در یاد مانده ها
برای نسل جوان جامعه ما که خواهان جامعهای آزاد و دموکراتیک و عادلانه با اقتصادی شکوفا است، داشتن اطلاعات و شناخت از شرایط و عوامل درونی و جهانی پیدایش سازمان چریک های فدایی خلق ایران، چگونگی پیدایش و رویکرد و عملکرد آن حائز اهمیت است.
در بررسی تاریخ معاصر ایران نمیتوان و نباید تاریخ جریان فدایی را نادیده گرفت چرا که بخشی تفکیک ناپذیر از تاریخ معاصر جامعه وکشور ماست.هدف من در این نوشته، اما پرداختن به این مسائل و توضیح این تاریخ نیست، بلکه تنها بخش کوچکی از خاطراتم را که آن را زندگی کرده ام، بازگو می کنم.
بعد از ضربه خوردن رفیق حمید اشرف، دیگر رهبران و بسیاری از کادرهای ورزیده سازمان در ۸ تیر ۱۳۵۵، تیم ما هم متلاشی شد.
من روز ۸ تیرماه، به طور چشم بسته، در خانهای بودم که بعداً فهمیدم در تهران پارس قرار داشت. ۸ عضو دیگر درهمین خانه بودند که هر کدام، از یک درگیری گریخته یا ارتباطشان قطع شده بود و به طور موقت به آنجا منتقل شده بودند و باهم چشم بسته بودند ( یعنی همدیگر را نمی شناختند و تا آن لحظه یکدیگر را ندیده بودند). شرایط بسیارسخت وخطرناک بود. هرلحظه، هر ساعت، هر روز و هر شب، انتظار حمله و درگیری داشتیم.
درباره نویسنده
معصومه تهیدست شفیع (شمسی)، در سن ۱۷ سالگی، توسط یکی از همکلاسی هایش به نام زهرا قلهکی آقا نبی و دبیر دبیرستان خود به نام نزهت روحی آهنگران با سازمان چریک های فدایی آشنا و به تدریج عضو گروه نزهت و بهمن روحی آهنگران شد. او حدود دو سال سمپات سازمان بود و در سن ۱۹ سالگی در سال ۱۳۵۲ به سازمان پیوست و به زندگی مخفی روی آورد. او تا انقلاب ۱۳۵۷، به مدت ۶ سال به طور مخفی در خانه های تیمی به زندگی و مبارزه ادامه داد.
ما ۹ نفر، با هم چشم باز شدیم و جلسه گذاشتیم .هر کس هر امکانی را که داشت مطرح کرد. رفیق سیمین توکلی که به عنوان زن این خانه بود، گفت:"من امکانی را میشناسم که میتواند به ما کمک مالی کند." رفقا با قید احتیاط او را برای دریافت کمک مالی، سر قرار فرستادند. او سر قرار رفت، ولی شب به خانه نیامد. ما نمیدانستیم چه بر سر او آمده و مجبور بودیم تنها کاشانه موقتی مان را هم از دست بدهیم. حالا نه پول داشتیم نه ارتباط و نه جا برای زندگی کردن.
رفیق مرد این خانه به نام خدابخش شالی مطرح کرد که:" من میتوانم یک رفیق دختر را به منزل مادرم ببرم."
قرعه به نام من در آمد. رفقای دیگر هم هر کدام به طور موقت به امکاناتی که می شناختند رفتند. ما شبانه آنجا را ترک کردیم. من به همراه رفیق خدابخش شالی به خانه مادر او رفتیم . این مادر مهربان، پیر زنی بود که به تنهایی در اتاقی در طبقه پایین یک خانه زندگی میکرد. با مهربانی و صفا از من استقبال کرد و مرا پذیرا شد.
مدت ۱۷ روز نزد او ماندم. من و او بشدت با هم انس گرفته بودیم. عشق خالصانه این الهه مهربانی به فرزندش و یاران او از جمله من، روزهایی مملو از خوشبختی و لحظههای سرشار از نشاط و سعادت را نصیبم کرده بود. هر روز در کارهای خانه از جمله شستن ظرف، رفت و روب خانه و پختن غذا به او کمک میکردم. او هم خوشحال بود که به این بهانه، هر چند روز یک بار فرزندش را که برای دادن خبر و گزارش از رفقای دیگر نزد ما میآمد، میبیند.
بعد از ۱۷ روز ، خدابخش به من گفت که ما برای گرفتن ارتباط با رفقای شاخه مشهد که ضربه نخورده بودند باید به مشهد برویم.
لحظه خداحافظی فرا رسید. لحظه ای فراموش نشدنی. غمی مرموز به جانم افتاده بود، انگار میدانستم که این آخرین باری است که این مادر مهربان با فرزندش خداحافظی میکند. ارتعاش دست ها و آغوش گرمش را که مانند کبوتری کوچک و لرزان، خود را در آغوش فرزندش انداخته بود و گریه میکرد، هرگز از یاد نمیبرم.
با قلبی آکنده از عشق و احترام از او جدا شدیم و به همراه سیامک اسدیان که ما به او اسکندر میگفتیم با یک ماشین پیکان که صندوق عقبش پر از وسایل چریکی بود به سمت مشهد به راه افتادیم. این ریسک بزرگی بود؛چراکه اگر به هر بهانهای در مسیر تهران به مشهد، ماشین ما مورد بازرسی قرار میگرفت، به احتمال قوی ما هر سه نفر درگیر و کشته میشدیم.
ما با آگاهی بر این مساله این ریسک را پذیرفتیم و به طرف مشهد حرکت کردیم. شب را در گرگان در یک ایستگاه پمپ بنزین توقف کردیم. در پیاده روها، مسافرها وسایل خود را پهن کرده بودند و استراحت میکردند. ما هم که وسایل خواب ، پتو و ملافه همراه داشتیم، سفره پهن کردیم، نان و پنیر و هندوانه خریدیم و شام خوردیم.
تابستان بود و فصل مسافرت. جنب و جوش مردم که همه با ماشین های سواری و وسایل مسافرت در رفت و آمد بودند و تعداد زیادی در پیاده روها برای استراحت خوابیده بودند، ما را هم به وجد آورده بود. آنها تکلیف خود را با زندگی روشن کرده بودند. از لحظه لحظههای زندگی با تمام طراوت و زیباییش لذت میبردند و عشق می ورزیدند.
ما هم به زندگی عشق می ورزیدیم و زندگی را دوست داشتیم. جوان بودیم و سرشار از نیروی زلال و دلنشین جوانی. آن حس مطبوع و گرمای تابستان و نسیم روح افزای خنک آخر شبی، فضایی زیبا و رویایی به وجود آورده بود، طوری که میل رفتن نداشتیم، ولی باید میرفتیم؛ این تعهد ما به رفقای شهیدمان بود که پرچم آنها را برافراشته نگهداشته و تا پای جان به اهداف انسانی آنها وفادار بمانیم .
ما خوشبخت بودیم و احساس زیبای در خدمت مردم بودن، به ما امید و عشق به زنده بودن میداد. ما آگاهانه این زندگی را پذیرفته بودیم و هیچکس ما را مجبور نکرده بود. با تمام ناپختگی جوانی و شاید به نظر عدهای ماجراجویی، تلاش و مبارزه خود را، عمل انسانی می دانستیم. چند ساعتی استراحت کردیم و بعد به رفتن ادامه دادیم.
به مشهد که رسیدیم، خانه زوّاری گرفتیم. من در خانه ماندم و رفقا برای اجرای قرار و برقراری ارتباط بیرون رفتند. چند ساعت بعد آمدند. خوشحال بودند که ارتباط بر قرار شده است. وسایل را به رفقای مشهد تحویل دادند و قرار بر این شد که آنها به تهران برگردند و من در مشهد بمانم.
من همراه کاظم غبرایی که ما به او کوچک خان میگفتیم به طور چشم بسته به خانهای رفتم. رفیق دختر جوانی که خانم خانه بود در رختخواب خوابیده بود. لیلی دختری بسیار جوان و پرشور بود که بیماری رماتیسم گرفته و نمی توانست راه برود. خانه بسیار بینظم و در هم و بر هم بود و احتیاج به نظافت و رفت و روب داشت. از روز دوم به جان خانه افتادم و مشغول تمیز کردن آنجا شدم.
دقیق نمیدانم ۲ یا ۳ روز آنجا بودم. از آنجا باز به طور چشم بسته به خانه دیگری منتقل شدم. در این خانه جدید، حسن جان فرجودی (رحیم) را دیدم. او مسول آن تیم بود. رحیم قد معمولی، اندام نحیف و چهره ای ملایم و نجیب داشت. او به آرامی صحبت میکرد و بسیار متین و پر تحمل به نظر می رسید. من ماجرای تیم تهران پارس و وضعیت خودم را برایش تعریف کردم.
در آن زمان تعدای از رفقا به علت ضربه خوردن تیم ها، پراکنده و بی سرو سامان زندگی میکردند، جا و مکان درستی نداشتند بی پولی و بی امکانی میتوانست باعث شود که هر لحظه در دام ساواک گرفتار شوند.
من مدت یک هفته در آنجا ماندم و بعد به تهران برگشتم. در تهران یک رفیق پسر به سر قرارم آمد که بعدها فهمیدم از افراد انشعابیون است. او گفت که با همدیگر به اتاق تکی یکی از رفقا میرویم. نزدیک غروب بود، سوار ماشین شده و به ده چهار دانگه که در اطراف تهران قرار دارد، رفتیم.
هنگامی که وارد خانه شدیم، خدا بخش شالی را در آنجا دیدم و بسیار خوشحال شدم. او این خانه را کرایه کرده بود. رفیق خدا بخش شالی به من گفت که با صاحبخانه صحبت کرده و زمینه را برای آمدن من آماده کرده است. او به صاحب خانه گفته بود که از جنوب میآید، راننده است، درتهران کار میکند و همسرش از جنوب برای معالجه بیماریاش به نزدش میآید. به این شکل آمدن من به آنجا توجیه و عادی بود.
خدا بخش شالی یک وانت داشت. روزها به تهران میرفت، هم کار میکرد و هم قرار اجرا میکرد. بعضی اوقات من هم برای اجرای قرار با او به تهران می رفتم.
برای سازماندهی جدید، قرار بر این شده بود که تیم جدیدی تشکیل بدهیم. در آن زمان رفقا تصمیم گرفته بودند که بعضی از تیم ها را در شهرهای کوچک تشکیل بدهند. گرفتن خانه در تهران بسیار مشکل بود. بعد ازضربات سخت و سنگین اردیبهشت و تیر ۱۳۵۵ و از بین رفتن تیم های متعدد در تهران، قرار براین شد که ما به شهرهای کوچک یا شهرهایی که تا آن زمان در آنجا حضور نداشتیم، عقب نشینی کنیم تا آب ها از آسیاب بیفتد و ما جان دو باره بگیریم.
از طرف دیگر گرفتن خانه، خود مشکل بزرگی بود چون بنگاهی ها به هیچ وجه خانهای به زن و مرد جوان اجاره نمی دادند. اولاً بنگاهی ها باید اجاره کنندگان خانه را به کلانتری یا ژاندارمری محل معرفی می کردند، ثانیا اجاره کنندگان خانه، باید شغل مناسب و هویت مشخص می داشتند. بنا بر این کار سخت بود و باید زمینه چینی می کردیم.
تصمیم گرفتیم رفیقی را به شهر ورامین بفرستیم تا در آنجا در مغازه ای کار کند و وقتی که جا افتاد، از طریق او که شغل مشخص و اعتبار اجتماعی مشخصی پیداکرده بود، خانهای اجاره کنیم.
به این منظور رفیقی را که به او جعفر میگفتیم و بسیار جوان بود و تیپی کارگری داشت به ورامین فرستادیم. او در یک مغازه آهنگری مشغول به کار شد و اتفاقاً در مدت کمی هم صاحب کار از او بسیار راضی بود و هم در محل جا افتاد. ما بعد از تحقیق در شهر ورامین به این نتیجه رسیدیم که گرفتن خانه اجاره ای کار سادهای نیست. مجبور شدیم دو اتاق در یک خانه، همراه با صاحبخانه اجاره کنیم .
به شهر ورامین آمدیم و در این خانه سکنی گزیدیم. زن صاحبخانه یک دختر جوان ۱۸ ساله بود؛ بسیار مهربان و ساده دل و یک دختر یک ساله داشت به نام اکرم. من و این دختر جوان با همدیگر بسیار صمیمی شدیم. او مرتب با من درد دل میکرد.
تنش های زیادی در زندگی این زن و شوهر جوان وجود داشت. قهر و آشتی و جنگ و دعوا دایما چاشنی زندگی آنها بود. من در نگهداری بچه و کارهای خانه به او کمک میکردم. با همدیگر خرید می رفتیم. مادر شوهر زن جوان به عروسش میگفت این شمسی خانم به راستی با همه آدم هایی که من دیدهام فرق دارد، چقدر مهربان و خودمانی است.
به او میگفت که کاری نکن که اینها از اینجا بروند، تو اگر با چراع دور شهر بگردی چنین کسی را پیدا نمیکنی. ما تلاش میکردیم در محله به عنوان انسان های معتمد جا بیفتیم و بعد بتوانیم خانهای در بست اجاره کنیم و تیم جدیدی تشکیل بدهیم.
گفتم که ما در صدد تدارک برای تیم جدید بودیم. بعد از ضربات و در چنین شرایطی بود که عدهای به این فکر افتادند که "مبارزه مسلحانه هم استراتژی،هم تاکتیک" غلط است و باید راه دیگری را برگزید. بحث و فحص ها شروع شد. روزها و ساعت های طولانی وقت ما متوجه این موضوع شده بود که ما اشتباه کردیم و ضربات، ناشی از نوع مبارزه مان است و اگر ما راه دیگری را برای مبارزه بر می گزیدیم، این همه رفیق از دست نمی دادیم. در سازمان، نظرات حزب توده برای اولین بار فرصت ابراز پیدا کرد بود.
کم کم زمزمه انشعاب شروع شد. خدا بخش شالی هم تمایل به انشعابیون داشت و با هم ساعت ها در این زمینه بحث میکردیم؛ من از موضع رد انشعابیون و او از موضع دفاع. در این رابطه برای من هم سؤالاتی مطرح شد و باید بیشتر با رفقای مسول صحبت میکردم.
به این منظور تقاضای ملاقات با رفقای مسول سازمان را کردم. درست کردن تیم جدید معوق ماند. رفقا، قراری برای من با رفیق حسن فرجودی دادند. من او را دیدم و ساعت ها با همدیگر صحبت کردیم. عاقبت رفیق فرجودی رو به من کرد و گفت:"رفیق شمسی! تصمیمت را بگیر با سازمان میمانی یا با انشعابیون میروی؟"
من گفتم:"رفیق، من تصمیم را گرفتم و با سازمان میمانم. با رفیق شالی هم صحبت کرده ام و گفته ام که با سازمان میمانم."
پس از آن، رفقا به من قراری دادند که به مشهد بروم. من با ناراحتی از رفقا جعفر و شالی خداحافظی کردم و به مشهد رفتم.
در مشهد، قرارم به این شکل بود که باید در جایی علامت سلامتی خود را میزدم و در خیابان دیگر، سر ساعت ۳ بعد از ظهر قرار را اجرا میکردم. علامت را زدم و به سر قرار رفتم. کسی سر قرار من نیامد. نیم ساعت دیگر قرار را تکرار کردم و باز هم کسی نیامد.
به شهر ورامین آمدیم و در این خانه سکنی گزیدیم. زن صاحبخانه یک دختر جوان ۱۸ ساله بود؛ بسیار مهربان و ساده دل و یک دختر یک ساله داشت به نام اکرم. من و این دختر جوان با همدیگر بسیار صمیمی شدیم. او مرتب با من درد دل میکرد.
مرضیه تهیدست شفیع
حرم شلوع بود و من در میان مردم راحت میتوانستم با آرامش و به دور از تعقیب و مشکوک شدن بمانم. در جایی نشستم و به فکر این بودم که چرا رفقا سر قرار من نیامدند. آنها میدانستند که یک رفیق دختر سر قرار میآید. آیا آنها به این مساله فکر نکرده بودند که چه خطراتی میتواند رفقای دختر را تهدید کند؟
جنب و جوش حرم انسان را بیاختیار از فکر کردن به مسایل خود باز میداشت و تماشای مردم که از هر قشر و طیفی برای زیارت آمده بودند باعث میشد که انسان به ابهت و نقش مذهب در زندگی مردم توجه کند. عدهای راز و نیاز میکردند و از خدا طلب بخشش میکردند، عدهای گریه و زاری میکردند و عدهای نماز میخواندند. مشغول تماشای مردم شدم.
در آنجا احساس امنیت میکردم. تا پاسی از شب، حرم همچنان شلوغ بود و بعد آرام آرام خلوت شد به طوری که تعدادی زن پیر مشعول نماز و عبادت بودند. در این میان سر وکله یک طلبه جوان عظیم با جثه واقعاً غول پیکری پیدا شد که چشمش به دنبال زنان میگشت.
دراین میان چشمش به من افتاد و لبخندی نامحسوس روی چهره اش نشست. از نگاهش فهمیدم که قصدی دارد و من باید آگاهانه برخورد کنم. به طرفم آمد. من خود را جمع و جور کرده و چادرم را هر چه محکم تر روی صورتم کشیدم و به پیر زن ها نزدیک تر شدم. طلبه با صدای دو رگه و عجیبی پرسید:"خواهر شما آسپرین دارید؟ من گلویم درد میکند و سرما خوردهام." پیش خود گفتم به من چه که تو گلو درد داری، برو و مرا به حال خود بگذار. با لحنی بیاعتنا گفتم نه. او تلاش میکرد سر صحبت را باز کند. من میترسیدم که او از خلوتی حرم استفاده کند و به من نزدیک شود و دستش به کمربندم بخورد که طبعا می توانست زندگی مرا به خطر اندازد.
بی خوابی و خستگی داشت مرا از پای در میآورد، ولی جرأت خوابیدن نداشتم. به هر جان کندنی بود خود را تا صبح بیدار و هشیار نگهداشتم. وقتی که اذان صبح را گفتند و مردم برای ادای نماز جماعت به حرم آمدند، خیالم راحت شد. حدود ساعت ۹ صبح دسته های مختلف مردم به حرم هجوم آوردند و من بازهم به تماشای مردم نشستم.
به هر صورت تا ساعت ۳ بعد از ظهر خود را مشغول کردم. دوباره زدن علامت سلامتی و اجرای قرار و نیم ساعت تکرار. باز هم کسی سر قرار من نیامد. دیگر مطمئن بودم که اشتباهی رخ داده و من هیچ چارهای ندارم و باید به تهران برگردم.
ارتباطم قطع شده بود. در تمام طول سال های زندگی مخفی و مبارزه از سال ۱۳۵۲ تا ۱۳۵۵ ، برای اولین بار بود که ارتباطم قطع شده بود؛ اصلاً نمیدانستم چکار کنم. ذهنم کار نمیکرد. همیشه در چنین شرایط بسیار خطرناکی که رفقا خسته بودند، ارتباطشان قطع شده بود و بیهدف و سرگردان در خیابان ها می گشتند، مورد شک و شکار ساواکی ها قرار میگرفتند و درگیر و شهید میشدند.
باید حواسم را خوب جمع می کردم. تصمیم گرفتم بلیت بخرم و به تهران برگردم. ولی در تهران به کجا می توانستم بروم؟ قراری نداشتم. در تهران خطرناک، یک دختر جوان در شب های بی پناهی و دربه دری. چه ها که در انتظارم بود .
هنگام آمدن به مشهد شوق دیدار رفقای جدید به من انگیزه میداد که سختی و بی خوابی راه را تحمل کنم و با شور و امید برای برنامههای جدید آماده شوم . ولی حالا بعد از آمدن به مشهد و اجرا نشدن قرار ، خسته وبی خواب و احساس خطرات ناشی از ضربه خوردن های احتمالی و بدون داشتن قرار و ارتباط ، در تهران جه باید بکنم . پاشنه آشیل ما چریکها و مخصوصاً رفقای دختر که تنها میشدیم و یا به مسافرت میرفتیم مسلح بودن ما بود چون می ترسیدیم به هر دلیلی کسی دستش به کمر بند ما بخورد یا از پشت ما را بغل کند. در آن صورت غافلگیر میشدیم و معلوم نبود کار به کجا میکشید . من از این میترسیدم که کسی مزاخم من شود و مجبور شوم برای دفاع از خود کاری را که هیچگاه آرزو نمیکردم را انچام دهم.
به هرحال بلیت خریدم و سوار اتوبوس شدم. بیش از ۲ روز بود که نخوابیده بودم. رمق نداشتم رنگ و رویم پریده بود. وقتی در صندلی جا گرفتم، اصلاً نفهمیدم که چه اتفاقی افتاد. دیگر دست خودم نبودکه بتوانم خود را بیدار نگه دارم. چه زمانی اتوبوس راه افتاد و کجا و کی توقف کرد، هیچ چیز به یاد ندارم.
به تهران رسیدیم. همه چمدان های خود را بر می داشتند و به سوی هدف و خانه و کاشانه خود میرفتند . من نه خانه و کاشانه ای داشتم و نه هدف مشخصی. در تهران، شهر شلوع، شهر تماشا، شهر نئون، شهر وحشی و بیرحم باید خودم را حفظ میکردم.
به ناچار بلیت اتوبوسی خریدم و تا غروب خودم را در اتوبوس هایی که از این سر شهر به آن سر شهر میرفتند مشغول کردم. غروب که شد فکر کردم به همان شهر ورامین بروم، شاید رفیق شالی آن خانه را هنوز تخلیه نکرده باشد. بلیت خریدم و سوار مینی بوس شدم و به طرف ورامین راه افتادم.
به ورامین که رسیدم، هوا تقریباً تاریک شده بود و شهر خلوت بود. به طرف دکان آهنگری رفیق جعفر رفتم. دیدم مغازه بسته است. او یک خانه تکی داشت که ما هیچ کدام آن را نمیدانستیم. ناامید و نگران میرفتم. ناگها ن پسر بچه ۸ یا ۹ سالهای را دیدم که وارد کوچه شد. ناخودآگاه از او پرسیدم که آیا تو شخصی به اسم جعفر را میشناسی که در مغازه آهنگری کار میکند؟ گفت آره، او را میشناسم. گفتم مغازه آنها بسته است آیا میدانی که او کجا زندگی میکند؟ او گفت آره، بلدم.
فکر کردم خواب میبینم و یا گوشم اشتباهی میشنود. باورم نمیشد. گفتم شاید بچه است و همین طوری حرف میزند. گفتم تو واقعاً خانه او را بلدی؟ او گفت آره بیا برویم به تو نشان بدهم. من از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. به دنبال او به راه افتادم. چند کوچه با همدیگر رفتیم و جلو خانهای ایستاد، زنگ زد و وارد حیاط شد.
تابستان بود و هوا گرم. وارد حیاط که شدیم، دیدم جعفر و خدابخش شالی نشسته اند و دارند با هم حرف میزنند. مرا که دیدند تعجب کردند. جعفر به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت:" رفیق اینجا چه میکنی؟" بغض گلویم را گرفته بود. اشک هایم سرازیر شد.
خدا بخش شالی مریض شده بود و تب شدیدی داشت. او بعد از رفتن من دیگر در آن خانه قبلی زندگی نمیکرد، ولی هنوز آنجا را تخلیه نکرده بود. دو باره به همان خانهای که بودیم برگشتیم. مدت یک هفته آنجا بودم.
رفیق شالی هر روز به تهران میرفت و شب ها به خانه برمیگشت. در یکی از همین شب ها او به خانه نیامد و من به جعفر اطلاع دادم. ما شب را با دادن نگهبانی به صبح رساندیم و روز بعد آنجا را ترک کردیم.
من به خانه یکی از اعضای علنی سازمان که جعفر او را می شناخت و دختر دانشجویی بود که در پانسیون زندگی میکرد رفتم. در آنجا بودم که خبر درگیری و شهادت رفیق خدابخش شالی را شنیدیم. او در میدان قزوین یا خیابان قزوین مورد شک ساواک قرار میگیرد و در درگیری کشته میشود.
بعد از آن، رفقا به من قراری دادند که دو باره به مشهد بروم. در یکی از گاراژهای مسافربری تهران با رفیق صبا بیژن زاده ملاقات کردم. وقتی سر قرار من آمد، بسیار پریشان و رنگ پریده به نظر میرسید. از او پرسیدم رفیق چه اتفاقی افتاده است؟ گفت:" امروز من از خانه بیرون رفته بودم، بعد از چند ساعت که میخواستم به خانه برگردم، دیدم محله شلوغ است و همه از چریک ها حرف میزنند و ماشین های پلیس و انتظامی تمام منطقه را پر کرده. وقتی از ماجرا خبر گرفتم، مردم محل گفتند، ساواک به آنجا یعنی همان خانهای که من ( صبا) در آن زندگی میکردم، حمله کرده و تمام افرادش کشته شده اند.
در آن خانه دو خواهر، سیمین و نسرین پنجه شاهی شهید می شوند. صبا بیژن زاده بسیار ناراحت بود و از من خواست که این خبر را برای رفقای مشهد ببرم.
با صبا خداحافظی کردم و به مشهد رفتم. این بار ارتباطم برقرار شد و دوباره زندگی جدیدی را در آنجا آغاز کردم.
جنبش فدایی، رودی بوده در مسیل تاریخ معاصر ما. در بازخوانی این جنبش به مناسبت چهل سالگی آن، سخن را می توان از سرچشمه آغاز کرد یا که پیگیرمسیرش شد در ژرفای گذرگاه هایی که پیمود.
می توان به نقدش نشست هم در آن چیزی که با خود شست و برد و هم از خود بر جا گذاشت و رفت. بازش اندیشید در اینکه چرا ققنوس وار سوخت و هم اینکه، آن همه استعداد را چرا سوزاند. و حتی در نگاهی دربرگیرنده و فراگیر، هم به منشاء و زمینههای شکلگیریاش از زاویه درون ساختاری کشور و رفتار سیاسی و فرهنگی ایران آن زمان پرداخت و هم به بررسی اش برخاست در پرتو کارکرد کنش های برونی جهان آن روزگار.
و سرانجام اینکه، به تحلیل جامعه شناختی اش کشید و مکث کرد در نتایج تاریخی که به بار آورد. آری! نگاه به یک چنین پدیده خود ویژه تاریخی را از جهات و زوایای بسیار می توان سامان داد و رسم کرد؛ من اما اینجا تنها می خواهم از شیفته جانی سخن بگویم چونان زلال چشمه. نشانه ای شفاف از یگانگی گفتار و کردار در خیزش فدایی و تجلی همبودگی باور و عمل در جان و روح این جنبش.
از ابراهیم پوررضایی خلیق سخن خواهم گفت که زیر شکنجه جان باخت، بی آنکه سینه لبریز از اطلاعات او به سخن در آید.
نخستین احساس های من از او
درباره نویسنده
بهزاد کریمی فعالیت سیاسی- اجتماعی را از سال آخر دبیرستان و در ۱۳۴۴ شروع کرد. با شروع جنبش مسلحانه در رابطه با آن قرار می گیرد. تا انقلاب، طی سه بار بازداشت نزدیک به هفت سال را در زندان گذراند. در آستانه انقلاب و به دنبال آزادی از زندان، وارد شبکه مخفی سازمان چریک های فدایی خلق شد. پس از انقلاب، به عضویت کمیته مرکزی سازمان در آمد و در جریان تقسیم سازمان به دو بخش، با اکثریت ماند. بهزاد کریمی همواره در سطح مسئولین این سازمان در عرصه های گوناگون فعالیت کرده، در سال های پایانی دهه هفتاد سخنگوی سازمان بوده، و در فاصله سال های ۱۳۸۱ تا ۱۳۸۶ مسئولیت هیئت سیاسی آن را داشته است.
آشنایی ام با این زاده ۲۴ تیرماه ۱۳۲۴ در یک خانواده میانه حال اصیل تبریزی و محصور ارزش های اخلاقی نیرومند، در گرماگرم اعتصاب دانشجویی گسترده و چند ماهه بهارسال ۱۳۴۶ دانشگاه ها صورت گرفت؛ از طریق "بهروز" که دیگر در این زمان یکدیگر را یافته و خیلی با هم اخت شده بودیم.
ابراهیم از تهران می آمد و ما را در این اولین تجربه حرکت جمعی مبارزاتی مان همراهی می کرد. او عملاً به یکی از حلقه های خبری- ارتباطی حرکات دانشجویی تهران و تبریز تبدیل شده بود. اشتراک در همین حرکات صنفی - سیاسی دانشجویی، بسیار زود همگامی من و "بهروز" را در پی آورد و با اندک فاصله زمانی، همراهی با ابراهیم خلیق را. از این پس، پیوند ما با هم، مهر همیشگی خورد.
در گروهی که در زمستان سال ۱۳۴۷ با پیشنهاد و تصمیم بهروز ارمغانی و با مثلث اولیه او و من و "بهروز" شروع شد و شکل گرفت، ابراهیم نیز درهسته اصلی گروه قرار گرفت. گروهی بودیم در ابتدا با اندیشه تشکیل گروه های مستقل همجوار برای رسیدن به حزبی فراگیر و نیز فهم چگونگی تدارک انقلاب بر بستر مطالعات سیتماتیک.
او به زودی به یک امکان جدی گروه از نظر تامین منابع مطالعاتی و روش های انتشاراتی بدل شد. بودن او در تهران و فاصله گیری اش از حرکات صنفی دانشجویی و تمرکز کامل روی فعالیت سیاسی زیر زمینی، برای او موقعیت و فرصت های لازم در این زمینه را فراهم کرده بود.
نخستین وسیله انتشاراتی گروه ما که همان غلطک و وردنه معروف بود، توسط ابراهیم در کارگاه مکانیکی دانشگاه صنعتی ساخته شد و خودش هم آن را اواسط سال ۱۳۴۹به تبریز آورد.
یادم نمی رود که در گروه داشتیم بر سر چگونگی تهیه آن هنوز با یکدیگر سر و کله می زدیم که ابراهیم سوغاتی از تهران را روی میز گذاشت! این، جشنی برای گروه ما بود جهت ورود آن به عمل بیرونی، و بی سر وصدا ترین شرکت کننده این جشن، ابراهیم! درجریان این چفت شدن های روز به روز ارگانیک تربود که او را بیشتر و بیشتر شناختم.
رفیقی کم حرف، اما در همان حال رک و با کلامی طنز گونه. کمتر یادم می آید که او را از همان آغاز آشنایی مان تا آن زمان که رفت، بی لبخند دیده باشم. لبخندی تلخ گونه، ولی دلنشین. مهارت یافته بود در پنهان کردن خشم خود. خشم از هر آن چیزی که تیپ ماها را مثل ترقه منفجر می کرد. خونسرد بود ولی سخت مصمم. تعهد اگر می پذیرفت، تا به آخر می رفت و متقابلاً، نسبت به اشتباه سختگیر بود و در مقابل بی تعهدی ها، فردی بی گذشت و حتی کم انعطاف.
در باره ضعف های شخصیتی، قضاوتی سریع داشت و موضعی صریح. در برقراری رابطه، سخت احتیاط به خرج می داد. و این البته، همزمان نقطه ضعف و قوت او بود. اصولاً چندان قوی نبود در ارتباط گیری ها و نیز در کشف خلاقانه امکانات محیط، اما رابطه ای را که داشت به دقت حفظ می کرد و موارد نیاز را که می فهمید، برای تولیدشان راساً و با همه توان می کوشید تا که برطرف شوند. خیلی نمی خواند و دقیق تر، برخلاف ماها چندان سریع خوان نبود.
ولی آنچه را که دلچسب و پاسخ به پرسش هایش می یافت، تا چندبار نمی خواند رهایش نمی کرد. یک بار در اواخر بهار ۱۳۵۰ بود که به من گفت جزوه " رد تئوری بقا" را آن قدر خوانده ام که تقریباً حفظش شده ام! او زودتر از همه ما از حرکات دانشجویی فاصله گرفته بود.
بیشتر گوش می کرد و بعد تصمیم می گرفت. در تصمیم گیری ها معمولاً عجله نمی کرد. دنبال منطق آهنین میگشت. ولی به نتیجه که می رسید و موضع که پیدا می نمود، دیگر می دانستیم تغییر رای و تصمیم او به اصطلاح کار حضرت فیل است. نظر برای او، نه آستانه عمل که خود عمل بود. لحظه اقدام، پیش او زمانی بود برای ابراز بیشترین شجاعت و نشان دادن بالاترین آمادگی در پیشواز از ریسک.
و بعدها با خود می اندیشیدم که خصوصیات شخصیتی او برای بدل شدن اش به یک چریک، بمراتب ازهمه هم گروهی ها واطرافیانش درآن سال های اولیه، مساعد تر بود و امکان تربیت پذیری اش برای فدایی گری، از بقیه ما آسان تر!
دیدار در آن تابستان داغ
طی دیدار یک روزه ای که تابستان سال ۱۳۴۹ در جریان سفرم از بانه کردستان به تنکابن و بابل مازندران و سر راهم در تهران با او داشتم، او همه اش از ضرورت قاطع بیرون زدن از لاک و پیله سخن می گفت. در حین قدم زدن که گرم صحبت بودیم، یکهو به "مسلسلی" در پشت ویترین یک اسباب فروشی اشاره کرد و به طنز گفت این همان است که پسرک قهرمان داستان صمد بهرنگی آرزویش را داشت! پرسش های کنجکاوانه اش از دانسته ها و شنیده های من در باره آنچه که بر گروه پارتیزانی معینی- شریفزاده- ملا آواره در کردستان گذشته بود، اظهار نظرهای سئوال برانگیزش راجع به گسترش جنگ های چریکی در امریکای لاتین، و طرح موضوع عملی بودن امکان برقراری رابطه با جنبش مقاومت مسلحانه فلسطین، بیشترین نشت های ذهنی من شد از گفت و شنود های آن روزمان.
آنجا فهمیدم که او درتاکید بر مبارزه قهر آمیز و عملی کردن آن، از بقیه رفقای گروه جلوتر رفته است. همان حسی که، کردستان در من تقویت کرده بود. با درون خوانی حرف های پوشیده اش دریافتم که او در تهران با محافلی سر و سری دارد که خیلی پیشتر از ما رفته اند. البته درهمین حد و نه بیشتر، زیرا داشتیم یاد می گرفتیم که چیز اضافی از هم نپرسیم.
از نیمه های سال ۱۳۴۹، ما در پی دو سال کار مطالعاتی و بحث بر سر "چه باید کرد؟" و در عین حال یارگیری ها و گسترش شبکه زیر گروه ، داشتیم به توافق بر سر مبارزه مسلحانه نزدیک می شدیم و حتی من با جلب نظر بهروز ارمغانی و ضمانت مالی او، ازطریق یک واسطه وارد معامله خرید سلاح از کردستان عراق شده بودم که عملیات سیاهکل و حمله به کلانتری ۶ شهر توسط شاخه تبریز چریک ها شروع شد و ما را با حرکتی سازمان یافته و مصممانه مواجه ساخت.
البته پیش از آن، ما از کانال های متفاوت چه با برخی از رفقای شاخه تبریز چریک های فدایی خلق – که با بیشترین شان آشنایی عاطفی و سیاسی داشتیم - و چه با رفقای تهران و از جمله به گونه غیر مستقیم با غفور حسن پور و عباس مفتاحی بحث هایی کرده بودیم و در جریان برخی تحرکات و حتی بعضی تدارکات آنها قرار داشتیم. اما بقایای تردید در باره اصولیت و صحت عمل مسلحانه هنوز گروه را در چنبره خود گرفته بود و با آن، محافظه کارانه برخورد می شد.
تاثیر فیصله بخش بر مباحث گروه و سمت دهندگی قطعی به ما در زمینه شکل و شیوه مبارزه را، جزوه " در رد تئوری بقا و ضرورت مبارزه مسلحانه" امیر پرویز پویان ایفا کرد که بهروز آن را از تهران آورد.
آخرین دیدار ما!
از این پس، مسئله ما پیوستن مان بود به چریک های فدایی خلق که با اعلام موجودیت قدرتمندانه خود فضای سیاسی را به تسخیر خود کشیده بود. ما هم تصمیم گرفتیم که تا زمان ارتباط گیری با چریک ها، در کنار کار سیاسی – انتشاراتی خودمان پیرامون رویدادهای کشور، وظیفه بازتکثیر و پخش اعلامیه های فداییان و نوشته های آنان را برعهده بگیریم. این کار با توجه به امکانات نسبتاً گسترده ای که طی چهار سال گذشته فراهم آورده بودیم، خوب پیش رفت.
از عملیات مسلحانه موردی هم در جریان تدارک رژیم برای برگزاری جشن های ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی، صحبت هایی به میان آمد که فرصت اجرا نیافت. این زمان، رهایی انرژی درونی در ابراهیم بود و فرصتی برای صرف استعداد های او در زمینه پراتیک. در این دوره من از نزدیک شاهد زندگی مرتاض گونه او بودم و می دیدم که چگونه چندر غاز پول دانشجویی اش را صرف امور تدارکاتی مبارزه می کند. او به ولخرجیها تن نمیداد و به طنز می گفت که چلو کباب برایش نمی سازد، و من می دانستم که نه تنها چنین نیست بلکه خیلی هم آن را دوست دارد!
اما داس درو ساواک بد جوری به جان خرمن افتاده بود. بگیر و ببندهای گسترده سال ۵۰ صفوف ما را هم در نوردید. اعضای اصلی گروه ما و تعدادی از افراد حول و حوش آن، در رابطه های متنوع و متفاوتی دستگیر شدند.
گروه، از هم گسیخت بی آنکه وجود و ارتباطات آن لو برود. ابراهیم تنها فرد بود از هسته اصلی، که نامش به میان نیامد. او ماند تا اولین ورودی شبکه وسیع ما به خانه های تیمی سازمان شود، الحاقی که بعدها از کسان مرتبط با گروه ما بیش از بیست نفر را در بر گرفت.
از ورودی های ما به سازمان، عزیزانی در دو رژیم شاه و ولایت فقیه جان باختند که باز ابراهیم نخستین آن بود و دیگرانی هم جان به در بردند که زنده باشند. ابراهیم اما پیش از مخفی شدن کاری کرد که حتی تصورش هم در ذهنم نمی گنجید. در آخرین روزهای سال ۵۰ بود که من و چند نفر از افراد شبکه ما از جمله مجید عبدالرحیم پور نام آشنا از زندان تبریز برای دادگاه تجدید نظر به زندان دریا کنار ارومیه فرستاده شدیم.
به گمانم روزی از اواخراردیبهشت ۵۱ بود که نام من و محمد رضا حداد پور خیابان، همکلاسی و هم پرونده ایی ام - دیگر عضواصلی گروه ما و وصل کننده فتحعلی پناهیان و چند رفیق دیگر به گروه، برای رفتن به پشت میله های اتاق ملاقات، خوانده شد.
آنجا که رفتیم به یکباره چشمم به ابراهیم و"بهروز" افتاد! مگر چنین چیزی امکان دارد؟! هم خشکم زد و هم هیجان زده شدم. همراه برادرم فرزاد کریمی آمده بودند و به عنوان پسر خاله محمد. نمی دانم آن یک ربع تا بیست دقیقه چگونه گذشت، ولی هیچ گاه از یاد نخواهم برد آنچه را که در این دیدار از او شنیدم.
پیش پاسبانی که ماموریت استراق سمع سخنان ما را داشت، با تکراری چند باره این پرسش ظاهراً تعارفی را از آنها کردم که، آخر برای چه این اندازه زحمت کشیده و اینجا آمده اید و بی خودی خود را این همه به دردسر انداخته اید؟! و او، در پاسخ من و با آن لبخند طنز گونه همیشگی اش جمله ای گفت که گویا می دانست آخرین کلامش با من است: " پیش خود گفتم حالا که دارم به ماموریتی در شهری بسیار دور می روم، بهتر است که از شماها حلالیت بطلبم!" با خود گفتم، ماها و حلالیت طلبیدن؟! عجب داستانی است! پیام را گرفتم و شاد و غمگین به درون بند برگشتم. و در این باره، بین من و محمد هم چیزی رد و بدل نشد! و او رفت به ماموریت، ماموریتی برای همیشه.
ابراهیم مخفی شد و خیلی بعدها فهمیدم که از طریق هم دانشگاهی اش بهروز عبدی – همشهری و از بستگان دور ما، به سازمان وصل می شود و برای برده شدن به خانه تیمی، سر قرارعباس جمشیدی رودباری می رود. تا آخر های آن سال در رابطه متناوب تحت مسئولیت احمد زیبرم و حسن نوروزی بوده و اواخر بهارسال ۵۲ تحت مسئولیت علی اکبر جعفری عازم مشهد میشود و در آنجا مسئولیت یک تیم تدارکاتی را بر عهده می گیرد.
چشم انتظار او ماندیم!
وقتی ما چند نفرهسته اولیه همان گروهی که صحبتش را کردم، پس از زندان کشی های مستقل از هم دوباره آزاد شدیم، بار دیگر دورهم جمع آمدیم با قصد و نیت الحاق بی درنگ به سازمان در اولین امکان و فرصت ممکن.
این زمان، ماه های تلاقی پاییز و زمستان ۵۲ بود. یک نگاهم به این بود که شاید از ابراهیم خبری شود. بیاید سراغ یکی از ما، و یا که برای بردن ما به درون سازمان کسی را پیش ما بفرستد. مگر ممکن است که او ما را فراموش کند؟! ولی انتظار بی نتیجه بود، خبری نشد که نشد. شخصاً پیش خود به این برآورد رسیده بودم که او احتمالاً کشته شده و لابد به همین خاطر هم است که به داد ما نمی رسد! البته آن موقع هنوز نمی دانستم که دوره، دوره اوج احتیاط ها در سازمان پیرامون ارتباط گیری ها بویژه با آزاد شده ها از زندان ها است و مشی تشکیلاتی سازمان، تمرکزحداکثر بر بیشترین تلاش ها جهت حفظ شبکه موجود، کور کردن تورهای ساواک و بازسازی تیم ها.
بازسازی ای که، مقدمه ای شد برای عضو گیری های بسیار گسترده و حتی افراطی و بعضاً بی حساب در سال ۵۳. بعدها اما از روی علایمی فهمیدم که ابراهیم به احتمال بسیار زیاد کار خود را کرده و اطلاعات و مشخصات دوستان خود را به "بالای سازمان" داده است.
خود من، درست در روزها و هفته های نوروز ۵۳ نشانه هایی از ارتباط گیری های سازمان از جمله مراجعه رفقا به محل کارم را حس می کردم که دستگیری دوباره ام پیش آمد؛ دستگیری پیشگیرانه و بی هیچ مدرکی که البته پس از چند ماه اقامتم در سلول انفرادی برایش دلیل تراشیدند! این مراجعه به احتمال بسیار قوی، به وساطت مرضیه احمدی اسکویی بوده که از یک سو گویا با ابراهیم و شاخه مشهد ارتباطاتی داشته و از سوی دیگر مسئول یک گروه علنی چهار نفره در تبریز بود که دو عضو آن را برادرم فرزاد، و یوسف کیشی زاده - که او نیز مانند فرزاد از طریق من پا به عرصه مبارزه سیاسی گذاشته بود- تشکیل می دادند.
همان گروهی که، لو رفتن و دستگیری اش به قیمت جان مرضیه و شیرین معاضد(فضیلت کلام) در فروردین ماه ۵۳ تمام شد. برگردم به سیر داستان و این قسمت را با این تمام کنم که کیفیت آن مراجعه برای ارتباط گیری رفقا با من، هیچ وقت به روشنی برایم معلوم نشد.
به هر حال تا نزدیکی های انقلاب در زندان ماندم به بهانه "رابطه خطرناک" با چریک ها و اتهام موهوم رابطه تشکیلاتی با آنان! در پی دستگیری من البته، تلاش برای ارتباط گیری ها از سوی دو دیگر، یعنی بهروز و "بهروز" شدت می گیرد و به نتیجه هم نزدیک می شود.
ولی از این تلاش ها چیزی به "بهروز" خلیق نمی رسد زیرا که او را هم مانند مورد من و به قصد پیشگیری از احتمال مخفی شدن، دو ماه بعد از من دستگیر می کنند. اما در مورد بهروز ارمغانی کار به بار می نشیند. بهروز در پی سفارش من از زندان برای شتاب در "رفتن" و به اتکای رابطه ای که از طریق موحدی پور با سازمان برقرار کرده بود، بلافاصله مخفی می شود تا که نقش تاریخی خود را ایفا کند و تا که در کنار حمید اشرف، تحولات نوین در سازمان را رهبری کند و به آنها شتاب دهد.
آگاهی های مبهم از مرگ او در کمیته
عصرهنگام روزی از اوایل خرداد ۵۳ است در بند دو شکنجه گاه مخوف کمیته مشترک. همان جایی که حالا موزه عبرت نام دارد. مامور بند در سلول ها را به نوبت باز و بسته می کند تا برنامه آخرین دور دستشویی رفتن روزانه زندانیان به اجرا درآید و سکوت شوم و سنگین بند، رنگ شب بر خود بگیرد.
منتظر نوبتم بودم و مشغول ریختن تاس خمیری و بازی نرد با خویش، که به یکباره دریچه در سلول تکانی خورد و در آن فضای تنگ ۶ متر مکعبی صدای خفه فرزاد پیچید! قبلاً با تشخیص صدا و لهجه خود ویژه اش دستم آمده بود که فاصله بین ما فقط سه سلول است و از حالت پا کشانش فهمیده بودم که ضرب شست حسینی، رییس "اتاق تمشیت" کمیته را، حسابی چشیده است! او به سرعت و در چند جمله کوتاه به من رساند که: با اسماعیل روبه رویش کرده اند، نام ابراهیم به میان آمده و ارتباطات من نیز با آنها روشده است.
این تهور برادرانه و رفیقانه البته کمک بزرگی کرد به من در مواجهه ام با بازجویان. گرچه یک فلک زده درهم شکسته زیر شکنجه و سقوط کرده درحد همکاری و گزارش دهی که ساکن سلولی به فاصله دو سلول از من بود همین که از این ارتباط گیری بو برد، با رد راپورت کار دست فرزاد داد. و برادرم، کتک تنبیهی جانانه ای سر این ماجرا خورد بی آنکه البته، حد تماس یا مضمون آن را برای بازجویان روشن کند!
تا آن روز که از دستگیری ام یک ماه و اندی می گذشت، ابتکارعمل در چند فقره بازجویی که داشتم هنوز با من بود. زیرا هم اطمینان داشتم که آنها چیزتازه ای از من در چنته ندارند و هم به اتکای تجاربم از دو بار دستگیری در تابستان ۴۷ و پاییز ۵۰ – که این دومی با شکنجه های بسیار شدید و در عین حال بروز خطاهایی از سوی من همراه بود ـ توانسته بودم از خطر قرار گرفتن زیر فشار شکنجه طاقت فرسا بگریزم.
حال اما با رو شدن یک سری اطلاعات، وضع فرق کرده و آس دست بازجو افتاده بود. ترس برم داشت و تا صبح روی جوانب مختلف موضوع فکر کردم و آخرش بالاخره به این رسیدم که: اول مقاومت الکی و مقداری شلاق خوری، و بعد اعتراف داوطلبانه به همان دانسته های بازجو، و سقف کار نیز مقاومت برای حفظ اطلاعات زنده تا هر آنجایی که بتوانم. این سیاست کارگر افتاد و خوب هم اجرا شد. البته بعداً به هنگام پرونده خوانی در جریان دادگاه دریافتم که نیز تک نویسی گمراه کننده اسماعیل در باره من، در گمراه ماندن بازجو به جای خود موثربوده است.
پیش خود فکر می کردم که نکند باز همان تاکتیک محیلانه در میان باشد که ساواک در مورد عباس جمشیدی به کار گرفته بود: زنده دستگیرش کردند ولی در روزنامه ها نوشتند که کشته شده است! ولی این شق را رد می کردم زیرا از بی اطلاعی مطلقشان از کم و کیف کارکرد گروهمان در گذشته به این یقین رسیده بودم که ابراهیم دست اینها نیفتاده است.
اصلاً منطقی نبود که چریکی مانند او در مشت اینها قرار گیرد، زیر شکنجه وحشتناک برود ولی حتی پیرامون اطلاعات سوخته و نه چندان مهم دو سه سال پیش هم کلمه ای نگوید! پس دوباره می رسیدم به همان سئوال هایی که در کله ام می چرخیدند: اگر او زنده است و در بیرون می گردد و می رزمد، پس چرا هیچ خبری از پرس و جوی دقیق بازجوها راجع به مشخصات فیزیکی و ظاهری و یا خصوصیات رفتاری این چریک فراری در میان نیست؟ چرا تا رو شد که ابراهیم و من رابطه نزدیکی با هم داشته ایم، بازجوها صبر اداری در پیش گرفتند و مرا بلافاصله و در همان لحظه زیر اخیه نکشیدند؟ مگر جز این بود که در حالات ویژه، شب و روز در کمیته به هم دوخته می شد؟
در هر صورت این چنین رفتارها آنجا که پای چریک در میان بود، مطلقاً غیر قابل فهم می نمود. تنها یک شق می ماند: ابراهیم، کشته شده است. اما چگونه، کی، و چرا اعلام نشده، سئوال هایی بودند که پاسخی برای آنها نمی یافتم. این شق از احتمالات یعنی مرگ او، چند ماهی بعد و آنجا قطعی شد که "بهروز" در هنگام پرونده خوانی اش، اظهار نظر ساواک مبنی بر کشته شدن ابراهیم را می خواند و وقتی به داخل بند بر می گردد مرا هم در جریان می گذارد.
دانسته های ما در این باره البته در همین حد ماند و نه بیش از آن. سئوال های مربوط به کم و کیف موضوع، بی جواب بودند و همچنان مدفون زیر ابر ابهام، تا که انقلاب شد و حقیقت هویدا گردید. تهرانی شکنجه گر برخلاف اکثر دانه درشت های ساواک فرصت فرار نیافت، از سوی مردم دستگیر شد و با اعترافاتش در دادگاه، پرده از روی این معمای تاریخی برگرفت.
اعتراف شکنجه گر در باره ابراهیم
تهرانی در دادگاهی زبان به سخن گشود که گردانندگان اسلامی اش با حساسیت تمام می کوشیدند برگزاری آن و اعترافات این آدمکش در آن، به سود چپ تمام نشود و موجب تقویت احترام در افکار عمومی نسبت به فداییان خلق و حماسه آفرینی های آنان نگردد.
او با فرصت طلبی بسیار و تشخیص دقیق همین فضا سعی بسیار کرد که به عملکردهای خود بیشتر جنبه ضد کمونیستی و اعتقاد از روی مذهب دهد تا با تمایلات دست کم برخی از گردانندگان دادگاه همخوان باشد! با این همه، چند فقره بی رحمی از جنایت های پرشمار ساواک آن چنان بر وجدان سنگینی می کرد که او علی رغم زرنگ بازی هایش باز نتوانست از اعتراف به آنها بگریزد.
یکی ازاین فاش گویی ها، نحوه مرگ ابراهیم بود در اتاق شکنجه ساواک مشهد که این عامل و شاهد قتل به توصیف آن برخاست و همین جا بود که او دیگر نتوانست ازاعتراف به تاثیری که قهرمانی این چریک بر ذهن او گذاشته بود باز بماند و به خاطر این جنایت از مردم ایران پوزش نخواهد! مطابق گفته های وی و آنچه که من می توانم از گفته های او در ذهن مجسم کنم، فاجعه این گونه شکل می گیرد:
۲۴ اسفند ماه ۵۲ با رسیدن خبر دستگیری یک چریک در مشهد به تهران، روسای تهرانی بلافاصله او را برای رهبری تیم بازجویی به آنجا می فرستند. چریک دستگیر شده، توسط یکی از ده ها گشتی ساواک که برای به تور انداختن بقایای یک واحد چریکی ضربه دیده - که در واقع همان تیم متشکل از اشرف دهقانی، اسماعیل خاکپور و جلال فتاحی به مسئولیت ابراهیم بود- در خیابان مورد یورش قرار گرفته و دستگیرمی شود.
گویا وی کلت را بیرون می کشد تا با زدن خود کاررا پایان ببرد که سلاحش گیرمی کند و از شلیک باز می ماند. پس، سیانور را زیر دندان می کشد تا جان دهد و اسیر آنان نگردد. نقش بر زمین می شود ولی از پا در نمی آید. سیانور به دلیل کهنگی اش به اندازه کافی تاثیر نمی کند و او نیمه جان دست آنها می افتد. ابراهیم را سریعاً به بیمارستان می رسانند تا روی او عمل شستشوی معده صورت گیرد و برای تخلیه اطلاعاتی اش شکنجه شروع شود.
فقط زجر دیدگان در زیر دستگاه های شکنجه است که می فهمند آن دو روز زجر و مرگ ابراهیم، نه دو ماه و نه دو سال، که زمانی بوده است به درازای بی انتهایی اعماق ظلمت. و تحمل آن تنها از عهده انسان هایی بر می آمد که روشنایی در پایان این تاریکی را باورداشتند
ولی همه این تشبثات برای گشودن دهان این فرزند مردم، بیهوده می ماند. دانسته های او و آنان در باره ابراهیم، از آگاهی به هویت او و یک قرار انحرافی در پانزده روز بعد با فردی ناشناس، فراتر نمی رود! و این، تنها دانستنی های آنها می شود ازاو! تازیانه به دست ها خسته می شوند و تهرانی، کلافه.
اسیر تا آن لحظه چندین بار از حال می رود ولی بارها به هوشش می آورند که مبادا فرصت از دست رود ونتوانند از طریق او برای ضربه زدن به رفقایش جایی برسند.
پس از شلاق زدن های مرگبار و وارد کردن شوک های الکتریکی پی در پی بر گوشت و پوست چریک، تهرانی در حالی که از خشم ناشی از درماندگی بر خود می پیچد و زوزه می کشد دستور آویزان کردن ابراهیم را می دهد. همه عضلات اسیر به کش درمی آید و درد تا مغز استخوان او تیر می کشد.
بازجوی اعزامی از مرکز، برای تازه کردن نفس همراه بقیه بیرون می رود تا راهی بجوید. با گزارش دهی به تهران راجع به سر سختی غیر قابل تصوراسیر، منتظر دستور العمل روسایش ثابتی، حسین زاده و عضدی است که از درون اتاق شکنجه، سر و صدای ماموران مراقبت بیرون می زند. معلوم می شود که ابراهیم آویزان از بالای پنجره، از فرط درد طاقت فرسا سخت به حال تشنج می افتد و در آستانه مرگ قرار می گیرد. ماموران مراقب، به حالت دستپاچه او را از حلقه آویزان پایین می آورند و با بستن دستش به لوله شوفاژ اتاق، او را بر زمین قرار می دهند.
ابراهیم به تحلیل رفته را که دیگر برایش هیچ رمقی در تن باقی نمانده ، دوباره به هوش می آورند تا که روسا برگردند و شکنجه ها را از سر گیرند. و دراین لحظات است که چریک اسیر چشمش برق می زند و ذهنش جرقه.
با دیدن آن فرصتی که از همان لحظات اولیه پس از به حال آمدن در بیمارستان و شستشوی معده از آثار سیانور دنبالش می گشت، مصممانه جنبه اقدام به این شانس می دهد. با جمع کردن آخرین رمق های مانده در جانش، سر را با قوت تمام و دقت بسیار برگوشه تیز شوفاز می کوبد و دقایقی بعد، جان می دهد. از داخل اتاق خبر می رسد به بازجوی اعزامی از تهران، که "خرابکار" از نفس افتاده است.
به درون می آیند و می بینند که آرزوی ناگزیر ابراهیم در آتش زدن جانش برای حفظ یاران، برآورده شده است.
فقط زجر دیدگان در زیر دستگاه های شکنجه است که می فهمند آن دو روز زجر و مرگ ابراهیم، نه دو ماه و نه دو سال، که زمانی بوده است به درازای بی انتهایی اعماق ظلمت. و تحمل آن تنها از عهده انسان هایی بر می آمد که روشنایی در پایان این تاریکی را باورداشتند؛ و باوری با همه وجود. آنانی که، هر آنچه را که می فهمند، رفتار خود می سازند. آنانی که، شخصیت خود را با یگانگی در گفتار و کردار جلا می دهند. و آنهایی که، عمل به تعهد را در خود نهادینه می کنند بی هیچ اما و اگر.
آدمی در زیر شکنجه نیست که تصمیم می گیرد مقاومت کند یا نه؟ این تصمیمی است که می باید در طول زمانی دراز و در چالشی آگاهانه با خویشتن خویش پرورده شود تا که در هنگامه لازم تجلی بیابد. تحمل شکنجه، هیچ ربطی به میزان توانایی فیزیکی انسان ندارد، به قدرت روحی والا نیاز است که تنها در جریان خود تربیتی آگاهانه می تواند به دست آید.
بسیار دیده ایم هر دو سو را از زبان شاملو:" آن پوک تپه، نالان نالان / لرزید و پا گشاد و فرو ریخت/ و آن شوخ بوته، پرتپش از شوق/ پیچید و با بهار در آمیخت".
*عنوان این نوشتار، برگرفته از نام مجموعه شعری از احمد شاملو است.
خوشحال بودم نگهبانی آخر با من است و میتوانم چند ساعتی پشت هم بخوابم. عابد نگهبان اول بود. پتو را دور خود پیچیدم تا در گرمای آن بتوانم سریعتر به خواب بروم. در خواب عمیقی بودم که دستی تکانم داد. با خود فکر کردم "چقدر شب سریع به صبح رسید!"
نادر بود. با انگشت بر دهانش اشاره کرد تا ساکت بمانم. "چه شده بود؟" آرام گفت:" عابد صداهایی توی کوچه شنیده. گمانم محاصرهایم"
دلم ریخت. چشمان خواب آلودهام یکباره باز شدند. مدتها بود که به مرگ و درگیری فکر نکرده بودم. بلند شدم. اسلحه کمریام را آماده کردم.
درباره نویسنده
مریم سطوت در سال ۵۲ وارد دانشگاه و در سال ۵۳ با گروهی به نام جزنی آشنا شد. او سپس از همین طریق در ارتباط با سازمان چریک های فدایی خلق قرار گرفت. از بهار ۵۵ مخفی شد. بعد از انقلاب و انشعاب اقلیت - اکثریت با بخش اکثریت به فعالیت های خود ادامه داد. در سال ۲۰۰۳ از بنیانگذاران اتحاد جمهوری خوهان ایران بود و در سال های گذشته در کادر رهبری آن بوده است.
در حیاط کنار دیوار اتاق مهمانخانه نردبانی گذاشته بودیم. با این نردبان باید روی دیوار رفته، از آنجا هم از روی پشت بام اتاق روبهرو میگذشتیم. پشت این اتاق کوچه باریکی بود که به خیابان راه داشت.
اوایل که به این خانه آمده بودیم و برای تکمیل وسائل با عابد بحث میکردیم، معتقد بودم که برای رفتن بر پشت بام اتاق روبهرو، چهارپایه کافی است اما او مخالف بود و میگفت "بودن یک نوردبون تو همه خونهها عادیه."
حالا میدیدم که بالارفتن از یه نردبان سادهتر و سریعتر است. مسیر فرار از خانه در زمان محاصره تیم را من و عابد همان روزها که تنها بودیم مشخص کرده بودیم. نادر که بعد از ما آمد چیزی به طرح اضافه نکرد. از در خانه که نمیشد خارج شد. میماند همین راه. فرض بر این بود که ماموران هنوز روی پشتبام خانههای دیگر کمین نکرده باشند.
قرار بود اگر ماموران تیراندازی را آغاز کنند، ابتدا من از روی پلههای پشتبام نارنجکی به سمت آنها پرتاب کرده و ذهن آنها را به آن سمت منحرف کنم. در این فاصله که ماموران در پشتبام را به آتش میبستند، به سرعت پایین دویده، پشت سر نادر و در پناه آتش مسلسل عابد از نردبان بالا رفته و خود را به پشتبام اتاق میهمانخانه برسانم.
بعد عابد را در حمایت آتش میگرفتم تا او هم این مسیر را طی میکرد. دو نارنجک اضافی را من حمل میکردم. دومی را قرار بود در این لحظه به سمت دشمن پرت کنم تا آمدن عابد به پشتبام ممکن شود. نادر در این فاصله به خیابان پشتی پریده و راه را برای حرکت بعدی باز میکرد.
هرچند امکان کمی وجود داشت که یکی از ما در پناه آتش دیگران فرار کند، اما باید سعی خود را میکردیم. روزی که این طرح را میریختیم، دلم میخواست که هیچ وقت مجبور به اجرای آن نشویم اما حالا وقت آن رسیده بود.
کمتر چریکی میتواند از محاصره کامل خانه تیمی جان سالم به در برد. البته استثناهایی هم وجود داشت. مثل حمید اشرف که چندین بار از محاصره جان به در برده بود.
سیمین در یکی از این فرارها همراهش بود و ماجرا را اینطور روایت میکرد:
"مشغول خوردن ناهار بودیم که صدای انفجار نارنجک را توی حیاط شنیدیم. حمید صبح همان روز از سه درگیری دیگر جان سالم به در برده و یک ساعتی میشد که به تیم ما آمده بود. با وجود اینکه پایش تیرخورده و زخمی بود، با شنیدن صدای انفجار به سرعت بلند شد و مسیر فرار را پرسید. برای فرار میبایستی از حیاط خلوت به پشتبام خانه پشتی رفته و از پشتبام چند خانه میگذشتیم. از همه طرف به سمت خانه شلیک میشد. شیشهها بر سر و رویمان میریخت که خود را به حیاط پشتی رساندیم. در فکر بودم که چگونه میخواهیم از این باران گلوله رد شویم، اگر ما نتوانیم فرار کنیم حداقل حمید بتواند فرار کند. حمید اما بدون توجه به همه اینها جلو میرفت و ما را به دنبال خود میکشید.
قبل از اینکه کاملا به پشتبام برسیم، صدای شلیک مسلسل حمید آمد. او به جای سنگر گرفتن، مستقیم به سمت مامورانی که روی بامهای دیگر کمین کرده بودند، رفت و آتش گشود. ماموران که انتظار این حرکت را نداشتند از ترس سرهای خود را دزدیده، پشت دیوار پناه گرفتند. آن قدر جا خورده بودند که تا به خیابان رسیدیم صدای شلیکی از جانب آنها نیامد. تازه وارد خیابان شده بودیم که حمید باز هم آتش گشود. دیدم که دو مامور افتادند. با اشاره حمید رفیقی دوید و مسلسل یکی از ماموران را برداشت. کمی جلوتر ماشینی را گرفتیم و هر چهار نفر توانستیم از منطقه خارج شویم. "
وقتی سیمین این درگیری را روایت میکرد، نفس در سینهام حبس شده بود. همه این صحنهها چون فیلمی از جلو چشمم میگذشت و به احساس خوشبختی آنها بعد از خروج سالم از منطقه فکر میکردم.
و حالا نوبت من بود تا با دشمن درگیر شوم در حالی که هیچ تجربه تیراندازی و درگیری نداشتم. نمیدانستم که وضع نادر و عابد چگونه است.
زمانی که مخفی شده بودم، سازمان در شرایطی نبود تا به اعضای تازهاش آموزش تیراندازی بدهد. بعدها هم به دلیل کمبود فشنگ و مهمات و فضای نا امن پلیسی از این کار صرف نظر کرده بودیم. من حتی صدای اسلحه خود را هم نشنیده بودم. نمیدانستم از صدای آن چقدر جا خواهم خورد. رفیق باتجربهای گفته بود:"خوبه برای چریک حداقل یه درگیری کم خطر پیش بیاد تا او بتونه آن شرایط را عملا تجربه کنه."
برای همه ما قطعی بود این که نباید زنده به دست دشمن بیفتیم. از حمید نقل میشد" بهترین دفاع حمله است. حمله کنی امکان فرار هست. دفاع یعنی مرگ صددرصد."
وقتی طرح فرار را میریختیم عابد پرسیده بود: "تو فکر میکنی وقت درگیری چهخواهی کرد؟"
"یه خشاب را به دشمن خالی میکنم و یکی هم برای راه میگذارم. اگر امکان فرار نباشد، دلم میخواهد حین گریز با گلوله ماموران کشته شوم."
آرام به سوی نادر رفتم و در کنارش ایستادم. پشت بام های روبه رو از نور ماه روشن بودند. هیچ اثری از حرکت دیده نمیشد. همه جا آرام بود و همین سکوت قوت قلبی به من میداد. راهرو تاریک بود. نمیتوانستم صورت نادر را ببینم. شاید او هم چون من از ترس رنگ بر چهره نداشت. به مرگ فکر کردن تا مرگ را در مقابل خود دیدن راه زیادی است. صدای درگیری هشت تیر خانه حمید اشرف به من فهماند که درگیری و محاصره یعنی چه.
هشت تیر سال ۵۵ در خانهای همراه ۴ رفیق دیگر که هیچ کدام را نمیدیدم و با هیچ کدام حرف نمیزدم، به صورت چشم بسته در اتاقی زندگی میکردم.
از ساعت ۲ تا ۳ شب نوبت نگهبانی من بود. هوا گرم و شرجی بود. احساس خفگی میکردم و لباس به تنم چسبیده بود. من که از سر شب خوابم نبرده بود، گیج و منگ سرم را برای ذرهای هوا لای فاصله دو درز پنجره گرفته بودم، ولی دریغ از ذرهای نسیم.
ناگهان صدای تک تیری از فاصلهای بسیار دور شنیدم. صدا مرا از خواب آلودگی در آورد. گوش تیز کردم. تیری دیگر و بعد یکی دیگر و ناگهان صدای ممتد تیر... از صدایی که میشنیدم مطمئن نبودم. بلند شدم و دقت کردم. صدا صدای شلیک بود ... تق تق بوم تق ...صدای شلیک ادامه داشت. باید به رفقای در خواب خبر میدادم. به سراغ نگهبان بعدی رفتم. به پایش کوبیدم:" رفیق.... رفیق پاشو .... گوش کن ....انگار جایی تیر اندازی میکنند، گوش کن .."
پای رفیق جمع شد. مثل این که نشست. صدای مردانهای گفت:"برو تو اتاق"
مکث کردم:"اگر واقعا تیراندازی باشد، من از آن چریکهایی خواهم بود که پیش از اسلحه به دست گرفتن کشته میشد."
صدای رگبار تیر از چند خیابان دورتر میآمد، اما گاهی حس میکردم که از سر کوچه ماست. صدا ممتد و پیوسته بود و قطع نمی شد. به اتاق برگشتم، در کنج دیوار نشستم و خودم را به دیوار فشار دادم. مثل اینکه بخواهم در دیوار فرو بروم. یک بار در فیلمی دیده بودم که در سلاخ خانهها وقتی برای بردن برهها میآیند، برهها خطر را تشخیص داده میکوشند خود را مخفی کنند و به دیوار میچسبند و فشار میدهند. حالا من هم وضع آن برهها را داشتم. از ۴ رفیق دیگر صدایی در نمیآمد، اما صدای ترس را در اتاق میشنیدم.
تیراندازی قطع نمیشد. صدای هلیکوپتر میآمد. این همه صدای شلیک بیش از آن چیزی بود که تصور میکردم. تابه حال نشنیده بودم که پلیس در برخورد با چریکها از هلیکوپتر استفاده کند. چه شده بود؟ این همه مقاومت؟ این همه سلاح! حتما خانه مهمی بود که پلیس برای حمله به آنان مجبور به استفاده از هلیکوپتر شده......
به تدریج صدای شلیکها کم شد. فقط گاه گاهی صدای تک تیر میآمد که آن هم پس از مدتی پایان یافت. حالا صدای حرکت و رفت و آمد آمبولانسها خیابان را پر کرده بود. حتما داشتند کشتهها و زخمیها را میبردند!!!
از یاد آوری آن شب تنم لرزید و احساس سرما کردم. نادر را رها کرده به سوی عابد رفتم و چون او گوش به در دادم. صدای شرشر آبی که از مادی می گذشت چون هرشب نوید آرامش میداد. عابد در گوشم گفت:"نارنجک را بردار و از پله پشت بام بالا برو، ببین کسی را روی پشت بام میبینی"
به اتاق برگشته، از کنار وسایل دوصفر، دو نارنجک را برداشتم. شیشه محتوی کوکتل را درون کیف دوصفر گذاشتم تا اگر لازم شد با زمین زدن آن آتش گرفته و محتوی دوصفر را بسوزاند. آرام از پلهها بالا رفتم. در پشتبام بسته بود. از زیر در و از شکاف میان دو در چوبی میتوانستم تا حدودی ببینم. پشتبام از نور مهتاب روشن بود. هیچ اثری از حرکت نبود. از ذهنم گذشت "شاید عابد اشتباه کرده باشد"
دلم میخواست که اشتباه کرده باشد، اما میدانستم که خطر درست آن زمان که آدم انتظارش را ندارد در کمین نشسته است. درست مانند روزهای بعد از ضربه ۸ تیر.
روز بعد از هشت تیر، یعنی نهم تیر با یکی از رفقا به نام داوود پی اجاره خانهای رفتم. احساس ترس و بیپناهی آن خانه چشم بسته جایش را به نیرویی برای حرکت و ساختن دوباره سازمان داده بود. میان مردم خود را در امنیت حس میکردم. حوالی سهراه آذری از کوچهای به کوچه دیگر میرفتیم. به یکی از فرعیها رسیدیم. خیابان آن قدر شلوغ بود که ماشینها به سختی از میان مردم راه باز میکردند.
در میان همهمه و شلوغی، فحشهای رکیکی توجهم را جلب کرد. سرنشینان ماشین آریای سفید رنگی که میخواست از این مسیر پر رفت و آمد بگذرد و در شلوغی مردم گیر افتاده بود، شیشهها را پایین کشیده و به مردمی که در خیابان راه را بسته بودند، فحش میدادند. خودرو سفید در انتظار باز شدن راه، جلو پای ما متوقف شد. پنج سرنشین داشت. برای لحظهای چشمم به درون خودرو افتاد. بر زانوهایشان مسلسل بود "گشتی ساواک".
هیچ گاه گشتی ساواک را در نزدیکی خود ندیده بودم. بدنم یخ کرد. بازوی داوود را فشار دادم و او را به سمت دیگری کشاندم. در واقع هولش دادم. فکر میکردم اگر چند لحظه دیگر آنجا بایستیم، خودمان را لو خواهیم داد. از گشتی رد شده بلافاصله وارد کوچهای شدیم و از آنجا وارد کوچهای دیگری، که صدای شلیک را شنیدم. شب در روزنامه خواندم که "چریک فدایی بهزاد امیری دوان" در همان محل درگیر و کشته شده است.
روز بعد، یعنی ۱۰ تیر، به همراه رفیق دختری سر قراری رفتم. از زنده یا مرده بودن رفیقی که سر قرار او میآمد مطمئن نبودیم. در شرایط عادی از اجرای چنین قراری صرفنظر میکردیم، اما در آن روزها مجبور بودیم برای رابطه گیری با بقیه رفقا به قرار نامطئمن نیز تن دهیم.
رفیق دختر را از قبل نمیشناختم. قدش کوتاهتر از من بود، اما صورتش مسنتر نشان میداد. قرار میدان راه آهن بود. از فرعیها که میگذشتیم، سیگاری آتش زد. دلم میخواست من هم سیگاری بودم. کلمهای با هم حرف نزدیم. نمیدانستم چه باید بگویم. کمتر از او تشویش نداشتم. تنها سلاحمان دو نارنجک دست ساز بود و اگر درگیر میشدیم هیچ امکانی برای فرار نداشتیم.
قرار در میدان راه آهن، جلو ایستگاه اتوبوس بود. قبل از ورود به میدان از او جدا شدم. محلی را انتخاب کرده منتظر ایستادم. امیدوار بودم که اتفاقی نیفتد. ایستگاه اتوبوس را نمیدیدم. به محض آنکه رفیق به آنطرف خیابان رسید، چند نفر به سمتش دویدند. اسلحه را در دستهایشان دیدم. نفسم بند آمد.
چند لحظه بعد ماموران با فریاد و سرو صدا با همان سرعت دور شده و سعی کردند خود را پشت دیواری مخفی کنند، صدای انفجار. مردم به سمت محل انفجار میدویدند. ندیدم که رفیق همراه من خودش را چگونه قطعه قطعه کرد. هرچه زودتر باید از محل دور میشدم اما پاهای خشک شدهام از من فرمان نمیبردند. آنها را به دنبال خود کشاندم.
با تاکسی خود را به خیابان قزوین رساندم. کوچههایی در این محل میشناختم که به من امکان میداد تا خود را چک کرده و مطمئن شوم که تحت تعقیب نیستم. از گرما و ترس زبان به سقف دهانم چسبیده بود. فشاری آبی دیدم که زنان محل دور آن نشسته لباس میشستند، جلو رفته سر را زیر آب خنک فشاری گرفتم.
هنوز جرعهای ننوشیده بودم که گشتی ساواک در کنارم توقف کرد. سرم روی فشاری بود اما به جای نوشیدن آب، آنها را میپاییدم. با خود گفتم "تمام شد".
عرق سردی از پشت گردنم به پایین سرید. یک دستم روی فشاری بود و دست دیگرم به سوی نارنجک رفت. نباید زنده به دستشان میافتادم. آنها مسلسل بهدست از ماشین پیاده شدند. انگشتم ضامن نارنجک را لمس کرد، "فقط یک ثانیه". یکباره چشمم به زنها افتاد. "وای! اینها را چهکنم؟" انفجار نارنجک حتما به آنها هم آسیب میرساند. سیانور را زیر دندان سراندم.
ماموران با هم حرف میزدند. از گرمای هوا مینالیدند. "انگار با من کاری ندارند!" آرام خود را کنار کشیدم. کوشیدم به اسلحهشان نگاه نکنم. "از نگاهم مرا خواهند شناخت". دور شدم. در اولین کوچه پیچیدم. بقیه راه را از هیجانی که داشتم، دویدم. کاری که غیر ضرور و خطرناک بود. تا نزدیکیخانه کوشیدم فقط از کوچههای فرعی عبور کنم.
آن شب در روزنامه خواندم که "نادره احمد هاشمی" در میدان راه آهن کشته شد. آن روز نمیدانستم که گشتیهای ساواک ورود دو دختر چادری را به میدان راه آهن اطلاع داده بودند اما در هیاهوی پس از انفجار نفهمیده بودند که من از کدام مسیر از میدان خارج شدهام. مرگ مرا لمس کرده و گذشته بود.
و حالا در خانه اصفهان دوباره مرگ در یک قدمی من ایستاده بود.
دو سایه روی پشتبام همسایه دست چپی رشته افکارم را گسست. نفسم گرفت. دقت کردم. چشم را به درز در نزدیکتر کردم، اسلحه را در دستشان دیدم. "وای! چقدر مردان مسلح ترسناکند" نارنجک را در دست فشردم. "خانه محاصره است". ترس چون حفرهای عمیق در درونم دهان باز کرد. شانس فرار ما صفر بود. توی دلم خالی شد. پس عابد درست حدس زده بود. همه امیدم به اشتباه بودن حدس عابد بر باد رفت. "حالا باید به فکر فرار بود".
"اما چرا روی به خانه همسایه دارند؟" مردان مسلح پشت خرپشتک سنگر گرفته بودند، اما پشت به خانه ما داشتند. دوباره نور امیدی در دلم جرقه زد. "شاید خانه ما تحت نظر نباشد." در تعجب بودم که چگونه نیروی زندگی به هر علف سستی هم میکوشد خود را بیاویزد...
باید او را خبر میکردم. برگشتم تا به سرعت از پله پایین بروم. یکباره با عابد که از تاخیرم نگران شده و دنبالم از پلهها بالا آمده بود، برخورد کردم. لحظهای تنگ هم قرار گرفتیم. یک پله از او بالاتر بودم، صورتهایمان درست روبهروی هم قرار گرفت. در روشنایی اندکی که از درز در پشتبام به درون راه مییافت، برق چشمان عابد را میدیدم. گرمای نفس او را بر صورتم حس میکردم. هیچ وقت تا این حد به هم نزدیک نشده بودیم. به نظرم آمد که صدای قلبش را هم میشنوم. قلب خودم هم همانقدر بلند میزد.
قبل از مخفی شدن، فیلم خاطرات "آن فرانک" را دیده بودم. دختر جوان یهودی که در هلند همراه با خانوادهاش دو سال در اتاقی زیر شیروانی مخفی شده بود. خانواده دیگری نیز در همان اتاق مخفی بود که پسری همسن
آنفرانک داشتند. آن دو به هم دل باختند. روزی که مخفیگاه آنها لو رفته و فاشیستها در را میشکستند تا آنها را دستگیر کنند، در آخرین لحظه یکدیگر را میبوسند. این اولین و آخرین بوسه آنان پیش از اعزام به بازداشتگاه و مرگ بود. این صحنه را بارها و بارها در ذهنم بازسازی کرده بودم. " آیا او طعم این بوسه را در بازداشتگاه با خود همراه خواهد داشت؟؟"
من و عابد یکی دو ثانیه در همان حال ماندیم. یکی دو ثانیهای که در ذهن من همچون زمان درازی نقش بست. دستپاچه و نگران از لو دادن خودم گفتم: "دو مرد مسلح، روی پشتبام همسایهاند اما حواسشان انگار به خونه دست چپی یه..."
کنار رفتم تا عابد هم آنها را ببیند. او سرش را به درز در نزدیک کرد. از فکرم گذشت "شاید آخرین لحظههای زندگی ماست. نباید آنچه را که حس میکردم به او بگویم؟"
" همینجا بمون. هنوز معلوم نیست در رابطه با ما باشند..."
از پله با سرعت پایین رفت. میخواستم حواسم را به بیرون و ماموران بدهم، اما عابد از کلهام خارج نمیشد.
از بالای پله عابد و نادر را میدیدم که گوش به در خانه چسبانده بودند "آیا این آخرین شبی بود که با هم بودیم؟" کاش شانس بیاوریم و زنده بمانیم. "چه توقع ناممکنی!!" مگر عمر چریک شش ماه بیشتر بود؟ مگر سیمین، پوران، غلام، حمید... کشته نشده بودند. ما هم مثل آنها......
صداهایی از بیرون میآمد. ماموران پشت در خانه ما با هم پچ پچ میکردند. دیگر روشن بود که حضور آنها در رابطه با ما نیست. شاید در آن نزدیکی خانه تیمی دیگری هم وجود داشت؟ سازمان هیچ وقت اجازه نمیداد در یک منطقه دو خانه تیمی گرفته شود. شاید مجاهدین بودند، یا کسانی دیگر. دلم برایشان میسوخت. نادر از پلهها بالا آمده و در کنارم به نظاره ایستاد. به خوبی معلوم بود که همه حواس ماموران متوجه خانه دیگری است. " کاش میشد آدمهای درون خانه را خبر کرد." یکباره سرو صدای باز و بسته شدن در، جیغ...، ایست...، ایست... صدای شلیکی نیامد. هیاهو، فریاد، شیون.. صداهای مبهم.
کوچه شلوغ شده بود. صدای ماشینهایی که رد میشدند، همسایهها که یکی بعد از دیگری در خانهها را باز کرده بیرون میآمدند، ما هم از در بیرون رفته به نظاره مشغول شدیم. اقدس خانم را دیدم در کنار شوهرش که جلو در ایستاده رفت و آمدها را نظاره میکردند. به سمتش رفتم:" اقدس خانم چی شده؟"
" پسر حاجآقا مصطفی را گرفتند"
" وا! چرا؟"
" مدتی پیداش نبود، میگن اومده بود خونه، معلوم نیست کی راپورت داده و مامورا رو خبر کردس."
" مگه چه کار کرده؟"
" خدا میدوند، حکما نوارهای آقا را پخش میکردس..."
شوهرش توی حرفش دوید:"زن! چرا حرف بیخود میزنی؟ برای نوارهای آقا که این همه مامور نمیریختند اینجا! حتمی خرابکار بوده..."
دلم گرفت. فکر کردم در همین زمان که ما حرف میزنیم، شکنجه کردن او را آغاز کردهاند تا دوستانش را بیابند. شیرینی زنده ماندن با تلخی دستگیری پسر همسایه به هم آمیخت و دلم را به آشوب کشید.
سر و صداها که خوابید و به خانه برگشتیم ساعت سه و نیم صبح بود. باز هم زنده مانده بودیم، اما از فکر پسر حاجی بیرون نمیرفتم "الان به تخت بسته و شلاقش میزدند".
هنوز هر سه ملتهب بودیم و نمیتوانستیم بخوابیم. نادر پیشنهاد کرد که چند لحظهای دور هم بنشینیم. از عابد خواست تا شعری بخواند. عابد بارها برای ما شعر خوانده بود اما آن شب حال دیگری داشتیم. مرگ تا یک قدمی ما آمده بود. نادر کنار رختخوابها نشست، پشت به آنها داده و چشمها را بست، من از شدت التهاب نمیتوانستم بنشینم و در کنار در ایستاده بودم.
عابد جایی روبهروی نادر نشست، به زمین چشم دوخت و با صدایی آرام خواند:
دلم از مرگ بیزار است
که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است
ولی آن دم کز اندوهان، روان زندگی تار است
ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکاراست
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
همان بایسته آزادگی این است
عابد در شعری که میخواند چنان غرق بود که انگار آنجا نیست. نمیتوانستم چشم از او بردارم. چشم در چشم شدیم. اگر حساسیت نادر نبود در آغوشش میگرفتم. یکباره ارزش و جایگاه لحظههای با عابد بودن و امنیت در کنار او را بیشتر حس کردم.
او وظیفهاش را به عنوان مسئول عملیات خوب انجام داده بود. هوش، تسلط و آرامش او ما را از دست زدن به خطایی بزرگ نجات داده بود. اگر به خطا حضور ماموران را در ارتباط با خود میپنداشتیم و در درگیری پیش قدم میشدیم. چه میشد؟ نادر چشم باز کرد و من چشم از عابد برداشتم. عابد اما چشم از من نگرفت.
نمیدانم عابد به چه فکر میکرد اما من خوشحال بودم که این چشمها هنوز هستند...
*این مطلب، بخشی از کتاب "مادی شماره بیست" است.
از چهلمین سالگرد رستاخیز سیاهکل نمی توان به سادگی گذشت. سیاهکل و رویدادهای پس از آن تا بهمن سال ۱۳۵۷ بخشی از تاریخ کشور ماست که در آن جنبش پیشتاز فدایی تاثیرگذارترین نیروی سیاسی بود.
پیرامون تاریخ و سیر تحول سازمان چریک های فدایی خلق ایران از شکل گیری تا انقلاب بهمن ۱۳۵۷ بسیاری گفته ها و نوشته ها منتشر شده است؛ با این حال، هنوز و پس از چهل سال حرف زدن و نوشتن در مورد سیاهکل و جنبش فدایی تازگی دارد.
نهادهای امنیتی جمهوری اسلامی چه به طور مستقیم و چه به شکل غیر مستقیم به جد تلاش کرده اند تا از حماسه سیاهکل و جریان فدایی چهره ای باب طبع مستبدان که همواره شفافیت در تاریخ نگاری را علیه موجودیت خود ارزیابی کرده و می کنند، ارایه دهند؛ اما این تلاش نتوانسته موفقیتی کسب کند.
پخش سرود "آفتابکاران جنگل" به عنوان سرود اصلی برای تبلیغات انتخاباتی میر حسین موسوی و استقبال مجدد و گسترده از آن، نام سیاهکل را در جریان رویدادهای سال ۱۳۸۸ در ابعادی گسترده در میان جوانان و فعالان سیاسی- اجتماعی زنده کرد و برای بسیاری این سوال مطرح شد که چه رمز و رازی در این سرود که در ستایش حماسه سیاهکل ساخته شده، وجود دارد که تا کنون کهنه نشده است؟
بی گمان توجه به رویداد سیاهکل در چهلمین سال تولد جنبش پیشتاز فدایی تصادفی نیست. این توجه و آن استقبال را باید بر بستر پیکارهای آزادیخواهانه مردم ایران از آستانه انقلاب مشروطیت تا کنون مورد ارزیابی قرار داد.
جنبش فدایی در سال های ۱۳۴۹ تا ۱۳۵۷ بخش مهمی از این تاریخ است که آگاهی از نقاط قوت و ضعف آن ضرروری است.
من در این نوشته به جای تحلیل و ارزیابی، سه رویدادی را تشریح می کنم که به طور مستقیم شاهد آن بوده ام و قبلاً به طور جسته و گریخته در مورد آن نوشته یا صحبت کرده ام.
رویداد اول: تظاهرات در روز چهلم درگذشت جهان پهلوان تختی
روزنامه های تهران در روز ۱۷ دی سال ۱۳۴۶ اعلام کردند که غلامرضا تختی در یک هتل خودکشی کرد.
این خبر که نه مردم آن را قبول کردند و نه نخبگان ضد حکومت، موجی از حرکت ضد دیکتاتوری ایجاد کرد. کمتر کسی باور می کرد که جهان پهلوان این گونه به زندگی خود پایان دهد.
به دنبال این رویداد تکان دهنده، مراسم مختلفی در گوشه و کنار کشور برای بزرگداشت این قهرمان ملی برگزار می شد.
کانون اصلی این بزرگداشت ها دانشگاه ها بود و مساجد. این یادبودها به میزانی، کم یا زیاد سیاسی بود و به خصوص به شکلی مستقیم و یا غیر مستقیم این شعار مطرح می شد که "تختی نکشت خود را، او را شهید کردند."
در ارتباطاتی که بین فعالان دانشجویی در تهران وجود داشت، دانشجویان دانشگاه های مختلف به این نتیجه رسیدند که برای چهلم تختی یک راهپیمایی از میدان شوش تا مزار جهان پهلوان در این بابویه برگزار کنند.
برای هرچه با شکوه برگزار کردن این مراسم تلاش های وسیعی صورت گرفت که دانشجویان فعال در پلی تکنیک تهران هم نقش زیادی در آن داشتند.
من در آن موقع هم در مسایل صنفی دانشکده فعال بودم وهم بدون اینکه خودم بدانم از جمله دانشجویانی بودم که پیرامون گروه جزنی - ظریفی سازماندهی شده بودم. سمپات زنده یاد غفور حسن پور بودم و او هم در ارتباط تشکیلاتی با این گروه بود.
ما در پلی تکنیک تصمیم گرفتیم که اعلامیه ای با امضای بخشی از دانشجویان پلی تکنیک چاپ کنیم و آن را در روز راهپیمایی پخش کنیم.
متن این اعلامیه که با شعر "هر شب ستاره ای به زمین می کشند و باز، این آسمان غمزده غرق ستاره هاست" آغاز می شد و در آن، به نوعی که اکنون یادم نیست نوشته شده بود که تختی خودکشی نکرده است.
من با یک نفر دیگر به دنبال چاپخانه ای بودیم که حاضر باشد این اعلامیه را چاپ کند. دو نفر هم رابط بودند که پس از چاپ، کم کم اعلامیه را از چاپخانه خارج کنند که اگر دستگیری پیش آمد همه اعلامیه ها از بین نرود. به چند چاپخانه مراجعه کردیم و بالاخره یک چاپخانه حاضر به چاپ اعلامیه شد.
هدف ما چاپ ۱۰ هزار اعلامیه بود. بنابرین پس از آماده شدن هر بسته هزارتایی آن بسته را از طریق یکی از افراد رابط به خارج چاپخانه منتقل می کردیم. شاید حدود ۵ هزار نسخه از اعلامیه چاپ شده بود که من برای کاری که الان یادم نیست چه بوده از چاپخانه بیرون آمدم و به خوابگاه دانشجویان پلی تکنیک در خیابان حافظ رفتم و پس از انجام کارم که فکر می کنم اجرای یک قرار بود از خوابگاه بیرون آمدم و وارد خیابان حافظ شدم.
در همان لحظه، یک مامور ساواک که در احضارهای قبلی هم او را دیده بودم جلو من آمد و گفت سوار ماشین شو. من را به یکی از مراکز ساواک در خیابان تخت جمشید بردند و سوال اصلی آنها این بود که برای راهپیمایی چه کارهایی آنجام داده اید و الان کجا می خواستی بروی؟ من هم خیلی خونسرد و جدی گفتم که من در فعالیت صنفی شرکت می کنم، اما اگر منظور شما مراسم امروز برای تختی است من هیچ نقشی ندارم و اصلاً مایل نیستم در این مراسم شرکت کنم و حالا هم داشتم می رفتم سینما. من اطلاع از وجود مراسم را انکار نکردم چرا که خبر تصمیم به راهپیمایی به طور وسیع پخش شده بود.
پس از مدتی که البته طولانی نبود، آزادم کردند. من از آنجا به خوابگاه آمدم و از طریق یک کوچه فرعی خودم را به یکی از خیابان های اطراف رساندم و با تاکسی به میدان شوش رفتم. جمعیت زیادی از میدان شوش راهپیمایی را آغاز کرد. نمی دانم خبر این راهپیمایی را خبرگزاری های آن زمان و یا رادیو بی بی سی پخش کرد یا نه.
شعارها تا رسیدن به ابن بابویه به طور کامل در مورد تختی بود. به طور مثال، "ای کارگران بدانید، تختی نکشت خود را، او را شهید کردند"، "ای مادران بدانید، تختی نکشت خوذ را، او را شهید کردند." و از این نوع شعارها. من دو بار خودم را به سر صف رساندم و برای ارزیابی جمعیت در مسیر خلاف به سمت ته صف حرکت کردم. بار دوم که در برگشت به سر صف حرکت می کردم جمعیت وارد صحن ابن بابویه شده بود.
در نیمه راه یک ماشین با چند سرنشین به طور آرام از کنار صف تظاهرات عبور کرد و یک نفر شیشه ماشین را پایین کشیده بود و فیلمبرداری می کرد. از میان جمعیت خشمگین عده ای فریاد زدند که ساواکی ها دارند فیلم می گیرند. تعداد زیادی با چوب پلاکاردها و هرچه دستشان می رسید به ماشین حمله کردند. شیشه های ماشین خورد شد و در همین لحظه آقایی که فیلمبرداری می کرد فریاد می زد که من از خود شما هستم.
یکی از بچه ها که فکر کنم دانشجوی حقوق بود او را شناخت و گفت نزنید. فهمیدیم که ایشان شاعر سرشناس، "ه. الف. سایه" هستند. دوربین هم شکسته شده بود. تمام این ماجرا کمتر از پنج دقیقه اتفاق افتاد و به سرنشینان ماشین هم آسیبی وارد نشد.
آقای طاهر احمدزاده بر سر مزار شهدای سی تیر سال ۱۳۳۲ سخنرانی مبسوطی کرد. آقای احمد زاده از آزاد مردی و آزاد اندیشی صحبت کرد. بخش زیادی از صحبت ها در لفافه بود. سخنرانی طولانی شده بود و به غروب نزدیک می شدیم.
بالاخره سخنرانی تمام شد و یکباره یک انفجار شعار سیاسی به وجود آمد. گویی همه منتظر بودند. جمعیت در حالی که شعارهای ضد رژیم می داد به سمت میدان شوش حرکت می کرد. بخشی از شعارهای اصلی که بیشتر تکرار می شد چنین بود: "تا مرگ دیکتاتورها نهضت ادامه دارد"، "مرگ بر این دیکتاتور"، "درود بر مصدق" و شعارهای دیگری هم در حمایت از ویتنام و فلسطین بود و جالب اینکه هیچ شعاری به سود (آیت الله) خمینی داده نشد. فضای کلی تظاهرات به طور عمده در اختیار چپ ها بود و البته طرفداران جبهه ملی هم بخش مسن تر تظاهرات را تشکیل می دادند.
هوا رفته رفته تاریک می شد و جمعیت هم کاهش پیدا می کرد که به نزدیک میدان شوش رسیده بودیم که نیروهای پلیس به صف تظاهرات حمله کردند. جمعیت در این لحظه دو سه هزار نفر بیشتر نبود و کسی هم درگیر نشد. فقط تعداد زیادی را دستگیر کردند.
به گمان من این تظاهرات نیرویی را نشان داد که پس از رستاخیز سیاهکل به نیروی جنبش مسلحانه به طور عام و جریان فدایی به طور خاص تبدیل شد. در آن شب از پلی تکنیک کسی دستگیر نشد. ما چون هماهنگ و در کنار هم حرکت می کردیم به سرعت خود را از دسترس نیروهای پلیس خارج کردیم .
قبل از این تظاهرات، گروه زنده یاد بیژن جزنی ضربه خورد و طبق رهنمودی که به تعدادی از فعالان پلی تکنیک و ازجمله من داده شد، باید از فعالیت علنی دانشجویی کنار می کشیدیم و وارد کار تشکیلاتی مخفی می شدیم.
به سرعت از این سال ها می گذرم. تا آبان ماه سال ۱۳۴۸ فعالیت مخفی من ادامه داشت که به سربازی رفتم و در اسفند همان سال در رابطه با گروه فلسطین دستگیر شدم و پس از ۶ ماه آزاد شدم. سه ماه پس از آزادی در ۲۳ آذر ۱۳۴۹ در پادگان زرهی شیراز دستگیر و به ۱۵ سال زندان محکوم شدم و تا سال ۱۳۵۵ فقط دوسالی در زندان قصر بودم و بیشتر در اوین و غزل قلعه و کمیته مشترک بودم.
رویداد دوم: آخرین دیدار با فرمانده حمید
نیمه شب تیرماه سال ۱۳۵۵ در سلول کمیته مشترک در حالت خواب و بیدار بودم. نگهبان در سلول را باز کرد و گفت روپوشت را بینداز رو سرت و بیا بیرون. حدس می زنم ساعت حدود چهار و نیم صبح بود.
نگهبان ها ساعت چهار تعویض می شدند و من چون تجربه زندان داشتم قبل از تعویض پست نگهبانی خودم را داوطلب می کردم که راهرو سالنی را که سلول ها در آن قرار اشت، تمیز کنم و تِ بکشم. این کار حُسن های زیادی داشت که از توصیف آن می گذرم.
از عوض شدن نگهبان و اینکه هنوز به خواب عمیق فرو نرفته بودم، حدس می زنم ساعت حدود چهار و نیم صبح بود. در حالی که روپوش زندان روی سرم بود به دنبال نگهبان راه افتادم. لباس زندان در کمیته مشترک یک شلوار و روپوش و دم پایی بود. برایم عجیب بود که چرا صبح به این زودی مرا به بازجویی می برند.
زیر هشت، قسمت بیرونی که اتاق افسر نگهبان بود، یک لیوان چای و یک قطعه نان و پنیر به من دادند. ترس همراه با دلشوره نم نمک در درونم رخنه می کرد. مرا سوار ماشین زندان کردند. یک نفر دیگر هم در صندلی مقابل من نشسته بود. روی سر هر دو ما روپوش هایمان بود. من از پاهای کوچک و ظریف نفر رو به رویم حدس زدم که یک زن است.
ماشین مسافتی را به سرعت طی کرد و به منطقه ای رسید که صدای تیراندازی به صورت رگبار می آمد. این شکل از تیراندازی خیلی طول کشید. برای یک لحظه فکر کردم که به میدان تیر رسیده ایم و زندانیان سیاسی را دارند گروه گروه اعدام می کنند.
سرعت ماشین به تدریج کم می شد تا این که ماشین متوقف شد. تیراندازی حالت تک تیر پیدا کرد. فاصله تک تیرها به تدریج بیشتر و بیشتر می شد تا اینکه دیگر صدای تیری به گوش نرسید. ماشین اندکی حرکت کرد و وقتی توقف کرد در عقب ماشین را باز کردند و هر کدام از ما را با یک نگهبان به بیرون ماشین هدایت کردند.
فقط پاهای پوتین پوشیده افراد را می دیدم. از کنار یک زمین بدون ساختمان رد شدیم و داخل یک خانه چند طبقه شدیم. در پاگرد ورود به پله ها جسد یک گروهبان یا استوار افتاده بود. ما را از پله ها بالا بردند. دو یا سه طبقه پله ها را بالا رفتیم که به روی پشت بام رسیدیم. تعداد زیادی افسر و بازجو آنجا بودند. یک نفر روپوشی را که روی سرم بود کمی بالا زد.
یکی از بازجویان پرونده چریک های فدایی خلق بود. من و آن رفیق دیگر را بالای سر یک جسد بردند. همان لحظه اول شناختم. پیکر فرمانده در حالی که روی پیشانی اش یک حفره ایجاد شده بود، با چشمان باز به آسمان نگاه می کرد. او حمید اشرف بود که با این نگاه مرگ را حتی در بی جانی به سخره گرفته بود.
بازجو از من و رفیق دیگر پرسید "خودِشه؟" و ما هر دو گفتیم بله. نه بازجو نیاز به آوردن اسم داشت و نه ما قدرت درنگ در پاسخ. آنها به این تایید نیاز داشتند تا شاهکارشان را به رُخ مردم بکشند و نمی دانستند که بازیچه های چرخ گردون چه سرنوشتی را برای آنها رَقَم خواهد زد.
تمام این صحنه بیشتر از نیم دقیقه طول نکشید. پس از تایید ما، بازجو از بالای پشت بام با صدای بلند گفت:"هر دو تایید کردند، خودشه."
ما را از پشت بام به پایین آوردند. در محوطه ای که در جلو خانه وجود داشت جسد تعداد دیگری از رفقا بود. همه پیکرها برخلاف پیکر حمید غرق خون بود. کسی که ما را همراهی می کرد گفت هرکدام را شناختید بگویید. اما نه او اصراری داشت و نه ما در حال و هوایی بودیم که حرفی بزنیم. آنها به آنچه دنبالش بودند دست پیدا کرده بودند. من یوسف قانع خشک بیجاری را شناختم، ولی چیزی نگفتم.
ما را به ماشین برگرداندند. یک نفر با لباس مرتب به ما گفت که روپوش هایمان را از روی سرمان برداریم و چند سیگار به من و رفیق دیگر داد. در این حالت نگهبانی در کنار ما نبود. من خود را به همراهم معرفی کردم و او هم گفت:"من زهرا آقا نبی قلهکی هستم."
من از زنده یاد زهرا که مدتی بعد اعدام شد، پرسیدم داستان چیست؟ علت این ضربات چیست؟ و او هم متحیر تر از من چیزی نمی دانست.
در راه بازگشت، نگهبانی در کنار ما نبود و ما با افسوس و اندوه حرف هایی زدیم که به خاطرم نمانده است.
بعدها شنیدم که روزنامه های ۸ تیر سال ۱۳۵۵ چندین بار تجدید چاپ شده است. من خودم بعد از انقلاب چاپ پنجم روزنامه کیهان آن روز را دیدم و البته کسانی هم بودند که می گفتند تا چاپ نهم روزنامه های آن روز را دیده اند.
هنگامی که ما را به زندان کمیته برگرداندند، با تجمع ماموران ساواک رو به رو شدیم که جشن و شادی برپا کرده بودند و قصد کتک زدن ما را داشتند، ولی با وساطت مامور همراه از دستشان نجات یافتیم.
پس از مدتی من را به اوین منتقل کردند و پس از یک ماه سلول انفرادی به بند عمومی منتقل شدم. همه چند صد نفری که در آن بندهای عمومی بودند، به طور کامل از محیط بیرون زندان ایزوله شده بودند؛ نه ملاقاتی وجود داشت و نه روزنامه و کتاب.
یک روز در حیاط مشغول هواخوری بودیم که بر پشت بام زندان تعدادی مرد مو بور دیدیم. اواخر سال ۱۳۵۶ بود. پس از مدتی فضای زندان تغییر کرد و آن مردان مو بور به داخل زندان آمدند و خود را نمایندگان صلیب سرخ معرفی کردند.
رویدادهای پس از آن زیاد است و در حجم این نوشته کوتاه نمی گنجد. در اواسط آذر سال ۱۳۵۷ من و تعدادی دیگر به زندان قصر منتقل شدیم. ما آخرین نفراتی بودیم که زندان اوین را ترک می کردیم و نمی دانستیم که این زندان فقط مدتی محدود بدون سرنشین خواهد ماند.
یک هفته پس از انتقال به زندان قصر، در آخرین ساعات روز ۲۰ آذر سال ۱٣۵۷ که مصادف با روز عاشورا بود از زندان قصر در تهران آزاد شدم.
رویداد سوم: قدرت نمایی جنبش فدایی در دو روز فراموش نشدنی
چند روز پس از آزادی به سازمان وصل شدم و مسئول و مامور ایجاد یک تشکیلات علنی شدم. پیرامون این دوران پر تلاطم چندی پیش گزارش مفصلی منتشر کردم و در اینجا فقط به طور مختصر به دو روز می پردازم.
از ابتدای بهمن ۱۳۵۷ سازمان چریک های فدایی خلق ایران تصمیم گرفت که سالگرد حماسه سیاهکل را به طور علنی در دانشگاه تهران برگزار کند.
این تصمیم قبل از آن بود که (آیت الله) خمینی روز ۱۹ بهمن را به عنوان روز حمایت از دولت موقت اعلام کند.
ما تصمیم داشتیم که در روز ۱۹ بهمن پس از گردهمایی در دانشگاه تهران اقدام به یک راهپیمایی کنیم. با اعلام (آیت الله) خمینی تصمیم سازمان بر این شد که گردهمایی انجام شود و راهپیمایی به روز ۲۱ بهمن موکول شود. من مسئول صحنه گردهمایی بودم و مهدی فتاپور از طرف سازمان مسئول بود.
برای تدارک این گردهمایی با تمام نیرو کار می کردیم. نیروی اصلی برای کارهای تدارکاتی دانشجویان هوادار، خانواده های شهدای فدایی و تعدادی از کادرهای سازمان که از زندان آزاد شده و در بخش علنی کار می کردند، بودند.
سازمان چشم انداز تغییر را دیر درک کرد. اما از اواخر آبان به جد به چشم انداز قیام پی برده بود. به هر حال روز ۱۹ بهمن فرا رسید و از صبح زود جمعیت وارد دانشگاه تهران می شد.
هنوز برنامه شروع نشده بود که زمین چمن دانشگاه تهران و خیابان های اطراف زمین چمن مملو از زنان و مردانی بود که برای حمایت از سازمان در این گردهمایی شرکت کرده بودند.
در این مراسم تعدادی از خانواده شهدا صحبت کردند و چندین سرود جمعی اجرا شد. استقبال وسیع از این مراسم و انعکاس آن در رسانه های چاپی آن روزها از یک طرف هیجان زیاد در من ایجاد کرده بود و از طرف دیگر یک نوع رضایتمندی از اینکه آن همه هزینه های جانی بیهوده تلف نشده است. این اولین قدرت نمایی علنی جنبش فدایی بود که پیروزمندانه به پایان رسید.
روز ۲۱ بهمن، طبق قرار قبلی که در روز ۱۹ بهمن اعلام کردیم در دانشگاه تهران تجمع سازمان برگزار شد. جمعیت عظیمی در دانشگاه و خیابان های اطراف دانشگاه تجمع کرده بودند. در این روز قبل از شروع راهپیمایی سرود و شعر اجرا شد.
برنامه عمل سازمان توسط من خوانده شد که مورد استقبال جمعیت قرار گرفت. در حین خواندن برنامه سازمان بارها مجبور می شدم چند دقیقه توقف کنم و منتظر توقف ابراز احساسات جمعیت شوم. برنامه ای که سازمان در این روز اعلام کرد، اولین برنامه عمل نسبتاً کامل سازمان بود. برنامه ای مترقی برای "ایرانی آزاد، مستقل و دمکراتیک".
چندی پیش، جمشید طاهری پور در یکی از مقالاتش نوشته بود که او این برنامه را تدوین و تحریر کرده و "بدون کاست و افزونی" از طرف مسئولان سیاسی سازمان پذیرفته شده بود.
قرار اول ما این بود که از دانشگاه به سمت میدان راه آهن برویم. اما به علت درگیری در نیروی هوایی سازمان تصمیم گرفت از مسیر خیابان انقلاب به سمت میدان فوزیه و از آنجا به سمت نیروی هوایی حرکت کنیم. اما قیام سریع تر از ما حرکت می کرد. در میدان فردوسی و در حالی که هنوز ته صف در دانشگاه تهران و اطراف آن بود، به دستور سازمان، پایان راهپیمایی و پیوستن به قیام مردم را اعلام کردیم.
ما به قیام پیوستیم و (آیت الله) خمینی ماهرانه و البته انحصارطلبانه میوه آن را تصاحب کرد. اکثریتی از ما گام به گام از مضمون و جوهر برنامه ای که در روز ۲۱ بهمن ۱۳۵۷ و در جوش و خروش قیام اعلام شده بود فاصله گرفتند و اکنون در چهلمین سالگرد حماسه سیاهکل سوال اصلی همچنان مطرح است؛ آیا جنبش فدایی از سیاهکل در ۱۹ بهمن سال ۱۳۴۹ تا ۲۱ بهمن سال ۱۳۵۷ در یک ارزیابی کلی، علی رغم هر نقطه قوت و ضعف، نقشی پیشرو و مترقی در جنبش آزادیخواهانه مردم ایران داشته و یا نقشی بازدارنده و ارتجاعی؟
پاسخ به این سوال برای هر تحلیل تاریخی از این جریان و به ویژه برای فعالان سیاسی که خود را در جبهه چپ تعریف می کنند، ناگریز است. من از جمله کسانی هستم که این جریان را در آن دوران مترقی و پیشرو به معنی دقیق کلمه ارزیابی می کنم.
پیرامون تاریخ و سیر تحول سازمان چریک های فدایی خلق ایران از شکل گیری تا انقلاب بهمن ۱۳۵۷ بسیاری گفته ها و نوشته ها منتشر شده است؛ با این حال، هنوز و پس از چهل سال حرف زدن و نوشتن در مورد سیاهکل و جنبش فدایی تازگی دارد.
نهادهای امنیتی جمهوری اسلامی چه به طور مستقیم و چه به شکل غیر مستقیم به جد تلاش کرده اند تا از حماسه سیاهکل و جریان فدایی چهره ای باب طبع مستبدان که همواره شفافیت در تاریخ نگاری را علیه موجودیت خود ارزیابی کرده و می کنند، ارایه دهند؛ اما این تلاش نتوانسته موفقیتی کسب کند.
پخش سرود "آفتابکاران جنگل" به عنوان سرود اصلی برای تبلیغات انتخاباتی میر حسین موسوی و استقبال مجدد و گسترده از آن، نام سیاهکل را در جریان رویدادهای سال ۱۳۸۸ در ابعادی گسترده در میان جوانان و فعالان سیاسی- اجتماعی زنده کرد و برای بسیاری این سوال مطرح شد که چه رمز و رازی در این سرود که در ستایش حماسه سیاهکل ساخته شده، وجود دارد که تا کنون کهنه نشده است؟
درباره مهدی سامع
مهدی سامع از سال ۱۳۴۴ همزمان با ورود به دانشکده پلی تکنیک (دانشگاه امیرکبیر کنونی) فعالیت سیاسی خود را آغاز کرد. در اسفند سال ۱۳۴۶ و پس از ضربه ساواک به گروه جزنی- ظریفی او فعالیت علنی را ترک و در بخش مخفی این گروه سازماندهی شد. در اسفند ۱۳۴۸ در حالی که در حال گذراندن دوره سربازی بود، در ارتباط با گروه فلسطین دستگیر و مدت ۶ ماه در زندان بود. ۳ ماه پس از آزادی در ۲۳ آذر سال ۱۳۴۹ دستگیر و به ۱۵ سال زندان محکم شد. در آذرماه سال ۱۳۵۷ از زندان آزاد و بلافاصله از طرف سازمان مسئول ایجاد بخش علنی سازمان شد.
با انشعاب اکثریت و اقلیت، مهدی سامع به اقلیت پیوست. در خرداد ماه سال ۱۳۶۲، وی همراه با تعدادی از همفکرانش برنامه(هویت) سازمان چریک های فدایی خلق ایران را اعلام کرد. در حال حاضر وی سخنگوی سازمان چریک های فدایی خلق ایران و نماینده این سازمان در شورای ملی مقاومت ایران است.
با انشعاب اکثریت و اقلیت، مهدی سامع به اقلیت پیوست. در خرداد ماه سال ۱۳۶۲، وی همراه با تعدادی از همفکرانش برنامه(هویت) سازمان چریک های فدایی خلق ایران را اعلام کرد. در حال حاضر وی سخنگوی سازمان چریک های فدایی خلق ایران و نماینده این سازمان در شورای ملی مقاومت ایران است.
جنبش فدایی در سال های ۱۳۴۹ تا ۱۳۵۷ بخش مهمی از این تاریخ است که آگاهی از نقاط قوت و ضعف آن ضرروری است.
من در این نوشته به جای تحلیل و ارزیابی، سه رویدادی را تشریح می کنم که به طور مستقیم شاهد آن بوده ام و قبلاً به طور جسته و گریخته در مورد آن نوشته یا صحبت کرده ام.
رویداد اول: تظاهرات در روز چهلم درگذشت جهان پهلوان تختی
روزنامه های تهران در روز ۱۷ دی سال ۱۳۴۶ اعلام کردند که غلامرضا تختی در یک هتل خودکشی کرد.
این خبر که نه مردم آن را قبول کردند و نه نخبگان ضد حکومت، موجی از حرکت ضد دیکتاتوری ایجاد کرد. کمتر کسی باور می کرد که جهان پهلوان این گونه به زندگی خود پایان دهد.
به دنبال این رویداد تکان دهنده، مراسم مختلفی در گوشه و کنار کشور برای بزرگداشت این قهرمان ملی برگزار می شد.
کانون اصلی این بزرگداشت ها دانشگاه ها بود و مساجد. این یادبودها به میزانی، کم یا زیاد سیاسی بود و به خصوص به شکلی مستقیم و یا غیر مستقیم این شعار مطرح می شد که "تختی نکشت خود را، او را شهید کردند."
در ارتباطاتی که بین فعالان دانشجویی در تهران وجود داشت، دانشجویان دانشگاه های مختلف به این نتیجه رسیدند که برای چهلم تختی یک راهپیمایی از میدان شوش تا مزار جهان پهلوان در این بابویه برگزار کنند.
برای هرچه با شکوه برگزار کردن این مراسم تلاش های وسیعی صورت گرفت که دانشجویان فعال در پلی تکنیک تهران هم نقش زیادی در آن داشتند.
من در آن موقع هم در مسایل صنفی دانشکده فعال بودم وهم بدون اینکه خودم بدانم از جمله دانشجویانی بودم که پیرامون گروه جزنی - ظریفی سازماندهی شده بودم. سمپات زنده یاد غفور حسن پور بودم و او هم در ارتباط تشکیلاتی با این گروه بود.
ما در پلی تکنیک تصمیم گرفتیم که اعلامیه ای با امضای بخشی از دانشجویان پلی تکنیک چاپ کنیم و آن را در روز راهپیمایی پخش کنیم.
متن این اعلامیه که با شعر "هر شب ستاره ای به زمین می کشند و باز، این آسمان غمزده غرق ستاره هاست" آغاز می شد و در آن، به نوعی که اکنون یادم نیست نوشته شده بود که تختی خودکشی نکرده است.
من با یک نفر دیگر به دنبال چاپخانه ای بودیم که حاضر باشد این اعلامیه را چاپ کند. دو نفر هم رابط بودند که پس از چاپ، کم کم اعلامیه را از چاپخانه خارج کنند که اگر دستگیری پیش آمد همه اعلامیه ها از بین نرود. به چند چاپخانه مراجعه کردیم و بالاخره یک چاپخانه حاضر به چاپ اعلامیه شد.
هدف ما چاپ ۱۰ هزار اعلامیه بود. بنابرین پس از آماده شدن هر بسته هزارتایی آن بسته را از طریق یکی از افراد رابط به خارج چاپخانه منتقل می کردیم. شاید حدود ۵ هزار نسخه از اعلامیه چاپ شده بود که من برای کاری که الان یادم نیست چه بوده از چاپخانه بیرون آمدم و به خوابگاه دانشجویان پلی تکنیک در خیابان حافظ رفتم و پس از انجام کارم که فکر می کنم اجرای یک قرار بود از خوابگاه بیرون آمدم و وارد خیابان حافظ شدم.
در همان لحظه، یک مامور ساواک که در احضارهای قبلی هم او را دیده بودم جلو من آمد و گفت سوار ماشین شو. من را به یکی از مراکز ساواک در خیابان تخت جمشید بردند و سوال اصلی آنها این بود که برای راهپیمایی چه کارهایی آنجام داده اید و الان کجا می خواستی بروی؟ من هم خیلی خونسرد و جدی گفتم که من در فعالیت صنفی شرکت می کنم، اما اگر منظور شما مراسم امروز برای تختی است من هیچ نقشی ندارم و اصلاً مایل نیستم در این مراسم شرکت کنم و حالا هم داشتم می رفتم سینما. من اطلاع از وجود مراسم را انکار نکردم چرا که خبر تصمیم به راهپیمایی به طور وسیع پخش شده بود.
در مراسم چهلم تختی، شعارها تا رسیدن به ابن بابویه به طور کامل در مورد تختی بود. به طور مثال، "ای کارگران بدانید، تختی نکشت خود را، او را شهید کردند"، "ای مادران بدانید، تختی نکشت خوذ را، او را شهید کردند." و از این نوع شعارها. من دو بار خودم را به سر صف رساندم و برای ارزیابی جمعیت در مسیر خلاف به سمت ته صف حرکت کردم. بار دوم که در برگشت به سر صف حرکت می کردم جمعیت وارد صحن ابن بابویه شده بود.
شعارها تا رسیدن به ابن بابویه به طور کامل در مورد تختی بود. به طور مثال، "ای کارگران بدانید، تختی نکشت خود را، او را شهید کردند"، "ای مادران بدانید، تختی نکشت خوذ را، او را شهید کردند." و از این نوع شعارها. من دو بار خودم را به سر صف رساندم و برای ارزیابی جمعیت در مسیر خلاف به سمت ته صف حرکت کردم. بار دوم که در برگشت به سر صف حرکت می کردم جمعیت وارد صحن ابن بابویه شده بود.
در نیمه راه یک ماشین با چند سرنشین به طور آرام از کنار صف تظاهرات عبور کرد و یک نفر شیشه ماشین را پایین کشیده بود و فیلمبرداری می کرد. از میان جمعیت خشمگین عده ای فریاد زدند که ساواکی ها دارند فیلم می گیرند. تعداد زیادی با چوب پلاکاردها و هرچه دستشان می رسید به ماشین حمله کردند. شیشه های ماشین خورد شد و در همین لحظه آقایی که فیلمبرداری می کرد فریاد می زد که من از خود شما هستم.
یکی از بچه ها که فکر کنم دانشجوی حقوق بود او را شناخت و گفت نزنید. فهمیدیم که ایشان شاعر سرشناس، "ه. الف. سایه" هستند. دوربین هم شکسته شده بود. تمام این ماجرا کمتر از پنج دقیقه اتفاق افتاد و به سرنشینان ماشین هم آسیبی وارد نشد.
آقای طاهر احمدزاده بر سر مزار شهدای سی تیر سال ۱۳۳۲ سخنرانی مبسوطی کرد. آقای احمد زاده از آزاد مردی و آزاد اندیشی صحبت کرد. بخش زیادی از صحبت ها در لفافه بود. سخنرانی طولانی شده بود و به غروب نزدیک می شدیم.
بالاخره سخنرانی تمام شد و یکباره یک انفجار شعار سیاسی به وجود آمد. گویی همه منتظر بودند. جمعیت در حالی که شعارهای ضد رژیم می داد به سمت میدان شوش حرکت می کرد. بخشی از شعارهای اصلی که بیشتر تکرار می شد چنین بود: "تا مرگ دیکتاتورها نهضت ادامه دارد"، "مرگ بر این دیکتاتور"، "درود بر مصدق" و شعارهای دیگری هم در حمایت از ویتنام و فلسطین بود و جالب اینکه هیچ شعاری به سود (آیت الله) خمینی داده نشد. فضای کلی تظاهرات به طور عمده در اختیار چپ ها بود و البته طرفداران جبهه ملی هم بخش مسن تر تظاهرات را تشکیل می دادند.
هوا رفته رفته تاریک می شد و جمعیت هم کاهش پیدا می کرد که به نزدیک میدان شوش رسیده بودیم که نیروهای پلیس به صف تظاهرات حمله کردند. جمعیت در این لحظه دو سه هزار نفر بیشتر نبود و کسی هم درگیر نشد. فقط تعداد زیادی را دستگیر کردند.
به گمان من این تظاهرات نیرویی را نشان داد که پس از رستاخیز سیاهکل به نیروی جنبش مسلحانه به طور عام و جریان فدایی به طور خاص تبدیل شد. در آن شب از پلی تکنیک کسی دستگیر نشد. ما چون هماهنگ و در کنار هم حرکت می کردیم به سرعت خود را از دسترس نیروهای پلیس خارج کردیم .
قبل از این تظاهرات، گروه زنده یاد بیژن جزنی ضربه خورد و طبق رهنمودی که به تعدادی از فعالان پلی تکنیک و ازجمله من داده شد، باید از فعالیت علنی دانشجویی کنار می کشیدیم و وارد کار تشکیلاتی مخفی می شدیم.
به سرعت از این سال ها می گذرم. تا آبان ماه سال ۱۳۴۸ فعالیت مخفی من ادامه داشت که به سربازی رفتم و در اسفند همان سال در رابطه با گروه فلسطین دستگیر شدم و پس از ۶ ماه آزاد شدم. سه ماه پس از آزادی در ۲۳ آذر ۱۳۴۹ در پادگان زرهی شیراز دستگیر و به ۱۵ سال زندان محکوم شدم و تا سال ۱۳۵۵ فقط دوسالی در زندان قصر بودم و بیشتر در اوین و غزل قلعه و کمیته مشترک بودم.
رویداد دوم: آخرین دیدار با فرمانده حمید
نیمه شب تیرماه سال ۱۳۵۵ در سلول کمیته مشترک در حالت خواب و بیدار بودم. نگهبان در سلول را باز کرد و گفت روپوشت را بینداز رو سرت و بیا بیرون. حدس می زنم ساعت حدود چهار و نیم صبح بود.
نگهبان ها ساعت چهار تعویض می شدند و من چون تجربه زندان داشتم قبل از تعویض پست نگهبانی خودم را داوطلب می کردم که راهرو سالنی را که سلول ها در آن قرار اشت، تمیز کنم و تِ بکشم. این کار حُسن های زیادی داشت که از توصیف آن می گذرم.
زیر هشت، قسمت بیرونی که اتاق افسر نگهبان بود، یک لیوان چای و یک قطعه نان و پنیر به من دادند. ترس همراه با دلشوره نم نمک در درونم رخنه می کرد. مرا سوار ماشین زندان کردند. یک نفر دیگر هم در صندلی مقابل من نشسته بود. روی سر هر دو ما روپوش هایمان بود. من از پاهای کوچک و ظریف نفر رو به رویم حدس زدم که یک زن است.
ماشین مسافتی را به سرعت طی کرد و به منطقه ای رسید که صدای تیراندازی به صورت رگبار می آمد. این شکل از تیراندازی خیلی طول کشید. برای یک لحظه فکر کردم که به میدان تیر رسیده ایم و زندانیان سیاسی را دارند گروه گروه اعدام می کنند.
سرعت ماشین به تدریج کم می شد تا این که ماشین متوقف شد. تیراندازی حالت تک تیر پیدا کرد. فاصله تک تیرها به تدریج بیشتر و بیشتر می شد تا اینکه دیگر صدای تیری به گوش نرسید. ماشین اندکی حرکت کرد و وقتی توقف کرد در عقب ماشین را باز کردند و هر کدام از ما را با یک نگهبان به بیرون ماشین هدایت کردند.
فقط پاهای پوتین پوشیده افراد را می دیدم. از کنار یک زمین بدون ساختمان رد شدیم و داخل یک خانه چند طبقه شدیم. در پاگرد ورود به پله ها جسد یک گروهبان یا استوار افتاده بود. ما را از پله ها بالا بردند. دو یا سه طبقه پله ها را بالا رفتیم که به روی پشت بام رسیدیم. تعداد زیادی افسر و بازجو آنجا بودند. یک نفر روپوشی را که روی سرم بود کمی بالا زد.
یکی از بازجویان پرونده چریک های فدایی خلق بود. من و آن رفیق دیگر را بالای سر یک جسد بردند. همان لحظه اول شناختم. پیکر فرمانده در حالی که روی پیشانی اش یک حفره ایجاد شده بود، با چشمان باز به آسمان نگاه می کرد. او حمید اشرف بود که با این نگاه مرگ را حتی در بی جانی به سخره گرفته بود.
بازجو از من و رفیق دیگر پرسید "خودِشه؟" و ما هر دو گفتیم بله. نه بازجو نیاز به آوردن اسم داشت و نه ما قدرت درنگ در پاسخ. آنها به این تایید نیاز داشتند تا شاهکارشان را به رُخ مردم بکشند و نمی دانستند که بازیچه های چرخ گردون چه سرنوشتی را برای آنها رَقَم خواهد زد.
تمام این صحنه بیشتر از نیم دقیقه طول نکشید. پس از تایید ما، بازجو از بالای پشت بام با صدای بلند گفت:"هر دو تایید کردند، خودشه."
ما را از پشت بام به پایین آوردند. در محوطه ای که در جلو خانه وجود داشت جسد تعداد دیگری از رفقا بود. همه پیکرها برخلاف پیکر حمید غرق خون بود. کسی که ما را همراهی می کرد گفت هرکدام را شناختید بگویید. اما نه او اصراری داشت و نه ما در حال و هوایی بودیم که حرفی بزنیم. آنها به آنچه دنبالش بودند دست پیدا کرده بودند. من یوسف قانع خشک بیجاری را شناختم، ولی چیزی نگفتم.
ما را به ماشین برگرداندند. یک نفر با لباس مرتب به ما گفت که روپوش هایمان را از روی سرمان برداریم و چند سیگار به من و رفیق دیگر داد. در این حالت نگهبانی در کنار ما نبود. من خود را به همراهم معرفی کردم و او هم گفت:"من زهرا آقا نبی قلهکی هستم."
من از زنده یاد زهرا که مدتی بعد اعدام شد، پرسیدم داستان چیست؟ علت این ضربات چیست؟ و او هم متحیر تر از من چیزی نمی دانست.
در راه بازگشت، نگهبانی در کنار ما نبود و ما با افسوس و اندوه حرف هایی زدیم که به خاطرم نمانده است.
بعدها شنیدم که روزنامه های ۸ تیر سال ۱۳۵۵ چندین بار تجدید چاپ شده است. من خودم بعد از انقلاب چاپ پنجم روزنامه کیهان آن روز را دیدم و البته کسانی هم بودند که می گفتند تا چاپ نهم روزنامه های آن روز را دیده اند.
هنگامی که ما را به زندان کمیته برگرداندند، با تجمع ماموران ساواک رو به رو شدیم که جشن و شادی برپا کرده بودند و قصد کتک زدن ما را داشتند، ولی با وساطت مامور همراه از دستشان نجات یافتیم.
پس از مدتی من را به اوین منتقل کردند و پس از یک ماه سلول انفرادی به بند عمومی منتقل شدم. همه چند صد نفری که در آن بندهای عمومی بودند، به طور کامل از محیط بیرون زندان ایزوله شده بودند؛ نه ملاقاتی وجود داشت و نه روزنامه و کتاب.
یک روز در حیاط مشغول هواخوری بودیم که بر پشت بام زندان تعدادی مرد مو بور دیدیم. اواخر سال ۱۳۵۶ بود. پس از مدتی فضای زندان تغییر کرد و آن مردان مو بور به داخل زندان آمدند و خود را نمایندگان صلیب سرخ معرفی کردند.
رویدادهای پس از آن زیاد است و در حجم این نوشته کوتاه نمی گنجد. در اواسط آذر سال ۱۳۵۷ من و تعدادی دیگر به زندان قصر منتقل شدیم. ما آخرین نفراتی بودیم که زندان اوین را ترک می کردیم و نمی دانستیم که این زندان فقط مدتی محدود بدون سرنشین خواهد ماند.
یک هفته پس از انتقال به زندان قصر، در آخرین ساعات روز ۲۰ آذر سال ۱٣۵۷ که مصادف با روز عاشورا بود از زندان قصر در تهران آزاد شدم.
رویداد سوم: قدرت نمایی جنبش فدایی در دو روز فراموش نشدنی
چند روز پس از آزادی به سازمان وصل شدم و مسئول و مامور ایجاد یک تشکیلات علنی شدم. پیرامون این دوران پر تلاطم چندی پیش گزارش مفصلی منتشر کردم و در اینجا فقط به طور مختصر به دو روز می پردازم.
از ابتدای بهمن ۱۳۵۷ سازمان چریک های فدایی خلق ایران تصمیم گرفت که سالگرد حماسه سیاهکل را به طور علنی در دانشگاه تهران برگزار کند.
این تصمیم قبل از آن بود که (آیت الله) خمینی روز ۱۹ بهمن را به عنوان روز حمایت از دولت موقت اعلام کند.
ما تصمیم داشتیم که در روز ۱۹ بهمن پس از گردهمایی در دانشگاه تهران اقدام به یک راهپیمایی کنیم. با اعلام (آیت الله) خمینی تصمیم سازمان بر این شد که گردهمایی انجام شود و راهپیمایی به روز ۲۱ بهمن موکول شود. من مسئول صحنه گردهمایی بودم و مهدی فتاپور از طرف سازمان مسئول بود.
برای تدارک این گردهمایی با تمام نیرو کار می کردیم. نیروی اصلی برای کارهای تدارکاتی دانشجویان هوادار، خانواده های شهدای فدایی و تعدادی از کادرهای سازمان که از زندان آزاد شده و در بخش علنی کار می کردند، بودند.
سازمان چشم انداز تغییر را دیر درک کرد. اما از اواخر آبان به جد به چشم انداز قیام پی برده بود. به هر حال روز ۱۹ بهمن فرا رسید و از صبح زود جمعیت وارد دانشگاه تهران می شد.
هنوز برنامه شروع نشده بود که زمین چمن دانشگاه تهران و خیابان های اطراف زمین چمن مملو از زنان و مردانی بود که برای حمایت از سازمان در این گردهمایی شرکت کرده بودند.
روز ۲۱ بهمن، طبق قرار قبلی که در روز ۱۹ بهمن اعلام کردیم در دانشگاه تهران تجمع سازمان برگزار شد. جمعیت عظیمی در دانشگاه و خیابان های اطراف دانشگاه تجمع کرده بودند. در این روز قبل از شروع راهپیمایی سرود و شعر اجرا شد.
برنامه عمل سازمان توسط من خوانده شد که مورد استقبال جمعیت قرار گرفت. در حین خواندن برنامه سازمان بارها مجبور می شدم چند دقیقه توقف کنم و منتظر توقف ابراز احساسات جمعیت شوم. برنامه ای که سازمان در این روز اعلام کرد، اولین برنامه عمل نسبتاً کامل سازمان بود. برنامه ای مترقی برای "ایرانی آزاد، مستقل و دمکراتیک".
چندی پیش، جمشید طاهری پور در یکی از مقالاتش نوشته بود که او این برنامه را تدوین و تحریر کرده و "بدون کاست و افزونی" از طرف مسئولان سیاسی سازمان پذیرفته شده بود.
قرار اول ما این بود که از دانشگاه به سمت میدان راه آهن برویم. اما به علت درگیری در نیروی هوایی سازمان تصمیم گرفت از مسیر خیابان انقلاب به سمت میدان فوزیه و از آنجا به سمت نیروی هوایی حرکت کنیم. اما قیام سریع تر از ما حرکت می کرد. در میدان فردوسی و در حالی که هنوز ته صف در دانشگاه تهران و اطراف آن بود، به دستور سازمان، پایان راهپیمایی و پیوستن به قیام مردم را اعلام کردیم.
ما به قیام پیوستیم و (آیت الله) خمینی ماهرانه و البته انحصارطلبانه میوه آن را تصاحب کرد. اکثریتی از ما گام به گام از مضمون و جوهر برنامه ای که در روز ۲۱ بهمن ۱۳۵۷ و در جوش و خروش قیام اعلام شده بود فاصله گرفتند و اکنون در چهلمین سالگرد حماسه سیاهکل سوال اصلی همچنان مطرح است؛ آیا جنبش فدایی از سیاهکل در ۱۹ بهمن سال ۱۳۴۹ تا ۲۱ بهمن سال ۱۳۵۷ در یک ارزیابی کلی، علی رغم هر نقطه قوت و ضعف، نقشی پیشرو و مترقی در جنبش آزادیخواهانه مردم ایران داشته و یا نقشی بازدارنده و ارتجاعی؟
پاسخ به این سوال برای هر تحلیل تاریخی از این جریان و به ویژه برای فعالان سیاسی که خود را در جبهه چپ تعریف می کنند، ناگریز است. من از جمله کسانی هستم که این جریان را در آن دوران مترقی و پیشرو به معنی دقیق کلمه ارزیابی می کنم.
زیر ذره بین
گروه جزنی و ظریفی تجربههای حزب توده و کودتای ۲۸ مرداد و سالهای فعالیت جبهه ملی دوم را در انبان داشتند، حال آنکه گروه احمدزاده و پویان و مفتاحی از بستر دورهی فضای نیمهباز سیاسی ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۲ و دمکراتهای اسلامی برخاسته و سپس به مارکسیسم رسیده بودند.
اگر ویژگیِ کمهمتای این شرایط نبود، دو گروه شکلدهنده فداییان احتمالاً متحد نمیشدند و جنبش چریکی شهری در ایران چه بسا شکل دیگرگونهای به خود میگرفت. که این، البته بحث دیگری است.
مهم آن است که این ریشه دوگانه، به تفسیرِ من، از چریکهای فدایی گروهی ساخت که به گروههای دیگر چپ در ایران مانند نبود، زیرا این آغازِ دوگانه ناگزیر در سالهای بعد به چریکها تنوعی درونی بخشید، و از چریکهای فدایی گروهی ساخت که هر چند نمود بیرونی آن به سببِ کنشِ مسلحانه یکدست بود، امّا در درون، جایگاهِ بحثها و نظرهای چندگانه و چهبسا واگرا بود.
باری، در هنگام پدیداری در فضای سیاسی ایران در فروردین ۱۳۵۰، چریکهای فدایی خلق گروهی بود که به گونهای تمامعیار نقشِ اندیشه مسعود احمدزاده و حساسیتها و دغدغههای نسل او را بر خود داشت.
اندیشههای بیژن جزنی برای افراد این گروه، از چند استثناء و از آن جمله حمید اشرف که بگذریم، بیگانه بود. به دیگر سخن، هر چند جزنی به گواه نوشتههای دوران زندان او و نیز خاطرات رفقای همبندش، خود را پدر معنوی و نظری جنبش فدایی میدانست، امّا این نظریه "مبارزه مسلحانه: هم استراتژی، هم تاکتیک" احمدزاده بود که فدابیان را تعریف میکرد.
اگر احمدزاده مدت بیشتری در سازمان مانده بود، شاید آینده چریکهای فدایی به سویی دیگر میرفت.
به سبب رویدادهای پیشبینینشده، تاریخ پُر است از این راههای نرفته، که از تاریخ ساحت ممکنهای فراموش شده را میسازند.
از آغاز دستگیری های گسترده کادرها و هواداران فدایی در سال ۱۳۵۰ تا سال ۱۳۵۲، زندان، که اکنون جایگاه بحث در مورد جنبش نوآغاز شده بود، شاهد بحثهای داغی بود میان هواداران پُرشمار نظریه احمدزاده و زندانیانِ کمشمارِ پیرامونِ جزنی.
هنگامی که دو سال پس از آغاز مبارزه مسلحانه، غریو مسلسل فداییانِ از خودگذشته همچنان نتوانست بر آهنِ سردِ تودهها اثر کند و تز "فنر فشرده" در گرانجانی و پافشاری شرایط موجود از رونق افتاد، خوشبینی چیره بر کوششگرانِ فدایی کمکم پس رفت و نظریه جزنی، به سبب رابطه مداوم وی با اشرف از طریق زندانیان آزاده شده به چرخشی آهسته امّا مطمئن در سیاستها و در ماهیت سازمان فدایی انجامید.
این مشاهدههای عمومی و زمینهای راه را برای نگاه تطبیقیِ زیر به دو نظریهپرداز محوری چریکهای فدایی خلق، مسعود احمدزاده و بیژن جزنی، فراهم میآورد.
خواننده هوشیار آگاه است که آنچه در زیر میآید به سبب کمبود فضا و پخش اینترنتی این نوشتار ناگزیر کوتاه است و فشرده، و از این رو نمیتواند زیر و زِبَرهای کارهای این دو نظریهپرداز را بازتاب دهد.
مسعود احمدزاده: مبارزه مسلحانهء روشنفکران انقلابی
روشن است که نام احمدزاده با کتاب "مبارزه مسلحانه: هم استراتژی، هم تاکتیک" پیوند خورده است.تحت تأثیر مارکسیستهای انقلابی امریکای لاتین، از چه گوارا گرفته تا کارلوس ماریگلای برزیلی و توپاماروهای اوروگوئه، احمدزاده بر شباهتهای شرایط سرمایهداری وابسته و دیکتاتوری میان ایران و کشورهای امریکای لاتین تأکید میکند، و از این رو، راه مبارزه را نیز برای این جوامع مشترک میبیند.
با این حال، کتابی که بیشترین تأثیر را بر احمدزاده گذاشت، بازتابهای رژیس دبره در مورد انقلاب کوبا در کتاب "انقلاب در انقلاب؟" بود. نکته اساسی این کتاب آن است که برای آغاز مبارزه انقلابی وجود پیشاندر حزب کمونیست بایسته نیست.
از این رو، انقلاب کوبا تز لنینی حزب را دور زد. در ایران نیز نسل تازه روشنفکران انقلابی بر اساس این آموزهها بر آن شدند تا جنبش را بدون حضور حزب سامان دهند.
اگر دبره به صورت مفهومی پیشتاز انقلابی را از کالبد لنینی حزب جدا کرد، احمدزاده و همفکرانش به گونهای عملی و از راه کنش چریکی این پیشتاز انقلابی را در ایران ممکن کردند.
از این رو، به گفته احمدزاده:"دیگر وقت آن گذشته که ما با وابستگی لفظی به انقلاب و مارکسیسم ـ لنینیسم، انقلابیون را بشناسیم... سیاست انقلابی اگر بناست که رها نشود باید از سیاست محض رها شود" (۱۳-۱۱۴).
از آنجا که به سببِ نبودِ شرایط دمکراتیک برای سازماندهی گروههای اجتماعی راهی جز سازماندهی زیرزمینی (یا سیاسی ـ نظامی) نمیماند، در نتیجه شکلدادن پیشرو انقلابی بر شانههای روشنفکران انقلابی میافتد.
تز احمدزاده و امید وی آن بود که با راه اندازی این پیشرو مردم بدان خواهند پیوست.
به یاد آوریم که برای امیرپرویز پویان و مسعود احمدزاده عدم حضور جنبش اعتراضی (از چند مورد مانند تظاهرات علیه گران شدن بلیطهای شرکت واحد در تهران که بگذریم) به معنای عدم وجود جنبش نبود، بل نشانگر سرکوب پلیسی بود. باری، پیوند دو جنبش، یکی آشکار و دیگری پنهان، اساس رویکرد احمدزاده و تئوری معروف وی است: "در شرایط کنونی هر مبارزه سیاسی به ناچار باید بر اساس مبارزه مسلحانه سازمان یابد و تنها موتور کوچک مسلح است که میتواند موتور بزرگ تودهها را به حرکت درآورد" (۱۳۳).
شکلگیری پیشرو و موفقیت آن در گرو رابطه گرفتن با مردم است. از یاد نبریم که آماج مبارزه مسلحانه بسیج تمام خلق است و نه تنها کارگران (۱۶۱). در کتاب "مبارزهء مسلحانه: هم استراتژی، هم تاکتیک" برنامهای برای سازماندهی مردم وجود ندارد و آماج بحثهای کتاب رسیدن به گرهگاهِ تاریخی انطباق مبارزه مسلحانه روشنفکران و شورشهای خودانگیخته مردم است.
روشن است که آنچه این تئوری فرض میگیرد آن است که شرایط نارضایتی عمومی در جامعه ایران وجود دارد و رکود سیاسی در جامعه نشانگر آن است، که این تز امیرپرویز پویان در "مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقا" بود.
روشن است که این پیشفرض که جنبش چریکی در آتش زیر خاکستر تودهها خواهد دمید، جای تردید بسیار دارد و رخدادهای دهه ۱۳۵۰ نشان دادند که جنبش مردمی به جای پیوستن به چریکها به پیروی از روحانیت پرداخت (که این، بحث دیگری است).
به هر رو، اندیشههای احمدزاده راهنمای چریکهای فدایی خلق در سه سال نخستین آنها بود هر چند احمدزاده خود زنده نماند تا بیشتر به دشواریهای پیش رو بیندیشد. ناگفته نماند که پیش از مرگ زودرسش احمدزاده در برخی از جنبههای این نظریه بازبینی کرده بود، که متأسفانه اثری از این نوشتهها نمانده است. [۱]
کوتاه سخن، احمدزاده رکود سیاسی را برآمد سرکوب پلیسی میدید و از آن آماده بودنِ شرایط عینی انقلاب را نتیجه میگرفت و پس طبیعی است که از این دیدگاه، پس از آغاز مبارزه مسلحانه، پیروزی چپ انقلابی نزدیک خواهد بود.
بیژن جزنی: محدودیتهای مبارزه مسلحانه و دشواری «پای دوم»
جزنی، همانند احمدزاده، امیدوار است که زمانی جنبش چریکی به جنبش تودهای بدل شود. وی در "رابطه جنبش انقلابی مسلحانه با خلق" (در "پنج رساله") مینویسد:"آنچه بر آهن سرد تودهها، در دوره خمودی مؤثر میافتد، آتشِ سوزان پیشاهنگ است" (۲۵).با این حال، در زمینه اندیشیدن رابطه میان جنبش چریکیِ روشنفکران و جنبش مردمی جزنی بس محتاط است. وی در "طرح جامعهشناسی ــ بخش اقتصادی" به بیاثر شدن و تضعیف بورژوازی ملی اشاره میکند (۱۱).
مهمتر از آن، جزنی در "جمعبندی مبارزات سی ساله اخیر در ایران" اشاره میکند که انقلاب سفید و توسعه اقتصادی ایران به رشد سطح زندگی کارگران و طبقه متوسط منجر شده و دستکم در دهه ۱۳۴۰ روحیه نارضایتی را در میان بسیاری از گروههای اجتماعی کاهش داده است و این جایگاه جنبش آزادیبخش ملی را در کشور تضعیف کرده است (۸۷).
پس عدم حضور جنبش اعتراضی مردمی برای وی نشانگر عدم وجود چنین جنبشی است. از نگاه وی، شرایط نارضایتی عمومی در ایران در بهترین حالت در روند شکلگیری هستند و شکلگیری جنبش نارضایتیِ وابسته به کاهش رشد توسعه اقتصادی، یا به دیگر سخن بحران توسعهیافتگی، در ایران است.
از همین روست که جزنی در "پنج رساله" به روشنی میگوید که جنبش مسلحانه راهی برای سرنگونی حکومت (مانند انقلاب کوبا) نیست (۲۱)، بل روشی برای ایجاد جنبش گسترده اعتراضی مردمی است.
معنای این گفته آن است که مبارزه مسلحانه نقش تاکتیکی دارد، برعکس نظر احمدزاده.
در اینجا فرصت پرداختن به "پارادایم وابستگی" جزنی را، که در قلب تئوری وی است، نداریم.
از آنجا که از دیدگاه وی نبرد با دیکتاتوری مقدم بر نبرد با امپریالیسم است، با وجود آنکه دیکتاتوری اعمال اراده طبقه بورژوازی وابسته است (و این نکته زمانی از بخشهای جنجالی تئوری وی بود)، تئوری جزنی، به خوانش و تفسیر امروزین من، نظریه ایجاد جنبش مردمی برای گشودگی سیاسی است و از این رو، باز هم به تفسیر من، در نوشتههای وی نظریه جبهه دمکراتیک نهفته است.
میدانیم که جزنی علاوه بر تحصیلات خود در علوم اجتماعی، که نظریه وی را متدیک میکند، از این موهبت برخوردار است که چهار سال پس از سیاهکل زنده بماند تا زیر و زِبَرهای جنبش چریکی را از دور مورد تحلیل قرار دهد.
از این رو، در کتاب "چگونه مبارزه مسلحانه تودهای میشود" جزنی برای جنبش مسلحانه سه مرحله قائل میشود: در مرحله نخست جنبش مسلحانه تثبیت میشود و قادر است خود را به رژیم تحمیل کند. در مرحله دوم، جنبش این توان را مییابد که از حمایت معنوی و مادی و پشتیبانی مردم برخوردار شود. در مرحله سوم، مبارزه مسلحانه «تودهای» میشود (۱۶).
وی تردیدی ندارد که در مرحله اول و دوم مردم به پیشاهنگ نخواهند پیوست (۳۷-۳۶). مبارزه مسلحانه جنگ انقلابی خلق نیست (۶۸). چنان که وی در "جمعبندی مبارزات سی ساله اخیر در ایران" مینویسد، روشن است که در این دو مرحله چریکها تنها از سوی کسانی حمایت خواهند شد که از پیش با رژیم مخالف بودهاند (۱۵۷). در "چگونه مبارزه مسلحانه تودهای میشود" جزنی میگوید که آزمایش واقعی چریکها در جای دیگری است:"غلبه بر تردیدها، سوءظنها و بیاعتقادی تودهها بار سنگینی است که بر دوش جنبش مسلحانه گذاشته شده است"(۱۱).
پس از دیدگاه جزنی، ایجاد جناح سیاسی یا "پای دوم" یا همانا شبکههای سازماندهی سیاسی گروههای اجتماعی و بالاتر از همه کارگران برای برپایی جنبش مردمی ضروری بود، همانگونه که در "نبرد با دیکتاتوری شاه" آمده است (۴۲-۴۱).
بر اساس رهنمودهای وی و پس از پیوستن بهروز ارمغانی ــ که در زندان توسط جزنی برای فداییان عضوگیری شده بود ــ به مرکزیت چریکها و به همت حمید اشرف گامهایی برای ایجاد این شبکهها برداشته شد.
برای نخستین بار پایگاههای فدایی به وجود آمدند که به بخش دمکراتیک تعلق داشتند و اعضای آنها مسلح نبودند و مانند افراد عادی در کارخانه و اداره کار میکردند.
البته آنچه جزنی ندید، آن بود که تبدیل یک سازمان مسلح مخفی به شبکهای دمکراتیک کاری دشوارتر از آنچه بود که او میپنداشت.
به هر رو، پس از مرگ رهبری فداییان در تیر ۱۳۵۵ تمام این نقشهها بر هم خورد و بسیاری از کادرهای علنی سازمان به سرِ کار و زندگی خود بازگشتند.
با اینکه فداییان از سال ۱۳۵۳ از نظریه احمدزاده فاصله گرفته بودند، (هر چند افرادی مانند حمید مؤمنی در مرکزیت همچنان از نظر احمدزاده دفاع میکردند)، تنها در آذرماه ۱۳۵۶ بود که سازمان چریکهای فدایی خلق، نظرات جزنی را نظرات راهنمای سازمان اعلام کرد.
کوتاه سخن آنکه جزنی به سبب آماده نبودن شرایط عینی انقلاب به سرشت تدارکاتی مبارزه مسلحانه تأکید میکرد و آن را "تبلیغ مسلحانه" مینامید و مبارزه چریکی چپ مبارز را آغاز روندی درازمدت برای ایجاد یک جنبش مردمی میانگاشت.
به خوانش من، جزنی آنقدر که در پی ساختنِ جنبش اعتراضیِ دمکراتیک آینده است، چشم انتظارِ پیوندِ مبارزه مسلحانه با جنبش تودهایِ (به گمان) خفته در زیر رکودِ ظاهری نیست.
جزنی میبیند که رشد گروههای اجتماعی در ایران نیازمندِ مشارکتِ سیاسی آنهاست و این در شرایط فروبستگی سیاسی کشور پس از سال ۱۳۴۲ ممکن نیست.
چند اشاره پایانی
در بستر فضای پسااستعماری، انقلابی و جنگ سرد در دههء ۱۹۶۰، آن گاه که به گفتهء فردریک جیمسون، "دستکم برای مدتی کوتاه هر چیزی ممکن مینمود"، روح انقلابی در فضا موج میزد و روشنفکران ایران نیز بخشی از این خیزش جهانی برای دنیایی بهتر بودند.روشن است که این نسل عملگرای آزادیخواه باید نظریههای خویش را مینوشت و به همین سبب هم برعکس چپ سنتی ایران مانند حزب توده یا چپ انقلابی مانند سازمان انقلابی که از ادبیات استالینیستی شوروی یا مائوئیستی نسخه برداری میکردند، و نیز برعکس گروههای متعدد فداییان در پس از انقلاب، نظریهپردازان چریکهای فدایی در دوره نخست کنش خود، ناچار به خلق تئوریهای خود با الهام از منابع گوناگون شدند.
و این از ویژگیهای کمهمتای این نسل است، هر چند نمیتوان در این فرصت کوتاه به ویژگیهای این جنبش و تئوریستهای آن پرداخت.
پانویسها:
* بحث فشرده حاضر را در کتاب «اودیسهء چریکی: مدرنیزاسیون، سکولاریسم، دمکراسی و دوران جنبش آزادیبخش ملی فدائیان، ۱۳۵۷-۱۳۴۹» (انتشارات دانشگاه سیراکیوز، ۲۰۱۰؛ به انگلیسی) به گونهای گستردهتر و در رابطه با تئوریهای جنبشهای آزادیبخش ملی ارائه دادهام و خواننده علاقمند را به این کتاب رجوع میدهم. برای اطلاع بیشتر بنگرید به:
http://www.syracuseuniversitypress.syr.edu/spring-۲۰۱۰/guerrilla.html
[۱] در گفتگویی که در تابستان ۲۰۰۱ با خانم مستوره احمدزاده داشتم آگاه شدم که پس از انقلاب ایشان و آقای مهدی سامع پس از سالها در یک جاسازی قدیمی دست نوشتههایی از مسعود را یافتند که در آن احمدزاده پیش از دستگیری خود نظریه تازهای در مورد نقش پیشرو انقلابی و تشکیل حزب ارائه داده بود. به گفته خانم احمدزاده این دست نوشتهها به رهبران وقت فداییان تحویل داده شدند. از سرنوشت این دست نوشتههای بیهمتا بیخبرم.
[۲] در این زمینه بنگرید به گفتگوی مهرنامه (چاپ تهران) با این نویسنده: «تجربه کوبا دست اول به ایران نرسید.» مهرنامه ۶ (آبان ۱۳۸۹). ۱۲۱-۱۱۹.
[۳] روشن است که جزنی در اینجا از مدلی تحلیلی برای جنبشهای اجتماعی استفاده میکند به نام «تئوری محرومیت نسبی» که توسط جیمز دیویز امریکائی (با ترکیب تئوریهای مارکس و الکسی دوتوکویل) که در سالهای ۱۹۶۰ خلق شده بود. تئوری خواهر این نظریه تئوری J-Curve نام دارد که آن هم در تحلیل جزنی دیده میشود. متأسفانه فرصت پرداختن به این نظریهها را ندارم.
سازمان چریک های فدایی خلق ایران ( فداییان) را باید بزرگ ترین و موثرترین جریان مسلحانه مخالف نظام شاهنشاهی به حساب آورد.
این سازمان در اوج قدرت شاه در سال ۱۳۴۹ با عملیات سیاهکل، مبارزات علنی و قهری خود را اغاز کرد و آن را تا پیروزی انقلاب ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ ادامه داد. بنابراین، نقش این سازمان در مبارزات ضد شاه و نظام سلطنت از اهمیت تاریخی برخوردار است.
از این منظر، شاید بتوان نقش فداییان را از چند جنبه مورد بررسی و ارزیابی قرار داد.
به گمان من، اولین و مهم ترین برجستگی اقدام فداییان در به دست گرفتن اسلحه و اقدام به مبارزه قهرآمیز، پاسخ اعتراضی نسلی از جوانان ایران به وضعیت موجود کشور بود.
درواقع، اقدام به مبارزه مسلحانه در ایران در خلاء اتفاق نیفتاد و نمودار جو ستیزه جو و انقلابی دههه ۱۹۶۰ میلادی (۱۳۴۰ خورشیدی) در جهان بود؛ از دانشگاه های کشورهای اروپایی تا خیابان های آمریکا و از فلسطین تا آمریکای لاتین و البته ویتنام. دهه ۱۹۶۰ میلادی، سال های خشم و اعتراض نسلی جدید بود.
انعکاس این روحیه ستیزه جو در ایران، جنبش مسلحانه بود. بنابراین، نسلی که در ایران دست به اسلحه برد، درواقع به نظام شاهنشاهی و اصلاحات شاه اعتراض داشت.
دومین برجستگی مشی مسلحانه که فداییان پیشتاز آن بودند، چالش حکومت شاه در اوج قدرت آن بود.
گویی این نسل می خواست مردم بدانند ( یا "خلق" آن طور که آنان مردم را می نامیدند) که همه چیز آرام نیست و قدرت شاه آن طور که خود و حکومت ادعا می کنند، مطلق نیست. یعنی نه حکومت آن چنان که می گوید به شکل مطلق بر اوضاع سوار است و نه مردم آن چنان که فکر می کنند، به شکل مطلق در ضعف هستند.
شکسته شدن این دو مطلق، بی شک روحیه مبارزاتی را در سطوح مختلف جامعه بالا نگه می داشت.
برجستگی سوم عملیات فداییان در بازیافت وجهه چپ انقلابی و مارکسیست در جامعه ایران بود؛ چپی که وجهه اش به خاطر کودتای ۲۸ مردا سال ۱۳۳۲ و عدم تحرک حزب توده تا حدود زیادی ضربه خورده بود.
یعنی جنبش مسلحانه در ایران بار دیگر گفتمان چپ انقلابی ( مسلمان و بخصوص مارکسیست) را در سطح جامعه مطرح ساخت.
جنبش مسلحانه در تحلیل نهایی نتوانست آن طور که خود ادعا می کرد، خلق را در یک انقلاب ظفرنمون رهبری کند و پایه های جامعه و طرحی نوین را در ایران پی ریزی کند.
شاید این انتظار از توان خود، از روز اول بی مورد بود، اما مبارزه مسلحانه تاثیرات جنبی خاص خود را بر روند شکل گیری انقلاب، در طول ۱۳ ماهی که منجر به فروپاشی نظام شاهنشاهی شد و در سال های اول پس از انقلاب بر جای گذاشت.
در بررسی های متعارف، بسیاری، جنبش چپ مسلحانه دهههاى چهل و پنجاه خورشیدی ایران را عمدتا متاثر از جنبش های ضد استعماری و نیز جنبش رادیکال جوانان و دانشجویان دهه شصت و هفتاد میلادی می خوانند. ضمن اینکه تاثیر این جنبش ها را بر شکل گیری جنبش مسلحانه درایران نادیده نمی گیرم، اما بر این باورم که این جنبش اساساً الگو بردار از آن جنبش ها نبود. رویداد سیاهکل و پیآیند آن، یعنى سازمان چریک های فدایی خلق ایران را می توان در سه پهنه بررسی کرد:
نخست: پهنه جهانی
در پهنه جهانی، جنبش چپ مسلحانه در ایران بر استقلالی پای می فشرد که پیشترها حزب توده با دنباله روی از اتحاد شوروی آن را زیر پا گذاشته بود.
رفتار حزب توده در بحران آذربایجان، در کارزار جنبش ملی شدن صنعت نفت (با طرح ملی شدن تنها نفت جنوب و با حمایت از خواست اخذ امتیاز نفت شمال ایران از سوی اتحاد شوروی)، توجیه حمایت شوروی از حکومت پهلوی در سال های چهل و پنجاه خورشیدی، همه و همه جنبش چپ مسلحانه را به پرهیز از هر گونه دنباله روی از قطب های کمو نیستی آن زمان، یعنی اردوگاه های شوروی و چین کشاند.
این یکی از شناسه های جنبش چپ چریکى ایران بود که نه وابسته به اردوگاه شوروی شد و نه دلسپرده اردوگاه چین. این جنبش با پا فشاری براستقلال خواهی، حتی در حوزه پلمیک های رایج آن زمان بین دو اروگاه نیز قرار بر آن گذاشت تا صف نگیرد.
دوم: پهنه ایران
کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ و عملکرد انفعالی حزب توده، شکست چشمگیری را بر نیروهای جپ ایران تحمیل کرد.
پس از کودتای ۲۸ مرداد و بویژه با اعلام و اجراى "انقلاب سفید"، احزاب سیاسی اپوزیسیون ایران چون جبهه ملی یا حزب توده با سرگشتگی سیاسی روبه رو شدند. اینکه در برابر طرح های اصلاحى شاهانه، چه سیاستی برگزینند؟
گروهی بر آن بودند که باید صدا سر داد که "اصلاحات آری، دیکتاتوری نه"، و گروهی دیگر اصلاحات را به سود انکشاف سرمایه داری در ایران می پنداشتند که مآلا به نفع تحولات جدی اجتماعی در جهت سوسیالیسم قلمداد مىشد.
آن زمان، این گفتمان غالب بین احزاب سیاسی بود. در زمان نخست وزیری علی امینی حتی گام هایی هم برای فعالیت علنی احزاب برداشته شد. حزب توده هم خیزکی برداشت.
گمان بر این بود که پرونده دوران سیاه پس از کودتا، گویا بسته شده است. شاه اما حکومت امینى را هم برنتافت و پس از سرکوب خیزش۱۵ خرداد، شتابان به سوى یک دیکتاتورى همه جانبه حرکت کرد و راههاى مبارزه قانونى را بست.
بر چنین بستری از رفتار سیاسی بود که جنبش مسلحانه شکل گرفت و سطح رابطه حکومت و ملت را به چنان ارتفاعی کشاند که با نفع قاطع حکومت، اوپوزیسیون را بر سر دو راهی سیاسی قرار داد: یا با حکومت، یا بر حکومت.
سوم: پهنه اخلاق سیاسی
از پی روزهای سیاه پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، این فرهنگ یاس و نا امیدی بود که سایهاش را بر همه جای میهن گسترانده بود. یاسی که بیشتر از هرجا در ادبیات آن زمان خود را نمایاند. اخوان ثالث از "زمستان" می گفت و شاملو راوی "مرگ وارطان" بود.
جز شمار کوچکی از افسران حزب توده یا پایبندان به ارزشهاى " نهضت ملى"، کنشگران سیاسی دیروز یا در پی کسب و کار آب و نان دار بودند و یا به کشاله قدرت چسبیده و در نهادهای حکومتی صاحب مقام.
جنبش چپ مسلحانه اما در سپهر اخلاق سیاسی به طرح فرهنگی برخاست که مبلغ امید بود و پویایی. نوید شکنندگی ساختار قدرت سیاسی را داد وخود را پیشاهنگ مبارزه برای تحقق آن دانست. پیشاهنگی که از جان می گذاشت. نام خود را فدایی گذاشت. فدایی مردم ایران.
انتخاب این نام خود اشاره به گسستی از فرهنگ سیاسی پیشین داشت. حرکت تازه خود را "نوین" خواند. تاکید بر "نوین" بودن جنبش یا "نوین" بودن فرهنگ ، کلام آن زمان بود. فرهنگ نوین هم اشاره به رفتار سیاسی داشت و هم به رفتار فردی. در رفتار سیاسی به طرح از خود گذشتگی نشست و از جان مایه گذاشت و در رفتار فردی، فداکاری و ایثار را تبلیغ کرد. در رفتار سیاسی، مقاومت در برابر شکنجه تا پای جان، اصل شد وعدول از آن موجب عقوبتی جانکاه. سازشی در کار نبود. یا با خلق بودی و باید با غرور بر سر باورت می ایستادی و یا سرشکسته و سرافکنده در پیشگاه تاریخ. این را در رفتار بسیاری از پیشگامان و رهروان جنبش مسلحانه می شد سراغ گرفت. در رفتار فردی نیز مبلغ فرهنگی شد پالوده، از خود گذشته و به خدمت تهی دستان و فرودستان درآمده. تاثیر این فرهنگ میان هواداران جنبش انقلابى و دیگر کنشگران سیاسی آن سال ها یادکردنی است.
حادثه سیاهکل، نبرد کماندویی یک عده جوان شورشی نبود که به پاسگاهی حمله کردند و استوار ژاندرمری را کشتند و تمام. محدود کردن دید در این دایره، با همه انتقادی که میتوان بر این نوع از نبردها داشت، چشم بستن به تاثیراتی است که این رویداد در اندیشه نسل متفکر اواخر دهه چهل و ابتدای دهه پنجاه ایران داشت.
با نگاهی به متن های ادبی داستانی و آثار منثور آن دوره در عرصه نقد و مقاله نویسی و دقت در زبان و واژه هایی که در این متن ها به کار رفته و خوانش هایی که از آثار ادبی در آن هنگام می شده، می توان به این فکر رسید که حادثه سیاهکل بازخوانی یک نسل در یک دوره تاریخی کشور ما از خودش بوده است.نوعی رنسانس در عرصه اندیشه تا این نسل بداند کی هست؟ چه میخواهد؟ و خود را در موقعیتی تازه تعریف کند.
من در جستاری که برای یکی از کتاب هایی که قرار بود دوست پژوهشگرم ناصر مهاجر در باره روشنفکر دربیاورد و نیز در کاری که برای سمیناری که قرار بود در پژوهشکده بین المللی تاریخ در ۱۱ و ۱۲ فوریه ۲۰۱۱ در آمستردام برگزار شود، بر پیوندهای واژگانی بین متن های "خدایگان و بنده هگل" اثر الکساندر کوژو و "تئوری رد بقا" ی امیر پرویز پویان اشاره هایی داشته و آورده ام که " اگر هگل در جهان اندیشگی خود با طرح نبرد بین خدایگان و بنده به نفس پویای تاریخ و اندیشه اشارت دارد، پویان با استفاده از آن در "تئوری رد بقا"، پویایی طبقه کارگر را می بیند.
در واقع روشنفکر انقلابی او یک مرحله از حرکت تطور پذیر وجودی طبقهای می شود که به تعبیر هگلی برای آنکه از در خود بودن محض به برای خودبودنی مستقل درآید باید وجودش را در این مرحله در پیکاری تا پای جان به داو بگذارد."
در این دوره منتقدی دیگر، در بازخوانی آثار گذشته سراغ تازیانه بهرام در شاهنامه می رود، تا بر ایستادگی فردی و خویشکاری انسانی که که ننگ میداند نامش به دست دشمن بیفتد، پرتوی تازه بیفکند.
بازخوانی های آن دوره از متن های ادبی از جمله خوانشی نیز که منوچهر هزار خوانی از "ماهی سیاه کوچولو" صمد بهرنگی دارد، یک بازنگری و بازخوانی از رفتار روانی و جمعی ماست در یک دوره تا به پیام نهفتهای که در لابه لای داستان ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی وجود دارد برسد.
متن "هملت در محور مرگ" را که به دنباله این اشاره در پایین می آورم، من در سال ۱۳۵۰ نوشتم و بخش اول آن در ۱۳۵۱ در "جنگ ادبی صدا" منتشر شد. در این بازخوانی، من هملت را به گونهای دیگر نگاه می کنم. گویی حساسیت هملت و دغدغههای ذهنی او تجسمی بود از دغدغههای ذهنی و وجودی ما جوانان بیست و هشت ساله آن زمان، که خود را درگیر با استبدادی در جامعه میدیدیم که روحمان را آزرده کرده بود.
بی عدالتی های گسترده و فقر مردم که در گستره وسیعی شاهدش بودیم ما را به اندیشه مبارزه به دگرگون کردن آن وضعیت میکشاند. در این حرکت نه تنها در پی دگرگونی شرایط بلکه در جستجوی یافتن تعریفی از خودمان نیز بودیم. و برای شناخت خود و آن همه رنجی که می بردیم به همان گونه در تب و تاب بودیم که هملت فریاد می زد: نگذار در خفقان نادانی بمانم.
هملت در محور مرگ
هملت زبان راز است. راز درگیری های ذاتی بشر با مسائل بیرونی. تب و تاب درون و بیرون. مسئله ماندن نیست، ماندن گندیدن است.گندیدن آغاز پوسیدگی است و پوسیدگی واصل شدن به هیچ است و هیچ مسئله هملت نیست. راز جاودانگی و چگونگی دست یافتن به سرچشمه آن هماره در ذهن بشر بوده است. شکافتن دیواره زمان و مکان و پیوستن به ابدیت جاودانه با تعریفی تازه از زیست، تعریفی تازه از هستی، تولد دوبارهای برای انسان و برای جدا شدن واقعی او از قانون طبیعت، که طبیعت سهم میرایی به او داده و این هبه در خور انسان نیست و اگر هست عام نیست.
انسان سنگ نیست که بر حسب تصادف نمودی یافته باشد و باد و باران بر میرایی و انهدام آن مُهری همیشگی باشند. حرکت دارد و خود تولد خود خواهد شد.
خواستن، با اندیشه خواستن، آغاز گام نهادن است. تا افق دور بینهایت تاریکی است و هنوز خورشید سر برنزده است. اگر هملت خود را خورشید می یابد به پاکی خود یقین دارد.
گلادیوس: "چگونه است که هنوز ابر اندوه بر شما سایه افکن است.
هملت: خداوندگارا، چنین نیست. من یک سر در آفتابم." ص ۲۴
و اما آن گاه که خورشید شود تا افق دور باید ذره ذره بپیماید. تصمیم به پیمودن، خود به تنهایی انگیزهای بیرونی نیست. اگر هست به پوست خراش میدهد. و خراش عمقی نیست. آن کس که درد در قلب دارد جانکاهانه آه می کشد. فرسودگی او فرسودگی از حس گام زدن بر لبه پرتگاه است. در فاصله بین پذیرفتن و نپذیرفتن. چشم در چشم نهنگان دوختن در مسیری تنها و دل به ارّه کوسه ماهیان سپردن. خواستن خونبهای انسانی که چون سبزه سر از خاک درآورد و بسان گنجشکی کوچک در دست هایی تُرد جان یابد و جان دهد. نه کِرم- خانهای که حیات از جسم بگیرد. اما قدم گذاشتن در این مسیر تنها گام های پذیرنده مرد خطر را میطلبد و هملت آیا مرد خطر هست؟
شبح در آغاز در برابر زره پوشان پاسدار قصر به گردش میآید. آیا آنانی که جوشن خود را به نمایش درآوردهاند، مرد میدان هستند؟ نه، که میدان پذیرنده سم و ستم است.
با گرد و غباری که ولوله انگیخته جولان هزاران روح نیاسوده و پاک به سرگردانی در پرخاشند و شبح در برابر آنان به گنگی میگذرد.
هوراشیو: " ....اگر از من می بشنوید، آنچه را که امشب دیده ایم به هملت جوان گزارش کنیم. چه، به جانم سوگند که این روح که فقط با ما گنگ ماند، با وی سخن خواهد گفت." ص ۲۲
چگونه است که روح فقط با هملت جوان سخن میگوید و از مقابل بقیه به سادگی میگذرد. ظاهر میشود و میگذرد. یک دم. و این دم آن چنان کوتاه است که بر هملت نیز بگذرد؟
هملت ذات شعور است. پایندگی فکر است و ادامه تخیلی است تپنده و زنده. حسی دردناک و مضطرب که از دوران هایی تلخ و رنجآور گذشته است. تجسم فرهنگی است فرسایش یافته و باز ریشه گرفته در حرکت تند زمان و در چرخش مداومش به سمت تکامل و تعالی.
پس هملت جوان مرد لحظهها نیست.
آنکه چشم در چشم نهنگ میدوزد، خود از بارگرانیش سنگین تر زانو به پینه بسته است.
پیوند بین درون و بیرون ژرف و عمیق تر از آن است که عواملی سطحی در بنیاد آن سهمی داشته باشند. حضور شبح باید به هملت جوان برسد. نه از آن جهت که خصوصیتی خونی با هملت دارد. بلکه از آن جهت که هملت دلواپس زمان خویش است و اصولا خود خواسته است با "حضور" ها قرابت خونی داشته باشد. انسان به تنگ آمدهای است که بانگ میزند: " پاسخم ده. بر من مپسند که در خفقان نادانی بمانم" ص ۴۵
آن که هراس زمان خود را دارد ناآگاه در قلب زمان خود جای خواهد داشت. هملت مرد تنگنا نیست. آن که در صحراست از عطر بادها خواهد دانست، نسیم از چه صحراهایی گذشته است. در گذشتن نسیم جبری طبیعی است ولی در حس کردن بوی آنها، باید مرد صحرا بود فقط. و هملت خود به صحرا نشسته است.
مارسلوس: خوب بنشینیم و آن که میداند برایم بگوید این نگهبانی دقیق و بس جدی چرا شب ها مردم این کشور را در زحمت میافکند؟ برای چه هرروز همه توپ های مفرغین میریزند و چرا آن همه مصالح جنگی وارد میکنند و این همه کارگران کشتی ساز که کارتوانفرسایشان یکشنبههاشان را با دیگر روزهای هفته درآمیخته برای چیست؟ مگر چه در پیش است که این شتاب تب آلود، شب را نیز به کار روز میپیوندد. که میتواند مرا از این آگهی دهد" ص ۱۸
برناردو: " ... هیئت شومی که سلاح بر تن در نگهبانی ظاهر میشود و ...." ص ۱۹
شبح نفس آگاهی است. انگشتی است به اشارت که پرده از میل ذاتی آدمیان برمیدارد. شبح زبان گفتن ندارد. وقتی تمام گوش های اندیشه تو بسته شد و کر و کور و لال به وز وز مگسان عادت کردی، آهسته آهسته در برابر صداهای زندگی کر خواهی شد. و شبح با زبان رمز سخن میگوید. زبان او زبانی پوشیده است. به مثابه زبان بندیانی که آوای زنجیرشان تقاضای رسای آزادی است. زبان شبح زبانی است مخفی. باید زمینه ای در من و تو باشد تا رمز آن فاش شود. تلاش آنها برای به سخن درآوردن شبح تلاشی است عبث، که شبح خود زبان خویش است. زبان او ، حضور سرگردان اوست و خود میداند که بر کدام دل راه خواهد یافت و کدام افسرده غمگینی در خلوتترین جا در کوره داغ قلب و اندیشه اش به رویای آمدنش مشغول است.
هوراشیو: چیستی که این وقت شب را غصب کرده و هیئت زیبنده و دلاورانهای را که اعلیحضرت پادشاه درگذشته دانمارک در آن ظاهر میشد بر خود بستهای" ص ۱۶
هوراشیو: بایست ای پندار واهی..... ص ۱۷
هوارشیو: بمان، بمان حرف بزن. ص ۱۷
برناردو: ها هوراشیو میلرزید. رنگتان پریده است.آیا این چیزی ورای وهم و خیال نیست؟ در این باره چه میگویید؟ ص ۱۷
شبح چگونه پاسخ دهد به رنگ پریدگانی که دعوتش را با فریاد پاسخ میدهند. پس شبح از آنان میگذرد زیرا آنان به فطرت قادر به دست یافتن به راز شبح نیستند.
آگاهی یافتن هملت جبری است. ضرورت توانایی بشر است در مسیر تاریخی خود که هیچ گاه از عنصر توانایی و دانایی تهی نبوده است.
سرنوشت هملت سرنوشت انسان است. تجسمی است از آرمان های ذهنی اش در قانونی زمینی. گیل گمش وارهای که از اعصار افسانه ای گذشته و با عطری تازه به گُل نشسته است. تخیل صرف نیست و ریشه پا درجایی در خاک دارد.
بشر در جستجوی خود برای یافتن چشمه حیات که جسم را جاوید سازد به ناگهان ایستاد و حقیقت وجود میرای خود را باور کرد. زمان زندگی کردن کوتاه است.
عصر رنسانس با جرقههای جدید فکریاش مرزهای تنگ اندیشه را در راههای متعدد به آزمون گذاشت. بشر به تجربه امید جاودانگی اش را از دست داد و در هجوم ضابطههای تازه حس کرد دیگر گذشته است که بیندیشد جسم را تاب تحمل زیستنی است همیشگی. بدون پوسیدن. ولی هنوز نپوسیدن در تنگ ترین زاویه ذهنش به تقلا نفس میکشید. انگار کودک گرسنهای که با قطره شیری دوباره طراوت بگیرد درالتهاب عطش بود.
بشر میخواست راز بیمرگی را بیابد و آن چنان شد که هملت، هم آغاز شد و هم سرانجام. نپذیرفتن مرگ گردش بر مداری غیر از مدار زیست بود و مرگ قبول بشر شد و زندگی ارزش یافت.
ترس وحشتناکی بر روح جامعه مسلط است و جامعه در آشوب تضادهای عمیق میجوشد.
عروسی و ماتم در کنار هم بالش به بالش خفتهاند. خفقان و دلهره دیواری بتونی بر گرد آدم ها کشیده و پرنده پروازی اگر سکوت شب را بشکافد به تیری در خواهد غلطید. زندگی به ننگ آلوده شده و آنچه مستقر است خیانت است.
کارگزاران به دسیسه پنهان و آشکار به شکار آدمیان مشغولند. و رسوایی با استفاده از تیرگی و جهل با ردای معصومیت میگردد. سفلگان به بازی مشغولند و میدان در حرکت کند بیمارشان ماسیده. پس پاکی پنهان است. پاکی پوشیده است. در اتاقی است در بسته. و هملت که ذات پاکی است، افسرده به خلوت نشسته است. گرچه دلش در هوای بیرون میتپد. او اضطراب بیرون را در وجودش دارد. هملت با ادراک زشتی است که به آگاهی می رسد. پیوند پاکی و دانایی به وجودش شعله میاندازد.
هوراشیو: آشوب جانش کارد به استخوانش رسانیده است" ص ۴۷
از پنجرهای که هملت نگاه میکند تنها بستر گلادیوس پیداست و آنانی که از بیم به چهارستون کاخ چسبیدهاند. کوچک و بزرگ. و حس از دست شدن جاوادانگی در همه جا به تحقیر ماندن انجامید. و در چنین هوایی" اوفلیا" که روح هملت، روح جنون انگیز هملت است، نسیم آهسته رو به مرگی میشود که به سمت آب میوزد. و آب، پاکی است. زلالی جسمی است که خود از پیش میداند در این کرمخانه مجال نفس کشیدن ندارد. رسیدن به شبح خود راز افتادن ها و برخاستن های هملت است. تبلور خلوت هایش، کام تلخی های شبانهاش تا آن گاه که در کنار گلادیوس به اتفاق قدمی برمیدارد در خطاب فریبنده او دل نبازد و گام سست نکند.
گلادیوس: هملت. برادر زادهام. فرزندم.
هملت( با خود): کمی بیش از برادرزاده، اما کمتر از فرزند." ص ۲۶
به آفتاب بودنش ببالد.
افسردگی هملت، افسردگی ساده و سطحی نیست. غم او از لولیدگانی است که به عبث گند دهان خود را زندگی نام نهاده اند. پژمردگی او نفس کشیدن در چنین هوایی است و او نمی تواند به ظاهر شاد باشد و به ظاهر افسرده و خود میگوید: " آنچه در من است به نمایش درنمیآید"
تیر ماه ۱۳۵۱
بخش اول از کتاب هاملت در محور مرگ.تمام بخش های آورده شده از متن ترجمه شده هاملت شکسپیر به ترجمه م. به. آذین است
"تاریخ توالی فصول نیست. توالی چشم اندازهای بی بازگشت است."
امیرپرویز پویان، گفت و گویی میانِ سیمون لامارته و آمانوئل آرتری
"چگونه بودن را دانستن، از آگاهی به چرا بودن برمی خیزد."
امیرپرویز پویان،آرش ویژه صمد بهرنگی
امیرپرویز پویان، از نظریه پردازان نخستین دوره حیات فکری سازمان فدایی، در مقاله ای که در مجله آرش، ویژه صمد نوشت، تصویری زنده از رفیق درگذشته خود نقاشی می کند اما بیش از آن شاخصه های "روشنفکر انقلابی"، پیشاهنگی که خودآگاهی را به توده و آگاهی را به جنبش خود به خودی منتقل می کند و شاخصه های ترکیب مطلوب آگاهی و عمل را از منظر خود به دست می دهد:
"می خواند، می رفت، می کوشید، می دوید، می دید، تجربه می کرد، می شناخت. از آن گروه معدودی بود که خواندن را با دیدن و تجربه کردن پیوند می دهند. نه شناخت و تجربه دیگر رهروان را آیه ای از سوی خداوندگار می دانست و نه با کج اندیشی اعتبار آن را به هیچ می گرفت ...اعتقادی استوار داشت به اینکه نظر ما تنها در همراهی با شناختن عینی به نیرویی سازنده بدل می شود."
از منظر پویان، پرسش، تردید، نوجویی، تجربه و تن زدن از پذیرش جزمیات مکتبی و مفاهیم ازپیشی و پیوند آگاهی و عمل شاخصه های روشنفکری است.
بینش و جهان بینی التقاطی فدائیان، الگوی متفاوت با اصل
در اواخر دهه ۳۰ و در دو دهه چهل و پنجاه مبارزه مسلحانه در آمریکای لاتین اوج گرفت و شیوه های شکست خورده کلاسیک مبارزه را، همراه با احزاب چپ سنتی آن روزگار که مدافعان این شیوه ها بودند، به حاشیه راند.
اما مبارزه مسلحانه در آمریکای لاتین نه فقط "شکل" یا "شیوه"ای نو در مبارزه که حامل "بینشی نو" در مارکسیسم نیز بود که به "چپ نو" شهره شد.
چپ نو روایت روسی و چینی مارکسیسم، دو روایت غالب در آن روزگار، دگم گرایی و ذهن گرایی چپ سنتی و تحلیل های نامنتاسب و کلیشه ای رایج از نظام جهانی و ساختار جوامع غیرصنعتی آن دوران را نقد و نفی کرد و بینش و چشم اندازهای تازه ای ارائه داد که به بستری هموار برای ارتقاء تئوری انقلابی و استراتژی های تازه در مبارزه بدل شدند.
مبارزه مسلحانه در آمریکای لاتین و برخی مفاهیم و آثار نظری برآمده از آن، از الگوهای نخستین دوره فکری فداییان بود، اما این جنیش در مهد خود نه فقط "شکلی" از مبارزه در موقعیت استبدادی یا تاکتیکی و ابزاری برای
"تبلیغ" که "انقلاب»" در "تئوری انقلاب" و انقلاب در جهان نگری چپ نیز بود و عنوان کتاب رژی دبره، "انقلاب در انقلاب" نیز بر همین معنا دلالت می کند.
از منظر تاریخی، گرایش عمده چپ در آمریکای لاتین، برخلاف ایران، بر بسترهایی جز مارکسیسم روسی شکل گرفته بود.
چپ نو این منطقه نیز با نقد و نفی احکام جزمی و کلیشه ای چپ سنتی، با نفی "سوسیالیسم" روسی و چینی، با تاکید بر چپ مستقل و استقلال فکری، مفاهیم، تحلیل ها و چشم اندازهای تازه ای را در بینش، شیوه اندیشه و تئوری انقلاب خلق کرد.
چپ ایران در نخستین جوانه های خود در نسبت نزدیک فکری و عملی با چپ روسی پدید آمده و در سایه جهان نگری حزب توده، ذهنیتی گرته برداری شده از چپ سنتی روسی رشد کرد.
مبارزه مسلحانه در ایران با نقد نظری حزب توده و نقد برخی مفاهیم چپ سنتی آغاز شد، اما این جنبش، به دلایل گوناگون، از جمله عقب ماندگی نظری چپ ایران نسبت به چپ آمریکای لاتین و فقر فلسفی و نظری در ایران، بر بستر "التقاطی" از شیوه، مفاهیم و بینش چپ نو و چپ سنتی و بر "تلفیقی" ناهمگن از مفاهیم نو برآمده از تفکر مستقل نقاد و مفاهیم جزمی و کلیشه ای برآمده از متون کلاسیک شکل گرفت.
نوشته های مسعوداحمدزاده و امیرپرویزپویان، که نخستین نظریه پردازان سازمان فدایی و جنبش مبارزه مسلحانه بودند، جزوه "آنچه یک انقلابی باید بداند"، که برخی آن را به علی اکبر صفایی فراهانی و برخی به بیژن جزنی نسبت می دهند، و نوشته های جزنی بر تلفیق ناهمخوان عناصر فکری و مفاهیم چپ نو و چپ سنتی و جهان نگری التقاطی بنا شده اند.
اما نسبت عناصر ناهمخوان در نوشته های این سه تن و نسبت نزدیکی و دوری نظری آنان با چپ سنتی متفاوت است و در این میان بینش، جهان نگری، شیوه اندیشه، کارنامه، شخصیت فکری و فرهنگی، ذهنیت و منش فکری امیر پرویز پویان، از دیگر نظریه پردازان سازمان فدایی به چپ نو نزدیک تر است.
در نوشته های پویان وزن بینش چپ نو سنگین تر است، هر چند او نیز در برخی رگه ها در فضای چپ سنتی می اندیشد.
استثنائی که قاعده را اثبات نمی کند
اعتقاد به مبارزه مسلحانه چون استراتژی و تاکیتک، نفی رادیکال حزب توده و قطب های چپ سنتی آن روزگار(اتحاد شوروی سابق و چین) پویان و احمدزاده را در یک سو و جزنی (و احیانا فراهانی) را در سویی دیگر قرار می دهند، اما آن گاه که پای شیوه اندیشه و بینش در کار است، احمدزاده به جزنی نزدیک تر و پویان از این دو دورتر است.
پذیرش احکام اتوریته های مارکسیسم، یعنی مارکس، انگلس، لنین و برای برخی استالین و مائو، چون احکامی مطلق، فراتاریخی و ضرورتا درست، چون احکام ازپیشی که شناخت باید درستی خود را در انطباق با آنان اثبات کند، از شاخصه های چپ سنتی ایران به ویژه از دهه سی به بعد بود.
این احکام که از متن اصلی و از موقعیت تاریخی صدور خود جدا شده و به صورت جمله ها یا پاراگراف هایی مجرد و مستقل در کتاب های آموزشی چاپ حزب کمونیست روسی ارائه می شدند، به صورت "نقل قول" در متون نظری ظاهر شده و نقش برهان قاطع را بازی می کردند.
این جزم گرایی، که شناخت را نه حاصل عمل و تجربه و عقل نقاد، که منتجه احکام ازپیشی می پنداشت، تا جایی گسترده بود که حتی بر نخستین تلاش های نظری سازمان فداییان نیز اثر نهاد و به گفته مسعود احمدزاده در جزوه "مبارزه مسلحانه، هم استراتژی هم تاکتیک" اینان نیز نظریات ارائه شده در کتاب "انقلاب در انقلاب" رژی دبره را نخستین بار به این دلیل رد کردند که با احکام ازپیشی همخوان نبود.
مسعوداحمدزاده و امیرپرویز پویان، به عنوان نخستین نظریه پردازان سازمان فدایی و جنبش مبارزه مسلحانه، کوشیدند تا در عالم نظر از شیوه اندیشه چپ سنتی بگذرند و در مواردی نیز چون جایگزینی نقد سلاح به جای اسلحه نقد، جایگزینی گروه پیشاهنگ به جای حزب انقلابی، شناخت نسبی گذار ایران از جامعه ای "نیمه فئودال" به "سرمایه داری وابسته" و نفی سوسیالیستی بودن نظام حاکم بر شوروی سابق موفق شدند.
پویان و احمدزاده در مباحثی چون نقش کارساز مبارزه مسلحانه در رابطه روشنفکر با توده، پیشاهنگ با طبقه، آگاهی با روان شناسی جمعی و خودآگاهی با جنبش خود به خودی و نقش محوری مبارزه مسلحانه در شکستن سد استبداد و بردن آگاهی به میان توده ها نیز برداشتی نزدیک به هم داشتند، اما این دو در شیوه نگاه و اندیشه، در بینش و منظری که آدمی از آن به جهان می نگرد و در لحن و زبان تفاوت هایی داشتند که نادیده ماند.
مقایسه ساختار و شیوه نگارش جزوه "مبارزه مسلحانه، هم استراتژی هم تاکیتک" احمدزاده با جزوه "رد تئوری بقا" و دیگر نوشته های پویان، تفاوت این دو را نشان می دهد.
احمدزاده حتی برای اثبات نظریات نو خود به کتاب "چه باید کرد" لنین و دیگر متون اتوریته های کلاسیک استناد کرده و می کوشد تا انطباق نظریات خود را با روح و محتوا، و نه لزوما شکل این احکام اثبات کند.
پویان در نوشته های خود از داده های عینی مشخص آغاز کرده و به اتوریته ها استناد نمی کند، هر چند با اشاراتی موجز شناخت خود را از این متون نشان می دهد.
احمد زاده و جزنی ساختار جامعه ایران روزگار خود و "مرحله انقلاب" را با چند مفهوم کلیدی رایج در چپ سنتی از جمله "مرگ بورژوازی ملی، حاکمیت بورژوازی کمپرادور و وابستگی ایران به امپریالیسم" و نقش کلیدی "طبقه کارگر"، "جبهه ضد امپریالیستی" یا "جبهه ضد دیکتاتوری" تحلیل می کنند.
جنبش چپ نو در آن روزگار از این مفاهیم برگذشته و الگوی "مرکز و کشورهای پیرامونی" را برای توضیح ساختار جهان سرمایه داری تدوین و تحلیل های تازه ای چون تحلیل های "پل سوئیزی" از مرحله جدید سرمایه داری دوران خود به دست داده و بر آن بودند که نظریات لنین و مائو واقعیت دگرگون شده نظام سرمایه داری جهان را توضیح نمی دهند.
احمدزاده و جزنی، با اختلافاتی، نظریات خود را بر مفاهیم سنتی چون "جبهه ضدامپریالیستی" یا "ضد دیکتاتوری" متشکل از "خرده بورژوازی، دهقانان فقیر و کارگران"، "رهبری طبقه کارگر" و مرکزیت "حزب کمونیست" یا "حزب طبقه کارگر" بنا می کنند.
چپ نو در همان روزگار، این مفاهیم سنتی را که با تحولات جامعه ناهمخوان بودند نقد و نفی و مفاهیم دیگری چون "اردوگاه فقرا" و "اردوگاه انقلابیون" متشکل از روشنفکران، زحمتکشان، فقرا، کم درآمدها و اقلیت ها را ارائه و جایگاه طبقه کارگر را در مبارزه، که در متون چپ سنتی نقشی محوری دارد، نقد و نفی می کرد.
در نوشته های مسعود احمد زاده نیز گاه تلاش برای نقد مفاهیم جزمی و خلق و کشف مفاهیم نو هست، اما لحن،زبان و منطق درونی نوشته های او، بر الگوی کادرهای حرفه ای سازمان های سیاسی دهه های گذشته، اغلب بر احکام مکتبی بنا می شوند.
جزوه "آنچه یک انقلابی باید بداند"، که به تقریب همزمان با نوشته های پویان و احمدزاده نوشته شده و نوشته های بیژن جزنی، زبان و لحنی مکتبی و آموزشی دارند و اغلب بر پایه مفاهیم جزمی چپ سنتی در تحلیل ها شکل گرفته اند.
نوشته های امیرپرویزپویان از جزوه "رد تئوری بقا" تا مقاله او در نقد آل احمد و مقالات فرهنگی، نظری و ادبی، که با نام مستعار نوشت، با زبانی زنده، لحنی جدلی، دینامیسمی درونی، طرح پرسش، پرهیز از نقل و تاکید بر عقل نقاد و گاه با طنزی فاخر مشخص می شوند.
زبان و منطق درونی آثار پویان از لحن خشک و جزمی نوشته های مکتبی و آموزشی جزنی و از ساختار خشک و یک سویه متون سیاسی کادرهای حرفه ای چون احمدزاده دور و به آثار جدلی روشنفکران اروپایی شباهت می برد.
پویان، برخلاف احمدزاده که کادری سیاسی ـ نظامی و حرفه ای بود و برخلاف بیژن جزنی، که ریشه در چپ سنتی و حزب توده داشت، از خاستگاه روشنفکری برخاسته و قلم زدن در این فضا شک، پرسش، نوجویی و گریز از جزمیات را در او نهادینه کرده بود.
توانایی خلاق پویان در نقب زدن به درون آدم ها و موقعیت ها، تجسم عینی مفاهیم ذهنی و درونی کردن و نقد مفاهیم پیچیده، نه فقط در جزوه "رد تئوری بقاء"، که در یکی دو داستان کوتاه از جمله "استحاله" و داستان گونه ای با عنوان"بازگردیم؟"، در پایان گفت و گویی میان سیمون لامارته و آمانوئل آرتری، در نگارش متن همین مصاحبه که برای فریب سانسور به عنوان ترجمه منتشر شد و در دیگر نوشته های او آشکار است.
سنت ایرانی انزوای چپ نو
اما الگوی بینشی و فکری پویان هم در سازمان فدایی و هم در روایت غالب برتاریخ چپ ایران دیده نشد.
چپ ایران و تاریخ به روایت غالب، پویان را در هاله ای از تقدس و قهرمانی پوشاند، اما تفاوت فکری او را با دیگر نظریه پردازان خود نادیده گرفت و بینش او را به حاشیه راند و بدین سان، هسته های شیوه و اندیشگی چپ نو در آثار پویان استثنایی بود که تکرار نشد.
تاریخ به روایت غالب آراء، بینش و شیوه اندیشه دو نظریه پرداز نخستین جنبش فدایی، مسعوداحمد زاده و امیرپرویز پویان، را یکسان معرفی کرده و با اتکاء به اشتراکات این دو، تفاوت بینشی آنان را نادیده گرفته و بینش پویان را، به رغم خطوط تمایز، در نظریات احمدزاده حل می کند.
ناخوانده ماندن بعدی از چهره فکری و بینشی پویان، که می توانست بینش "چپ نو" را در ترکیب بینش و جهان بینی التقاطی سازمان فدایی تقویت کند، نه توطئه یا ترفند تاریخ، که بازتاب صادق واقعیت عینی بود؛ چرا که در فضای ذهنی چپ ایران، که با بینش و جهان بینی چپ سنتی، دگماتیسم و مارکسیسم روسی و حزب توده پیوندی تاریخی داشت، زمینه های ذهنی مناسبی برای چپ نو وجود نداشت و قرائت های متناسب با چپ سنتی از تفاهم و پذیرش بیشتری برخوردار می شدند.
تفاوت بنیادین نظریات پویان و احمدزاده با نظریات بیژن جزنی، که آراء او در دوره دوم حیات فکری سازمان فدایی بر این سازمان مسلط شد نیز از دلایل ناخوانده ماندن تمایزات اندیشگی احمد زاده و پویان بود.
از تفکر التقاطی تا چپ سنتی
سازمان فدایی شاید از نادر سازمان های چریکی جهان بود که التفاط فکری غالب بر نخستین دوره آن با حذف بینش چپ نو به سود چپ سنتی حل شد و به حاشیه رفتن بینش پویان نخستین نمود روندی بود که با تسلط نظریات جزنی در پیش از انقلاب و با پذیرش اتوریته فکری شوروی سابق و حزب توده به دوران پس از انقلاب، سرنوشت فداییان و مواضع آنان را پس از انقلاب رقم زد.
روند استحاله از التقاط به چپ سنتی در دو دوره فکری سازمان فدایی در پیش از انقلاب نامحسوس ماند.
اغلب سازمان های چریکی آمریکای لاتین، از الگوهای نخستین دوره فکری فداییان در اواخر دهه سی و دهه های چهل و پنجاه، بر بستر نقد چپ سنتی و با گرایش به چپ نو، نقد سلاح را جایگزین اسلحه انتقاد کردند. این سازمان ها پس از افت و خیزهای بسیار، با حفظ استقلال فکری و با حفظ فاصله نظری و سیاسی خود با چپ سنتی، از مبارزه مسلحانه به مبارزه سیاسی روی آوردند و اکنون نفشی مهمی را در عرصه سیاسی کشورهای خود ایفاء می کنند.
الگوهای موفق و کپی های ناموفق
این سازمان ها پس از افت و خیزهای بسیار، با حفظ استقلال فکری و با حفظ فاصله نظری و سیاسی خود با چپ سنتی، از مبارزه مسلحانه به مبارزه سیاسی روی آوردند و اکنون نفشی مهمی را در عرصه سیاسی کشورهای خود ایفاء می کنند.
دیلما روسف، رئیس جمهوری کنونی بزریل که سابقه حمله مسلحانه به بانک ها و فرماندهی گروه های چریکی شهری را در کارنامه خود دارد؛ لولا، رئیس جمهوری قبلی برزیل که با نهادهای کارگری مخالف با احزاب چپ سنتی و سازمان های چریکی همکاری داشت؛ سازمان چریکی "توپاماروها" در اوروگوئه که اکنون از عناصر اصلی ائتلاف چپ دموکرات در این کشور است؛ "زاپاتیست ها"ی منطقه چیاپاس مکزیک که به عاملی مهم در صف بندی نیروها در این کشور بدل شده اند، "ساندینیست"های نیکاراگوئه که از گروهی چریکی تا حزب پیروز در انتخابات نیکاراگوئه پیش رفتند؛ سازمان چریکی "میر" که با نامی دیگر از عناصر اصلی ائتلاف دموکراسی در شیلی است؛ و ده ها گروه چریکی چپ نو آمریکای لاتین، روند تحول سازمان های چریکی چپ نو را به سازمان های سیاسی موثر و با نفوذی که از دموکراسی و عدالت اجتماعی دفاع می کنند، نشان می دهند.
سازمان فداییان با بینش و جهان بینی التقاطی آغاز کرد، اما این التقاط به سود بینش چپ سنتی حل شد. چنین امری در بافتی از عوامل گوناگون ریشه دارند اما حذف بینش چپ نو، هسته هایی که در جهان نگری پویان بود و ناخوانده ماندن تمایز پویان و احمدزاده در این بافت نقشی مهم ایفاء می کند.
مورخی که به تدوین تاریخ معاصر ایران می نشیند، نمی تواند بر حضور جنبش چپ مسلحانه در سالهای دهه چهل و پنجاه خورشیدی در ایران چشم ببندد. اما در تاریخ نگاری رسمی ایران اشاره ای به این حضور نیست.
در این تاریخ نگاری، جنبش چپ مسلحانه این دو دهه به گونه ای محکوم فراموشی گزینشی شده است و قراراست از حافظه ملی زدوده شود. در کتاب هایی نیز که در حاشیه تاریخ معاصر از سوی بنیادهای گونه گون "تاریخ پژوهی" منتشر می شود، اگر اشاره ای به پیشاهنگان و رهروان جنبش چپ مسلحانه شده است، اشاره ای است ساخته و پرداخته و مخدوش.
در این دست از تاریخ پردازی ها، چریکها، گروهی از جوانانند با افکاری بیگانه بافته و درهم و رفتاری خام، و بیشتر کودکانه، که نه الفتی با جامعهشان دارند و نه مردمشان را می شناسند. سودایی مزاجند و خام فکر. نمی دانند که در پی چه اند و از این رو رفتارشان با جامعه همچون رفتار یک بیگانه است.
در این گونه تاریخ پردازی ها، فراموش گزینشی امری متعارف است. فراموشی گزینشی به معنای آن که بخشی از تاریخ را که پسند و خورند فرهنگ حکومتی نیست و با اندیشه حکومتگران ناسازگار، مىتوان کنار گذاشت و جایش را به روایتی داد که شاید هرگز واقع نشده باشد.
در این گونه تاریخ پردازی ها، فراموش گزینشی امری متعارف است. فراموشی گزینشی به معنای آن که بخشی از تاریخ را که پسند و خورند فرهنگ حکومتی نیست و با اندیشه حکومتگران ناسازگار، مىتوان کنار گذاشت و جایش را به روایتی داد که شاید هرگز واقع نشده باشد.
گذشته قرار است مشروعیت حکومت امروزی را بسازد. بنابراین، با بازی کردن با حافظه جمعی و به کارگرفتن شگردهای فراموشی گزینشی، تصویری از گذشته جامعه ساخته و پرداخته می شود تا گذشتهاى غیرواقعى، بی واسطه به اکنون جامعه پیوند زده شود.
بیشتر طرح های مطالعاتی در مراکز دانشگاهی در سی سال گذشته در باره مسائل اسلامی، گروه های اسلامی، نحله های اندیشه اسلامی و نقش آنها در تاریخ روزگار ما بوده است. بیشتر رساله های فوق لیسانس و دکترا در دانشگاه های اروپایی و آمریکایی به مطالعات اسلامی اختصاص دارد و جزمواردی انگشت شمار، مطالعات اسلامی تقریبا سایه خود را بر همه طرح های تاریخ پژوهی دانشگاهی گسترانده است
تورج اتابکی
در تاریخ نگاری رسمی ایران امروز، گویا قرار بر این است که باز خوانی تمامی جنبش های اجتماعی تاریخ ایران از منشور آرمان خواهی های اسلامی بگذرد. و این کار، به حقیقت یعنی کنار گذاشتن و اخراج از تاریخ تمام جنبش های اجتماعیاى که به هیچ وجه صبغه اسلامی ندارند. از جمله این جنبش ها، جنبش چپ مسلحانه ایران دهههاى چهل و پنجاه خورشیدی است.
تردیدی نیست که جریانها و جنبش های مذهبی در صد و پنجاه سال گذشته در تلاشهاى سیاسى و فرهنگى نقش و جایگاه خود را دشته اند، اما اشاره کردنی است که این جریانها و جنبش ها، تنها جنبش های اجتماعی ایران نبوده و نیستند.
در تاریخ ایران، نمی توان بر حضور جنبش های دیگر اجتماعی چشم بست. جنبش هایی چون جنبش زنان، جنبش کارگران، جنبش دهقانان، جنبش اقوام ایرانى، جنبش بازاریان و یا جنبش روشنگران و روشنفکران. جنبش هایی که برخاسته از هویت های جنسی، گروهی، طبقاتی، قومی و صنفی بوده است. در حوزه رفتار سیاسی نیز نادیده گرفتن جنبش های غیر مذهبی از جمله جنبش چپ، مصداق گونه ای ضد تاریخیگری است.
احزاب، سازمان ها و گروهای چپ ایران که هنوز بقایی دارند به دلیل مشکلات عدیده، علاقه چندانى به درنگ و درنگریستن به تاریخ خود نشان ندادهاند. حاصل روایت مبارزان قدیمى نیز، که گذر عمر چه ناسپاسانه آنان را با خود می برد، اندک است.
در بیرون از مرزهای ایران، تاریخ نگاری معاصر ایران هرچند از تاریخ نگاری رسمی به جد متفاوت است، اما سهم بزرگ را در پژوهش های تاریخ ایران، مطالعات اسلامی دارد.
بیشتر طرح های مطالعاتی در مراکز دانشگاهی در سی سال گذشته در باره مسائل اسلامی، گروه های اسلامی، نحله های اندیشه اسلامی و نقش آنها در تاریخ روزگار ما بوده است. بیشتر رساله های فوق لیسانس و دکترا در دانشگاه های اروپایی و آمریکایی به مطالعات اسلامی اختصاص دارد و جزمواردی انگشت شمار، مطالعات اسلامی تقریبا سایه خود را بر همه طرح های تاریخ پژوهی دانشگاهی گسترانده است.
در چنین فضایی، برای پرداختن به تاریخ جنبش چپ مسلحانه سالهاى پایانى سلطنت پهلوى، آن هم به شکلى جامع و همهجانبه، موانع و دشواری های فراوانی وجود دارد.
احزاب، سازمان ها و گروهای چپ ایران که هنوز بقایی دارند به دلیل مشکلات عدیده، علاقه چندانى به درنگ و درنگریستن به تاریخ خود نشان ندادهاند. حاصل روایت مبارزان قدیمى نیز، که گذر عمر چه ناسپاسانه آنان را با خود می برد، اندک است.
بدین ترتیب تاریخ نگار جنبش می ماند با اسنادی پراکنده، سر و دم بریده و دستچین شده از سوی اهل قدرت یا گزارش های ماموران سفارت خانه های بیگانه که بیشتر رنگ و بوی ادای وظیفه اداری دارد تا تقویم جامع رویدادها.
در این میان جنبش چپ مسلحانه ایران، همچنان در روایت تاریخ خود بی صدا مانده است.بدین ترتیب تاریخ نگار جنبش می ماند با اسنادی پراکنده، سر و دم بریده و دستچین شده از سوی اهل قدرت یا گزارش های ماموران سفارت خانه های بیگانه که بیشتر رنگ و بوی ادای وظیفه اداری دارد تا تقویم جامع رویدادها.
شب با گلوی خونین
خوانده است دیرگاه
دریا نشسته سرد
یک شاخه از سیاهی جنگل به سوی نور
فریاد می کشد.
طرح ـ احمد شاملو
خوانده است دیرگاه
دریا نشسته سرد
یک شاخه از سیاهی جنگل به سوی نور
فریاد می کشد.
طرح ـ احمد شاملو
آنچه در ایران "جنبش مبارزه مسلحانه" نامیده می شود نیز پیش از تحقق عینی در حرکت سیاسی و پیش از طرح مدون در آثار تئوریک نظری، در آثار ادبی و هنری رخ نمود و از آن متاثر و بر آن موثر بود.
یکی دو سال پیش از حادثه سیاهکل، که تاریخ به روایت غالب آن را سرآغاز "جنبش نوین کمونیستی ایران" یا "سرآغاز مبارزه مسلحانه چریکی" می داند، شعر کوتاه "طرح"احمد شاملو در چند نشریه روشنفکری و دانشجویی تجدید چاپ و به شعر روز محافل روشنفکری چپ بدل شد.
بدان روزگار، امیزپرویز پویان و مسعود احمدزاده، نظریه پردازان سه محفلی که بعدتر به گروه فدایی بدل شدند،هنوز به جمع بندی نهایی دستاوردهای خود در عرصه "تئوری انقلاب" نرسیده و چون نسل خود در تب و تاب نقد مفاهیم کهن و خلق مفاهیم و راه های نو بودند.
ضربه شکست ۲۸ مرداد ۳۲ و سرکوب خشن استبداد از زمینه های رکود جنبش مردمی و پیدایی "شعر شکست" در زبان فارسی بود. گروه های چپ سنتی از حزب توده و مائوئیست ها تا گروه جزنی، پی در پی کشف،زندانی و نابود می شدند، راه های سنتی مبارزه از هر سو بسته بود و شعر، که "هنرسرآمد" آن دوران بود،در فضای تراژیک نفس می کشید.
مبارزه مسلحانه، به هنگامی که حماسه از آرزو و خیال شاعرانه فرارفت و در قالب جنگ چریکی به واقعیتی عینی بدل شد، بستر دوره سوم شاعری شاملو را، که اوج شعری او نیز هست، شکل داد.
شعر "طرح" شاملو به هنگامی به شعر روز محافل چپ نسل جوان آن روزگار بدل شد که این ایده ها هنوز شکل نهایی نیافته بودند، اما نیاز به "عمل"، شکستن بن بست نظری و عملی در حرکت یا "نقد در نظر و نفی در عمل"، در فضای روان شناسی جمعی چپ جوان ایران موج می زد.
روان شناسی جمعی چپ جوان ایران "شب" شعر "طرح" را به استبداد، "دریای سرد نشسته" را به توده ساکت بی حرکت و "شاخه ای" که "از سیاهی جنگل به سوی نور فریاد می کشد" را به پیشاهنگ ترجمه کرد. مبارزه مسلحانه، عینیت، پیش از آنکه بر هنر و ادبیات،ذهنیت، اثر نهد خود از آن متاثر شد.
به روایتی پویان، پس از تجدید چاپ و مطرح شدن شعر کوتاه "طرح" به منوچهرهزارخانی گفته بود که گیرنده های حساس شاملو فضا را چنان خوب گرفته اند که انگار کسی بحث های درونی محافل چپ را با او در میان گذاشته است.
اغلب رخدادهای بزرگ و گره گاه های تاریخی ظهور خود را پیش از وقوع عینی در آثار هنری و ادبی نوید می دهند.
"روح زمانه" پیش از تحقق عینی و پیش از تجلی در تفکر انتزاعی در ادبیات و هنر جلوه می کند؛ شاید از آن روی که ادبیات و هنر از دیگر عرصه های ذهنی و فرهنگی به روان شناسی جمعی، نخستین واسطه استحاله عینیت به ذهنیت، نزدیک ترند.
روح زمانه برای تجلی ادبی و هنری خود به گیرنده های حساس هنرمندان و نویسندگان خلاقی نیازمند است که آن را، خودآگاه یا ناخودآگاه، جذب و در آثار خود درونی کنند.
حاملان روح زمانه، فرزندان زمان که به نیاز زمانه پاسخ خواهند داد، در آثار هنری و ادبی به خود می نگرند، به خود می اندیشند، بر خود آگاه شده و در عرصه های نظری و عملی روح زمانه را مادیت می بخشند.
حرکت عینی اما به نوبه خود بر ادبیات و هنر اثر نهاده و آن را متحول می کند. شاملو منظر و زبانی حماسی داشت که در دو دوره نخستین شاعری او نیز عشق و انسان گرایی او را به فضایی حماسی برکشیده بود.
مبارزه مسلحانه، به هنگامی که حماسه از آرزو و خیال شاعرانه فرارفت و در قالب جنگ چریکی به واقعیتی عینی بدل شد، بستر دوره سوم شاعری شاملو را، که اوج شعری او نیز هست، شکل داد.
باغچه طوفانی فروغ در رویای انفجار
اما شاملو تنها هنرمندی نبود که روح زمانه را با گیرنده های حساس خود گرفت. قهرمان داستان"۲۴ در خواب و بیداری" صمد بهرنگی نیز در پایان داستان آرزو می کند که "مسلسل پشت شیشه مال او باشد."صمد خود محور جمعی بود که به یکی از سه محفل تشکیل دهنده فداییان بدل شدند. کاظم سعادتی،عضو محفل و چریک بعدی، در نقدی بر کتاب "الدوز و کلاغ ها"ی صمد نوشت که "سرود او را در شهرها آواز خواهد کرد."
قهرمان کتاب "ماهی سیاه کوچولو" صمد، برای رسیدن به دریای آزاد مبارز می کند. منوچهرهزارخانی در نقدی با عنوان "جهان بینی ماهی سیاه کوچولو"، از این داستان رمزگشایی و لایه ها و گرایش های جامعه آن روزگار ایران را بر اساس کالبدشکافی و تیپولوژی قهرمانان داستان صمد "از راست به چپ" تحلیل می کند.
ماهی سیاه کوچولو و نقد هزارخانی را می توان پیش نویس ادبی رساله های سیاسی پویان و احمدزاده تلقی کرد.
در شعر فروغ نیز نبوغ ادبی با گیرنده های حساس ترکیب شد.در شعر "دلم برای باغچه می سوزد" فروغ، جامعه ایران "باغچه ای است" با "قلب ورم کرده"، که "در انتظار بارش یک ابر ناشناس خمیازه می کشد"
دهه چهل دهه تشکیل و زندانی شدن محفل های نسل جدید چپ بود پس "ستاره های کوچک بی تجربه از ارتفاع درختان به خاک می افتند" و از زندان یا "از میان پنجره های پریده رنگ خانه ماهی ها، شب ها صدای سرفه می آید".
"پدر" شعر فروغ، نسل شکست خورده قبلی، "می گوید از من گذشته است". برای او "حقوق تقاعد کافی است."
"مادر مذهبی " در انتظار ظهور است و بخششی که نازل خواهد شد. "برادر" بزرگ تر به لایه ای از روشنفکران گریزان از "عمل" دهه چهل شباهت می برد که "از جنازه ماهی ها، که زیر پوست بیمار آب، به ذره های فاسد تبدیل می شوند، شماره بر می دارد"، "به فلسفه معتاد است" و "ناامیدیش آن قدر کوچک است که هر شب، در ازدحام میکده گم می شود."
"خواهر" شیفته زندگی مصرفی طبقه متوسط نفتی است، "در میان خانه مصنوعیش، با ماهیان قرمز مصنوعیش و در پناه عشق همسر مصنوعیش و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی، آوازهای مصنوعی می خواند، و بچه های طبیعی می سازد".
اما گیرنده های حساس فروغ طوفانی را که زیر پوست نسل جوان چشم به انفجار دوخته است، می گیرد:" از پشت در صدای تکه تکه شدن می آید و منفجر شدن.همسایه های ما،همه در خاک باغچه هاشان،به جای گل، خمپاره و مسلسل می کارند،همسایه های ما همه بر روی حوض های کاشیشان،سر پوش می گذارند، و حوض های کاشی، بی آنکه خود بخواهند،انبارهای مخفی باروتند، و بچه های کوچه ی ما کیف های مدرسه شان را، از بمب های کوچک، پر کرده اند".
در مجموعه شعر "در کوچه باغ های نیشابور" شفیعی کدکنی و در برخی شعرهای اسماعیل خویی نیز فضای آبستن انفجار نوید رهایی را سر می دهند که در حماسه عمل یا عمل حماسی فرامی رسد.
گرگ هاری باید بود
در همان سال ها فیلم "قیصر" مسعود کیمیایی به پرفروش ترین فیلم سینمای ایران و به یکی از محبوب ترین فیلم های محافل روشنفکری چپ بدل می شود.جوانی برخاسته از نسل نو راه دایی پیر و برادر بزرگ خود را، که چاقو را کنار نهاده اند،رد می کند و با تاکید بر آنکه "اگه نکشی می کشنت" دست به اسلحه می برد.
اغلب مخاطبان روشنفکر و چپ، سنت گرایی فیلم را نادیده می گیرند و مضامینی سنتی چون دفاع از ناموس و ستایش از لمپن پرولتاریا در فیلم را به مبارزه برای حق تعبیر می کنند.
کامران شیردل نیز در فیلم "اون شب بارونی"صدای توفان را در قاب های فیلم خود به تصور می کشد.
یکی دو سال مانده به انفجار عمل در سیاهکل، فضای ادبیات و هنر ایران چنان طوفانی و آبستن و نیازمند به "عمل" است که حتی سیاوش کسرایی، شاعری که به حزب توده گرایش داشت، در شعر "خانگی" می سراید:"سگ رامی شده ایم، گرگ هاری باید بود."
همان سال ها، علی رضا اسپهبد، در نخستین نمایشگاه نقاشی های خود با عنوان "کلاغ ها"،پرنده سیاه را به تمثیل وحشت و پلشتی ساواک،پلیس سیاسی شاه، بدل می کند.
کلاغ های پرده های اسپهبد با چشم های دریده و چنگال و منقارهای تیز خون چکان بر همه چیز و همه کس نظارت و ترس و ناامیدی تولید می کنند، اما اسپهبد با خط های مضرس و با خشونتی اکسپرسیونیستی کلاغ ها را در تابلوهای خود محاصره و شوق حمله به کلاغ ها را به بیننده منتقل می کند.
مرتضی ممیز در نمایشگاهی جمعی قمه های تیز را از سقف بر فراز سر تماشاچیان آویزان می کند.
یکی دو سال مانده به انفجار عمل در سیاهکل، فضای ادبیات و هنر ایران چنان طوفانی و آبستن و نیازمند به "عمل" است که حتی سیاوش کسرایی، شاعری که به حزب توده گرایش داشت، در شعر "خانگی" می سراید:"سگ رامی شده ایم، گرگ هاری باید بود."
شعرها و مقاله های تند خسرو گلسرخی و سعید سلطان پور،گرچه ماندگار نبوده و به شعار نزدیک ترند، اما هیجان تب زده و شوق نزدیک شدن به لحظه موعود رهایی بخش "عمل" را فریاد می کنند.
فرهاد مهرداد، خواننده محبوب روشنفکران، یکی از شبانه های شاملو را با مطلع "کوچهها باریکن،دکونا بستس" می خواند و در ترانه ای برای فیلم "رضا موتوری"، قهرمانی تنها را ستایش می کند که به خاک می افتد اما تسلیم نمی شود.
شاملو در فضای عمل حماسی از شعر شکست پس از ۲۸ مرداد عبور می کند و در شعری خطاب به اخوان ثالت از او نیز می خواهد تا «گلنگان مهاجر” را ببیند که «بلند، از چارراه فصول، در معبر باد ها، همواره در سفرند”.
اخوان اما روح زمانه و برآمدن حماسه را نمی بیند. منظومه "شکار" را در همان فضای شعر شکست پس از ۲۸ مرداد ۳۲ منتشر می کند و عمر شعری او به پایان می رسد.
هنوز مرکب شعر "تمثیل" شاملو که سروده بود"فریادی شو تا باران، وگرنه مرداران"خشک نشده بود که صدای انفجار عمل از سیاهکل و از مسلسلی که سینه تیمسار فرسیو را هدف گرفت، در ایران می پیچد.
جنگ چریکی نقد مفاهیم گذشته چپ سنتی بود و روشنفکری چپ ایران را از رکود فکری و عملی، از دور عبث محفل سازی و بازداشت و از تنگنای مساله بقا در استبداد رها و گرایش غالب بر چپ مستقل ایران را متحد کرد.
قهرمان فیلم گوزن های مسعود کیمیایی، که آن را بهترین فیلم او می دانند، چریکی مسلح است که امیرپرویز پویان را به یاد می آورد.
حماسه ای که از شعر به خیابان ها آمد
پس از سیاهکل کرامت دانشیان، که بعدتر به جنگ مسلحانه روی آورد، در سال ۱۳۵۱ فیلم کوتاه "دولت آباد" را می سازد که بازتاب مستقیم فضای آن دوره و روان شناسی اوست. سعید سلطان پور نیز مجموعه "آوازهای بند" را در همان فضای ملتهب شعرهای پیشین خود منتشر می کند.امیرنادری در قابی از فیلم "خداحافظ رفیق"عکس ۹ چریک متواری را می گنجاند و اسفندیار منفردزاده ترانه "جمعه خونین" را برای این فیلم خلق می کند. این ترانه با صدای فرهاد به یکی از محبوب ترین و ماندگارترین آثار موسیقایی ایران بدل می شود.
قهرمان فیلم گوزن های مسعود کیمیایی، که آن را بهترین فیلم او می دانند، چریکی مسلح است که امیرپرویز پویان را به یاد می آورد.
نوشتن بر پاشنه آشیل
اما پس از سیاهکل نیز این شاملو است که متعالی ترین بازتاب درونی شده مبارزه چریکی را در شعر فارسی خلق می کند. شعر شاملو از مجموعه "ابراهیم در آتش" تا شعر "صبح"،که در نخستین ماه های پس از پیروزی انقلاب سرود، شعر حماسی او را به اوج می رساند.تحلیل شعر حماسی شاملو، دوره سوم و متعالی ترین دوره شعری او، به مجالی دیگر نیازمند است و شعرهای او در این دوران چندان معروفند که به ذکر نمونه نیازی نیست.
منظر و زبان حماسی شاملو در این شعرها با انسان گرایی و عدالت طلبی او گره می خورند و شاملو از نگاه سیاست به شاعر جنگ چریکی و از منظر نقد ادبی به فردوسی معاصر بدل می شود.
"شیرآهنکوه" مردانی "از این گونه عاشق که میدانِ خونینِ سرنوشت" را به "پاشنه آشیل" درمی نویسند. "عاشقانی"که "خنجی خونین بر چهره ناباورِ آبی"هستند و "کنارِ شب" خیمه برمی افرازند اما شمشیر از نیام برآمده را در کنارخود دارند چرا که بدان روزگار "هر سپیده"نه با برآمدن خورشید که "به صدای همآوازِ دوازده گلوله؛ سوراخ می شود" و باز هم "بچه های اعماق" که "چه بزرگوارانه در پای تو سر نهاد، آنکه مرگش میلادِ پُرهیاهوی هزار شهزاده بود." چند سالی پس از سیاهکل، مفاهیم چپ سنتی در بیانی نو بازگشتند تا "روح زمانه" را از اسب حماسه به زیر آورند.
قهرمانانی که "خوابِ اقاقیاها را در آخرین فرصتِ گُل"می میرند "حتا اگر زنبقِ کبودِ کارد بر سینه" آنان "گُل دهد."
"شیرآهنکوه" مردانی "از این گونه عاشق که میدانِ خونینِ سرنوشت" را به "پاشنه آشیل" درمی نویسند. "عاشقانی"که "خنجی خونین بر چهره ناباورِ آبی"هستند و "کنارِ شب" خیمه برمی افرازند اما شمشیر از نیام برآمده را در کنارخود دارند چرا که بدان روزگار "هر سپیده"نه با برآمدن خورشید که "به صدای همآوازِ دوازده گلوله؛ سوراخ می شود" و باز هم "بچه های اعماق" که "چه بزرگوارانه در پای تو سر نهاد، آنکه مرگش میلادِ پُرهیاهوی هزار شهزاده بود."
چند سالی پس از سیاهکل، مفاهیم چپ سنتی در بیانی نو بازگشتند تا "روح زمانه" را از اسب حماسه به زیر آورند.
یکی دو سال بعد تاریخ ورق خورد و نظام ارزشی آدم ها و ادبیات و هنر دیگر گشت.
نقد کارنامه مبارزه مسلحانه از منظر نوعی از سیاست به نفی آن رسید، اما ادبیات و هنر دهه های چهل و پنجاه ایران، جدای از نقد سیاسی و ارزشی، شکوه حماسه انسان گرایانه را چنان بر سنگ تاریخ فرهنگ ایران و در حافظه زبان فارسی ثبت کرد که زیبایی آن،به روزگار ما نیز، که زمان و زمانه دیگر شده است، انکار ناشدنی است.
چهلمین سالگرد عملیات سیاهکل
چهل سال پیش یکی از مناطق جنگلی شمال ایران صحنه نبردی شد که تا انقلاب ایران ادامه پیدا کرد. مهاجمان که بعدها چریکهای فدایی خلق نام گرفتند به یک پاسگاه ژاندارمری در سیاهکل حمله کردند.
فدایی خلق چهل ساله شد. چهل سال فعالیت فداییان خلق، چه حاصلی برای ایران و ایرانی به جا گذاشته است؟
جوانانی که در سال ۱۳۴۹ به پاسگاه سیاهکل حمله کردند، احتمالا نمی دانستند که چهل سال بعد گروه های متفاوتی نام فدایی بر خود خواهند گذاشت و با دیدگاه ها و حتی جهان بینی های متفاوت سعی خواهند کرد بر تحولات سیاسی و اجتماعی ایران اثر بگذارند.
تنوع این گروه ها نشان می دهد که بر سر میراث فدایی خلق اتفاق نظر وجود ندارد؛ ولی همین تنوع نشان می دهد که نام فدایی خلق جاذبه قوی خود را همچنان حفظ کرده است.
از میان این گروه های متفاوت، فداییان خلق ایران (اکثریت) است که بیش از دیگران با نام فدایی تداعی می شود. کارنامه فداییان خلق اکثریت چیست و چه جایگاهی در تاریخ معاصر ایران دارد؟
در پنل اول، بهروز خلیق، مسئول هیئت سیاسی فداییان خلق ایران (اکثریت) و محمدرضا شالگونی، از باسابقه ترین فعالان سیاسی چپ و منتقد خط مشی فداییان به سوال های مخاطبان خود در پنل دوم احمد زرین آباد و کیانوش بوستانی جواب می دهند.