۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

رندان سلامت مي کنند، جان را غلامت مي کنند - به بهانه آزادي پريسا / سعيد حبيبي

ايميل را که باز کردم، ابتدا باورم نشد. دوستي نوشته بود:
پريسا کاکايي آزاد شد. همين الان باهاش حرف زدم. تو صداش آزادي موج ميزد. تبريک به همه
به اميد آزادي همه دوستان دربند...
از شدت شوق ساعتي مبهوت ماندم.
باورم نيست ز بد عهدي ايام هنوز/ قصه غصه که در دولت يار آخر شد
متن زير رشحه اي از احساساتي است که توانسته بود قالب کلام بخود بگيرد و فراهم شده بود که تا روز عشاق به رسم هديه پيشکش آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست، گردد. اما بنا به پاره اي اشارتها، ترجيح دادم که جانب احتياط را فرو نگذارم و بهانه اي بدست ناکسان ندهم، مبادا که اين ايام تلخ را فزوني دهند. اما اکنون که جشن آزاديش را گرفته ام – گرچه در کنج خفقان آور خلوت و خفا – ديگر جايي براي آن پروا نمي بينم، گذشته از آنکه اعتقاد دارم که آنچه از دل برآيد هرگز گرد کهنگي بر چهره اش نخواهد نشست. به گمانم حقايقي در ميان اين خطوط هست که طرحش ثمراتي خواهد داشت.
تقدير چنين بود که اين چند کلام، هديه آزادي آن گوهر يکتا باشد و آرزوي آزادي همه دوستان دربند. به اميد آنکه اين سنتي شود که ابراز محبت و احترماممان نه تنها در غيبت قهرمانان که در حضور آنان نيز صورت پذيرد.
** تصنيف فوق العاده استاد شجريان با نام رندان مست، عجيب با حال و هواي اين روزهامناسبت دارد. مخصوصا وقتي در آلبومي باشد که برادر عزيزم سعيد کلانکي چند روز پيش از بازداشت هديه ام کرد.
دومين نامه به پريسا کاکايي
پريساي بخشنده من
نمي دانم ميداني که روزگار چگونه بر من مي گذرد؟ چگونه اين روزهاي پرملال از پي شبهاي پر خيال مي آيند و مي روند و من دوره مي کنم، شب را و روز را هنوز را...
دوست ندارم قباي عادت به قامت قلم کشم . خوش نمي دارم که پرنده پاک احساس، به تيغ تيز تکرار، گرفتار کنم. نمي خواهم دوباره بگويم آنچه ديگر بار گفته ام.
اما نمي توانم شراب شورانگيز شهودت را ننوشم، در سوز سکوت سرد زمانه نسوزم و از شعله شراره پر شکوه خيالت نجوشم.
اي عزيز بر من خرده مگير اگر که اشک را رخصت دهم تا در غم من پرده در شود / وين راز سر به مهر به عالم سمر شود.
اي محبوب از من بگذر اگر که شبهاي هجر را گذرانديم و زنده ايم / مارا به سخت جاني خود اين گمان نبود.
اي مهربان بر من ببخش اگر پرده برانداخته و مست از خانه برون تاخته ام، تا با تو از سر دل و سوداي ضمير بگويم. تا با تو حکايت کنم از شور عشق و حرمت احترام، از عمق مهر و شدت احتياج، از سوز هجر و وسعت اشتياق.
مي خواهم دوباره، از پس هفته ها دوري با تو به نغمه اي مشتاقانه سخن گويم و به نجوايي عاشقانه به دلت ره جويم. نه تنها از آن رو که بسيار دلتنگم، نه تنها از آن رو که بسيار مشتاقم، نه تنها از آنرو که بسيار محتاجم، بلکه اين سودا نيز به سر دارم تا ديگران نيز بدانند، که دژخيم ديو سيرت زشت صورت، چه پري آسايي را به بند اسارت خويش افکنده و چه فرشته اي را در قفس قساوت خود محبوس کرده است. تا مردمان بدانند که پريساي من، نه که پريساهاي بسيار ما، کنون در بند اژدها گرفتارند. شايد که به خود آيند، شايد که به ياد آورند. شايد بابکي بجويند، شايد راه کاوه اي بپويند و شايد با خود بگويند :
شما را تا به چند آخر
نشستن روز و شب اندوه و غم خوردن
شما را تا به کي بايد
در اين ظلمت سرا عمري به سربردن
بپا خيزيد
کف دستانتان را قبضه شمشير مي بايد
کماندارانتان را در کمانها تير مي بايد
شما را عزمي اکنون راسخ و پيگير مي بايد
شما را اين زمان بايد
دلي آگاه
همه با همدگر همراه
نترسيدن ز جان خويش
روان گشتن به سوي دشمن بد کيش
نهادن رو به سوي اين دژ ديوان جان آزار
شکستن شيشه نيرنگ
بريدن رشته تزوير
دريدن پرده پندار
پريساي مهربان من
شب بود. سکوت سربي سنگين دشت آزارم ميداد. در خالي کويري پر وحشت، زيرسقف سياه آسماني بي ستاره، اضطراب، سپاه سردش را به سويم روان کرده بود. ميدويدم. چونان اسيري که از تازيانه تلخ تاراج گران مي گريزد. نفس به تنگ آمده بود. توان و تحمل نمانده بود. تاريکي تمام پهنه زمين را و تمام عمق زمان را فرا گرفته بود. گويي از خود ميگريختم، بي وقفه، بي انجام. به تاخت از پي ام مي آمدند. نميدانم که بودند و چه مي خواستند. اما قلبم چنان بر در و ديوار سينه مي کوفت که گويي قصد ترک قفس دارد. پايم از رفتن باز ماند. نشستم. چون کودکي ترسان، زانوانم را در بغل گرفتم. بر خود ميگريستم. زمين زير سم سوارانشان ميلرزيد. لبهايم خشک شده بود. حتي اشک هم نمانده بود. توان فرياد هم نبود.
در خود فشرده شدم. به تقدير رضا دادم. در برابر هيولاي مرگ سر فرود آوردم.
اما...
صدايي در گوشم پيچيد. زمزمه اي آشنا تمام وجودم را در نورديد. به خود آمدم. زمين آرام و زمان رام شده بود. گويي مشعلي در آسمان، گرماي مطبوع خويش را بر وجودم مي پاشيد. سر بلند کردم. نوري خيره کننده چشمانم را پر کرد. گويي زندگي بود که به من لبخند ميزد. چهره زني به غايت زيبا، با چشماني مهربان و لبخندي دلنشين، در آسمان هويدا بود. نگاه کم سويم در تلاقي نگاه پر فروغش مبهوت ماند. صدايم کرد. آغوش پر محبتش را به رويم گشود. دهانم به سختي باز شد. به نام خواندمش... پريساي من، آمدي؟...
ديدم به خواب دوش که ماهي برآمدي / کز عکس روي او شب هجران سرآمدي
تعبير رفت يار سفر کرده ميرسد / اي کاش هرچه زودتر از در درآمدي
آن عهد ياد باد که از بام و در مرا / هر دم پيام يار و خط دلبر آمدي
خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق / دريا دلي بجوي دليري سر آمدي
چشم که باز کردم، هنوز مشام جانم از عطر حضورت معطر بود. هنوز عمق دلم از نور نگاهت منور بود. هنوز سراپاي وجودم از آتش آغوشت زبانه مي کشيد. هنوز طنين ترنم مهربانت در گوش دلم مي پيچيد. حالي غريب بود. خاطرات اين چند ماهه، پيش چشمانم به رقص آمده بودند.
به ميانشان قدم نهادم. با آنها ساعتها به نجوا نشستم وگريستم، برخاستم و رقصيدم، خنديدم و نوشيدم... از کنار هر کدام که ميگذشتم، نشانه اي از زندگي و مهري از دلدادگي بر خود داشت.
چه خوبست که اين همه خاطرات شورآفرين را برايم نهاده اي و آن همه لحظات سرشار از زندگي را هديه ام داده اي، خاطرات و لحظاتي که اگر نبود، بهانه اي براي بودن، ماندن و زندگي کردن نبود.
باري، اکنون چون از پس انبوه آن خاطرات و خطرات، دقيق مي نگرم، در وجودت تلفيق شاعرانه اي مي بينم از تعهد و تامل ، اعتماد و احترام ، جرات و جسارت ، عشق و ايمان ، عزم و اراده ، شور و شوق . آري بي سبب نبود که تو را "معناي زندگي" دانستم.
چگونه مي شود تو را شناخت و تعهد را فرو نهاد؟
چگونه مي شود تو را ديد و در لايه لايه زندگي تامل نکرد؟
چگونه مي شود تو را خواست و زندگي را لبريز از شور و شو ق و عشق نيافت؟
چگونه مي توان تو را داشت و احترام را در تمام وجوه رفتار رعايت نکرد؟
چگونه مي توان در کنار تو بود و جرات و جسارت شوريدن بر بي عدالتي را نداشت؟
چگونه مي توان همراه تو بود و عزم تغيير جهان نکرد؟
چگونه مي توان همنشين تو بود و طعم يگانه مستحکم ترين اعتماد را نچشيد؟
و چگونه مي توان همدل تو بود و خوشبختي را احساس نکرد؟
از تو آموخته ام که خوشبختي ساختني است و نه يافتني. گوهري نيست که پرنده اي آسماني به ناگاه در دامنت نهد يا رمزي نيست که در کوزه اي دربسته، امواج بي خيال دريا به دستت دهد. براي بدست آوردنش بايد خواست و رفت و ساخت. بلکه خوشبختي همين خواستن و رفتن و ساختن است. و تو خوشبختي چون خواستي و در اين خواستن، سعادت ديگران را نيز خواستي. چون رفتي و با خود ديگران را نيز به سوي آن بردي. چون ساختي و ديگران را به ساختنش واداشتي.
بي دليل نيست که رداي فعاليت حقوق بشر، چنين برازنده قامت زيباي توست. چرا که آنکه "زندگي" را براي خود و ديگران محترم مي دارد و "خوشبختي" را در گرو اراده خويش و وجود خوشبختي ديگران مي داند، نمي تواند در برابر تضييع حقوق انسانها سکوت کند و از فعاليت در راه تحقق آن چشم پوشد. نمي تواند رنج کودکان کار را ببيند و براي محو آن نکوشد. نمي تواند تبعيض بر عليه زنان را ببيند و در مقابل آن نخروشد.
دوست دارم دوباره جمع شويم بي ريا و بي ادعا. جلسات کميته را تشکيل دهيم با حضور همه رفقا. و آنچه در توانمان هست، براي تحقق هدفي که يکايکمان بدان باور داريم، به ميان آوريم. و من دوباره بيقرار لحظاتي شوم که تو در ميان جمع لب به سخن مي گشايي، تا آسوده محو چهره پر ملاحت و مست کلام پر صلابتت گردم.
اما افسوس و دريغ که تنگ چشمان و شوربختاني که جز به مرگ نمي انديشند، توان فهم اينگونه زندگي کردن و اينسان خوشبخت بودن را ندارند. چشم بينا ندارند تا واقعيتي بدين روشني را ببينند. وجداني ندارند تا بار سنگين در بند کشيدن تو را بر دوش او احساس کنند. احساسي ندارند تا رنج دوري و درد صبوري را ادراک کنند و عقلي ندارند تا براي اين ظلم آشکار خويش دليلي بيابند.
و چه بد زنده بودني است، نفس کشيدن بي عشق، بي احترام، بي شوق، بي اعتماد، بي عقل، بي وجدان.
پريساي يگانه من
ميبيني که در زمانه ما، عشق و سياست چگونه در هم آميخته اند؟
مي بيني که چگونه عاشق ترين مردمان، عاشقانه ترين شعرشان را در سنگر سياست مي سرايند؟
مي بيني که عاشقانه ترين آواز عاشق مهجور، در هجر محبوب محبوس سروده مي شود؟
مي بيني که عاشقانه ترين ترنم در کنج سلول سرد و سيماني زندان زمزمه مي شود؟
مي بيني که "ندا"ي "سهراب "هايمان، نه در ميان کاغذهاي فرسوده قصيده سرايان، که در رقص عاشقانه مبارزان، در آوردگاه آتش و خون، به گوش ميرسد؟
چه غريب است اين همنشيني انساني ترين لايه هاي وجود فرد با خشن ترين وجه واقعيت اجتماع. چه زيباست اين تلاقي مهر و مبارزه.
در زمانه ما عاشقانه ترين نگاهها زير رگبار گلوله و آتش در هم تلاقي مي کنند. قلبها در قلب واقعيت سياست به هم گره مي خورند. و اشک شوق وصال يار دلاور، در ميانه دود و گاز اشک آور، از ديده ها جاري مي شود.
دوست دارم اين همنشيني ادامه يابد و اين هم آغوشي دوام آورد، تا آنکس که عهد عشق مي بندد، تعهد اجتماعي خويش را از ياد نبرد و آنکه قدم در راه مبارزه مي نهد، زيبايي عشق به انسان را فراموش نکند. تا آنگاه که محبوب را در آغوش مي کشيم، شهد پيروزي بر دژخيم کاممان را شيرين کند و آنگاه که پيروز مي شويم، مهر و شفقت جايگزين قهر و عداوت گردد. شايد همين عشق ها باشد که مهر خاتمتي گردد بر خشونتي که به ناگزير براي چند صباحي، خود را به ما تحميل مي کند.
گرچه ميدانم در جنگ امروز، دژخيم بويي از عشق و انسانيت نبرده است و گرچه بر خلاف تو، باور دارم که در زمانه قيام، جز به پتک قهر نمي توان سندان ظلم را در هم کوبيد، اما اطمينان دارم که اگر امروز به بهانه جنگ و قيام، عشق و احساس را به قربانگاه بريم، فرداي پيروزي، ديو انتقام شاهد صلح را از ميان آغوشمان خواهد دزديد و اژدهاي قساوت مهر خويش را بر مهرمان خواهد کوبيد.
پس بدان و ترديد به خود راه مده، آنگاه که آتش خشم خويش بر خصم خيره سر مي بارم، در لحظه لحظه آن، گوهر يگانه مهر و محبتت را با تمام وجود پاس ميدارم و ايمان دارم که جلاد با همه قساوتش و دژخيم با همه وقاحتش در برابر عظمت و قدرت عشق، حقير و ناتوان است.
بگذريم، اينها همه حديث عشق بود و گرچه خوشتر ز حرف عشق و سکوت و نگاه نيست، اما بدان که بار سنگين دوريت را جز دلم گواه نيست. آنچه به واقع در درونم ميگذرد، غوغايي است نا شنيدني، سخني است ناگفتني و جذبه ايست پايان نيافتني.
زين آتش نهفته که در سينه من است / خورشيد شعله ايست که در آسمان گرفت