خبر کوتاه، اما دردناک و باور نکردنی بود. این خبر کوتاه به وسعت جهان بود. همه رسانه های عمومی این خبر کوتاه را به گوشه و کنار جهان مخابره کردند. در این خبر هولناک آمده بود که در روز یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ماه در قتلگاه اوین ۵ زندانی سیاسی، ۵ انسان آزادیخواه و مبارز به اسامی "فرزاد کمانگر، شیرین علم هولی، فرهاد وکیلی، علی حیدری و مهدی اسلامیان" به جرم داشتن فکر و عقیده خلاف جنایتکاران اسلامی حاکم بر ایران به جوخه اعدام سپرده شدند. حاکمان اسلامی این ۵ مبارز راه آزادی را اعدام کردند تا خود زنده بمانند.
من ۴ تن از این عزیزان را ندیده ام و نمی شناختم. اما احساس عجیبی نسبت به آنان بعد از خبر جانباختن شان به من دست داد. فکر می کنم سالها با آنان، با رنج و آزارشان، با زندان، با شکنجه و بی خوابی و سرانجام در واپسین لحظات جانباختن شان، قلبم با قلب آنان می تپید و همراه آنان آخرین نفس های زندگیم را می کشیدم.
اما در این میان یک استثنا وجود داشت، آنهم وضعیت ویژه ای است که نسبت به فرزاد کمانگر عزیزم داشتم و دارم. فرزاد را از کودکی می شناختم. از بستگان نزدیکم بود. هر چند سال ها از من کوچکتر و کم سن و سال تر بود، اما از همان کودکی انسانی تیزهوش، دوست داشتی و عمیقا انساندوست بود. زمانی که همراه با همسر جانباخته ام "صدیق کمانگر" و چندین تن دیگر از اقوام نزدیک در بخش علنی تشکیلات و پیشمرگان کومه له به فعالیت و مبارزه پرداختیم و از خانه و کاشانه خود آواره شدیم، خانواده فرزاد بویژه مادر جسور و همیشه مهربانش (دایه سلطنه) برای من و فرزندانم پشت و پناه بود. روزها و شب ها در منزل فقیرانه آنان ماندیم و از ما حمایت کرد. فرزاد در دامن چنین مادر مهربان و شجاعی بزرگ شده بود. زمانی که فرزاد، بزرگ و معلم و کوشنده راه خدمت به مردم ستمدیده کردستان شد، امید و آرزوهای زیادی را در مغز کنجکاو و در چشمان تیزهوش او می دیدم.
خبر دستگیری فرزاد در مرداد ۱٣٨۵ به شدت مرا نگران و مضطرب ساخت. خبر صدور حکم اعدام او به اتهامات واهی و ناکرده، بر کوه غم عزیزان از دست رفته ام افزود و بسیار به او فکر می کردم. همیشه از شنیدن خبر مرگش وحشت داشتم. اما نامه های شجاعانه اش از زندان که جلاد و زندانبان را به چالش می کشید، علیرغم نگرانیم از سرنوشت و آینده تیره و تارش، همیشه برایم روحیه بخش و قوت قلب بود. فرزاد دیگر آن فرزاد کوچک نبود ، بلکه اسمی به پهنای کردستان، ایران و حتی جهان بود. او دیگر تنها معلم دانش آموزان روستاهای دوردست کردستان و یار زحمتکشان زجردیده نبود، او دیگر تنها "شاگرد صمد بهرنگی و عزتی و عاشق ماهی سیاه کوچولو و پیوستن به اقیانوس نبود" ، خودش صمد بود، اقیانوس بود، معلم از درون زندان جهل و تاریک اندیشی و شمع فروزانی بود که در آسمان بی ستاره این آب و خاک استبداد زده بر تارک همه می درخشید.
از یک سو شادی و افتخار به چنین انسان والایی و از سوی دیگر نگرانی و وحشت از آینده ای که نه در دست خودش، بلکه در دست جلادانی بود که دهها و بلکه صدها فرزاد دیگر را به جوخه اعدام سپردند تا خود زنده بمانند،کابوسی بود که همیشه همراهم بود. سرانجام و متاسفانه شادی و امید به دیدار فرزاد عزیز، جای خود را به غم و اندوه بزرگ و جانکاه داد. مرگ باورنکردنی او را شنیدم و در سوگش ساعت ها تنها گریستم و گریستم. باید بگویم که عزیزان زیادی را در نبرد علیه جمهوری جنایتکار اسلامی و در راه رهایی بشریت از دست داده ام. فرزاد دوازدهمین و کوچکترین آنان بود که مرگش سنگین تر از کوه "شاهو" بر شانه هایم سنگینی می کند. اما قامتش، استقامت و پایداریش، محکم تر از کوه "شاهو"، نه تنها در قلب من، بلکه در دل شاگردانش، در دل مردم آزادیخواه کردستان و ایران و در دل میلیون ها انسانی که در سراسر جهان از شنیدن خبر مرگش سوگوار شده اند، بر جای خواهد ماند.
در پایان این غمنامه، تسلیت و ابراز همدردی عمیق خود را با خانواده و بستگان ۵ زندانی سیاسی جانباخته روز یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ماه در زندان اوین ابراز می دارم و خود را در غم و اندوه آنان شریک می دانم. از راه دور دستان مهربان دایه سلطنه عزیز را که همیشه عکس فرزاد گرامی را در سینه اش می فشرد، می بوسم و برایش امید صبر و تحمل این غم جانکاه را همراه با دیگر اعضای خانواده دارم.
دایه سلطنه عزیز!
فرزاد اکنون دیگر تنها فرزند تو نیست، بلکه هزاران مادر و خواهر دیگر نیز عکس او را همچون گردنبند محبت و دوستی بر گردن های خود خواهند آویخت و یادش را برای همیشه جاودانه نگاه خواهند داشت.
یاد فرزاد عزیزم و یارانش برای همیشه گرامی باد
اختر کمانگر _ استکهلم _ ۲۰/۵/۲۰۱۰
من ۴ تن از این عزیزان را ندیده ام و نمی شناختم. اما احساس عجیبی نسبت به آنان بعد از خبر جانباختن شان به من دست داد. فکر می کنم سالها با آنان، با رنج و آزارشان، با زندان، با شکنجه و بی خوابی و سرانجام در واپسین لحظات جانباختن شان، قلبم با قلب آنان می تپید و همراه آنان آخرین نفس های زندگیم را می کشیدم.
اما در این میان یک استثنا وجود داشت، آنهم وضعیت ویژه ای است که نسبت به فرزاد کمانگر عزیزم داشتم و دارم. فرزاد را از کودکی می شناختم. از بستگان نزدیکم بود. هر چند سال ها از من کوچکتر و کم سن و سال تر بود، اما از همان کودکی انسانی تیزهوش، دوست داشتی و عمیقا انساندوست بود. زمانی که همراه با همسر جانباخته ام "صدیق کمانگر" و چندین تن دیگر از اقوام نزدیک در بخش علنی تشکیلات و پیشمرگان کومه له به فعالیت و مبارزه پرداختیم و از خانه و کاشانه خود آواره شدیم، خانواده فرزاد بویژه مادر جسور و همیشه مهربانش (دایه سلطنه) برای من و فرزندانم پشت و پناه بود. روزها و شب ها در منزل فقیرانه آنان ماندیم و از ما حمایت کرد. فرزاد در دامن چنین مادر مهربان و شجاعی بزرگ شده بود. زمانی که فرزاد، بزرگ و معلم و کوشنده راه خدمت به مردم ستمدیده کردستان شد، امید و آرزوهای زیادی را در مغز کنجکاو و در چشمان تیزهوش او می دیدم.
خبر دستگیری فرزاد در مرداد ۱٣٨۵ به شدت مرا نگران و مضطرب ساخت. خبر صدور حکم اعدام او به اتهامات واهی و ناکرده، بر کوه غم عزیزان از دست رفته ام افزود و بسیار به او فکر می کردم. همیشه از شنیدن خبر مرگش وحشت داشتم. اما نامه های شجاعانه اش از زندان که جلاد و زندانبان را به چالش می کشید، علیرغم نگرانیم از سرنوشت و آینده تیره و تارش، همیشه برایم روحیه بخش و قوت قلب بود. فرزاد دیگر آن فرزاد کوچک نبود ، بلکه اسمی به پهنای کردستان، ایران و حتی جهان بود. او دیگر تنها معلم دانش آموزان روستاهای دوردست کردستان و یار زحمتکشان زجردیده نبود، او دیگر تنها "شاگرد صمد بهرنگی و عزتی و عاشق ماهی سیاه کوچولو و پیوستن به اقیانوس نبود" ، خودش صمد بود، اقیانوس بود، معلم از درون زندان جهل و تاریک اندیشی و شمع فروزانی بود که در آسمان بی ستاره این آب و خاک استبداد زده بر تارک همه می درخشید.
از یک سو شادی و افتخار به چنین انسان والایی و از سوی دیگر نگرانی و وحشت از آینده ای که نه در دست خودش، بلکه در دست جلادانی بود که دهها و بلکه صدها فرزاد دیگر را به جوخه اعدام سپردند تا خود زنده بمانند،کابوسی بود که همیشه همراهم بود. سرانجام و متاسفانه شادی و امید به دیدار فرزاد عزیز، جای خود را به غم و اندوه بزرگ و جانکاه داد. مرگ باورنکردنی او را شنیدم و در سوگش ساعت ها تنها گریستم و گریستم. باید بگویم که عزیزان زیادی را در نبرد علیه جمهوری جنایتکار اسلامی و در راه رهایی بشریت از دست داده ام. فرزاد دوازدهمین و کوچکترین آنان بود که مرگش سنگین تر از کوه "شاهو" بر شانه هایم سنگینی می کند. اما قامتش، استقامت و پایداریش، محکم تر از کوه "شاهو"، نه تنها در قلب من، بلکه در دل شاگردانش، در دل مردم آزادیخواه کردستان و ایران و در دل میلیون ها انسانی که در سراسر جهان از شنیدن خبر مرگش سوگوار شده اند، بر جای خواهد ماند.
در پایان این غمنامه، تسلیت و ابراز همدردی عمیق خود را با خانواده و بستگان ۵ زندانی سیاسی جانباخته روز یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ماه در زندان اوین ابراز می دارم و خود را در غم و اندوه آنان شریک می دانم. از راه دور دستان مهربان دایه سلطنه عزیز را که همیشه عکس فرزاد گرامی را در سینه اش می فشرد، می بوسم و برایش امید صبر و تحمل این غم جانکاه را همراه با دیگر اعضای خانواده دارم.
دایه سلطنه عزیز!
فرزاد اکنون دیگر تنها فرزند تو نیست، بلکه هزاران مادر و خواهر دیگر نیز عکس او را همچون گردنبند محبت و دوستی بر گردن های خود خواهند آویخت و یادش را برای همیشه جاودانه نگاه خواهند داشت.
یاد فرزاد عزیزم و یارانش برای همیشه گرامی باد
اختر کمانگر _ استکهلم _ ۲۰/۵/۲۰۱۰