۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

«جنگلی هستی تو ای انسان...» / برای فاطی كبيری


منصوره شجاعی-23 بهمن 1388
مدرسه فمینیستی: خيلي نمي شناختم اش ، يعني اصلا نمي شناختم اش. شايد تنها در كشورهاي انقلاب زده است كه گذشته اي مشترك مي تواند افرادي از قبيله هاي سركش و عصيان زده را در زمان هايي خيلي بعدتر و در مكان هايي خيلي دورتر بي شناسنامه و بي واسطه اي بر سر راه يكديگر قرار دهد و دوستي هايي از نوع ديگر را فراهم آورد.
بدين گونه ، سه سال پيش در آخرين سفرم به "كلن" ، از طريق خواهري كه در آن سال هاي قيام و عصيان ، خود كودكي بيش نبود، كودك معصوم و غمگين به جامانده از قبيله اي سركش را ديدم كه با گذشت زمان هايي زياد هنوز كودك مانده بود.
موي برسر نداشت و ابروهايش را نيز هيچ كركي معنا نمي داد. پوستش شيشه اي بود و رگ هاش را از پس پشت آن مي ديدي... كله بزرگش نه نشان رشد نايافتكي جنيني اش بود كه نشان از تك تك قصه هاي تلخي بود كه دركاسه سرش در آن زمين بي دريغ، رشد يافته و حالا ديگر براي خودش جنگل انبوه درختاني شده بود كه هريك از پي تحمل يك دردو يك تجربه ولابد يك شب از شب هاي قيامت زاده شده بودند .....خب ، معلوم بود كه اين جنگل در هر سري نمي گنجيد . بهانه گير بود و بي رودربايستي مشكلاتش را به زبان مي آورد . خواهركم كه هميشه برايم همچون كسي دورمانده ازكودكي مي نمايد ، اين كودك به جا مانده از قبيله عصيان را به من وصل كرد.
در ديدار اول با تعجب نگاهش كردم تلخي قصه ها و جاي پاي خاطرات را به بهايي گزاف در سر بزرگش حفظ كرده بود و به شيره جان نگهداري اش ميكرد . .نهان كردني نبود ، بي پروا و بي اندوه براي همه دور وبري هايش از رويش جنگلي انبوه در ميان سري بزرگ و بي مو مي گفت كه مرگ وي را در ازاي حيات وقيح و زورمندش، به تدريج به اومي نماياند .
باهم در يكشنبه بازار ارزان فروشان كلن راه مي رفتيم .... مثلا راهنماي امان بود اما مرتب ياد آوري ميكرد كه تا فلان جا و فلان ساعت بيشتر نخواهد آمد... آفتاب براي اش خوب نيست و خستگي و تشنگي خيلي زود از پايش در مي آورد خب معلوم كه كودك بود وصادق و رك . قرار نبود كه دروغ بگويد و تعارف ببافد .خسته بود.
خسته بود... خسته بود ... اما درمان را به جد دنبال مي كرد تا كه سرباراطرافيان و دوستان اش نشود. يكي دوبار ديگر ديدم اش . كم حرف ، مصمم ، مرگ اندود و زندگي دوست..... حرف زيادي نداشتيم ، كه "‌خامشي به هزار زبان در سخن " بود.
از گذشته ها خيلي نمي گفت . هرچند افتخارش بود اما آويزان آن گذشته نمانده بود. تنها به مثابه تجربه اي آرماني و خاطراتي سخت ، نگاه اش مي كرد كه اكنون ٍ‌ انساني اش را ساخته بود . گاه گاه از مكاني در گذشته هاي دور مي گفت كه تجسم ‌قيامت بود و از بدن معصومي كه به تدريج حتي با تجسم ٍ تجسمٍ قيامت... تمام ابزاردفاعي اش را از دست داده بود.... از كار در مهد كودك مي گفت و ازبرخي انسان هاي باسمه اي دوروبر كه گاه نمي دانست تهو ع اش از آنان است يا از رشد بيش از حد درختان جنگل سرسودايي اش... از پس انداز اندك اش گفت و عشق اش براي اهداي بخشي از آن به زنان.
انگار از يك جنس بوديم. هردو از سلاله قبايل عصيان و طغيان . اما عادات قبيله اي را پشت سر گذاشته بوديم و سعي امان در پيش بردن آرمان هاي اكنون امان بود ،با تكيه بر آن تجربه آرماني گذشته هاي دور....... هيچكدام آونگ گذشته نبوديم اما از تعلق به آن، آموزه ها داشتيم ونقدها و تجربه ها ي بسيار، انگار اكنون امان به هم نزديك تر بود تا دورهايمان .
از گذشته ها كه مي گفت ، من گوش مي كردم ، تلخ وشيرين سرشارازصداقت بود... از حال كه مي گفتم ، او گوش مي كرد ، تلخ وشيرين سرشار از واقعيت بود.
از كتابخانه زنان برايش گفتم ...گفت من هم هستم و آن سال حقوق اندك كتابدار جوان امان تامين شد.... از كتابخانه زنان برايش گفتم ... گفت هنوز هستم.... از كمپين يك ميليون امضا از همگرايي زنان ، از موزه زنان واز همه دغدغه هاي مشترك گفتم و گفت هر چه خودت ميداني فقط نامي از من نباشد ، چه بزرگ بود سر سودايي اش و چه سنگين بود براي تن رنجورش . تن رنجورش رابا خود برد و سر سودايي اش را براي من و تو و زناني چونان ما به جاي گذاشت.
نه كينه به كسي داشت و نه مترصد انتقام جويي هاي تنگ نظرانه بود ... تنهادل به فرصت هايي خوش داشت كه گوشه اي ازكاري رابه پيش ببرد و همواره بر بي نام بودن تاكيد ميكرد . گهگاه در مقابل پافشاري هايم تسليم مي شد و نامش كم برزبان نبود. هرچند كه به نظر مي آمد از جنس وجنم فرقه " ملامتيا ن" باشد اما از اينكه كسي فكر كند كه او براي نام و جاه كاري مي كند حذر مي كرد.
حالا با گذشت سه سال از آن آشنايي، يك هفته اي از" بازگشت مشروط ام " به خانه مي گذشت وبا خواهرك درددل سايبري مي كرديم. ميانه هاي حرف ها گفتم كه بايد با فاطي حرف بزنم و برايش بگويم كه..... جواب آمد : تو نبودي فاطي رفت....
اندوه ، اندوه، اندوه .... هرچند منتظرخبرش بوديم اما حالا ؟ حالا آن حرف را به كه مي گفتم ؟ او هم رفت ؟‌ و من كه بايد از همه دوستان همدل براي تنها گذاشتن اشان و غمگين شدن اشان در اين يك ماه غيبت اجباري عذر مي خواستم فقط پرسيدم فهميد كه من نبودم ؟... انگار گريه مي كرد جواب واضحي نداد .
اين چندمين نام و چندمين شماره بودكه بايد از تلفن همراهي كه هنوزتحويل نگرفته بودم پاك مي كردم؟ و اين چندمين نام و چندمين آدرس بود كه بايد از دفتر و ايميل ام حذف مي كردم ؟ مرگ اندود وفراق زده شديم انگار....
اي كاش به جاي " آزادي " اين تن ٍ خسته ، ‌روح ٍ هميشه سرزنده و سبكبال ام را پس داده بودند و تن را "وثيقه" نگاه مي داشتند تا كه پرمي زدم و اشك هاي تنهايي ميترا را پا ك مي كردم ، تا كه پر مي زدم و به فاطي مي گفتم كه خيا لت راحت، هرچند كه دوست و دشمن هردو به يك ميزان با موزه و ادامه كار نهادهاي كوچك فرهنگي عناد و كينه دارند اما موزه ها و كتابخانه ها ونهادهاي زيادي رابه نام زنان وبراي زنان بنا مي كنيم... چه دشمنان پيدا وپنهان را خوش آيد و چه نيايد !
پرسيدم لحظه رفتن اش كي و كجا بود ؟ چيزهايي گفت اما من انگار نمي فهميدم و با خود چنين مي گفتم : شايد لحظه رفتن اش آن لحظه اي بوده كه كساني در كتابخانه زنان نامش را برروي لوح يادگار كتابخانه در كنار صدها نام عشق آشناي ديگر خوانده بودند.
شايد لحظه رفتن اش آن لحظه اي بوده كه من، سربلند از اينكه زنان اگر بخواهند كاري بكنند پاي هزينه هاي مادي و معنوي آن هستند با اطمينان از كمك هايش براي طرح هاي زنان مي گفتم.
شايد لحظه رفتن اش آن لحظه اي بوده كه من بابت چگونگي تامين بخشي از هزينه هاي موزه اي كه هنوز موزه نشده بايد به كساني جواب مي دادم كه عشق آشنا نبودند اما از عشق انساني محتضر و درآستانه مرگ كه قرار بود ياري امان كند درشگفت مانده بودند.
شايد لحظه رفتن اش آن لحظه اي بوده كه كساني نام اش را در پايان آخرين بخش گزارش موزه نيمه تمام و تمام عيار زنان خوانده بودند كه اولين زني است كه داوطلب اهداي كمك مالي به موزه زنان شده .
شايد لحظه رفتن اش آن لحظه اي بوده كه در راهروهاي طول ودراز بازگشت ازسوال وجواب هاي زمان بر ، نهاني با او پچپچه مي كردم كه دست مريزاد فاطي خانم نامت زينت بخش طرحي شده كه حسد دردل آنها كه هرگز نمي توانند كارستاني به راه اندازند به جاي گذاشته است .
كاشكي شنيده باشد آن لحظه كه نام ٍ هنوزو هميشه اش را مي خواندند......كاشكي ريشه هاي درختان انبوه جنگل سر سودايي اش مانع شنيدن پژواك نام بزرگش اش در آن راهروهاي دراز و بيست و چهارساعت مهتابي نشده باشند.
كاشكي شنيده باشد كه من در پايان آن راهروي طولاني در اتاقي كوچك، با ياد ريشه هاي صعب و مرگ آفرين سرطان كه جنگل سياه مرگ را در سر سودايي اش پرورانده بود با صداي بلند برايش خواندم كه : ...... جنگلي هستي تو اي انسان ! جنگلي روييده آزاده ! سربلند وسبز باش اي جنگل انسان!(1)
1. اشاره به شعر معروف "‌آرش كمانگير " اثر شاعر نامدار سياوش كسرايي .