توهم رفتی پشت آن دیوار, پشت همان دیواری, که چشم بند و دست بند و شلاق و توهین... حاکم است. گوشت و استخوان و ایمان و آگاهی در اتحاد هم در کنار تو می زییند تا آزادی چــه سرودی دیگرگونه بسراید.
امیدعزیز؛ بند بند درب و دیوار آنجا سخن می گویند. بازجوها و شکنجه گران پــــدر و عموهایت امروز بازجوی تو هستند. هیچ نیازی نیست به تو چشم بند بزنند تا نبینی و نشناسی شان. آنان را تنها خواجه شیراز نشناخته. آثارشان در همه جا است. در هر کوی و برزن, در هر خانه و کاشانه ای, فراتر از میهن در چهارگوش این هشت بهشت گیتی که تو می دانی از کارنامه سی ساله شان چه نهفته است.
از اوین تا خاوران تهران است. زندان است.
همه از هوای آلوده تهران می نالند. می گویند سرب دارد. آری درست می گویند سرب دارد. میدانی برای چه؟ هوا در ایران سی سال است سرب دارد.
شفق خونین است. هر صبح دم, که شهر از خواب یاس آلود بر می خیزد, باد, غبار برآمده از خاوران ها را به بام تهران می رساند.
غبار خفتگان سی ساله, غبار دلهای دریده از درد عشق به آزادی و میهن. هوای تهران سربی است. اما آلوده نیست. غبارآلود است. آنانی که تو را دربند نمودند, و دیگرانی را که از بند جان رهانیدند و بر خاک نهادند می دانند سرب برای سینه هایی خطرناک است که قلبی عاشق در میان دارند. از خانه, خیابان, دانشگاه, و کارخانه می ربایند. یک یک, دو, دو و چند چند در قفس هایی که آماده کرده اند جای میدهند. آنان خبره اند در کار خود, پرکار و پرهنرند. چندین سال و چندین نسل در این کارند. فقط ابزارشان تغییر کرده است. تو و برادران و خواهرانت خیلی کوچک بودید, انجایی که امروز جای گرفتی, مردان و زنانی دیگرگون در زنجیر بودند.
کارکنان هم این ها بودند که تو را به زنجیر کشیده اند. خیلی خوب تو و دوستانت را می شناسند.
چون پـــدر و عموهایت را به ازمونی تلخ, در ظلمت بی خبری و جهل با فرمان ایت الله شان دسته جمعی در خاک نهادند. تا فراموش شوند. تا فراموش کنند آنانی که ماندند.
حتما در طول روز ساعت هواخوری داری؟ به آسمان نگاه کن, آسمان اوین را سی سال است از محیط چهارگوش دیوارهای بلند سیمانی با سیم خاردار و نگهبان مسلح نگاه می کنند. آنانی که تورا پروردند, مانند تو به این نیلگون بی انتها می نگریستند. خیلی از آنان, ماهها, نه آسمان را دیدند, نه آفتاب و ستاره ها را, امروز سیر بنگربه آسمان, بجای همه آنانی که این قاب یک رنگ را نتوانستند ببینند. در همان حیاطی که تو قدم می زنی, هیاهوها هنوز زنده است. صداها به گوش می رسد. گوش بر دیوارها بسپار, شعرهاست که خوانده می شود, زمزمه اش را خواهی شنید. دل بسپار به دل سپردگان آنجا, آنان با تو هستند در آنجا, تو تنها نیستی.
این سوی دیوار, برای دل شما دلهای بیشماری می تپــد.
هر روز با یاد شما هزاران امیـــــد در دلها زنده میشود.
امیدعزیز؛ بند بند درب و دیوار آنجا سخن می گویند. بازجوها و شکنجه گران پــــدر و عموهایت امروز بازجوی تو هستند. هیچ نیازی نیست به تو چشم بند بزنند تا نبینی و نشناسی شان. آنان را تنها خواجه شیراز نشناخته. آثارشان در همه جا است. در هر کوی و برزن, در هر خانه و کاشانه ای, فراتر از میهن در چهارگوش این هشت بهشت گیتی که تو می دانی از کارنامه سی ساله شان چه نهفته است.
از اوین تا خاوران تهران است. زندان است.
همه از هوای آلوده تهران می نالند. می گویند سرب دارد. آری درست می گویند سرب دارد. میدانی برای چه؟ هوا در ایران سی سال است سرب دارد.
شفق خونین است. هر صبح دم, که شهر از خواب یاس آلود بر می خیزد, باد, غبار برآمده از خاوران ها را به بام تهران می رساند.
غبار خفتگان سی ساله, غبار دلهای دریده از درد عشق به آزادی و میهن. هوای تهران سربی است. اما آلوده نیست. غبارآلود است. آنانی که تو را دربند نمودند, و دیگرانی را که از بند جان رهانیدند و بر خاک نهادند می دانند سرب برای سینه هایی خطرناک است که قلبی عاشق در میان دارند. از خانه, خیابان, دانشگاه, و کارخانه می ربایند. یک یک, دو, دو و چند چند در قفس هایی که آماده کرده اند جای میدهند. آنان خبره اند در کار خود, پرکار و پرهنرند. چندین سال و چندین نسل در این کارند. فقط ابزارشان تغییر کرده است. تو و برادران و خواهرانت خیلی کوچک بودید, انجایی که امروز جای گرفتی, مردان و زنانی دیگرگون در زنجیر بودند.
کارکنان هم این ها بودند که تو را به زنجیر کشیده اند. خیلی خوب تو و دوستانت را می شناسند.
چون پـــدر و عموهایت را به ازمونی تلخ, در ظلمت بی خبری و جهل با فرمان ایت الله شان دسته جمعی در خاک نهادند. تا فراموش شوند. تا فراموش کنند آنانی که ماندند.
حتما در طول روز ساعت هواخوری داری؟ به آسمان نگاه کن, آسمان اوین را سی سال است از محیط چهارگوش دیوارهای بلند سیمانی با سیم خاردار و نگهبان مسلح نگاه می کنند. آنانی که تورا پروردند, مانند تو به این نیلگون بی انتها می نگریستند. خیلی از آنان, ماهها, نه آسمان را دیدند, نه آفتاب و ستاره ها را, امروز سیر بنگربه آسمان, بجای همه آنانی که این قاب یک رنگ را نتوانستند ببینند. در همان حیاطی که تو قدم می زنی, هیاهوها هنوز زنده است. صداها به گوش می رسد. گوش بر دیوارها بسپار, شعرهاست که خوانده می شود, زمزمه اش را خواهی شنید. دل بسپار به دل سپردگان آنجا, آنان با تو هستند در آنجا, تو تنها نیستی.
این سوی دیوار, برای دل شما دلهای بیشماری می تپــد.
هر روز با یاد شما هزاران امیـــــد در دلها زنده میشود.