من یک زنم، یک مادرم. این را خوب می فهمم. از هنگامی که نخستین رگه های تبعیض را بین دختران و پسران خانواده حس کردم، فهمیده ام که زن بودن بهایی دارد. بهایی که ارزش آن را خودت تعیین نکرده ای. بلکه دیگران برای تو تعیین کرده اند. دنیای مردانه. این دنیا برای تو راه و رسمی ساخته است که اگر می خواهی مادری موفق؟ انسانی موفق؟ یا عاقبت به خیر؟ باشی باید وارد آن شوی. نام آن را هفت خوان زن بودن، مادر بودن گذاشته ام.
اما این روزها دوباره این فکر با سماجت به سرم آمده است که چقدر مادر بودن سخت است. آیا همه زنان و مادران این خوان های متوالی را طی می کنند.؟ یا نه بعضی از آنها در وسط راه می برند و می مانند.؟ روزهای سختی است برای همه مادران و برای همه زنان.
در این سال و در این ماهها و در این روزها که با بیم و امید می آیند و می روند، هر بار که روز نو می شود، تا چشم از خواب باز می کنم، با خودم می گویم: من یک زنم، یک مادرم، یک همسرم، آری احساس می کنم که در این سال به مادران چه گذشته است. چون خودم هم از این گروه هستم. هر شب که می خواهم چشم بر هم بگذارم، با خودم می گویم: آیا ممکن است دیگر هیچ مادری را داغدار فرزندش نبینم؟ و این البته آرزویی است که بیش از سی سال است همراهم است. تجربه انقلاب، تجربه جنگ ، تجربه زلزله هایی که هراز گاهی دراین سرزمین اتفاق می افتد، و آخرین تجربه ایی که مرا باز به این آرزو پیوند داد تجربه جنبش سبز بود. یک سال است که همواره آرزو می کنم ایکاش روند امور به گونه ای دیگر رقم می خورد. بچه هایی که با آن همه شادابی و طراوت در خیابانها حاضر شدند، جوابشان این نبود خواستشان چیزی نبود که در برابرش دیوارهایی بلند از انکار بسازیم.
در این لحظه ها به عنوان یک مادر دلم می خواست می توانستم به دنیای سیاست فکر نکنم کار سیاسی همیشه در این دیار فرجامی تلخ داشته است، اما به عنوان یک مادر حق دارم که به احساس مادرانی فکر کنم که در این سال چشمشان به در خشکید، از بس منتظر فرزندان ماندند، فرزندانی که هرگز به خانه بازنگشتند.
آری من یک زنم و یک مادرم، می دانم که برای بزرگ کردن یک فرزند از چه هفت خوانی باید گذشت. هفت خوانی که هر زنی و هر مادری از آن گذشته است. به خصوص در سرزمینی که گاهی وجود تو را انکارمی کنند. و تو باید صبورانه بایستی و مقاومت کنی و فرزندانت را بزرگ کنی. دلم می خواهد در این روزها از هفت خوان مادر بودن در سرزمینی سخن بگویم که مادری داغدیده بودن در آن همواره ارزان به دست آمده است.
اما در سرزمین ما این رنج ها از کی و چگونه شروع می شود. خوان اول این است که تو زنی و هنوز مادر نیستی. جامعه مردسالار به تو می گوید باید خودت را با گذشتن از هفت خوان ثابت کنی. و البته تو زنی و رستم نیستی که به آسانی بتوانی از هفت خوان بگذری. در این راه اگرچه تو با خیلی نیروها و نمادها باید بجنگی، اما مانند رستم سلاح و اسبی به نام رخش نداری. دست تنهایی. این را از همان اول که تو را در آستانه هفت خوان قرار می دهند، می فهمی.
به نظر من خوان اول زندگی مشترک با کسی است که در بیشتر موارد تو نقشی در انتخاب او نداشته ای. در خانه نشسته ای و به تو دختر دم بخت می گویند. همسایه ای در حمام یا درکوچه تو را دیده است، گوش به گوش خبر به چهار کوچه بالاتر می رسد که دختر دم بخت منتظر است. بعد جوانی یا میانسالی و گاهی هم پیرمردی می آید که خوان اول تو است. تو او را نمی شناسی و او تو را نمی شناسد. همه چیز در فضایی مبهم می گذرد. بزرگترها تصمیم می گیرند و تو تنها تابعی. روزی که مراسم عروسی است تازه تو باید خودت را به قالبی دربیاوری که مردت بپسندد. و این داستان از همان روز و شب اول شروع می شود. اگر مردت خوب باشد و خوش اخلاق ، که خوشا بحالت، اما اگر مردی متعصب و بدخلق باشد وای به حالت. در هر حال چه او را دوست داشته باشی، چه نداشته باشی، چه قواره تن تو باشد، چه نباشد، به تو می گویند باید او را تحمل کنی، و دم برنیاوری.
اگر رستم در بیشه شیر ، شیر را شکست داد و به خوان دوم رسید، تو اما در خوان اول مانده ای. تنها ایستادگی ات است که معنی گذشتن از این خوان را می دهد. تو صبر می کنی و تحمل می کنی، به امید گذشتن از خوانهای دیگر و زندگی بهتر.
بدین ترتیب تو از خوان اول گذشته ای، یعنی تو را گذرانده اند. چند وقت دیگر می گذرد. خویشان و همسایه ها سر در زندگی تو می کنند تا ببینند شکم تو بالا آمده است یا نه. در این سالها که تو جوانی و بی تجربه، بچه دار شدن یعنی عبور از خوان دوم. خوانی که نه ماه طول می کشد و تو در تمام این نه ماه با هزار مشکل دست به گربیان می شوی. مریضی، هراسهایی که از معیوب بودن طفل به سرت می زند، بی تفاوتی های شوهرت که کار به بار کشیدن جنین را فقط وظیفه تو می داند و تو با خودت می گویی که این هم یک خوان دیگر است. اما با خوان دوم رستم تفاوت دارد که در بیابان بی آب اسیر بود و باید از آن می گذشت. رستم از بیابان بی آب گذشت، آن چنان که تو نیز سرانجام کودک خود را به دنیا می آوری و از این خوان می گذری. ا
از این دوران هم با یک شادی بزرگ عبور می کنی. شادی بزرگ به دنیا آمدن آن کسی است که تو با خون خود بزرگش کرده ای. اما بلافاصله باید وارد میدان دیگری شوی همان طوری که رستم نیز از خوان دوم درنیامده رفت به خوان سوم که نبرد با اژدها بود. خوان سوم نیز برای تو مثل نبرد با اژدها می ماند. اژدهایی که گاه در قالب بیماری سربرمی آورد و گاهی در قالب ستیز با آنها که در وضعیت های خاص می خواهند کودک ات را از چنگت درآورند. تو مادری و باید ثابت کنی که می توانی از این خوان نیز عبور کنی. تو با نیرویی که تنها مادران از آن اطلاع دارند، مسئولیت بزرگ کردن نوزادی را که در آغوش گرفته ای ، می پذیری. وقتی که نوزاد از پستان های تو شیر می مکد، تو با خودت می گویی ، آیا به سلامت از این خوان عبور خواهم کرد؟ چه شبها تا صبح چشم برهم نمی گذاری تا کودک تو به سلامت بزرگ و بزرگتر شود. چه شبها که باید تنهایی این بار را بر دوش بکشی. ممکن است پدر خانه ، به هزار دلیل دور از خانه باشد. کار، بی مسئولیتی و اعتیاد، زندان به دلیل های متفاوت و یا همه این ها به کنار، اینکه او نمی خواهد در بزرگ کردن کودک با تو سهیم باشد و آن را تنها وظیفه مادر می داند. سرانجام با هزار سختی و مبارزه ، این خوان را هم با موفقیت پشت سر می گذاری، دلشاد هستی که کودکی را آماده می کنی که به جامعه بفرستی تا خوشبخت باشد و تغییر ایجاد کند.
خوان چهارم اگر برای رستم نبرد با پیرزن جادو بود، برای توی مادر نبرد با هزار کم و کاستی است. تو باید سربلند و با افتخار کودکی را که پرورده ای بیرون از خانه بفرستی. اولین حضور کودک در جامعه مدرسه است. مدرسه های ما هزار و یک دلیل می گذارند که همیشه نگران باشی. کلاسهایی با شاگردان بیش از پنجاه نفر، کلاسهایی با گرما و سرمای فصلی و بخاریهایی که گاهی بلای جان بچه ها می شود. مدرسه هایی که روح و روان کودک تو در آن درک نمی شود. درسهای اجباری و معلمان دلزده که خود اسیر هزار مشکل هستند و از همه مهمتر اجاره خانه و حقوق اندک. در این شرایط تو باید بار هزار کمبود را بر دوش بکشی. اگر دستت می رسد هوای معلم بچه را داشته باشی، اگر می توانی کمی به هزینه مدرسه کمک کنی که بخاریها ایمن باشند، اگر می توانی خطر ریزش سقف مدرسه را در فصل باران بگیری و اینها همه یعنی نبرد در خوان چهارم. از این خوان هم می گذری، چقدر همیشه احساس می کنی که نیرو و توان داری که به پای بچه ها بریزی.
خوان پنجم برای رستم اگر نبرد واقعی با پهلوانی به نام اولاد و لشکریانش بود، برای توی مادر هم یک خوان سخت است. به میانسالی نزدیک می شوی. باید نگاهی به زندگی خودت بیندازی. اگر کار می کنی، زیر فشار کار از پای درمی آیی. اگر معلم باشی، علاوه بر همه آن مسئولیت ها باید خودت این یکی را هم بر دوش بکشی، اگر پزشک باشی یا پرستار، اگر کارگر باشی و یا اگر خانه دار، در این میانسالی چه چیزهایی زندگی ات را تهدید می کند، باید با همه آنها مبارزه کنی. این خوان پنجم است. در این دوران شاید بیش از هر زمانی دیگری زندگی شخصی ات در خطر باشد شوهرت را چه چیزهایی تهدید می کند؟ زندگی ات را، و حوزه امنی که دوست داری داشته باشی. جسمت دارد ( ذره ذره) زیر بار کار و زندگی فرسوده می شود، اما تو در این زمان باید بیش از همیشه کار کنی و رنج ببری. دیو اعتیاد، دیو بیماری، دیو هوس هایی که در زندگی سرباز می کنند، دیو بیکاری که تهدیدی هرروزه است، دیو نداشتن خانه و اجاره خانه، و بیش از همه دیوهای افسانه های ایرانی میشود.
با اینها همه مبارزه می کنی و پس از چند سال دیگر خسته تر و کم توانتر ، اما از این میدان هم پیروز بیرون می آیی. باخودت می گویی یک خوان دیگر گذشت، همان گونه که رستم توانست این خوان را بگذراند.
خوان ششم اگر برای رستم نبرد با ارژنگ دیو است، برای تو صحنه ای دیگر از نبرد برای فرزندانت است. آن ها که اکنون نوجوان و جوان شده اند. یکی می خواهد برود سربازی ، یکی می خواهد برود دانشگاه، یکی تازه عاشق شده است و خیال می کند که به بالاترین ستاره های کهکشان رسیده است و تو باید کمک کنی و پله پله او را در جایگاه واقعی اش بنشانی. در همین حال باید فکر هزینه های تحصیل بچه های دیگر باشی. رفتن به دانشگاه آسان نیست، به خصوص اگر " آزاد" باشد. تازه دانشگاه و اجتماع فقط اینها نیست. دلهره های خودش را هم دارد. تو مادری و مجبوری همه این بارها را بر دوش بکشی. مبارزه کنی و بجنگی تا کم نیاوری، اگر کم بیاوری ، ممکن است از این خوان نگذری، رستم در نبرد با ارژنگ دیو پیروز شد، پس تو هم از این خوان می گذری و پیروز می شوی.
تا نوبت به خوان هفتم برسد. خوان هفتم برای رستم ، نبرد با دیو سفید است و برای توی مادر نبرد برای به دست آوردن حق و حقوقت است. حق زن بودن و مساوات داشتن، حق شهروند بودن و آزادی داشتن. رستم سرانجام دیو سفید را شکست داد، اما توی مادر در خوان هفتم مانده ای ، سالهاست که در این خوان نبرد می کنی، سالهاست که خون دل می خوری، به خصوص وقتی در این نبرد سهمگین، در این نبرد سهمگین گلی که پرورده ای اسیر زندان میشود یا بد تر از آن، به خاک می افتد، اسیر در زندان است یا بدتر از آن ، افتاده بر خاک، تو روی تن عزیز او افتاده ای و فریاد برمی آوری، جهان را به کمک می طلبی که در این نبرد، کم نیاوری. تو در همین حال که عزیزت را در خاک می کنی، همان که برایش این همه خوان را پشت سر گذاشتی ، به خودت می گویی، این که آخر جهان نیست، اگر عزیز من در این خوان برخاک افتاد باید مواظب و مراقب بچه های مردم باشم که آنها نیز عزیز من هستند و تو مادری، تو مادری و در این خوان ایستاده ای و نبرد می کنی، با کسانی که زورشان از تو بیشتر است و سلاح سرد و گرم دارند. اما تو به خود می گویی، من مادرم، اگر از رستم بیشتر نباشم، کمتر نیستم، من هم سرانجام از این خوان می گذرم، اگرچه پیکر پاک عزیزانی بر دوشم مانده است که باید به خاک بسپارم، اما من مادرم و به اتفاق مادران دیگر از این خوان نیز می گذریم! خوان هفتم، خوان آزادی!ن
در این سال و در این ماهها و در این روزها که با بیم و امید می آیند و می روند، هر بار که روز نو می شود، تا چشم از خواب باز می کنم، با خودم می گویم: من یک زنم، یک مادرم، یک همسرم، آری احساس می کنم که در این سال به مادران چه گذشته است. چون خودم هم از این گروه هستم. هر شب که می خواهم چشم بر هم بگذارم، با خودم می گویم: آیا ممکن است دیگر هیچ مادری را داغدار فرزندش نبینم؟ و این البته آرزویی است که بیش از سی سال است همراهم است. تجربه انقلاب، تجربه جنگ ، تجربه زلزله هایی که هراز گاهی دراین سرزمین اتفاق می افتد، و آخرین تجربه ایی که مرا باز به این آرزو پیوند داد تجربه جنبش سبز بود. یک سال است که همواره آرزو می کنم ایکاش روند امور به گونه ای دیگر رقم می خورد. بچه هایی که با آن همه شادابی و طراوت در خیابانها حاضر شدند، جوابشان این نبود خواستشان چیزی نبود که در برابرش دیوارهایی بلند از انکار بسازیم.
در این لحظه ها به عنوان یک مادر دلم می خواست می توانستم به دنیای سیاست فکر نکنم کار سیاسی همیشه در این دیار فرجامی تلخ داشته است، اما به عنوان یک مادر حق دارم که به احساس مادرانی فکر کنم که در این سال چشمشان به در خشکید، از بس منتظر فرزندان ماندند، فرزندانی که هرگز به خانه بازنگشتند.
آری من یک زنم و یک مادرم، می دانم که برای بزرگ کردن یک فرزند از چه هفت خوانی باید گذشت. هفت خوانی که هر زنی و هر مادری از آن گذشته است. به خصوص در سرزمینی که گاهی وجود تو را انکارمی کنند. و تو باید صبورانه بایستی و مقاومت کنی و فرزندانت را بزرگ کنی. دلم می خواهد در این روزها از هفت خوان مادر بودن در سرزمینی سخن بگویم که مادری داغدیده بودن در آن همواره ارزان به دست آمده است.
اما در سرزمین ما این رنج ها از کی و چگونه شروع می شود. خوان اول این است که تو زنی و هنوز مادر نیستی. جامعه مردسالار به تو می گوید باید خودت را با گذشتن از هفت خوان ثابت کنی. و البته تو زنی و رستم نیستی که به آسانی بتوانی از هفت خوان بگذری. در این راه اگرچه تو با خیلی نیروها و نمادها باید بجنگی، اما مانند رستم سلاح و اسبی به نام رخش نداری. دست تنهایی. این را از همان اول که تو را در آستانه هفت خوان قرار می دهند، می فهمی.
به نظر من خوان اول زندگی مشترک با کسی است که در بیشتر موارد تو نقشی در انتخاب او نداشته ای. در خانه نشسته ای و به تو دختر دم بخت می گویند. همسایه ای در حمام یا درکوچه تو را دیده است، گوش به گوش خبر به چهار کوچه بالاتر می رسد که دختر دم بخت منتظر است. بعد جوانی یا میانسالی و گاهی هم پیرمردی می آید که خوان اول تو است. تو او را نمی شناسی و او تو را نمی شناسد. همه چیز در فضایی مبهم می گذرد. بزرگترها تصمیم می گیرند و تو تنها تابعی. روزی که مراسم عروسی است تازه تو باید خودت را به قالبی دربیاوری که مردت بپسندد. و این داستان از همان روز و شب اول شروع می شود. اگر مردت خوب باشد و خوش اخلاق ، که خوشا بحالت، اما اگر مردی متعصب و بدخلق باشد وای به حالت. در هر حال چه او را دوست داشته باشی، چه نداشته باشی، چه قواره تن تو باشد، چه نباشد، به تو می گویند باید او را تحمل کنی، و دم برنیاوری.
اگر رستم در بیشه شیر ، شیر را شکست داد و به خوان دوم رسید، تو اما در خوان اول مانده ای. تنها ایستادگی ات است که معنی گذشتن از این خوان را می دهد. تو صبر می کنی و تحمل می کنی، به امید گذشتن از خوانهای دیگر و زندگی بهتر.
بدین ترتیب تو از خوان اول گذشته ای، یعنی تو را گذرانده اند. چند وقت دیگر می گذرد. خویشان و همسایه ها سر در زندگی تو می کنند تا ببینند شکم تو بالا آمده است یا نه. در این سالها که تو جوانی و بی تجربه، بچه دار شدن یعنی عبور از خوان دوم. خوانی که نه ماه طول می کشد و تو در تمام این نه ماه با هزار مشکل دست به گربیان می شوی. مریضی، هراسهایی که از معیوب بودن طفل به سرت می زند، بی تفاوتی های شوهرت که کار به بار کشیدن جنین را فقط وظیفه تو می داند و تو با خودت می گویی که این هم یک خوان دیگر است. اما با خوان دوم رستم تفاوت دارد که در بیابان بی آب اسیر بود و باید از آن می گذشت. رستم از بیابان بی آب گذشت، آن چنان که تو نیز سرانجام کودک خود را به دنیا می آوری و از این خوان می گذری. ا
از این دوران هم با یک شادی بزرگ عبور می کنی. شادی بزرگ به دنیا آمدن آن کسی است که تو با خون خود بزرگش کرده ای. اما بلافاصله باید وارد میدان دیگری شوی همان طوری که رستم نیز از خوان دوم درنیامده رفت به خوان سوم که نبرد با اژدها بود. خوان سوم نیز برای تو مثل نبرد با اژدها می ماند. اژدهایی که گاه در قالب بیماری سربرمی آورد و گاهی در قالب ستیز با آنها که در وضعیت های خاص می خواهند کودک ات را از چنگت درآورند. تو مادری و باید ثابت کنی که می توانی از این خوان نیز عبور کنی. تو با نیرویی که تنها مادران از آن اطلاع دارند، مسئولیت بزرگ کردن نوزادی را که در آغوش گرفته ای ، می پذیری. وقتی که نوزاد از پستان های تو شیر می مکد، تو با خودت می گویی ، آیا به سلامت از این خوان عبور خواهم کرد؟ چه شبها تا صبح چشم برهم نمی گذاری تا کودک تو به سلامت بزرگ و بزرگتر شود. چه شبها که باید تنهایی این بار را بر دوش بکشی. ممکن است پدر خانه ، به هزار دلیل دور از خانه باشد. کار، بی مسئولیتی و اعتیاد، زندان به دلیل های متفاوت و یا همه این ها به کنار، اینکه او نمی خواهد در بزرگ کردن کودک با تو سهیم باشد و آن را تنها وظیفه مادر می داند. سرانجام با هزار سختی و مبارزه ، این خوان را هم با موفقیت پشت سر می گذاری، دلشاد هستی که کودکی را آماده می کنی که به جامعه بفرستی تا خوشبخت باشد و تغییر ایجاد کند.
خوان چهارم اگر برای رستم نبرد با پیرزن جادو بود، برای توی مادر نبرد با هزار کم و کاستی است. تو باید سربلند و با افتخار کودکی را که پرورده ای بیرون از خانه بفرستی. اولین حضور کودک در جامعه مدرسه است. مدرسه های ما هزار و یک دلیل می گذارند که همیشه نگران باشی. کلاسهایی با شاگردان بیش از پنجاه نفر، کلاسهایی با گرما و سرمای فصلی و بخاریهایی که گاهی بلای جان بچه ها می شود. مدرسه هایی که روح و روان کودک تو در آن درک نمی شود. درسهای اجباری و معلمان دلزده که خود اسیر هزار مشکل هستند و از همه مهمتر اجاره خانه و حقوق اندک. در این شرایط تو باید بار هزار کمبود را بر دوش بکشی. اگر دستت می رسد هوای معلم بچه را داشته باشی، اگر می توانی کمی به هزینه مدرسه کمک کنی که بخاریها ایمن باشند، اگر می توانی خطر ریزش سقف مدرسه را در فصل باران بگیری و اینها همه یعنی نبرد در خوان چهارم. از این خوان هم می گذری، چقدر همیشه احساس می کنی که نیرو و توان داری که به پای بچه ها بریزی.
خوان پنجم برای رستم اگر نبرد واقعی با پهلوانی به نام اولاد و لشکریانش بود، برای توی مادر هم یک خوان سخت است. به میانسالی نزدیک می شوی. باید نگاهی به زندگی خودت بیندازی. اگر کار می کنی، زیر فشار کار از پای درمی آیی. اگر معلم باشی، علاوه بر همه آن مسئولیت ها باید خودت این یکی را هم بر دوش بکشی، اگر پزشک باشی یا پرستار، اگر کارگر باشی و یا اگر خانه دار، در این میانسالی چه چیزهایی زندگی ات را تهدید می کند، باید با همه آنها مبارزه کنی. این خوان پنجم است. در این دوران شاید بیش از هر زمانی دیگری زندگی شخصی ات در خطر باشد شوهرت را چه چیزهایی تهدید می کند؟ زندگی ات را، و حوزه امنی که دوست داری داشته باشی. جسمت دارد ( ذره ذره) زیر بار کار و زندگی فرسوده می شود، اما تو در این زمان باید بیش از همیشه کار کنی و رنج ببری. دیو اعتیاد، دیو بیماری، دیو هوس هایی که در زندگی سرباز می کنند، دیو بیکاری که تهدیدی هرروزه است، دیو نداشتن خانه و اجاره خانه، و بیش از همه دیوهای افسانه های ایرانی میشود.
با اینها همه مبارزه می کنی و پس از چند سال دیگر خسته تر و کم توانتر ، اما از این میدان هم پیروز بیرون می آیی. باخودت می گویی یک خوان دیگر گذشت، همان گونه که رستم توانست این خوان را بگذراند.
خوان ششم اگر برای رستم نبرد با ارژنگ دیو است، برای تو صحنه ای دیگر از نبرد برای فرزندانت است. آن ها که اکنون نوجوان و جوان شده اند. یکی می خواهد برود سربازی ، یکی می خواهد برود دانشگاه، یکی تازه عاشق شده است و خیال می کند که به بالاترین ستاره های کهکشان رسیده است و تو باید کمک کنی و پله پله او را در جایگاه واقعی اش بنشانی. در همین حال باید فکر هزینه های تحصیل بچه های دیگر باشی. رفتن به دانشگاه آسان نیست، به خصوص اگر " آزاد" باشد. تازه دانشگاه و اجتماع فقط اینها نیست. دلهره های خودش را هم دارد. تو مادری و مجبوری همه این بارها را بر دوش بکشی. مبارزه کنی و بجنگی تا کم نیاوری، اگر کم بیاوری ، ممکن است از این خوان نگذری، رستم در نبرد با ارژنگ دیو پیروز شد، پس تو هم از این خوان می گذری و پیروز می شوی.
تا نوبت به خوان هفتم برسد. خوان هفتم برای رستم ، نبرد با دیو سفید است و برای توی مادر نبرد برای به دست آوردن حق و حقوقت است. حق زن بودن و مساوات داشتن، حق شهروند بودن و آزادی داشتن. رستم سرانجام دیو سفید را شکست داد، اما توی مادر در خوان هفتم مانده ای ، سالهاست که در این خوان نبرد می کنی، سالهاست که خون دل می خوری، به خصوص وقتی در این نبرد سهمگین، در این نبرد سهمگین گلی که پرورده ای اسیر زندان میشود یا بد تر از آن، به خاک می افتد، اسیر در زندان است یا بدتر از آن ، افتاده بر خاک، تو روی تن عزیز او افتاده ای و فریاد برمی آوری، جهان را به کمک می طلبی که در این نبرد، کم نیاوری. تو در همین حال که عزیزت را در خاک می کنی، همان که برایش این همه خوان را پشت سر گذاشتی ، به خودت می گویی، این که آخر جهان نیست، اگر عزیز من در این خوان برخاک افتاد باید مواظب و مراقب بچه های مردم باشم که آنها نیز عزیز من هستند و تو مادری، تو مادری و در این خوان ایستاده ای و نبرد می کنی، با کسانی که زورشان از تو بیشتر است و سلاح سرد و گرم دارند. اما تو به خود می گویی، من مادرم، اگر از رستم بیشتر نباشم، کمتر نیستم، من هم سرانجام از این خوان می گذرم، اگرچه پیکر پاک عزیزانی بر دوشم مانده است که باید به خاک بسپارم، اما من مادرم و به اتفاق مادران دیگر از این خوان نیز می گذریم! خوان هفتم، خوان آزادی!ن